سعید ساکت - از دست داده در جنگ

منبع : گوگل
منبع : گوگل


سعید پسر عجیب غریبی بود . به خاطر آروم بودنش بهش می گفتن سعید ساکت .

تی شرت می پوشید . بلوز می پوشید . شلوار دم پا گشاد می پوشید . دم پا تنگ و صدها مدل لباس می پوشید . گاهی وقتا هم کراوات می زد.

هم محلی ها می گفتن تک و تنها زندگی می کنه و کل خانوادش رو تو دوره جنگ از دست داده .

واسه همینم کراوات زدنش عجیب بود . چفیه هم نمی انداخت . زیاد هم اهل مسجد رفتن نبود . هرزگاهی به مسجد میومد .

خاله اش آدم پولداری بود و تو تهران زندگی می کرد . اما سعید اینجا تک و تنها بود . یک خونه چهل متری داشت و توش زندگی می کرد. زن و بچه داشت ، البته چند سال قبل دختر کوچولوش در اثر یک بیماری به رحمت خدا رفت . سعید عشق موتور بود . بخشی از خرج و مخارجش از موتور تامین می شد .

نمی دونم چطور توضیح بدم ، همش تو خودش بود .

یک بار به یک آقا گیر داد که چرا مزاحم اون خانوم رهگذر شدی ؟ و کم مونده بود کارشون به خون و خون ریزی بکشه . خودم رفتم جلو و وساطتش رو کردم . آخه یکی نیست بگه : غیرتم حدی داره پسر جون.

می گفتن بهش نگو سید ناراحت می شه .

چند بار بهش گفتم " آقا سید " ، چنان زد تو دهنم که هنوز دندون سومی از سمت راست درد می کنه .

در عین حال مرموز بودن به فکر مردم محله بود ، یعنی واقعا بگم " جوون مرد بود " ، هزاران دعای خیر " خیرنبینی پسرم " پشت و پناهش بود .

آخه نمی دونی چیکار می کرد .

یک جورایی شبیه رابینهود بود . از پول دارا می گرفت و به نیازمند ها کمک می کرد .

اهالی روستا همه عاشقش بودن و واسش سر و دست می شکوندن . یک بارم یادمه همه پولی رو که حاصل دسترنجش بود به یک پیرزن روستایی کمک کرد . حتی پیرزن گفته بود : " بیا پسرم گاو هم مال تو " . اما اون هم گاو رو قبول نکرد و هم پول مردم رو به اون زنه داد.

آرزو می کردم کاشکی منم مثل اون بودم .

در مورد شغلش هم همین رو بگم که خواننده عروسی بود . " البته بیشتر به زبان محلی می خوند ، شیش و هشت اصلا نمی خوند ".

اینها همه عجیب بودند . از همه عجیب تر این بود که از پدرش متنفر بود . یعنی هر وقت بحث از باباش می شد ، با یک تکه چوب دنبالم می گذاشت . بیشتر از ده هزار بار به من گفت " می گم اسمشو نبر ، اسمش اسمشو نبره " .

واقعا دیگه داشتم به این کاراش شک می کردم . آخه اگه پدرش رو تو جنگ از دست داده ، پس فرزند شهیده دیگه . آخه مشخصات بالا کدومش به فرزند شهید می خورد . اصلا هم یک بار کسی ندیده بود که به بنیاد شهید بره .

با جسته کوچیکم و دل شجاعم برای یک بار هم که شده گفتم بگذار از این کابوس بیام بیرون برم بهش بگم و شر این فکر رو از سرم بیرون کنم .

با خودم گفتم : " نهایتا منو می زنه له می کنه دیگه "

اون روز اتفاقی بیرون رفته بودم . رو سکوی کنار کوچه نشسته بود . گفتم : " سلام " . گفت : " علیک ، چطوری تیتیش مامانی . مامان اینا خوبن . راستی حال بابات چطوره ، بهتر شد . "

گفتم : " شکر خدا ، شما خوبی ؟

راستی یک سوال داشتم ، می خواستم اگه ناراحت نمی شی بهم بگی که بابات چطوری شهید شد و چی شد که تو از اون دلخوری ؟"

یهویی زد زیر خنده و با صدای بلند می خندید . با خودم گفتم : " خدایا منو ببخش دیوونه شد ".

یکم وایستادم خنده هاش تموم بشه . رفتم جلوتر گفتم : " خوبی ، سوال بدی که نپرسیدم ؟"

گفت : " بیا ، بیا ، سوالت رو جواب می دم . بعد شروع کرد دردی رو که سالها تو سینه داشت واسم تعریف کرد .

آره . بابای من متخصص تاسیسات گازی بود . حتما شنیدی که میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره . یک شب تو شبای جنگ که البته از انفجار و تیر اندازی هم خبری نبود . بابام با چند تا پلاستیک میوه و یک متر لوله گاز و یک بست به خونه اومد . چند وقتی بود شیر گاز بخاری خراب بود . هزار بار مادرم گفته بود بابا این شیر رو عوض کن . ولی گوش بدهکار نداشت . اون شب لوله رو وصل کرد . مادرم گفت بیا شامتو بخور بعد روشنش می کنی . همون لحظه خالم زنگ خونه رو زد . گفت " من سعید رو ببرم امشب پیش خودم " . و بعد من رفتم و پیش خالم بودم . که خبر اوردن خونمون نصف شب در اثر انفجار لوله گاز از بین رفته و همه خانوادم از بین رفتن . به همین خاطر همیشه از بابام بدم میاد . و اونو مقصر می دونم . خانواده ما خانواده شهید نیست . ما در اثر بی احتیاطی عذادار شدیم ".

من هم متوجه اشتباهاتم شدم و تا آخر عمرم دوست سعید باقی موندم .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پایان داستان

نظرتون ؟؟؟؟؟