برخورد شهاب طلا به زمین - قسمت دوم

منبع : گوگل
منبع : گوگل


ادامه داستان :

موضوع اصلی این بود که یک چیز جدید در مورد سنگ اتفاق افتاده بود و همه مونده بودن که باید این اتفاق رو به مردم بگن یا نه .

سنگ به طرز عجیبی داشت بزرگ می شد . البته سنگ هم نبود و از اونجایی که همه می دونید طلا بود و طلای خالص نرمه دیگه . همینطور در حال رشد بود جوری که دیگه داشت از سوله های بزرگی که براش در نظر گرفته بودن بیرون می اومد .

دیگه چاره ای نبود جز گفتن واقعیت به مردم . آخه اگه نمی گفتن همه شهر رو طلا بر می داشت .

مردم همه خوشحال و راضی بودن چون طلاشون رو فروخته بودن و زندگیشون رو متحول کرده بودن . اما خبر اون روز حال همشون رو گرفت .

خبر از این قرار بود که " همشهریان محترم توجه فرمایید . خوشبختی در انتظار شماست. به یک میلیون نفر که با اولین حرف الفبا سه کلمه بنویسد به قید قرعه صد کیلو طلا داده می شود "

مردم هم که همه حول بودن شروع کردن به نوشن سه کلمه و همه فردا کاغذاشون رو بردن دادن تا ببینن کی برنده می شه . همه پشت سر روسای خوبشون دعا می کردن و می گفتن خدا حفظشون کنه چقدر تو این شرایط هوای مردم رو دارن .

بعد روسا کلمه ها رو که نه فقط اسمای روی برگه ها رو خوندن و به یک میلیون نفر نفری 100 کیلو طلا دادن .

اما طلا نه تنها تموم نشد بلکه داشت بیشتر هم می شد .

و دوباره و دوباره در تمام شهرهای زمین این مسابقه ها برگزار می شد وهمه در رفاه فراوان زندگی می کردن و انقدر به مسافرت و گردش می رفتن و لذت می بردن که دیگه بخاطر پرواز بیش از حد پرنده های مهاجر یک گوشه نشسته بودن و به هواپیماها فحش می دادن .

دیگه فرقی بین فقیر و غنی نبود . حتی خیلی ها طلا رو تو غذا واسه تزیین می ریختن که بخورن .

کم کم مردم هم فهمیدن که طلا رشد می کنه و خونه و زندگیشون رو پر کرده بود .

دیگه طلا ارزشش رو واسه مردم از دست داده بود . حاضر بودن تا هر چی طلا دارن دور بریزن و فقط زندگی کنن .

این که بانک ها چه وضعیتی داشتن رو نمی تونم بهتون بگم . فقط می دونم که بانک ها دیگه کار نمی کردن .

مردم هم کم کم از زندگی مرفهشون خسته شدن و به جمع آوری طلاهای تو شهر پرداختن . اونا طلا ها رو بر می داشتن و بار کامیون می کردن و می بردن به بیابون و دریا می ریختن .

اما طلا همچنان زیاد می شد .

دیگه دریاها هم جایی برای طلا نداشت . جنگل ها مملو و بیابون ها و ....

طلای مایع داشت مثل سیل به سمت خونه ها و شهر پیشروی می کرد . روسای شهر دستور داده بودن تا به کسانی که راه حلی برای نابود کردن طلا پیدا کنن جوایزی داده می شه . اما مردم بدلیل تجربه طلا هیچ حرفی رو قبول نمی کردن .

و راهی برای نجات زمین نبود .

یک سال گذشت . مردم کشتی های بزرگی ساختن و روی طلا شناور شدن . روی کشتی جنگل کاری کردن و حیوانات مختلف رو هم با خودشون بردن .

اونا حالشون از طلا به هم می خورد . در آرزوی زمین خودشون گریه می کردن و دوست داشتن لحظه ای به عقب برگرده و زمین خودشون رو بهشون بدن .

همه غم گین و عصبی بودن . حالا تازه فهمیده بودن که طلا و حرص خوردن واسه طلا ارزشی نداره .

اونا انقدر رو طلا شنا کردن تا همه منابعشون رو از دست دادن و مردن .

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان اینجا تموم می شه . حالا نوبت شماست که بگید که اگه شما جای اون ها بودید چی کار می کردید .

شما الان یک زمین در دست دارید که می تونید روش بهتر زندگی کنید .

پس زندگی کنید . چجوریش رو شما بهتر می دونید .