مرد هزار چهره - چهره دوم تکدی گری
یکی بود یک دیگه هم بود، یکی پول داشت و اون یکی بی پول بود. البته در مورد اونی که بی پوله دوگانگی در نظر وجود داشت ، معلوم نبود که واقعا بی پوله یا می گه که بی پوله . اما به هر حال همینی بود که بود .
دومین چهره از هزار چهره من تکدی گری بود . اما نه تکدی گری واقعی بلکه نمایشی . فقط می خواستم امتحان بکنم ببینم چطوریه . اون موقع کار خودم رو هم داشتم و تو یک دفتر کار می کردم . و فشار کار هم زیاد بود و برای خلاصی از فشار کار به ذهنم رسید که یک روز واسه تنوع تکدی گری کنم .
این بود که سه روز مرخصی گرفتم و رفتم خونه دوستم که لیسانس بازیگری داشت و گریمور بود و گفتم که منو شبیه یک تکدی گر و بی پول گریم کن و اونم این کار رو کرد و تقریبا سه ساعت طول کشید تا تبدیل به یک آدم شلخته ی ژولیده شدم . و از خونشون زدم بیرون . موقع خروج از در دیدم یکی از اهالی داره میاد سریع خم شدم تو آشغالای کنار خونه و یکم شورشون دادم و کمی هم سر و گردنم رو خاروندم . و با چشمای خمار و مرموز به آقاهه نگاه کردم . آقاهه یک اخمی کرد و با کمی فاصله از کنارم رد شد .
و به راه خودم ادامه دادم و رفتم سر خیابون و دو تا کوچه پایین تر از خونه دوستم نشستم تا کسب درآمد رو شروع کنم . یک مقوا همون دور و بر بود اون رو برداشتم و زیرم گذاشتم و ساکت و آروم نشستم .
یکی دو ساعتی گذشت . دیدم جوابگو نیست . با خودم گفتم زود باش خلاقیتت رو به خرج بده ، بگذار دل مردم آب شه واست . زانو هامو بغل کردم و سرم رو رو زانوهام گذاشتم و صدای گریه یواشکی از خودم در آوردم و بله اولین درآمدم سکه 100 تومانی بود . گفتم ممنونم به هر چی می خوای برسی . و به این کار تا چند ساعت ادامه دادم و نزدیک به 15 هزار تومان تا ظهر جمع شد .
نزدیک ظهر بود و گشنگی فشارش رو داشت وارد می کرد ، گفتم اگه بخوام برم چیزی بخرم ممکنه شک کنن و بگن عجب گدایی واقعا ، این بود که استراتژی دوم رو برای غذا بکار بردم و رفتم تو کوچه و کنار یک آپارتمان نشستم که حس می کردم داره بوی غذا از توش میاد . نشستم و خودم رو تکون های محکم می دادم و داد می زدم : " گدا نیستم ولی گشنمه !!!" و همینطور ادامه دادم . در نهایت تعجب دیدم که یک به یک همسایه ها برام همبرگر ، ساندویچ ، آب معدنی و چای تازه آوردن . خوردم و خدا رو شکر کردم .
و دوباره به محل اول برگشتم .
یکی از سختیهای این کار تحمل مردم بود . دومش نبود سرویس بهداشتی بود و باید تا پارک می رفتی .
سومش این بود که گریم هم زیاد خوب نبود و اذیت می کرد .
و چهارمش اینکه خیلی باید داد می زدی و پنجمش هم سرو کله زدن با مگس و زنبور و پشه های تو خیابون بود .
و لذت بخش ترینش چرت زدن های بعد از ظهر اونم کنار خیابون بود .
در آمدم در روز اول 45 هزار تومان روز دوم 60 هزار و روز سوم 37 هزار تومان بود .
روز آخر اتفاق بدی افتاد . نزدیک غروب بود که می خواستم جمع کنم و برم خونه دوستم تا گریم هامو پاک کنه و واسه فردا آماده بشم . یکی دو نفر قولچماق اومدن و گفتن همه پولاتو بده و من مخالفت شدید کردم و اونا هم شروع کردن به زدن من . چنان من رو می زدن که نهایت نداشت ، شانس بدم انقدر هم زور نداشتم چون ناهار رو مردم می دادن انرژی چندانی نداشت . همینطور داشتن با لقد تو کمرم و شکمم می زدن که ....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چشمام باز شد و مادرم با آرامش بهم گفت : " پسرم ، مثل اینکه خواب بدی دیدی ، بیدار شو صبحانه حاضره " و من بیدار شدم . و خدا رو هزار باز که نه میلیارد ها بار شکر کردم که یک زندگی معمولی دارم . و تصمیم گرفتم که به فکر نیازمند ها باشم .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تمام داستان بالا یک خواب بود ، شایدم روزی به واقعیت پیوست که امیدوارم اون روز رو نبینم .
مهربان باشیم شاید فردایی نباشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت پنجم
مطلبی دیگر از این انتشارات
سعید ساکت - از دست داده در جنگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
من کجا و زن کجا - قسمت سوم