من کجا و زن کجا ؟ - قسمت دوم
ادامه از قسمت اول :
دبیرستان هم با همه بدی ها و خوبی هاش تموم شد . از وقتی که بالغ شدیم آموزش های خاصی رو هم دیدیم اما هیچ کدوم جای حرف های مادر بزرگ راجع به حریم و این جور حرفا رو تو ذهنم نمی گرفت .
و اینکه خودم شیطان رو تجربه کرده بودم " به قسمت اول مراجعه شود " نمی خواستم که هیچ وقت دچار گناه بشم و قسمم رو با دایره قرمزم بشکنم .
تو اون سالها که شانزده هفده سالم بود دومادمون پزشک بود . خیلی کنجکاو بودم که چیزایی در مورد انسان و فیزیک بدنیش و زیست یاد بگیرم . یک کتاب قطوری تو کتاباش بود به اسم آناتومی و فیزیولوژی که یک بار که نبود از کتابخونش برداشتم و مطالعه کردم . انقدر چیزای عجیبی توش بود که نگو . خیلی کنجکاوانه همه چیز رو بررسی کردم . و فهمیدم اون چیزایی رو که می خواستم . عکس همه اجزای بدن توش بود از مغز و سرو مو گرفته تا ناخن پا.
اما اون ها هم منو تحت تاثیر نگذاشت و باز هم عقیده من عقیده خودم بود .
احساسای جوونیم که بدور از دختر ها بود اینطوری بود : " تو خیابون که راه می رفتم بیشتر از جاهای خلوت و کوچه ها می رفتم و عاشق فصل پاییز و برگریزونش و مور مور کردن سرماش بودم ، بوی برگ ها رو حس می کردم . دستم رو به موازات دیوار ها می گرفتم و راه می رفتم و سعی می کردم دیوار رو با تمام مولکول هاش حس کنم . عاشق حشرات بودم . البته از بعضی حشرات هم دل خوشی نداشتم . مثلا زنبور یک بار نیشم زده بود زیاد حس خوبی به من نمی داد اما بازم دوستش داشتم .
با خودم فکر می کردم چی می شد جای گل ها بودم ، اگه جای گل ها بودم دیگه نه زن بودم و نه مرد ، یا چی می شد جای کرم خاکی بودم ، وقتی از وسط دو نصف می شدم دو تا کرم مستقل می شدم و زندگی می کردم . خلاصه خودم رو جای خیلی چیزا تصور می کردم .
مادر بزرگ اعتقادات خاصی هم داشت ، البته اون اعتقادات هم قطعا اعتقادات شخصی خودش بود و قابل احترام . مثلا معتقد بود برای رفع مشکل باید خروس بکشی تا خوش یمنی به زندگیت بیاد .
یک بار هم اینکار رو با یک خروسمون کرد ، البته من از خروسه دل خوشی نداشتم . چون هر وقت تو حیاط ول بود عادت داشت یک نوکی به من بزنه . خلاصه روز مرگ خروسه فرا رسید . اون روز مادر بزرگ کمی به خروسه غذا داد و برد یکم گردوندش . بعد بهش آب داد که تشنه نباشه . چاقوی گنده رو زیر چادرش قایم کرد که نبینه . مادرم خوابوندش زیر شیر آب حیاط. بیچاره فکر می کرد خوابیده . بعد با یک حرکت ماهرانه مادربزرگ سر بیچاره رو برید .
اون لحظه اصلا حس خوبی نداشتم . انگار دنیا رو سرم خراب شده بود . مادر بزرگ قاتل . این جرم اون رو علی رقم دوست داشتن هام هیچ وقت فراموش نمی کنم . و فکرم نکنم تا آخر عمر حتی بتونم یک مورچه رو آگاهانه بکشم چه یک حیوونه بی گناه .
با خودم می گفتم : " اگه شیطان موقعی که با زن باشی بهت استرس می ده پس قطعا هدفش اینه که تو با جهان که از خاک و سنگ و درخت و میلیارد ها موجود تو دریاها و زمینه آشنا بشی و باهاشون ارتباط برقرار کنی .
مادربزرگ به حیوونا غذا می داد . یک گربه بود که میومد خونمون . از اون زردای راه راه اما چاق و خپل . اسمشو گذاشته بودیم " جوم نارنجی " . داداش کوچیکم سوارش می شد و گاهی اوقات با مشت می زد تو سرش که بره ، فکر می کرد اسبشه .
بزرگم که شدم گربه ها رو دوست داشتم . تو خیابون با گربه ها ارتباط برقرار می کردم و باهاشون حتی حرف هم می زدم .
این جور یک آدمی بودم دیگه ، الان با خودتون می گید یارو دیوونست. هر چی می گید بگید اصلا مهم نیست ."
بعد از پایان دبیرستان و هنرستان دانشگاه قبول شدم . دانشگاهم یک شهر دیگه بود . ای وای . وا مصیبتا . آخه چرا من . من تو شهر خودمون راحتم . ممکنه اونجا گول بخورم .
خدا خدا می کردم که دانشگاه دولتی مردونه قبول شم و همینطور هم شد . دانشگاه فنی پسران سمنان ..
روز اول دانشگاه سریع رفتم ببینم دفتر بسیج کجاست تا برم اونجا و با بچه های بسیجی آشنا بشم تا دور نگه داشته شم از بدی ها .
اون جا با محمد جوان آشنا شدم که پسر یک طلبه بود . باهاش که حرف می زدم یا فکر می کرد من احمقم یا خوبم و یا سادم . البته شایدم چیزای دیگه ای فکر می کرد. فکرش مهم نبود البته در قبال هدف من .
تو دانشگاهم تا تونستم از کسایی که دوست دختر داشتن و اسم دختر رو می اوردن فاصله گرفتم . البته خوابگاه رو چاره ای نداشتم و باید شب ها به حرفاشون گوش می کردم . نمی خوابیدن که لعنتی ها .
تازه سر شب فکشون گرم می شد .
اون جا هم یک دوست پیدا کرده بودم که بچه سمیرم اصفهان بود . چه صدای زیبایی داشت این پسر . مخصوصا وقتی چه چه می زد.
با اون تو کوچه های خلوت سمنان قدم می زدیم و به مسجد جامع می رفتیم . اونجا هم خلوت و عرفانی بود . زیر طاق ها می نشستیم و چه چه می زد و من هم کیفشو می بردم .
اینجوری بود که ذهنم خالی می شد و دوباره فردا کلاس و درس رو برام راحت می کرد.
فقط یک چیز بد دانشگاه این بود که یک واحد درسی رو هر کاری کردن نشد که تو اون دانشگاه بخونم و از شانس بد من اون واحد تنظیم خانواده بود .
آخه یعنی چی این درس چرت و پرت ؟
یعنی باید تا یک دانشگاه مختلط می رفتم . خدایا نجاتم بده .
کمر همت رو بستم . گفتم باید جوری اون روز رو خسته باشم که از اون دانشگاه فقط کلاسشو بفهمم.
عمدا یک لباس سرتاسری مشکی می پوشیدم که دختر خانوم های دانشگاه از من بیشتر متنفر بشن . شایدم غیب شم از دیدشون . دنبال یک دعایی یا یک چیزی بودم که منو نبینن . دوست داشتم مرد نامرئی می شدم . انقدر تو عرض روز اینور اونور می دوییدم که جنازم به اون دانشگاه برسه .
همیشه هم از شانس بد من کلاس تنظیم خانواده خانوم ها قبل کلاس ما بود . یک بار هم انقدر خسته کرده بودم خودمو که نیم ساعت زودتر رسیدم و در کلاس رو با حول باز کردم و دیدم کلاس خانوماست و کلی به من خندیدن . حاضر بودم اون روز بمیرم .
و دانشگاه هم تمام شد و من باز هم با خط قرمز خودم رفتم تا وارد دنیای کار بشم .
و این داستان ادامه دارد .
پایان قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر خیالاتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هشتم