عشق در نگاه اول ( داستان رضا میکانیک)-قسمت دوم


منبع :  گوگل
منبع : گوگل


انقدر از ماشینی که هدیه گرفته بود خوشحال شد که نهایت نداشت .

بعد با باباش رفتن تو مغازه . باباش یک کیک بزرگ براش خریده بود و پشت ماشین قایم کرده بود . به رضا گفت : بیا این سوئیچ ماشین . یک نگاه به ماشین بنداز .

رضا هم سوئیچ رو گرفت و در ماشین رو باز کرد . یکم رو صندلی راننده نشست . یک آن خودشو یک بچه حس کرد که سوار ماشین شده . یکم ادای راننده ها رو در اورد . دستشو رو فرمون حرکت می داد و خودشم بالا و پایین می برد و دنده رو هم جابجا می کرد . انگار تو خیابون بود . شیشه ماشین رو داد پایین گفت : " آقا برو دیگه . مگه نمی بینی تو ترافیک گیرکردیم . برو عمو . اووووو  . خوابیدی !!! " .

باباش با دیدن این کارای رضا حسابی خندش گرفته بود . گفت : " بابا جان بسه . حالا بعد که گواهینامه گرفتی درست درمون پشت ماشین بشین و واقعا رانندگی کن . بیا و جاهای دیگه ماشین رو هم ببین . "

رضا پیاده شد و کاپوت رو باز کرد . همه چی برق می زد از شدت نو بودن . کاپوت رو بست . سراغ صندوق عقب رفت . صندوق رو باز کرد . توش یک کیک دایره ای بود که روش نوشته بود " تولدت مبارک . کرتیم به مولا آق رضا !!" "karetim be mola agh reza " .

با دیدن این کیک زد زیر خنده و باباشم باهاش کلی خندید . اون روز یکی از بهترین جشن تولدای آقا رضا بود . تا بحال انقدر با باباش صمیمی نبود . البته کادویی به  این بزرگی هم تا بحال نگرفته بود . ماشین رو باباش اون روز بعد از ظهر به خونه برد و تو حیاط خونه پارک کرد . تا وقتی که آقا رضا گواهینامه بگیره و بتونه سوارش بشه .

یکی دوروزی خیلی سر آقا رضا تو مکانیکی شلوغ بود و بعدش هم چند روز پشت سر هم هیچ خبری از مشتری نبود . انگار ماشین ها اصلا خراب نمی شدن .

آقا رضای ما هم به این روزها عادت داشت و بهشون می گفت :" روزای تعطیلات ".

روزای تعطیلات طبق معمول جلوی در ، روی صندلیش لم می داد و طبق معمول به این دختر و اون دختر متلک بار می کرد .

ساعت نزدیک نه صبح یک خانومی رد شد که  موهاش مثل تاج خروس زیر روسری وایستاده بود( البته بیشتر دهه شصتی ها اینطوری بودن ) ، و مانتو بلند آبی رنگی هم به تن داشت . به خانومه گفت : " خانوم خوشگله " .

خانومه برگشت نگاه کرد . آقا رضا با لهجه ی همیشگی کلاه مخملیا گفت : " زیر پاهات پشگله(peshgeleh) " . و زد زیر خنده . دختره هم با چند تا فحش آبدار از اون پذیرایی کرد و رفت .

***پاورقی :  منظور از پشگل ، فضولات گوسفند است ****

رضا هم مثل همیشه خوشحال شد .

چند دقیقه  گذشت . از بیکاری چرتش گرفت . تو چرت بود که از صدای تق تق کفش بیدار شد . نگاه کرد دید عجب خانومی داره میاد . قد بلند ، یک مانتوه سرمه ای خوش رنگ بلند ، چشم ها آبی رنگ ، موهای طلاییش هم کمی از زیر روسری معلوم بود . از سر تا پا بررسیش کرد . مخصوصا به کفش های بوت بلند چرم قهوه ای رنگش نگاه می کرد .  تو دلش گفت " عجب چیزیه .....  جوووننن.....".

فکش افتاده بود . وقتی داشت رد می شد بلند داد زد :" آهای خوشگله !!! " . اما خانومه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به اون داشته باشه و حتی صداش رو بشنوه ، از کنارش رد شد .

این کار اون واقعا آقا رضای قصه ما رو عصبانی کرده بود .  و اون روز رو تا شب کاملا پکر " pakar" بود . عزمش رو واسه فردا جزم کرد تا بتونه یک جوری واسه دختره جلب توجه کنه .

فردا شد و سر کار رفت . اون روز هم  بیکار بود و مشغول چرت زدن .

یک دختر چاق رد شد . به دختره گفت " می بخشید آبجی ، مامانتون واسه شوما از کدوم قصابی گوشت می خره ؟؟؟؟ "

دختره هم با کمی مکث گفت : " از همون جایی که باباتون واستون استخون می خره ". این بار دختره خندید و اون ضایع شد .

آقا رضا با خودش گفت : " امروزم انگار روز شانس ما نیست ". و بازم چرتش گرفت .

تو چرت بود که دوباره همون صدای پا بیدارش کرد . این بار دکمه های یقش رو بست و خودشو مرتب کرد . دختره که رد شد . اول یواشکی گفت : " پیشته " بعد دید بازم کم محلیش کرد و رفت . خیلی عصبانی شد .

دیگه از فردا شروع کرد به انواع کارهای مختلف تا نظر دختره رو بخودش جلب کنه . یک بار با یک گل رز قرمز در دست ، منتظرش موند و وقتی رد شد . گل رو هی تکون داد . اما باز هم نشد . فرداش خودشو مدل کتاب خونا کرد و کتاب عاشقانه تو دست گرفت بازم نشد.

لباس زرد جیغ پوشید بازم نشد . یک دستشو بالا گرفت بازم نشد . تیکه های مختلف رو از خوشگل خانوم ، خوشگله ، بی ریخت ، ببخشید ، ای بابا ، و ... هزاران تا تیکه گفت و اون بی توجه رد شد .

تا اینکه یک روز گفت : شاید برم اونطرف خیابون با یک تیپ خاص وایستم . شاید بتونم نظرش رو جلب کنم .

فردا یک لباس فیروزه ای خوشرنگ مرتب پوشید ، یقه اش رو کامل بست ،  یک شلوار پارچه ای شیک و یک عینک آفتابی زیبا به چشماش زد .

روبروی مغازه ایستاد و منتظر موند . وقتی دختره اومد ، ناخدا گاه به آقا رضا نگاه کرد . آقا رضا دست پاچه شد و سلام داد . خانومه هم گفت سلام .

آقا رضا گفت : " بنظرم شما تازه به این محل اومدید . من اینجا مکانیک هستم و مغازم همون روبرویی است . اگر ماشینتون به هر دلیلی خراب شد . در خدمتتون هستم . البته انگار شما ماشین ندارید . اما به هر حال از ما گفتن بود . "

خانومه گفت : " خیلی هم خوبه . بابام ماشین داره اگر خراب شد حتما شما رو معرفی می کنم . با اجازتون . خدا حافظ " .

آقا رضا گفت : " یک لحظه صبر کنید . من زیاد اهل وراجی نیستم و می خوام برم سر اصل مطلب . من به عشق در نگاه اول اعتقاد دارم . می تونم آدرستون رو داشته باشم ؟"

دختره با حالتی نامعلوم بین عصبانیت و خوشحالی و نگرانی گفت : " من با اجازتون برم . آنکه کیکاووس خواهد جور هندوستان کشد . خداحافظ ".

و دختره رفت .

آقا رضا رفت مغازه رو باز کرد . همون لحظه یکم بعد ، فاطمه خانوم رد شد . فاطمه خانوم پیرزن کوتاه چادری صورت گردی بود که مادر آقا رضا از اون ترشی و گلاب  و مربا می خرید .

آقا رضا که خوشحال بود با خودش گفت " یکم سر به سرش بگزارم " .

به فاطمه خانوم گفت : " آهای ننه پیری ....!!" . فاطمه خانوم برگشت نگاه کرد .

آقا رضا گفت : " شبیه کف گیری ...!!!" و زد زیر خنده .

فاطمه خانوم هم یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش کرد و گفت :" به مادرت سلام برسون بگو از حسابمون دو هزار تومان مونده اگه میشه پولشو بده "

آقا رضا گفت : " به روی جفت چشام . شما جون بخواه . راستی شما می دونی این خانومه که داره می ره خونش کجاست؟ راستشو بگم نیتم امره خیره "

فاطمه خانوم گفت : " به میمنت و مبارکی . این دختر خانوم اسمش ژاله است . تازه دو هفته است که اومده . دختر آق مرتضی است . همون مهندسه که پاترول داره . زیاد پیشت اومده . حتما دیدیش ؟"

آق رضا گفت : " حالا فهمیدم . یک بارم رفتم خونشون . باشه ننه ازت ممنونم . ننه خیلی نوکریم . برو به سلامت "

فاطمه خانومم خدا حافظی کرد و رفت .

آقا رضا این جواب رو به فال نیک گرفت و با خودش گفت : " همین امشب می رم به ننه و بابام می گم که این دختر رو می خوام . اوس کریم . شکرت ".

اون شب آق رضا رفت خونه . در خونه رو باز کرد .وارد حیات شد. از پنجره مامان بابا رو دید که دارن تلویزیون می بینن . رفت تو خونه و گفت " سلام به بهترین ها . من امروز عاشق شدم و می خوام تشکیل خانواده بدم ".

مامان و باباش گفتن : " حتما زده به سرت . بیا برو یک دوش بگیر حالت بیاد سر جاش " .

آق رضا گفت : " نه بابا . جدی جدیم به مولا . فردا شب بایست بریم خواستگاریش . همین ."

باباش گفت : " آخه کیه ؟ " .

آق رضا گفت " دختره آق مرتضی است . "

باباش با حالت بخش کردن کلمه گفت : " م .... حا... ل  .... مم ... کنه " .محال ممکنه من اونجا برم اونم واسه تو . اونا واسه تو زیادین . فرهنگمون بهم نمی خوره . می فهمی . دیگه هم نشنوم . "

آقا رضا داد زد و گفت " یا می ریم خاستگاری یا من خودم رو می کشم ."

بعد دوید و رفت بالا پشت بوم . باباشم دنبالش رفت .

داد زد : " جلوتر نیا وگرنه خودمو می اندازم پایین .."

" آهای همسایه ها این یک بابای نامرده و داره در حق من خیانت می کنه . اگه فردا نره خواستگاری همین امشب خودم رو می کشم ."

باباش که دید خیلی اوضاع خیت شده . گفت " باشه پسرم تو بردی . فردا میریم باهم خواستگاری ، دیگه هم قول می دم که تکرار نشه "

آق رضا خندید و با باباش رفتن خونه .

فردا  شد .

با باباش رفتن یک کت و شلوار شیک خریدن . گل و شیرینی گرفتن . رفتن خونه .

تو همون زمانی که رفته بودن خرید ، مامانش هم زنگ زد به آق مرتضی اینا و قرار رو گذاشت .

ساعت 8 شب همه با هم به خونه آق مرتضی رفتن . آق رضا برای اینکه باباش زیر حرفش نزنه . تو یک کاغذ نوشته بود " قول بالای پشت بوم ".

رفتن تو . نشستن و مشغول حرف زدن شدن . یک ربعی گذشت . اثری از دختر خانومشون نبود .

دیگه داشت اعصاب رضا خورد می شد که ژاله اومد . با یک چادر گل گلی بلند که روی زمین کشیده می شد و با یک مدل بوت زنونه که تو پاش بود .  رضا با خودش گفت :" چه جالبه تو خونه هم بوت می پوشه . من قربون اون بوت هات برم ". بعد مامانش صداش زد رفت تو آشپزخونه .

به باباش گفت : " چرا چایی نمیارن دیگه "

بابای رضا گفت " دوباره شروع نکن بچه صبر داشته باش "

آقا رضا هم نوشته رو نشون باباش داد . باباش هم گفت : " دختر خانوم گلتون کجاست؟"

آق مرتضی گفت : " الان داره چایی میریزه ، آهان اومد ". ژاله با سینی چای اومد.

به همه چایی تعارف کرد . همه مشغول خوردن چایی شدن .

بابای ژاله به بابای آق رضا گفت : " می تونم چند دقیقه ای باهاتون خصوصی صحبت کنم ؟"

بابای رضا گفت : " چرا که نه "

بابا ها بلند شدن رفتن تو اتاق و چند دقیقه ای یواشکی حرف زدن .

بعد هم اومدن نشستن . بابای رضا موقع بیرون اومدن از اتاق لبخند موزیانه ای کنار لبش بود . که مرتضی هیچی نفهمید .

بابای رضا شروع کرد . به حرف زدن " بهتر بریم سر اصل مطلب . پسر ما ، مرتضی . کارش مکانیکیه . پسر سالم و خوبیه و از دختر شما هم خوشش اومده . در توان پسرم میبینم که دخترتون رو خوشبخت می کنه . درسته که یک کمی عجله ای شد . اما با صحبتایی که با پدر ژاله جان داشتم با این ازدواج موافقم . و گوش به حرف شمام آقا مرتضی "

آقا مرتضی گفت : " اختیار دارید ،  ژاله هم دختر خوبیه و خانواده دار و مهربونه . دخترم رو با خون دل بزرگ کردم . و جز این دختر چیز دیگه ای واسم نمونده . منم دوست دارم خوشبخت شه . چه کسی بهتر از خانواده شما . فقط یک سری تعهدات هست که تو برگه من و بابای رضا نوشتیم که باید آقا رضا امضا کنن .من هم حرفی ندارم . فکر کنم جوون ها از قبل هم رو دیدن و پسندیدن . مبارک باشه " .

برگه رو به رضا دادن . رضا هم از حول زیاد بدون خوندن برگه رو امضا کرد .

یک هفته بعد رفتن دفتر ازدواج و ازدواج کردن .

تا روز عروسی هم حتی یک بار همدیگر رو خیلی از نزدیک ندیدن . یعنی این جزو مقررات برگه بود که بعد از عروسی گرفتن همدیگر رو ببینن و در خونه ای که باباهاشون مشترکن واسشون خریده بودن زندگی کنن .

و همه این اتفاق ها گذشت ...

ده سال گذشت .

حالا آقا رضا واسه خودش سه تا بچه داره . اما نظرش نسبت به " عشق در یک نگاه عوض شده " . اصلا دوست نداره کسی این جمله رو بهش بگه . چرا ؟؟؟؟؟؟

حالا تازه آقا رضا فهمیده که داستان از چه قراره و چرا باباش روز خواستگاری مرموزانه می خندید ؟ چرا وقتی سمت مغازه بود دختر اون رو نمی دید و چرا به حرفاش واکنش نشون نمی داد .

بگزاریم خود آقا رضا بگه :

" جونم واستون بگه که ما از دست این عیال فوق العاده راضی هستیم و زندگی خوبی هم داریم . راستشو بخوای این آبجی ما با این چشمای دریاش فقط یک چشمش طبیعیه و چشم دیگش مصنوعیه . همون چشمی که سمت مغازه ما بود واسه همونم مارو نمی دید . مو هاشم طلایی نیست ، یعنی اصلا مویی نداره ، موهاشو تو بچگی با یک بیماری از دست داده . و اون موها هم کلاه گیس بوده . اون روزایی رو هم که تکه می انداختیم و ما رو ضایع می کرد . اصلا نمی شنیده . چون سمعکش رو نیاورده بوده . خانومم کم شنوا هم هست . دلیل اون جور راه رفتنش که با متانت می رفت و بوت های بلندش هم این بود که یک پاش مصنوعی بوده . ما هم که از حول حلیم تو دیگ آش افتادیم . باباش با بابام توافق کرده بود که تا وقتی چیزی نمی دونن و داغن بهتره زودتر ازدواج کنن . دختر من هم سنش زیاد تر از پسر شماست . و بعد هم اون قرار داد ننگین رو بستن . از من به همه شوما جوونا نصیحت " تو یک نگاه عاشق شدن کشکه کشک ، حتما چند ماه نامزد باشید و با هم آشنا بشید بعدا ازدواج کنید "

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

به پایان آمد این دفتر----- حکایت همچنان باقی است .

پایان داستان

امیدوارم لذت برده باشید .