داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هشتم

عکس از گوگل متن از خودم
عکس از گوگل متن از خودم


بعد از خوردن پیتزا شبنم گفت " اسی به من گفته که شما نوشیدنی های بد مزه ای دارید ؟ می تونید به منم هم از اونا بدید . من نمی تونم شب ها خوب بخوابم . حتما باید یک چیزی باشه تا ریلکسم کنه .

ابی رفت از توی یخچال یک شیشه اورد که توش یک نوشیدنی قهوه ای رنگ تیره بود . نوشیدنی رو توی دو تا لیوان شیشه ای ریخت و گفت " بفرما اینم نوشیدنی ".

بعد با هم نوشیدنی رو خوردند . برای ابی که طبیعی بود . اما شبنم گفت " با این که تلخ بود اما خوش مزه بود . میشه بگید چی بود ؟"

ابی گفت " اینا همش کار شمسه ، دلستر اکسترا مالت شمس ، هم تلخه ، هم ریلکست می کنه و هم ویتامین داره ".

شبنم تشکر کرد و گفت " بازم از اینا بخر ".

شبنم اون شب رو تو خونه ابی خوابید - شبنم روی تخت خوابید و ابی هم روی زمین ، البته داخل کیسه خواب .

ابی یک کیسه خواب داشت که همیشه وقتی مهمون داشت تو کیسه خواب می خوابید .

شبنم کل شب رو تا صبح به این فکر کرد که فردا رو چی کار کنه که بتونه به اسی بفهمونه اون طرف خونه رو دیده . تا اینکه انگار چراغی رو سرش روشن شد .

فردا صبح اسی یک صبحانه مفصل از بیرون گرفت که شامل " تخم مرغ ، شیر کاکائو ، مربا ، پنیر و کره ، ژامبونهای درجه یک ، آب پرتقال و ..." . بعد نشستن و با هم یک صبحانه کامل خوردن .

شبنم بعد از خوردن صبحانه با خودش گفت : " یکم بیشتر بمون اینجا ، اینجا بهت خوش می گذره ، باید بیشتر لفتش بدم ".

بعد به ابی از اون زنگ های ضروری زدن و باز رفت بیرون و به شبنم گفت که تا ساعت پنج خونه نمیام . یک موبایل توی کشوی میز کامپیوتر هست که فقط شماره من توشه . اگه کاری پیش اومد تماس بگیر.

شبنم بعد رفتن ابی شروع کرد به تمیز کردن خونه . همه جا رو با دقت تمیز و کند و کاو کرد تا شاید نشونه جدیدی گیر بیاره . بعد به ابی زنگ زد و گفت که خونه رو بوی گاز برداشته من دارم خفه می شم و هی الکی پشت خط سرفه کرد .

ابی هم گفت : " جالباسی روی دیوار رو به سمت چپ بکش دیوار باز می شه برو اون طرف پنجره ها رو باز کن و شیر گاز اصلی رو ببند تا من شب بیام و چک کنم همه چی رو ".

شبنم هم با خودش خندید و تو دلش گفت " نقشم گرفت ، به من می گن شبنم ، نه برگ چغندر ".

بعد با راحتی در رو باز کرد و رفت تو و اونجا رو هم کامل تمیز کرد تا ابی وقتی اومد لذت ببره .

ابی وقتی اومد . گفت : " ببخشید واقعا ، خواستم اون اتاق رو هم بهت بگم . آخه دوست ندارم کسی وارد خلوتم بشه ، وقتی فامیلام میان واقعا دیوونه کنندست ، بچه ها همه چیزا رو بهم می ریزن ، واسه همین دو قسمتش کردم ".

بعد ابی بو کشید و گفت " چه بوی خوبی میاد ، سابقه نداشته همسایه ها از این غذا ها بپزن ."

شبنم گفت " یعنی من رو دست کم گرفتی ، واست فسنجون پختم "

بعد با ابی نشستن به غذا خوردن . ابی مثل ندید بدیدا غذا می خورد . فقط مونده بود بعد از خوردن انگشتاش انگشتای شبنم رو هم بخوره .

شبنم هم فقط به ابی نگاه می کرد و می خندید . به ابی گفت " همینه دیگه وقتی کسی بالا سر شما مردا نباشه ، غذاتون همش می شه غذای فست فود و حاضری "

ابی هم در حین لومبوندن گفت دستت درد نکنه . اگه هر روز غذا هم بپزی حقوقت رو دو برابر می دم .

شبنم گفت " حالا که خوشت اومده می تونم یک سوال ازت بپرسم ؟"

ابی گفت " آره "

شبنم گفت " اون دو تا اتاق که درش قفله چین ؟"

ابی گفت " اونا اسرار من هستن . به ترتیب اهمیت اول مشکیه بعد قرمزه ، متاسفانه نمی تونم فعلا بهت اعتماد کنم اما شاید بعد از مدتی که شناخت پیدا کردم بتونم مشکی رو برات توضیح بدم "

شبنم با خودش گفت " اگه شبنم ساربونه می دونه شترش رو کجا بخوابونه ، امشب راه حلش رو پیدا می کنم "

ادامه داستان در قسمت بعد