من کجا و زن کجا - قسمت اول
همه چی از خودم شروع می شه و به خودم ختم می شه ، یعنی یجورایی واقعا تقصیر تقصیر خودمه .
داستان از کودکی شروع شد . اون موقع هنوز زن به شکل امروزه که بزرگ شدم واسم معنایی نداشت " البته الان هم همچین معنایی رو نداره و امیدوارم نداشته باشه " .
بچه بودم .
کوچک بودم .
در یک خوانواده پنج نفره بدون حضور پدر ، پدری که هیچ گاه نه قابل لمس بود و نه قابل درک ، بزرگ شدم .
مادرم دبیر بود و خرج پنج تن آئله رو به دوش می کشید . شاید بشه گفت که واقعا فقیر بودیم و هنوزم هستیم . البته مادرم همیشه می گه : " مردم پول دارن ، این ما هستیم که گدای واقعی هستیم "
( گدای واقعی هم مال یک فیلمه که نمی دونم ژاپنی بود یا چینی ، اما داستانش اینطوریه که یک مادر بزرگه واسه نوش از تو زباله ها ، غذا پیدا می کنه و درآمدشون از زباله هاست . و در یک تکه از فیلم میگه : " پسرم مردم پول دارن ، اما ما گدای واقعی هستیم . و گدای الکی (تکدی گری) نیستیم ".)
اکثر مواقع مادرم خونه نبود . چون مجبور بود دو شیفت کار کنه تا خرج ما ها رو در بیاره . تنها موحبت خونه مادربزرگ بود که از ما مراقبت می کرد. مادر بزرگم اهل هنر ، با سواد و معلم دارالفنون در تهران قدیم بود و واقعا یک بانوی تمام عیار بود . اهل دین و دینداری بود و پدرش هم روضه خون سالهای 1290 و اون موقع ها بوده که قانون کاملا با روضه خونی مخالف بوده ، اما اون کار خودش رو می کرده و روضه هاشو با کمک مردم برگزار می کرده .
خدا رحمتش کنه . تا زمانی که بود به من خیلی چیزها یاد داد . قبل از مدرسه و در دوران مدرسه : سیاه مشق که اصلا تو درسامونم نبود ، چرتکه ، ریاضیات ، علوم ، ادبیات و ...
عاشق ادبیات و کتاب بود . اگه گران ترین هدیه رو هم براش می خریدی زیاد خوشحال نمی شد اما اگه کتاب بود مخصوصا کتاب شعر از خوشحالی بال در می آورد.
به من کلی چیزا یاد داد : از خدا و از شیطان و این که زن ، مرد رو گول می زنه . و شیطان در وجود انسان نفوذ می کنه و از اینجور چیزا . حریم زن و مرد و ....
منم از اول کودکی رعایت همه این چیزا رو می کردم . وقتی خونه فامیل می رفتیم و یا می اومدن خونه ما ، اولا با دخترا هیچ ارتباطی برقرار نمی کردم و بازی نمی کردم ، بعدشم اگر هم روزی می رفتیم و چایی چیزی می اوردن هم سرم رو بالا نمی اوردم که ببینم کیه ، تا اینکه همیشه پاک بمونم .
البته اونجا هنوز شیطان رو حس نکرده بودم . اولین بار وقتی تو چهارده سالگی تو یک دفتر تعمیر تلویزیون مشغول کار بودم . تلفن زنگ خورد " اون موقع آی دی کالر هنوز نبود " و من هم تلفن رو برداشتم .
اوه خدای من صدای یک خانوم می اومد . و یک جوری با من حرف زد که من دچار یک حس بدی شدم ، تا رسیدن به خونه حال خوبی نداشتم . شاید به مهربون حرف زدن خانم ها عادت نداشتم و شایدم اینکه یک صدای غریبه بود . احساس گناهی که نمی دونم چی بود با من همراه شد.
خونه که رسیدم ، غذا املت بود . املت رو که خوردم ، بعدش ادامه اون حال بدی ها هر چی خورده بودم بالا آوردم . اونجا بود که فهمیدم که شیطان چه کارهایی که با آدم نمی کنه .
از اونجا دیگه قسم خوردم تا جایی که می تونم از خانم ها جدا دوری و یک خط قرمز دور خودم بکشم .
خط قرمزم واقعا جدی بود .
فردا رفتم و با تندی با اون تلفنی که صدای خانوم میومد حرف زدم و گفتم که تو رو خدا دیگه مزاحم نشو وگرنه به مخابرات اطلاع می دم حالتو بگیرن .
و از اون روز دیگه زنگ نزد .
شکر خدا که همه مدارسمون پسرونه بود . خیلی از این نظر راضی بودم . بعد دبیرستان هم پسرونه بود . تا دبیرستان هم از پسرایی که حرف از زن و دختر می زدن دوری کردم .
بیشتر با دوستای خوبم که همش دنبال درس بودن و یا اهل هنر بودن دوست بودم و خونشونم بشرطی می رفتم که یا تک پسر باشن و یا اینکه چند پسر باشن .
مسیر خونه رو هم همیشه از جاهای خلوت می رفتم که احیانا با دختری مواجه و رو در رو نشم .
پایان قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - کسی که دنیا را تغییر داد. قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
استخدام در رویا- قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تعقیبگر شبانه سیاه