داستان ابی اکولایزر - کسی که دنیا را تغییر داد. قسمت اول

منبع عکس : گوگل - متن و طراحی : خودم
منبع عکس : گوگل - متن و طراحی : خودم


یک روز سرد پاییزی بود . طبق معمول کارگاه جمشیدی تو اتاق کارش نشسته بود و داشت چایی می خورد. و بیرون رو نگاه می کرد. برگ های پاییزی می رقصیدن و روی زمین می افتادن . دو تا کبوتر هم نشسته بودن کنار پنجره ، داشتن بق بقو می کردن . کارگاه هر چقدر توجه کرد نتونست بفهمه کدوم از اون کبوتر ها مجرمه ، آخه فقط بق بقو می کردن .

وقتی دید زیادی داره به این چیزهای بی خودی فکر می کنه ، با خودش گفت بهتره یک چرتی بزنم . بنابر این کلاهش رو رو صورتش گذاشت و خودش رو رو صندلی راحتی اداره ولو کرد.

توی چرت بود که صدای ایمیل بیدارش کرد . ایمیل رو باز کرد . ایمیل از طرف پلیس اینترنتی اومده بود . متن ایمیل رو خوند . تو ایمیل نوشته بود که یک پسر بیست و پنج ساله مطلب عجیبی رو توی وبلاگش نوشته و یک زمان سنج تو اون گذاشته . مطلب با این تیتر شروع شده که : " من ابی اکولایزر ظرف مدت سه ماه می خوام دنیا رو تغییر بدم . "

اون گفته بود که دیگه طاقت این همه مصرف گرایی رو نداره و دنیا طاقتش رو طاق کرده .

زیر مطلبش هم چند تا دایره کوچیک و بزرگ گذاشته بود و روی هر کدوم هم یک عدد گذاشته بود .

از کارگاه خواسته شده بود که وارد عمل بشه و به صورت مخفیانه این پسر رو تحت نظر بگیره و نگذاره که امنیت دنیا رو به خطر بندازه .

باید حقیقت مشخص می شد . البته معلوم نبود که این یک واقعیته یا یک دروغ . بالاخره کارگاه واسه همین روز ها گفتن دیگه .

پایان قسمت اول .