خبر ناگوار برای نامزد

منبع : گوگل
منبع : گوگل


دیروز تو یک مسابقه داستان نویسی کوتاه اینستاگرامی شرکت کردم :

سوال مسابقه این بود : " فکر کنید پسر جوانی که در شرف ازدواج است به ناگاه می فهمد که نامزدش بیماری لاعلاجی دارد و ..." ادامه داستان رو گفته بود به چند شکل تمام کنید .

من ادامه داستان رو اینطوری تموم کردم :

سجاد برگه آزمایش تو دستش بود و از اتاق دکتر بیرون اومد. کاملا سرد و بی رمق شده بود . خودش رو روی صندلیه تو بیمارستان ولو کرد. خیلی داغون بود . آهِ بلندی کشید . تو دلش گفت : آخه این یعنی چی ! خدایا کرمت رو شکر . آخه چرا من .

همینطور نشسته بود که پلکاش رو هم افتاد . اندازه یک چرت کوچکی اونجا زد . چند دقیقه بعد پای یکی از پرستارا به پاش گیر کرد و بیدار شد . رفت تو دستشویی بیمارستان و آبی بصورتش زد . یکم انگار بهتر شد .

از بیمارستان خارج شد . تو حیاط بیمارستان بصورت رفت و برگشت یکم راه رفت و قدم زد . در تمام این قدم زدنا سرشو پایین انداخته بود و فکر می کرد ، به این فکر می کرد که چیکار کنم و چطوری این خبر لعنتی رو به لیلا بدم ؟

تا اینکه چیزی به ذهنش رسید . انگار معجزه ای اتفاق افتاد . هم انرژی گرفت و هم خوشحال شد . از حیاط بیمارستان هم بیرون زد . کنار بیمارستان یک گل فروشی بود که گل های رز قشنگی داشت. رفت داخل گل فروشی .

صاحب مغازه گفت : بفرمایید .

سجاد گفت : گل رز می خوام .

صاحب مغازه گفت : یک دونه کافیه .

سجاد گفت : نه یک سبد کوچولو می خوام . رنگ همه گلها قرمز باشه لطفا.

صاحب مغازه هم با مهارت خاصی یک سبد گل رز زیبا با گل های قرمز آتشین براش درست کرد.

پول رو داد و سبد رو تحویل گرفت . اتفاقا کنار مغازه گل فروشی یک لوازم بهداشتی فروشی بود که دستگاه های تراشیدن سر مثل موزر و سایر برندها رو می فروخت . از اون مغازه هم یک موزر مردونه خرید .

پایین تر از اونجا هم یک چاقو فروشی بود . یک کارد تیز هم از اونجا خرید .

به ساعتش نگاهی کرد و دید که بهتره هر چه زودتر بره خونه . سریع یک تاکسی گرفت . انقدر هواسش پرت بود که وقتی راننده تاکسی پرسید کجا می رید ؟ گفت : خونه . می رم خونه .

راننده از خنده پاره شده بود . آخه خونه یعنی چی ؟ آدرس بدید آقا . بنظر حالتون خوب نیست .

سجاد گفت : آقا اصلا حالشو ندارم . خداییش سر به سرم نذار ، فقط زود تر برو . خونمون دور میدون آزادیه . همونجا نگه دار.

راننده هم راه افتاد . ده دقیقه بعد به خونه رسید . از تاکسی پیاده شد . زنگ در رو زد. لیلی در رو براش باز کرد . رفت تو .

لیلی گفت : سلام . خوش اومدی .

سجاد گفت : سلام . بابا و مامانت کجان ؟

لیلی گفت : رفتن خونه خواهرم اینا . خب چه خبر عشقم .

چشم لیلی به سبد گل افتاد . گفت : وااااااای از کجا می دونستی من دلم گل می خواست .

لیلی انقدر هیجانی شد که نزدیک بود سکته کنه .

سجاد گفت : بازم سورپرایز واست دارم ، البته اگه یک چایی بهم بدی . چون دارم از خستگی و تشنگی می میرم .

سبد رو به لیلی داد . لیلی هم سبد و برد تو آشپزخونه تا براش چایی بیاره .

در همون زمان چاقو رو که کادو کرده بود و دستگاه تراش رو از کیفش بیرون آورد . چاقو رو پشتش قایم کرد.

لیلی چایی رو اورد . مثل همیشه تو همون لیوانای کمر باریک شیشه ای که دماغ درازا ازش متنفرن.

لیلی کنارش نشست .

سجاد یکم بغض تو گلوش رو گرفته بود . اومد یکم از چایی بخوره بغضه نگذاشت .

رو کرد به لیلی و گفت : لیلی . اگه سرت رو بتراشم ناراحت می شی ؟

لیلی گفت : آره چرا که نه ؟

سجاد گفت : اما مجبورم . می دونی چرا ؟

لیلی گفت : نه . چرا ؟

سجاد گفت : از بیمارستان می آم . خودت گفتی نتیجه آزمایش رو بگیر . والا خیلی دست دست کردم که نگم اما باید بدونی عزیزم تو سرطان داری .

با گفتن این حرف لیلی زد زیر گریه . مثل ابر بهار گریه میکرد .

سجاد هم نتونست طاقت بیاره و گریه کرد . یکم که آروم تر شدن . لیلی دستگاه سرتراش رو از جعبش بیرون اورد و به برق زد . و گفت بیا سجاد بیا کوتاه کن این موهای لعنتی رو . حالا که قراره بشه بزار بشه .

سجاد هم تراش رو گرفت و همه موهای لیلی رو تراشید و لیلی دوباره گریش گرفت و اینبار خیلی بیشتر بود . سجاد هم زد زیر گریه و برای تسلی دادن اون سر خودش رو هم کچل کرد .

بعد باز هم همو بغل کردن و گریه کردن . همینطوری هم دیگر رو بغل کرده بودن که سجاد دستش رو برد پشتش و چاقو رو بیرون کشید . لیلی هم ناخداگاه چاقو رو تو دستش دید .

لیلی یک جیغ محکم کشید و عقب رفت . سجاد با خنده مرموزانه ای گفت . بابا گفتم خوشحال می شی مگه خودت نگفته بودی تو خونه مامانت اینا چاقوی تیز نداریم . منم برات خریدم تا خوشحال شی .

لیلی کمی خندش گرفت . اما همچنان غمگین بود . بعد کنار هم روی مبل نشستن و همدیگر بغل کردن . یکم که گذشت لیلی خسته شد و گفت : بگزار برم ببینم تو برگه آزمایش چی نوشته ؟

رفت و برگه رو از کیف سجاد در اورد . اسمش رو خوند . لیلی غلامحسنی . آخه فامیلی خودش غلامحسینی بود . سن رو خوند . نوشته بود پنجاه و چهار سال . یکم پایین تر نوشته بود نام پدر : علی . در صورتی که اسم پدرش حسنعلی بود . فهمید که جواب آزمایش رو سجاد اشتباه گرفته .

به سجاد گفت : چی شد اشتباه کردی ؟ یعنی گوشاتو بده یک عمل بکنن . بازم غلامحسنی رو غلامحسینی شنیدی .

و لیلی بیشتر از اینکه سرشو تراشیده بود، عصبانی شد و با جارو به دنبال سجاد دوید و تا سر کوچه که گیرش اورد و غیر از اینکه حسابی کتکش زد با دسته جارو اعمال قانونش کرد .



پایان داستان .

نتیجه آزمایش هم زیاد مهم نیست . مشکلات زنونه بود . شما زیاد جدی نگیرید . آقا به جای بخش زنان . رفته بود از بخش مغز و اعصاب نتیجه رو گرفته بود .

نتیجه اخلاقی داستان : هر چیزی که روی برگه آزمایش ها نوشته شده رو دقیق بخونید . خواهش می کنم .