داستان خانواده کتاب خور ها
از اولی که به دنیا اومدم تو یک خانواده متوسط اما در حد فقر به دنیا اومدم . حقوق مادر و نبود پدر مثل سرطان به اقتصاد خانوادمون لطمه زده بود .
واقعیتش رو بخواید خجالت می کشم عکسی از دوران کودکی و خونه ی مادربزرگه رو براتون بگزارم . چون خیلی داغون بود .
تا دبیرستان هم هیچ دوستی نداشتم ، چون کسی هم سطح ما نبود ، حتی اونی که تو روستا هم زندگی می کرد باز از ما بهتر بود . بالاخره روستاییه یک دامی داشت که خرج خوبی از اون واسه خودش در بیاره . یا اینکه کشاورزه زمینی داشت که محصولش رو به قیمت خوبی بفروشه . اما ما هیچی نداشتیم .
چهار تا بچه بودیم . دو تا پسر و دو تا دوختر .
اختلاف سنی خواهرام با هم یک سال بود و اختلاف سنی من و داداش کوچیکم سه سال.
همه علاقه مند به درس خوندن و مطالعه بودیم .
من انقدر عاشق کتاب بودم که حد نداشت . هزار تا اسباب بازی هم که می خریدن جای اون یک کتاب رو پر نمی کرد . نمی دونم چرا انقدر بوی صفحه های کتاب رو دوست داشتم . مخصوصا کتاب های نو .
البته زمان ما دهه شصتی ها کتاب ها و دفتر ها ظاهرشون انقدر قشنگ نبود . درسته که ظاهر کتاب مثل ظاهر آدما واسه دوست شدن انسان با کتاب تاثیر گذاره اما برای ما حرفای کتاب مهم بود .
انقدر کتاب می خوندیم که مادرم می گفت : " شماها مریضید ، بیماری کتابخواری دارید . تا یک متن و یک کتاب رو نخورید ولش نمی کنید ".
البته ما بچه های اون مادریم ، مادری که خودش هم کتاب خون بود شدید . کتاب " دا " رو تو دو روز خوند . هم کل کتاب رو حفظ کرده بود . هم اینکه می گفت " کدوم بخش تو کدوم صفحه است ".
خواهرام هم به مادرم رفته بودن . اونا هم ریز به ریز صفحه ها رو حفظ می کردن . حتی یک بار یادمه داشتم یکی از کتابای خواهر بزرگم به اسم بازگشت از دنیای مردگان رو می خوندم . یک تیکه رو خوندم و نفهمیدم . گفت " تو پاورقی صفحه 197 نوشته شده " .
شاید یکی از دلایلی که الان هم تو کار چاپ و تبلیغات باشم همین علاقه به بوی " کتاب نو " ، از زمان کودکیهام باشه .
کتاب واسه من همه چی بود . هیچ دارویی خواب آور تر از خودندن کتاب های مدرسه اونم شب امتحان نبود . چرت زدن موقع کتاب خوندن خیلی لذت بخشه . وقتی هم که دراز می کشیدم و کتاب می خوندم وقتی خسته می شدم ، از کتاب به عنوان بالشت استفاده می کردم . زیر سرم کتاب رو می گذاشتم و می خوابیدم .
با خودم فکر می کردم " کاش می شد هر کتابی رو که زیر سرم می گذارم مطالبش بدون خوندن فوری توی مغزم بره ، اینطوری یک کتابخونه رو تو ذهنم جا می دم ".
کتاب غذای روزای ماه رمضان من بود . تنها چیزی که روزه رو باطل نمی کنه و فکر و ذهنت رو سیر می کنه خوندن کتابه .
کتاب مکتبم ، کتاب آئینم ، کتاب آموزشگاه ، کتاب معلم ، کتاب تاریخ و کتاب فرهنگ ، کتاب سلاح و کتاب هر چیزی رو که فکرش رو بکنی بود .
انقدر که صفحات کتاب رو دیدم دیگه به هر چی نگاه می کردم مثل نوشته بود و هنوزم هست ، درخت ها شبیه الف ، پنجره ها شبیه " ه " دو چشم ، صندلی ها شبیه دال و نون های دایره ای شبیه خود نون گرد بودن .
تو خونه قدیمی مادربزرگ داشتن کتاب خونه خیلی مهم بود . بالاخره هر کدوم از این آدم ها ( کتابها ) یک جایگاهی باید برای خودشون می داشتن .
خونه های قدیمی دیوار های پهن و طاقچه های بزرگی داشتن . طاقچه خونه ما هم در واقع کتاب خونه ما بود . درسته که زیاد ظاهر خوب و مدرنی نداشت ، اما هر چی که بود واسه ما بهترین بود .
الان هم که بزرگ شدیم یک کتاب خونه بزرگتر داریم . این بار دیگه از طاقچه خبری نیست . کتاب خونه رو با همت یکی از دوستان که در کار دکوراسیون ساختمان بود ، ساختیم و کتابها رو توش چیدیم .
کتاب های کتابخونه ما از کتاب های به زبان گرجستانی تا روسی و آلمانی ، ترکی و انگلیسی و مجله های روز آلمانی پر شده .
قبلا تو داستان مرد هزار چهره تو همین سایت تعریف کردم که واسه کار طراحی سایت به ترکیه می رفتم . اونجا کنار یکشنبه بازار ، یک کتاب فروش کتاب هاش رو حراج می کرد . کتاب ها همه رمان و به زبان های ترکی استانبولی و خارجی بودن . اونجا هم دست از کتاب خوندن بر نداشتم . کتاب ها رو می گرفتم و تو اوقات فراغتم مطالعه می کردم .
میگن مطالعه عضلات مغز رو قوی می کنه . الان فکر کنم عضلات مغزم در حد " آرنولد شوارتزینگر " شده باشه .
کتاب ها باعث می شن که آدم ها ابدی بشن . درسته چیزی به اسم نامیرا نداریم . اما کتاب انسان رو نامیرا می کنه . چرا که تنها چیزی که از انسان ها واقعا باقی می مونه نوشته ها و حرفاشونه .
کتاب در حقیقت صدای آدماست و می تونه به صورت صوتی هم باشه . انسان ها صداهایی رو توی مغزشون می پیچه رو می نویسن تا به نسل های بعد خودشون هم انتقال بدن .
کتاب مثل آدمه ، برای دوست شدن با یک آدم اول باید ظاهرش رو بپسندی ، ظاهر کتاب هم جلدشه .
بعد باید به حرفاش گوش بدی . یعنی کتاب رو مطالعه کنی .
اولین کتابی که تو بچگی خوندم یک کتاب داستان بود به اسم " بچه آدم " . واقعا داستان قشنگی بود . داستان یک نوزاد بود که از یک کشتی غرق شده به شکل معجزه آسایی نجات پیدا می کنه و به یک جزیره منتقل می شه . توی جزیره هم یک گوزن بهش شیر میده . و به همین ترتیب خدا کمکش می کنه و تو جزیره همه چیز رو برای خودش می سازه و بزرگ می شه .
داستان واقعا هیجان انگیز بود . الان هم نمی دونم اصلا یک چنین کتابی هنوز هم هست یا نه .
راستی مادربزرگم هم کتاب خون بود . از قرآن که همیشه می خوند . بگیر تا حافظ و سعدی و خیام و عطار و ...
بهترین هدیه واسه مادربزرگ کتاب بود . خدا رحمتش کنه . روزای آخر زندگیش می گفت " فقط سرم مونده و کار می کنه ". منظورش این بود که فقط مطالعه می کنم . چون بدنش کلا از کار افتاده بود .
این داستان هم تموم شد .
نصیحت آخر هم اینکه :
" یادتون باشه کتاب حرفهای ماندگار است . کشیدن کاریکاتور کتاب معنی ندارد. چرا که حرف ها و نصیحت ها و پند ها و اندرز ها کاریکاتور ندارند . شاید ظاهر کتاب را بشود بشکل کاریکاتور کشید اما متن هایش در قلب و ذهن های ما جاریست ".
پایان .
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
برخورد شهاب طلا به زمین
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرد هزار چهره - چهره اول برنامه نویس