داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت دهم - آخر
دیگه حالا فقط راز اتاق قرمز مونده بود .
یعنی شبنم باید چی کار می کرد . چند روز گذشت . در طی این چند روز شبنم همش کار می کرد .
یکی دو بار هم صدای ابی رو از بیرون خونه شنید و از پنجره بیرون رو نگاه کرد . ابی با ماشین پرایدش همراه با سه تا دختر خوش تیپ می رفتن بیرون .
دو تا دختر هیکل متوسط بودن و یکیشون هم چاق بود .
همه این ها رو به کارگاه گزارش داد . یک کمی هم از دست ابی بخاطر این دختر بازی هاش دلخور بود .
یک روز هم ابی با یکی از این دختر ها به یک ماشین کوپه زرد رنگ سوار شدن و رفتن .
خیلی کاراش مشکوک بود . مادامی که توی خونه بود . با تلفن حرف می زد و عدد هایی رو می گفت . عدد های بی ربط . مثلا بیست کا . دو گه . یک له .و کلی از این چیزای مسخره .
تا این که شبنم تصمیم گرفت که هر طور شده اون در قرمز رو باز کنه .چون دیگه خسته شده بود از این زندگی تکراری .
از سری قبل که وارد اتاق مشکی شدن یک چیزایی رو که شنیده بود رو مرور کرد . یادش اومد که قبل از باز کردن در صدای جاکلیدی کمری و فشار دادن چند تا کیلد رو شنیده .
با خودش گفت : حتما کلیدش تو ی جاکلیدی روی شلوارشه .
شب که ابی اومد خونه بعد از خوردن شام، شبنم صبر کرد تا ابی بخوابه . ابی شامش رو خورد، به رختخواب رفت و کم کم خوابید .
شبنم وقتی مطمئن شد که بیدار نمی شه ، به سراغ شلوارش رفت و دسته کلید ش رو نگاه کرد . تو کلید ها یک ریموت بود که روش کلید های یک تا نه رو داشت .
ریموت رو به آرومی جدا کرد و رفت یواشکی کنار اتاق قرمز نشست . شروع کرد به زدن رمز ها . چهار تا صفر زد . چهار تا یک زد . از یک تا هزار زد .تاریخ تولد خودش ، مامانش ، عمه اش ، عموهاش و بقیه فک و فامیلش رو زد اما نشد . تاریخ فوت فردوسی و صد تا مناسبت دیگه رو به شمسی و قمری زد بازم نشد . دیگه همینطوری الکی کلیدا رو فشار میداد که صدایی شنید .
یک صدایی می گفت " حالا دیگه به منظورت رسیدی ، یعنی انقدر واست مهمه که بدونی اونجا چه خبره ، اما اگه رمز اونجا رو بدونی هم کافی نیست "
برگشت نگاه کرد دید ابی بالای سرش وایستاده . از خجالت سرخ شد .
ابی ریموت رو گرفت و گفت فقط نگاه کن . رمز نه نه نود و نه بود .
رمز رو زد و در باز شد . توی اتاق یک گاو صندوق بزرگ بود که قفل دیجیتالی داشت . قفل دیجیتالی از اعداد سه رقمی تشکیل شده بود .
خیلی به نظر راحت می اومد یعنی اگر از یک تا نهصد و نود و نه هم که می زد رمز بالاخره پیدا می شد .
واسه همین شبنم گفت باشه تا فردا الان دیگه خستم .
ابی گفت " اگه رمز رو پیدا نکنی ، اتفاق خوبی نخواهد افتاد و اگر هم پیدا کنی جایزه خوبی بهت می دم "
بعد هر دو رفتن و خوابیدن .
شبنم فردا صبح که ابی رفت دست بکار شد . از یک شروع کرد . روی سیصد و چهل و پنج رمز باز شد . به خودش آفرین گفت .در رو باز کرد . با تعجب دید که یک دره دیگه با سه رقم رمز بود . بالای در نوشته بود . من دنیا رو تغییر می دم .
و انگلیسی نوشته بود " آی ام چنجینگ دی ..."
باز هم شروع کرد به زدن رمز . اینبار روی نهصد و نود و هشت رمز باز شد .
و باز هم یک در دیگه بود. اما رمز کلمه بصورت حروف بود و از پنج حرف تشکیل شده بود .
پنج حرف انگلیسی . و صفحه کلید همه حروف انگلیسی رو داشت . یعنی با اون همه حروف چند کلمه پنج حرفی می شد ساخت .
مغزش سوت کشید . ساعت سه بعد از ظهر بود. یکم دراز کشید . فکر کرد که سه نقطه ،چی می تونه باشه . اگه کلمه دنیا به انگلیسی ورد می شه چرا پس باز نشد. -----" world" به انگلیسی ------
خیلی فکر کرد . خودش رو تکون می داد و تکرار می کرد دنیا دنیا دنیا دنیا .......
تا اینکه به ذهنش رسید کلمه دنیا رو وارد کنه .
دنیا رو به فینگلیش زد و صندوق باز شد .--------"donya"
توی صندوق عکس یک دختر چاق بود و پشت اون نوشته بود من بالاخره دنیا رو تغییر می دم . هر چی فکر کرد نفهمید داستان چیه .
شبنم آمپر چسبونده بود . هم گشنه بود و هم خسته .
ابی از راه رسید . با خودش غذای حاضری خریده بود . به شبنم گفت بیا غذا بخور. شبنم گفت تا نگی این مسخره بازی ها چیه یک لقمه هم نمی خورم .
ابی رفت یک سری به اتاق قرمز زد و دید که تا آخر همه مراحل رو رفته .
اومد پیش شبنم و گفت " ببین می خوام باهات رو راست باشم . اون عکسی که توی صندوق می بینی مربوط به یکی از بیمارهای منه که دوست دوران بچگی من هم هست و اسمش هم دنیا است . از وقتی بزرگ تر شد چاق بودن تنها مشکلی بود که آزارش می داد . تصمیم گرفتم تا دنیا رو تغییر بدم .
یعنی لاغرش کنم .
شبنم با خودش خندید و گفت پس منظور از دنیا دوست دختر قدیمیت بوده و ها ها ها ها خندید .
و هر دو حسابی خندیدن .
بعد شبنم کل ماجرای کارگاه رو واسه ابی تعریف کرد و همه واقعیت ها رو بهش گفت .
ابی گفت اما واقعا بدون که من هم توی این مدت به تو وابسته شدم .
شبنم چند تا سوال دیگه هم پرسید مثلا گفت " اون نقاشی که اسی می گفت پشتت کشیدی رو میشه ببینم ، ابی لباسش رو در اورد . اون نقاشی ها تصویر کرفس ، شلغم و ... بود که واسه لاغری خوب بود .
بعد گفت پس اون کلمه هایی که می گفتی چی بود . ابی گفت " منظورت حروف و اعدادیه که پشت تلفن می گفتم اونا مثل رمز بود مثلا د س یعنی دوچرخه سواری وخ الف ک یعنی خوردن آب کرفس
گاهی اوقات هم مقدار وزن چیزایی مثل آب کرفس و ... بود که باید به کیلو ک و گرم گ می گفتم تا دنیا طبق رژیم غذایی غذا بخوره و لاغر شه "
------------------------------------------
شبنم گفت یعنی من فردا دیگه می تونم برم . ابی گفت " نه ، تو فعلا پیش من گروگان می مونی ، هنوز من باید با کارگاه تسویه حساب کنم "
شبنم ترسید و گفت نه با اون کاری نداشته باش .
بعد همه وسایل شبنم رو پاره و پوره کرد و همه چیز ها رو پیدا کرد . گوشی شبنم تنها چیزی بود که مخفی کرده بود .
بعد شبنم رو توی اتاق مشکی زندانی کرد . و از خونه خارج شد .
یک ساعتی شبنم داشت فقط گریه می کرد تا اینکه دوباره ابی برگشت .
شبنم با شنیدن صدای در خوشحال شد و ابی رو صدا زد .
صدای آژیر پلیس می اومد . یکی داشت با بلندگو حرف می زد . کارگاه بود . که با یک تیم چند نفره خونه رو محاصره کرده بودن.
ابی به شبنم گفت " بهشون گفتم که تو رو گروگان گرفتم ، در رو باز می کنم ، خیلی آروم بیا بیرون "
بعد یک اسلحه از پشتش در اورد و رو ی گردن شبنم گذاشت و گفت فقط آروم باش تا از این خونه بریم بیرون .
همون لحظه یک گاز اشک آور انداختن .
شبنم و ابی مجبور شدن که از خونه برن بیرون .
کارگاه اون بیرون می گفت " شما محاصره شدید ، حرکت مشکوکی نکن ، ابی دست ها تو ببر بالا و روی زمین بشین "
ابی داد زد اگه نزدیک بشید می کشمش .
کارگاه به همه ماشین ها دستور داد که نور بالا بدن .
کارگاه گفت " در قبال جون شبنم بیا معامله کنیم، هر چی بخوای قبوله "
ابی گفت " به یکی بگو ماشین کوپه من رو بیاره تا من سوار شم ، شبنم مال خودتون "
یک رفت و ماشین کوپه رو اورد .
ماشین پشت سر کارگاه بود . کارگاه گفت " اول شبنم رو بده بیاد تا تو هم به ماشینت برسی "
با شبنم چند قدم با اسلحه به سمت جلو رفتن و شبنم رو رها کرد تا بره .
شبنم با ترس به سمت ماشین می رفت ، چشماش بخاطر نور چراغ بالای ماشین ها چیزی رو نمی دید و فقط آروم آروم با ترس به جلو می رفت .
تا نزدیکای ماشین رفته بود که ابی داد زد " صبر کن دیگه نرو جلو "و به سمت شبنم رفت
شبنم گفت باز دیگه چیه دیگه چی از جونم می خوای
ابی گفت تا زمانی که نگفتم به پشت سرت یعنی به من نگاه نکن .
شبنم وایستاد و تپش قلبش بالا گرفت . صدای قدم های ابی رو می شنید .که داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر می شدن .
تا اینکه دیگه صدایی نشنید .
کارگاه گفت نه .....
و شبنم به پشت سرش نگاه کرد ، کسی رو ندید . صدای ابی رو شنید که می گفت من اینجام . دید ابی روی زمین زانو زده .
ابی از جیبش یک جعبه انگشتر در اورد و گفت با من ازدواج می کنی ؟
شبنم مات و مبهوت مونده بود . با ترس گفت بله
با گفتن بله چراغ ماشین ها خاموش شد . به غیر از کل ماشین های پلیس خانواده شبنم و خانواده ابی همه اونجا بودن و داشتن دست می زدن و مبارکه می گفتن .
ابی شب قبل با موبایل شبنم به کارگاه زنگ زده بود و داستان علاقش رو به شبنم گفته بود .
و به این ترتیب شبنم و ابی به هم رسیدند .
ابی گفت ببین بچه ها ماشین کوپه من رو هم تزیین کردن تا فردا بعد از ازدواج بریم ماه عسل .
بعد نگاه کرد و دید چه ماشین عروسی دارن .
و این هم از پایان داستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق در نگاه اول ( داستان رضا میکانیک)-قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
من کجا و زن کجا - قسمت پنجم