استخدام در رویا- قسمت دوم
تنها چیزی که جیمی توی زندگی قبول نداشت " شکست خوردن " بود .
اون باید هر طوری می شد ، دوباره به اون شرکت بر می گشت تا استخدام بشه .
یک ماه خودش رو توی خونه قرنطینه کرد . حسابی درس خوند . و کاملا همه چیز ها رو حفظ کرد .
بعد از یک ماه آماده بود تا در آزمون استخدام دوباره شرکت کنه و قبول بشه .
اون روز صبح حسابی به خودش رسید و راهی شد . تاکسی کمی توی ترافیک معطل شد . اما با وجود ترافیک ، به موقع رسیدند . بدون استرس و با آرامش مسیر تاکسی تا درب ورودی رو قدم می زد و به درخت ها و آسمان نگاه می کرد . سمت راستش یک مجسمه پرنده بزرگ ساخته بودن . نگاهش به بال ها و سر مجسمه بود .
با خودش گفت : " این چه مسخره بازی ایه دیگه . چه مجسمه بیخودی . بنظر من اصلا جاش اینجا نیست "
بعد رفت بالا و منتظر موند تا اینکه رئیس دوباره صداش زد . وارد اتاق شد . و روی صندلی نشست .
رئیس دوباره همون سوال ها رو پرسید و همه سوالات رو جواب داد . بی عیب و نقص !!!
رئیس گفت : " چند تا سوال مهم هم از شما دارم . چند کلمه هست که می خوام بدونم مفهومشون رو می دونید یا نه ؟ "
رئیس شروع کرد : " امپریالیسم چیه ؟"
جیمی گفت " امپریالیسم یعنی مثل امپراطوری بودن ."
رئیس کلمه های بعدی رو مثل " سوسیالیسم ، دموکرات ، لیبرالیسم و ..... " رو به ترتیب پرسید و جیمی هم با موفقیت به همه پاسخ داد .
آخرین کلمه ای که پرسید " هوخولولولیسم " - hokholololism بود .
جیمی واقعا بهم ریخت . به رئیس گفت " خب بگید نمی خواید استخدام کنید ، خیال خودتون و من رو راحت کنید . اگر در زمینه مهارت های من مشکل دارید . به من بگید ."
رئیس با آرامش گفت " ببینید ، آقای جیمی . در این شرکت میزان توجه کردن شما برای ما اهمیت زیادی داره . شما به اطراف خودتون دقیق نیستید ."
جیمی با اعصبانیت گفت " شما به من گفتید بی شعور . من از اینجا می رم و دوباره هم میام . مطمئن باشید ."
خداحافظی کرد و رفت .
از در خروجی که بیرون رفت کنار مجسمه ایستاد و اینترنت موبایلش رو روشن کرد . توی گوگل عبارت هوخولولولیسم رو جستجو کرد . هیچ مطلبی نبود .
دوباره با عصبانیت رفت بالا و در اتاق رئیس رو محکم باز کرد .
گوشی رو به سمت رئیس گرفت . گفت " ببینید جناب رئیس ، اینجا هم نیست . معلومه که شما انسان دروغ گویی هستید "
رئیس با لبخندی ملایم گفت " لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید و بیشتر به اطراف خودتون توجه کنید . بفرمایید بیرون "
باز هم با عصبانیت بیرون رفت .
بیرون از محیط کنار آن مجسمه پرنده دوباره ایستاد و به مجسمه نگاه کرد . حواسش به سر مجسمه و بال های اون بود و با خدا می گفت " خدایا من که همه کار رو کردم . خیلی تلاش کردم . آخه این یعنی چی ؟"
بعد کمی آروم شد . موبایلش رو توی جیبش گذاشت . کنار مجسمه نشست . پرنده کوچولو اومد و روی شونش نشست . سرش رو برگردوند که پرنده پرید و نشست روی سکوی زیر مجسمه .
جیمی دید زیر مجسمه یک پلاک چسبوندن و روش نوشته " هوخولولولیسم چیزی نیست مگر توجه شما به اطراف . اگر آرامش نداشته باشید نام این پرنده را که در این پایین نوشته شده است نخواهید دید ."
خیلی خندش گرفت . حق رو به رئیس شرکت داد . داشت با خودش می خندید و از شرکت دور می شد که کسی از پشت سر روی شونه اش ضربه زد . برگشت و دید رئیس شرکته و اون هم داره می خنده . رئیس گفت : " از دور می دیدمت . تو استخدامی ".
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت دهم - آخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
من کجا و زن کجا - قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
من کجا و زن کجا ؟ - قسمت دوم