تعقیبگر شبانه سیاه
اولین شب بود درست از سر خیابون حس می کردم چیزی داره دنبالم می یاد ، خیلی ترسیده بودم ، تا اینکه سر کوچه برسم دنبالم اومد . باطنی سیاه و ترسناک داشت . گاهی کمرنگ و گاهی پر رنگ می شد.
سر کوچه که رسیدم و کمی جلوتر رفتم دیدم پر رنگ تر شد و پا به پای من میومد . دائما به پشت سرم نگاه می کردم و می دیدمش . سایه به سایه تعقیبم می کرد .
فیلم های ترسناک زیادی دیدم و توش شیطان ها همه از ظاهری سیاه و دود مانند برخوردار بودن . مثل شیطان ولک فیلم کانجورینگ که واقعا ترسناک بود .
وسطای کوچه از یک کوچه فرعی دور زدم و کمی رفتم و دویدم تا از کوچه دیگه ای وارد شم . با خودم گفتم : " شاید اینجوری بشه از شرش خلاص شم ".
به یک کوچه تاریک رسیدم که به کوچه اصلی وصل می شد . رفتم تو کوچه و کمی وایستادم تا نفسم بیاد سر جاش . کل کوچه تاریک بود و هر چی به پشت سرم نگاه کردم انگار اثری ازش نبود.
به تقاطع چهار راه رسیدم که میرفت تو کوچه خودمون . به پشت سرم نگاه کردم . دیدم که دقیقا کنارمه . از ترس دستپاچه شدم و بلند یک بسم .... گفتم و یک اعوذ ..... و یک " لعنت به دل سیاه شیطون "، و چند قدم دیگه برداشتم و دوباره با ترس نگاه کردم و دیدم هنوز دنبالمه .
گفتم دیگه بیخیال و با سرعت تا دم در خونه دویدم . بالای در خونه ما یک تیر چراغ برق هست که از بالا نور می تابونه . و اونجا بود که ....( به پایین صفحه بروید)....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیدم دیگه اثری ازش نیست . پاهامو بلند کردم و دورو برم رو هم نگاه کردم . نبود که نبود.
یکم رفتم جلو تر دیدم باز ظاهر شد و باز رفتم زیر نور دیدم نیست شد . اینجا بود که با سایه خودم آشنا شدم . ببخشید اگه یک دقیقه از وقت با ارزشتون رو با نوشته داستان سایه پر کردم .
امیدوارم همیشه شجاع باشید و از بدی ها بدور .
تا داستان بعدی خدا نگهدار .
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت ششم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت دوم