داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هفتم

عکس از گوگل متن از خودم
عکس از گوگل متن از خودم


ادامه داستان

شبنم وقتی جالباسی رو به یک طرف کشید درب چوبی باز شد و در مقابلش یک اتاق بزرگ رو دید .

اتاق کاملا سفید و بزرگ بود. وارد اتاق شد . نور از پنجره های بزرگ خونه به داخل می اومد . پنجره های خونه اختلاف سطحی با سطح زمین نداشتن .

به قول معمار ها اکابه پنجره صفر بود . یعنی پنجره از زمین شروع می شد. پرده های سفید بزرگی که به دوطرف بسته شده بودن محیط رو زیبا تر کرده بود.

پشت پنجره ها یک تراس بزرگ بود .

جلوی در ورودی دو تا اتاقک ساخته شده بود . یکیش به رنگ مشکی بود و اون یکی به رنگ قرمز . بالای در هر کدوم هم یک علامت ورود ممنوع کوچک نصب شده بود.

یک کتاب خونه بزرگ هم وسط خونه کنار دیوار ساخته شده بود که توش کلی کتاب تخصصی علمی به زبان انگلیسی و بقیه زبان ها بود که شبنم از اونا

سر در نمی اورد .

کنار کتاب خونه هم یک میز بزرگ بود. روی میز یک چراغ مطالعه بود . زیر چراغ هم کلی مجله از کشور های مختلف اومده بود. شبنم مجله اشپیگل آلمان رو برداشت و ورق زد .

و عکساشو تماشا کرد .شبنم به تازگی به کلاس آلمانی رفته بود . واسش جالب بود .

اون طرف یک کابین شیشه ای بود و توش وان حمام بود . بالای وان یک دوش مکعبی بزرگ بود . و تمام تجهیزات حمام روداشت .

شبنم با خودش گفت : عجب پسر پولداریه . این همه پول رو از کجا اورده ، مگه کارش چیه ؟

یک جورایی با دیدن همه این چیزا به ابی علاقه مند شد .

از اتاق اومد بیرون و دیوار رو به حالت عادی برگردوند . از تو ساکش موبایلی که ته ساک جاسازی کرده بود رو در اورد و به کارگاه زنگ زد و همه چیز رو گزارش داد

کارگاه که لبخند رضایت رو لباش بود . به شبنم گفت : چه بهتر که اونجا موندگار شدی و این چیز ها رو پیدا کردی .

تا می تونی سعی کن اونجا بیشتر بمونی و رابطه خودت رو با ابی صمیمی تر کن . تا بتونی اون راز اون دو تا اتاق مشکی و قرمز رو هم کشف کنی .

شبنم گفت : ای تو روحت با این کارگاه بودنت . همه کار ها رو ما بکنیم بعد تو پوزش رو بدی . باشه من اینجا می مونم .

بعد شماره خانوادش رو به کارگاه داد تا بهشون وضعیت شبنم رو توضیح بده .

شبنم که حسابی خسته شده بود. یکم روی کاناپه رو اتاق نشست . شالش رو اورد و روی پاهاش انداخت . بعد کم کم روی کاناپه دراز کشید و شالش رو هم رو خودش انداخت .

خوابش برد.

نزدیک ساعت هشت شب ابی در رو باز کرد . شبنم خوابیده بود . به شبنم نگاه کرد . دید همه جای خونه رو تمیز کرده .لباسش رو عوض کرد یک چای دم کرد . و از پیتزایی سر کوچه دو تا پیتزای خوش مزه بزرگ سفارش داد .

با صدای زنگ پیک پیتزایی شبنم بیدار شد . ابی پیتزا ها رو تحویل گرفت . بعد به سمت شبنم رفت و گفت : ساعت خواب .

دستت درد نکنه خونه از قبل هم تمیز تر شده . راستی شغلت چیه ؟

شبنم گفت : چه فرقی می کنه ؟ شغل منو می خوای چیکار ؟ خودت چی فکر می کنی ؟

نظافت چی ام نظافت چی . میرم خونه این و اون رو پاک می کنم . باید یک جوری مخارجم رو تامین کنم .

شبنم داشت دروغ می گفت تا بتونه تو خونه ابی بره و بیاد .

ابی هم که از اون بدش نیومده بود گفت : بنظرم دختر خوبی میای اگه بخوای می تونی اینجا کار کنی . یعنی فقط اینجا باشی و خونه رو تمیز کنی .

من بیشتر وقت ها خونه نیستم .

پول خوبی هم بهت می دم . دو برابر بیشتر از چیزی که الان می گیری .

شبنم هم چهرش رو خیلی خوشحال نشون داد . ذوق کرد و بالا و پایین پرید.

اما یک چیزی واسه شبنم خیلی جالب بود . چرا ابی هیچ عکس العملی به نحوه لباس پوشیدن اون نشون نداد . اصلا اون منو می بینه یا نه ؟

ابی گفت : امشب رو اینجا بمون . می تونی با همراه من زنگ بزنی و به خانوادت اطلاع بدی .

من آدم بدی نیستم .

بعد رفت پشت لپ تابش نشست و یک قرارداد کاری آماده کرد. توی یک بند از قرار داد ذکر شده بود که حتما باید صیغه محرمیت بینشون خونده بشه .

شبنم فهمید که ابی آدم معتقدی هم هست .

اما چطور باید با ابی وارد اون سیصد متر می شد تا راز جعبه ها بر ملا بشه ؟

ادامه در قسمت بعد