من کجا و زن کجا - قسمت سوم

منبع : خودم ساختم
منبع : خودم ساختم

ادامه از قسمت دوم :

خلاصه بعد از تموم شدن دانشگاه با همه مصائب و سختی ها ، حالا دیگه یک جوان تحصیل کرده بودم و باید کار می کردم .

خدمت سربازی رو هم به لطف داشتن چشمان ظعیفم معاف شدم و به قول امروزی ها دو سال جلو افتادم .

اما اصلا حالا تو بازار کار برای من کار بود یا نه ؟؟!!

از شغل های کارگری شروع کردم : یک مدت تو کارخونه سیمان مشغول شدم ، یک مدت تو کارخونه تری دی پنل کار کردم ، تو دفتر مهندسی نقشه معماری کشیدم ، تو نساجی حسابدار شدم و در نهایت به تهران گریختم .

چرا گریختم ؟ چون واقعا شهرستان ها جای خوبی واسه زندگی هست اما همه همدیگرو می شناسن و سرشون تو زندگی بقیست . مثلا تو خیابون که با مادرم راه می ریم ، همه خانوما بعد از سلام و علیک شروع می کنن به گفتن اینکه : پسرتون جوونه . ازدواج کرده ؟ چرا نکرده ؟ و بعد هم می رن به بقیه می گن : می دونی پسر فلانی با اون سن و سالش هنوز ازدواجم نکرده ، حتما یک اشکالی داره .

کار رو یک وظیفه می دونستم ، محیط کار هم مناسب ترین جا بود ، یعنی همه همکارانم آقا بودند.

تو شرکت سیمان که راحت بودم ، چون هنوز سنم کم بود و کسی به من کاری نداشت و من هم بیشتر به دنبال وظیفه شناسی و کار کردن بودم . از حرف زدن اضافی با همکاران بغیر از کار خودداری می کردم که نکنه حرفی مرتبط با مسائل زن و ... بزنن .

تو شرکت تری دی پنل هم همینطور بود . ساعت کاری از 12 شب بود تا 3 بعد از ظهر . انقدر خسته می شدم که جنازم به خونه می رسید . تو شرکت تری دی پنل چون راه کارخونه دور بود یک آژانس گرفته بودم که فامیل راننده محمدی بود . و هر شب راس ساعت 11 و نیم میامد دنبالم و تو راه خونه تا کارخونه با صدای بلند آواز می خوند و مغزم و می خورد . و بعد از ظهر ها هم ساعت 3 اونجا بود . از اونجایی که به خانم ها حسی نداشتم و واسم مهم نبود ، با همون لباس کار می نشستم تو ماشین و با سر و وضعی کثیف به خونه می رفتم ، هر کی می دید فکر می کرد یک فقیر یا شایدم یک معتادم تا یک کارگر . یک روز ظهر اتفاق عجیبی افتاد . آقای محمدی تو بین راه که داشت منو به خونه می رسوند . یک خانمی رو سر راه تو جاده سوار کرد . دختر خانومی تقریبا نوزده بیست ساله بود . مانتو خاکستری ، شال سرمه ای ، و البته چادر هم داشت . اینها رو همشو توی آینه ماشین می دیدم . خلاصه من که می دونید همیشه حالم بد می شد . این بار هم دوباره حس کردم شیطان داره دوباره می آد و منو گول می زنه . حالم گرفته شد . بهترین راه این بود که چشمامو ببندم ، چون خیلی خسته بودم . وگرنه می گفتم . نگه دار پیاده برم خونه .

فقط می شنیدم که چی می گن . به شهر که رسیدیم راننده گفت : خانوم کجا پیاده می شید ؟

خانومه هم گفت : دو تا چهار راه پایین تر . و وقتی ماشین ایستاد ، به راننده گفت : این پاکت رو هم بدید به اون آقا. من رو بگی فقط داشتم از کنجکاوی می مردم که بدونم تو نامه چی هست .

یک بع بعد به خونه رسیدیم . چشمام رو باز کردم و با حالت خمیازه گفتم : " رسیدیم ..."

گفت : آره ، راستی این رو هم اون خانومه داد ، فکر کنم دلش بهت سوخته . شمارش هم روی پاکت هست.

پاکت رو گرفتم و از اون خداحافظی کردم . رفتم خونه و پاکت رو باز کردم و سریعا جلدشو پاره کردم و سوزوندم تا از دست شماره راحت شم و منو گمراه نکنه . راننده منو و اعتقادات و اخلاقیاتم رو خوب می شناخت .

حدس بزنید تو پاکت چی بود ؟ بله تو پاکت برای من دو تا تراول پنجاه هزار تومانی گذاشته بود . هم شاد بودم هم متعجب و هم سر درگم ، یعنی چی آخه ؟ خیلی داغون شدم .

فردا به راننده گفتم : کاش دلیلش رو ازش می پرسیدی . راننده گفت : من چه می دونستم .

و گفت : یک شماره به من هم داده و من هم بهش زنگ زدم گفت می خواد فردا تو پارک تو رو ببینه . ابراهیم جان خوش تیپ کنی ها !!!

گفتم : خدا شاهده این چه کاری بود کردی ؟ اونم بدون رضایت من . بیا این پولشو بده بهش و ولش کن بره .

گفت : نه به من گفته و قسمم داده ، نمی تونم قسمم رو بشکنم .

گفتم : باشه ، حالا که قسم خوردی منم قبول می کنم .

فردا بعد از کار ، شیک و پیک و کت و شلواری به دیدنش تو پارک رفتم . نزدیکش شدم . سرم رو ا نداختم پایین و دستم رو دراز کردم و گفتم : " بفرما این هم پولات ، ما از اوناش نیستیم "

گفت : " فکر کردم تو یک گدای بد بختی و دلم بهت سوخت ، آخه اون چه وضعه لباسه ."

سریع جمعش کردم و گفتم : " خب دیگه بسه ، دستت درد نکنه اومدی ، پولتم گرفتی ، خدا حافظ "

و رفتم تو ماشین و هر چی صدا زد پشتمو نگاه هم نکردم و فقط برو .

دو روزی گذشت . دیدم باز راننده یک چیزیشه ، گفتم چیه چی شده ؟

گفت : اون دختره می خواد ببینتت . گفتم : غلط کرده . برو بهش بگو اون اهل دید و بازدید نیست و عقیدش خیلی محکمه و از دختر خانوم ها خوشش نمیاد .

گفت : آخه گفته می خواد بیاد خونتون دو ساعتی با هم یک فیلم رو ببینید . انگار یک فیلمی داره که مربوط به توئه .

گفتم : جل الخالق . امان از دست این دوختره . چقدر پر رو شدن این دخترا .

با خودم گفتم از چی می ترسی ؟ مگه آخه کاری هم کردی ؟

بعد فهمیدم انگار همش زیر سر رانندست . شایدم می خواد منو با این دختره آشنا کنه ناقلا .

باید فکر می کردم . فکری که منو از دست این دختره خلاص کنه .

گفتم : باشه قبوله . فردا بگو ساعت چهار تا پنج کسی خونه نیست می تونه بیاد .

فردا شد . بعد از کار سوار ماشین شدم و رانندم هم سر راه یک گل خرید و گفت : " آدم اینقدر خشک و خالی به سراغ یک دختر نمی ره ؟ "

منو می گی می خواستم بزنم تو دهن رانندم . گفتم : باشه بابا برو .

سر راه دختره رو سوار کرد . به خونه رسیدیم . من ، یک گل و دختره ( چه صحنه فاجعه باری ، من و دختر غریبه، اونم تو محل ).

کلید و انداختم و رفتیم تو خونه . گفت : " منو ببر اتاقت " . با خودم اول یک اعوذبالله و بعد یک بسم ا... گفتم . و رفتیم به اتاقم . مطمئن بودم که گول شیطان رو نمی خورم . گفت : " چه اتاقه قشنگی دارید ، این نقاشی ها هم کار شماست ؟" گفتم : " بله " .

گفتم : " میشه بریم سر اصل مطلب یعنی اون فیلم ؟"

گفت : " آره . این هم سی دیش ؟ "

کامپیوترم رو روشن کردم و سی دی رو توش گذاشتم .

گفت : " می شه کاپشنمو در بیارم ؟ " و من یک چشم غره . گفت : " آخه ، خونتون خیلی گرمه "

گفتم خب باشه ، کاپشنه دیگه . حقم داشت بنده خدا .

بعد با هم نشستیم روی مبل . اون یک سر مبل و من یک سر مبل .

سی دی لود شد . فیلم سفر به چزابه بود . گفتم : نمی فهمم . این فیلم یعنی چی ؟

چرا باید اینو با هم ببینیم .

صداش خیلی ضعیف بود و فاصلشم زیاد و گفت : صدای شما رو ندارم میشه یکم بیاید نزدیکتر .

منم یکم جلوتر رفتم در حل پنج انگشت .

گفتش :" واقعیت اینه که من به شما علاقه مند شدم . البته نه از سر دلسوزی ، چون دیدم جوون خوب و اهل کاری هستین ، گفتم این بهترین گزینه است و آقای محمدی هم قبلا از شما تعریف کرده بودن."

منو بگی انگار رفتم ته جهنم . گفتم : " خانوم محترم ، نمی دونم اسمتون چیه و نمی خوام هم بدونم . و بعدا هم به آقای محمدی درس عبرتی خواهم داد . لطف کنید همین الان برید پایین و برید خونتون . حالم واقعا بده " و یک " لعنت به دل سیاه شیطون ".

خانومه همه رفت و من هم تا سه روز بقدری بد حال بودم که نه لب به غذا می زدم و نه چیز دیگه .

ولی خوبیش این بود که نگذاشتم اصلا حتی نزدیکم بشه .

اون روز مادرم اینه که اومدن مادرم گفت : چی شده ؟

گفتم : " چیزی نیست . امان از دست محمدی . و داستان رو براش تعریف کردم "

مادرم گفت : " باشه ، با آقای محمدی صحبت می کنم " و صحبت هم کرد . اما ...

اما بجا اینکه بهتر بشه بد تر شد و مادرم اینا با مادرش اینا صحبت کرده بودن و قرار شد بریم خواستگاری .

ای خدا نجاتم بده . آخه من بنده خوبت بودم . کمکم کن .

با خودم گفتم : " خدا اگه می خواست کمک کنه می کرد . خودت دست بکار شو "

قرار شد سه روز دیگه بریم خواستگاری . یک کت شلوار مشکی خریدیم و به آتلیه هم رفتیم و عکس تکی هم گرفتم . همون عکسی که تو پروفایلم مشاهده می کنید . بله . و رفتیم خواستگاری .

خواستگاری دختری که نمی دونستم حتی اسمش هم چی بود.

ادامه داستان در قسمت چهارم .

پایان قسمت سوم .