من کجا و زن کجا - قسمت پنجم

من در پیله خودم
من در پیله خودم

ادامه از قسمت چهارم .

بالاخره تو یک دفتر تبلیغاتی مشغول به کار شدم . یک محیط کار مردونه بود . چند تا جوون بودیم . من ، منصور ، اسماعیل و ...

یکی دو سالی گذشت و تمام اون پسرایی که اونجا بودن ازدواج کردن و صاحب زن و بچه شدن .

من از اونجایی که در راه هدفم قناعت هم پیشه کرده بودم و به هر حقوقی " کمترین حقوق " هم کار می کردم اونجا موندگار شده بودم . مثل همیشه خیلی سخت کوش بودم .

تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد . قانونی اضافه شد به محل کار که اصلا مناسب من نبود .

راستیتش با دو تا طراح هم نمی شد کار کرد . چون شب عید واقعا سرمون شلوغ می شد . یکی از طراح ها هم رفت از اونجا . این بود که هرچی آگهی دادیم با اون حقوق و این که حتما بخاطر من آقا باشه کسی نیومد . این شد که تصمیم گرفتن خانوم ها هم بلا مانع استخدام بشن .

وقتی فهمیدم اینطوریه دو سه بار به مدت چند ماه از محل کارم جدا شدم و به بهانه های مختلف که می خوام برم بیرون و واسه خودم کار کنم خودمو مشغول کردم . اما دیدم واقعا نمی شه . باید یک جورایی به کار تو دفتر ادامه بدم . با آلاخون والاخون شدن فقط به خودم ضرر می زنم .

این بود که رفتم و ادامه دادم . یک خانوم استخدام کردن . از فردا اومد . گفتم این فاصله میز کمه . باید بیشترش کنید . از من باید فاصله داشته باشه ." درست مثل الان کرونا ".

به میز ها فاصله دادن انقدر که از هم دور دور شدیم . دیگه راحت کار می کردیم . سعی می کردم اصلا باهاش حرف نزنم و حتی بهش نگاه هم نکنم . خودم رو بی تفاوت نشون می دادم .

هرزگاهی هم که احیانا اگه می خواست فلشی چیزی بهم بده . اگه انگشتش به انگشتم می خورد . دستم رو یواشکی زیر میز می بردم و به شلوارم می مالیدم تا گناهاش پاک بشه .

سنم هم دیگه سی و چهار و سی و پنج و ...شده بود و داشتم به میان سالی می رسیدم . یکجورایی بدنم هم دیگه از اعتقاد راسخم خسته شده بود . اما همچنان پابرجا بود .

حالا هم که اینجا هستم هنوز هم همونم . خشک و سرد با یک اعتقاد راسخ . اعتقادی که انسان رو می سازه .

با خودم می گم ، خب این همه احتیاط کردی و قناعت ، چی شد آخرش ؟

البته خودم راضیم چون آرامش دارم . مجردی هم خوبه . تازه با آدم های زیادی هم آشنا شدم که عین خودم مجرد بودن و مجرد موندن . این که گول شیطون رو نخوری هم مهمه .

خیلی ها معتقدن که اعتقادم غلط بوده ، اما باور کنید می خواستم آدم پاکی باشم . بقول قدیمی ها " در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبریست ".

راستی آخرتم چی می شه ؟ آیا به بهشت می رم و یا به جهنم ؟

خیلی ها هم می گن :" ازدواج نصف دین رو کامل می کنه ".

یعنی فرق من با اونایی که ازدواج کردن یک نصف دینه !!! البته اشکالی هم نداره ، خب آخه من که مقصر نبودم ، پول نداشتم وگرنه اگر داشتم که دیگه اینطوری نمی شد .

حالا نصف دین هم بد نیست ، چون آدمای زیادی شبیه منن مشکلی تو آخرت ایجاد نمی شه . همه همدیگرو درک می کنن بالاخره .

بنظرم از حالا با توجه به گرونی ها و اعتقادم بهتره به فکر یک قبر خوب باشم . قبری که لا اقل امتیازات خوبی داشته باشه :

1- رو به دریا باشه

2- طبقه سوم باشه

3- آسانسور داشته باشه

4- مبلمان باشه

5- تختش خوشخواب باشه

6- همسایه هام آدمای خوبی باشن - فقط خدایا نمی دونم اگر دختر هم تو همسایگیم بود بد نیست ، اما حدالامکان اون هم نباشه . یک عمر جدا موندیم . آخرش هم بزار جدا باشیم دیگه .

7-کولر گازی و بخاری برقی داشته باشه

8- فول امکانات باشه دیگه .

9- شمالی جنوبیشم مهم نیست . آخه تو قبر که آفتابی نیست .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به پایان آمد این دفتر ---- حکایت همچنان باقیست

--------------------------------------------------------------------------------

این داستان بر اساس داستانی واقعی ، البته کمی با طنز و تخیل نوشته شده است .

امیدوارم لذت برده باشید .

با تشکر از شما که ما را همراهی کردید .