سعید ساکت - از دست داده در جنگ
سعید پسر عجیب غریبی بود . به خاطر آروم بودنش بهش می گفتن سعید ساکت .
تی شرت می پوشید . بلوز می پوشید . شلوار دم پا گشاد می پوشید . دم پا تنگ و صدها مدل لباس می پوشید . گاهی وقتا هم کراوات می زد.
هم محلی ها می گفتن تک و تنها زندگی می کنه و کل خانوادش رو تو دوره جنگ از دست داده .
واسه همینم کراوات زدنش عجیب بود . چفیه هم نمی انداخت . زیاد هم اهل مسجد رفتن نبود . هرزگاهی به مسجد میومد .
خاله اش آدم پولداری بود و تو تهران زندگی می کرد . اما سعید اینجا تک و تنها بود . یک خونه چهل متری داشت و توش زندگی می کرد. زن و بچه داشت ، البته چند سال قبل دختر کوچولوش در اثر یک بیماری به رحمت خدا رفت . سعید عشق موتور بود . بخشی از خرج و مخارجش از موتور تامین می شد .
نمی دونم چطور توضیح بدم ، همش تو خودش بود .
یک بار به یک آقا گیر داد که چرا مزاحم اون خانوم رهگذر شدی ؟ و کم مونده بود کارشون به خون و خون ریزی بکشه . خودم رفتم جلو و وساطتش رو کردم . آخه یکی نیست بگه : غیرتم حدی داره پسر جون.
می گفتن بهش نگو سید ناراحت می شه .
چند بار بهش گفتم " آقا سید " ، چنان زد تو دهنم که هنوز دندون سومی از سمت راست درد می کنه .
در عین حال مرموز بودن به فکر مردم محله بود ، یعنی واقعا بگم " جوون مرد بود " ، هزاران دعای خیر " خیرنبینی پسرم " پشت و پناهش بود .
آخه نمی دونی چیکار می کرد .
یک جورایی شبیه رابینهود بود . از پول دارا می گرفت و به نیازمند ها کمک می کرد .
اهالی روستا همه عاشقش بودن و واسش سر و دست می شکوندن . یک بارم یادمه همه پولی رو که حاصل دسترنجش بود به یک پیرزن روستایی کمک کرد . حتی پیرزن گفته بود : " بیا پسرم گاو هم مال تو " . اما اون هم گاو رو قبول نکرد و هم پول مردم رو به اون زنه داد.
آرزو می کردم کاشکی منم مثل اون بودم .
در مورد شغلش هم همین رو بگم که خواننده عروسی بود . " البته بیشتر به زبان محلی می خوند ، شیش و هشت اصلا نمی خوند ".
اینها همه عجیب بودند . از همه عجیب تر این بود که از پدرش متنفر بود . یعنی هر وقت بحث از باباش می شد ، با یک تکه چوب دنبالم می گذاشت . بیشتر از ده هزار بار به من گفت " می گم اسمشو نبر ، اسمش اسمشو نبره " .
واقعا دیگه داشتم به این کاراش شک می کردم . آخه اگه پدرش رو تو جنگ از دست داده ، پس فرزند شهیده دیگه . آخه مشخصات بالا کدومش به فرزند شهید می خورد . اصلا هم یک بار کسی ندیده بود که به بنیاد شهید بره .
با جسته کوچیکم و دل شجاعم برای یک بار هم که شده گفتم بگذار از این کابوس بیام بیرون برم بهش بگم و شر این فکر رو از سرم بیرون کنم .
با خودم گفتم : " نهایتا منو می زنه له می کنه دیگه "
اون روز اتفاقی بیرون رفته بودم . رو سکوی کنار کوچه نشسته بود . گفتم : " سلام " . گفت : " علیک ، چطوری تیتیش مامانی . مامان اینا خوبن . راستی حال بابات چطوره ، بهتر شد . "
گفتم : " شکر خدا ، شما خوبی ؟
راستی یک سوال داشتم ، می خواستم اگه ناراحت نمی شی بهم بگی که بابات چطوری شهید شد و چی شد که تو از اون دلخوری ؟"
یهویی زد زیر خنده و با صدای بلند می خندید . با خودم گفتم : " خدایا منو ببخش دیوونه شد ".
یکم وایستادم خنده هاش تموم بشه . رفتم جلوتر گفتم : " خوبی ، سوال بدی که نپرسیدم ؟"
گفت : " بیا ، بیا ، سوالت رو جواب می دم . بعد شروع کرد دردی رو که سالها تو سینه داشت واسم تعریف کرد .
آره . بابای من متخصص تاسیسات گازی بود . حتما شنیدی که میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره . یک شب تو شبای جنگ که البته از انفجار و تیر اندازی هم خبری نبود . بابام با چند تا پلاستیک میوه و یک متر لوله گاز و یک بست به خونه اومد . چند وقتی بود شیر گاز بخاری خراب بود . هزار بار مادرم گفته بود بابا این شیر رو عوض کن . ولی گوش بدهکار نداشت . اون شب لوله رو وصل کرد . مادرم گفت بیا شامتو بخور بعد روشنش می کنی . همون لحظه خالم زنگ خونه رو زد . گفت " من سعید رو ببرم امشب پیش خودم " . و بعد من رفتم و پیش خالم بودم . که خبر اوردن خونمون نصف شب در اثر انفجار لوله گاز از بین رفته و همه خانوادم از بین رفتن . به همین خاطر همیشه از بابام بدم میاد . و اونو مقصر می دونم . خانواده ما خانواده شهید نیست . ما در اثر بی احتیاطی عذادار شدیم ".
من هم متوجه اشتباهاتم شدم و تا آخر عمرم دوست سعید باقی موندم .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پایان داستان
نظرتون ؟؟؟؟؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان خانواده کتاب خور ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
تعقیبگر شبانه سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
من کجا و زن کجا ؟ - قسمت دوم