من کجا و زن کجا ؟ - قسمت چهارم
ادامه از قسمت سوم
روز خواستگاری فرارسید .
اولین بارم بود . اصلا نه فکری تو ذهنم داشتم و نه ایده ای برای آینده .
فقط یک ترسی تو وجودم بود و اون این بود که من قسم خورده بودم که عهدم رو نشکنم . یعنی با یک برگه که توش بنویسن " این آقا مال این خانم است " دو نفر مال هم می شن و همه اون خط قرمزا پاک می شه . تو رو خدا اینطوریشو دیگه ندیده بودم .
واقعیتشو بخواید دلم نمی خواست برم . پاهام سست شده بود . هیچ چی واسم معنی نداشت .
اگه خط قرمزم پاک بشه چی ؟ آخه این همه واسه اعتقادم راسخانه و امیدوارانه تلاش کردم . اعتقاد دوری از شیطان که می خواست من رو به زن نزدیک کنه .
یعنی با یک برگه می شد نزدیک شد . اون برگه مگه چه خاصیتی داشت ؟ جادویی بود ؟
آخه کدوم آینده کدوم زندگی . مگه با بی پولی و با این حقوق کم می شه زندگی کرد . با این پول شکم خودمم نمی تونم سیر کنم چه برسه به اینکه از پس یک زن بر بیام .
حقوق صد و هشتاد هزار تومان سال هشتاد و چهار فایده ای که نداشت ، هیچ ، مزاحمم بود .
اصلا برم اونجا و چی بگم ؟
مادرم چی بگه ؟ بگه : " پسر عزیزم نه ماشین داره و نه خونه . ببخشید شما هم می دونم نمی خواید دخترتون رو ارزون بفروشید . اما پسرم قول می ده خودشو جمع و جور کنه و دخترتون رو هم خوش بخت کنه .
حاضریم سفته هم هر چقدر خواستید بنویسید که بشه ضمانت تا پسرم نتونه دست از پا خطا کنه .
می خواید چند تا ضامن هم بیاریم . بالاخره واسه اعتماد کردن لازمه .
ببینید پسرم پسر سالمیه ، اهل هیچ چیز بدی نیست . آفتاب مهتاب ندیدست . چشم پاکه . انقدر پاک که تا حالا به مرغ همسایه هم حتی نیم نگاهی نکرده ، چه برسه به یک دختر غریبه !!!
اما قول می ده بار زندگی رو هر طور شده به دوش بکشه و از پس زندگی بر بیاد "
تو این فکرا بودم که مادرم صدام کرد و گفت " اگه آماده شدی بریم "
لباسامو پوشیده بودم . من بودم و داداش کوچیکم و مامانم . زنگ زده بودن تاکسی بیاد و منتظر بودیم .
تاکسی رسید.
سوار شدیم . بین راه رفتیم گل و شیرینی هم خریدیم . حیف اون همه پولی که به گل دادن .
رسیدیم به خونشون . در رو مادرش باز کرد . رفتیم تو . خیلی خجالتی و مودبانه رفتم و یک گوشه نشستم . دور و برم رو نگاه کردم . ساده زندگی می کردن . نه مبل داشتن و نه کاناپه . رو زمین می نشستن . به پشتی تکیه می دادن . البته ما هم عین اونا بودیم .
خانوادشون اومدن و روبروی ما نشستن . مادرش و داداشش و زنش و بچه داداشش که بقل داداشه نشسته بود .
درست مثل دو تا سپاه بودیم که رو در رو شده بودن . البته تیر هم شاید پرت می شد . تیر نگاه .
اونا به ما نگاه می کردن و ما به اونا . راستی اسم دختره رو هم فهمیده بودیم . " همینقدر بدونید که با حرف خ شروع می شد " .
من که سرم دائما پایین بود و چیزی نمی گفتم . حسی هم نداشتم . خب آخه دختر واسم معنایی نداشت . وقتی همه عمرت رو سعی کنی با پسرا باشی و حریم و خط قرمزت دختر باشه . خب مسلمه حسی هم بهش نداری دیگه .
وقتی بچه بودیم پسر همسایه بغلیمون که همبازی داداش کوچیکم بود اصلا موز تو عمرش نخورده بود و هر موقع میومد خونه ما می گفت : " شما تا بحال موز خوردید ؟" مادرم از سر دلسوزی یک باز براش موز خرید و وقتی اولین گاز رو از موز خورد . گفت :" اه ، چقدر لیزه " طفلکی بچه خیلی آرزو ها واسه موز داشت اما همش پوچ بود .
منم همین حس رو داشتم . می گفتم " نکنه همه حریم هام پوچ بوده باشه . پس بهتره تا ابد همین حریم ها باشه تا این که یهو بی معنی شه ".
مادرم کنار مادرش نشسته بود و آروم آروم با هم حرف می زدن . من هم دعا می کردم که کاشکی اصلا به هم نخوریم . و بابت اینکه حقوق کمی می گرفتم و ماشین و خونه هم نداشتم خدا رو شکر می کردم . چون دیگه شیطان گولم نمیزنه . یعنی شیطونی که من میشناسم انقدر خنگه و ضعیف . نه بابا . بعید می دونم با یک برگه و چند تا امضا گول بخوره .
خلاصه یک ناهاری هم دور همی خوردیم و بعد هم بلند شدیم و رفتیم خونمون .
تنها کلمه هایی که من با دختره حرف زدم همون کلمه هایی بود که تو قسمت قبل تعریف و کردم و همین و بس . دیگه هم با هم حرف نزدیم . چه بهتر .
از این خواستگاری جون سالم بدر بردم . چند وقت بعد هم زنگ زدن و مادرم هم گفت " ما جوابمون منفیه " .
قضیه یکم برعکس بود . چون من دلم دختر نمی خواست واسه همون خانواده دختره پیگیر بودن .
روز ها گذشت و من باز هم برای زندگیم تلاش کردم . البته اوضاع اقتصادی جامعه جوری بود که هر چی تلاش می کردی اونم همپای تو تلاش می کرد تا تو رو در همون حد نگه داره . هر چی حقوقم بالاتر رفت . همه چی هم به نسبت گرون تر شد . و شرایط همون بود و شایدم بدتر .
البته واسه من نکته مثبتی بود . چون منو از دختر ها دور تر و به اعتقاد راسخ و هدفم نزدیک تر می کرد .
برای دومین بار مادرم باز هم از من درخواست کرد و گفت " با یکی از دوستای قدیمیم صحبت می کردم ، گفت پسرتون چی کار می کنه گفتم تو تهران تو یک شرکت کار می کنه . اونم گفت اتفاقا دختر من هم تازه درسش رو تموم کرده . اگه خواستید بیاید خواستگاری . کی از شما بهتر "
منو بگی انگار دوباره آتیش گرفتم . به مادرم گفتم " بهشون بگو اونا باید بیان ، نه این که من برم "
همیشه می خواستم خواستگاری شبیه سریال " خانه سبز " باشه ، مثل لیلی و فرید جینگل برد . و البته می خواستم که اونا بگن " نه ممنون ما نمیایم ". اما در کمال پر رویی قبول کردن .
و باز هم استرس های من . روز خواستگاری فرا رسید . از صبح خودمو با کش دادن تو خوردن صبحونه سرگرم کردم . مادرم هم هی به من نگاه می کرد و می گفت " بلند شو برو ریشاتو بزن این چه وضعیه آخه !
دختر مردم داره میاد خواستگاری . "
تو دلم می گفتم : " خب میاد که میاد ، به جهنم که میاد . من چی کار کنم "
ریشام رو زدم . دوش گرفتم . یک لباس معمولی مرتب پوشیدم و منتظر موندیم . اونا اومدن . دفعه اول بود دختره رو می دیدم .
یکم نشستن . چایی خوردیم و مادرم راجع به خاطرات قدیمش با اون خانومه صحبت کرد .
بعدش خندون و خوشحال گفتن : " ما که حرفای خودمون رو زدیم از نظر ما بزرگتر ها مشکلی نیست . بگزار ببینیم خودشون چه تصمیمی می گیرن . بهتره برن تو اتاق و با هم صحبت کنن ."
اوه نه ! خدایا نجاتم بده ! یا ارحم الراحمین ! به من رحم کن .
دلم می خواست با حالت بخش کردن داد بزنم و بگم " من -- با --- این ---- دخ ----تره --- تو --- یک --- اتاق --- ن --- می ---- رم ". اما فایده ای نداشت . چشم همه رو ما بود .
نمی دونم اون چه حسی داشت . جفتمون هم بلند شدیم رفتیم تو اتاق . از شانس بد منم ، تو اتاق خواب .
در رو بستم . نشستیم رو تخت .
اولش یکم من من "men men" کردم . اونم من من می کرد . بعد گفتم خب " من ابراهیم هستم . سی سالمه . کار می کنم . بقیه چیزا رو هم که خانواده هامون صحبت کردن " .
اونم همینا رو گفت و یک جمله اضافه تر " مادربزرگم مریضه و قبل از مرگش می خواد ازدواج کنم تا خوشبختیم رو ببینه ".
صحبت ما با هم همین چند کلمه بود و گفتم من دیگه حرفی ندارم اونم حرفی نداشت .
از اتاق اومدیم بیرون . همه متعجب نگاه می کردن . گفتن " همین !!! حرفاتون همین بود !!!!"
با خودم گفتم " آخه مگه وقتی با کسی ارتباطی نداشته باشی حرفی هم برای زدن داری؟؟؟ "
می خواستم بگم " بفرمایید با شیطون حرف بزنید اگه از کوتاهی حرف بنده متعجب شدید . ایشون بهتر می دونه چرا حرفی ندارم . " البته منطقیه دیگه وقتی یک عمر دور باشی و حرفی نزنی . حرفی هم واسه گفتن نداری دیگه."
بعد گفتن " خب اشکالی نداره ، شماره موبایلاتون رو به هم بدید و با هم بیشتر آشنا بشید . خب طبیعیه دیگه تازه همدیگرو دیدید و حول شدید "
شماره هامونو سیو کردیم . و اونا هم خداحافظی کردن و رفتن .
بعد رفتنشون با مادرم مشورت کردم و گفتم :" آخه مامان جان خودت مگه نمی بینی که من ندارم . وقتی این حقوق کفاف خودم رو نمی ده . چطور عروسی بگیرم و چطور ازدواج کنم . می دونم که الان می گی خدا بزرگه . اما خب بزرگ بودن خدا ربطی به پول و اقتصاد نداره که . متاسفانه من نمی تونم عروسی بگیرم . بدون عروسی هم ممکن نیست ."
مادرم گفت " حرفت کاملا درسته ، به دختره همین ها رو اگه زنگ زد بگو . بگو من عروسی نمی گیرم . اگه خواستی با هم یک سفر کوچولو می ریم . چرا بیخود ریخت و پاش کنیم ؟ "
هر سری دختره زنگ می زند و می گفت " سلام . من مادربزرگم مریضه و زودتر باید ازدواج کنیم " و من می گفتم " علیکم السلام . من نمی تونم عروسی بگیم چون درآمدم اونقدرا نیست و یک مسافرت شاید رفتیم "
و دوباره اون می گفت " اشکال نداره . حالا از این سر عروسی بگیریم یا از اون سر ؟"
و تکرار مکررات به همین شکل . یک روز هم زنگ زد ، گفتم " من منصرف شدم . برو دنبال یکی دیگه باش که از این سر و از اون سر عروسی بگیره و تا مادر بزرگت از دست نرفته خوشبخت بشی ".
و اینها هم رفتند و رفتند .
منم همون موندم و همون . خواستگاری جوابگوی من نبود . من و اعتقاد راسخم تا آخر عمر به هم پایبند بودیم . حاضر بودم با اعتقادم ازدواج کنم . اون حرف بیشتری واسه گفتن داشت .
محل های کار بیشتری رو تجربه کردم . تو کاتر پیلار کار کردم و شب تا صبح شبرنگ بریدم . انقدر کار می کردم که از خستگی حتی در عین کار هم خوابم ببره تا متوجه زندگی نشم .
محل کار های من همه مرد محور بودن و زن توش جایگاهی نداشت .
تا این که تو یک دفتر تبلیغاتی تو تهران مشغول بکار شدم .
و ....
پایان قسمت چهارم
ادامه این داستان را در قسمت پنجم با همین عنوان بخوانید .
چطور بود ؟ آیا شما هم همینطوری هستید ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رستم در تهران کنونی - قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر خیالاتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت ششم