پسر خیالاتی
از دوران کودکی بچه ای بودم خیالاتی ، همش ذهنم درگیر خیالات بود . دائما می رفتم توی عالم خیال .
عالم خیال عالم جالبی بود . یک جهان متفاوت از جهانی که توش زندگی می کردم . توی عالم خیال همه چیز واقعی و امکان پذیر بود .
یک بار خودم رو پسر پادشاهی اسب سوار می دیدم که عاشق دختر مورد علاقه اش شده . پیتیکو پیتیکو به سمت قصرشون رفتم و بعد از ملاقات با پدر دختر از اون خواستگاری کردم . پدر دختر هم از من خوشش اومد و من رو خیلی راحت به عقد دختر در اورد .
همون طور که دیدید واقعا همه چی ایده آل و ممکن بود . بسیاری از مدیران آرزو دارند که همه نیروهایی که در زیر دستشان هستند مانند ربات و مانند خیال به هر حرفی که می گویند بصورتی که ایده آلشان باشد عمل کنند . مثلا وقتی بگویند بمیرید همه بمیرند .
مهد کودک که رفتم یک روز گزارشگر ها اومده بودند و از بچه ها سوال و جواب می کردند که می خواهید در آینده چه کاره بشید ؟
هر بچه ای یک چیزی می گفت . یکی می خواست دکتر بشه ، یکی نجار ، یکی بقال ، یکی کتابفروش و ...
به من که رسید گفتم می خوام خیالاتی بشم . همه خانواده ها و بچه ها زدند زیر خنده و مسخره ام کردند .
آخه خیالاتی یعنی چی ؟
بزرگ تر هم که شدم دوست داشتم باز هم خیالاتی باشم ، اما متاسفانه رشته ی درسی به نام خیالاتی نداشتیم . والدینم هم معتقد بودند که رشته ای به اسم خیالاتی آینده نداره .
گفتم خب پس بگذارید لا اقل هنرمند بشم . گفتن : خوراک نقاش ها نون و پنیره .
فقط تنها یک رشته بود که نون توش بود . اونم رشته های مهندسی بود .
شب انتخاب رشته با رمل و اسطرلاب انداختن یک رشته ای رو انتخاب کردم . رشته ی خوبی بود . کم کم روحیه ام رو بهش عادت دادم و سعی کردم که مهندس لایقی بشم .
با این که مهندس لایقی شدم اما هنوز دوست داشتم به خیالاتم جامه ی عمل بپوشونم .
تا این که یک روز برای اولین بار قلم به دست گرفتم و توی دفتر یادداشت کوچولویی که داشتم خاطره یک روز برفی رو نوشتم .
از این کار واقعا لذت بردم . گفتم اگه خیالاتم رو روی ورق کاغذ بیارم چی می شه ؟ خیالاتم موندگار میشن .
واسه ی دل خودم خیالاتم رو نوشتم .
یک روز دوستم اومد پیشم و کتاب خیالاتم رو دید . یک کمی صفحاتش رو ورق زد و خوند .
به من گفت چرا نوشته هاتو کتاب نمی کنی . خیلی قشنگ نوشته شده . گفتم چقدر هزینه اش می شه .
گفت من هزینه اش رو می دم و تو فقط بنویس . اینطوری بود که نوشتم و نوشتم و نوشتم تا اینکه از پسر خیالاتی یک مرد نویسنده شدم و با خیالاتم پول خوبی به دست آوردم .
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق در نگاه اول ( داستان رضا میکانیک)-قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
رستم در تهران کنونی - قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان ابی اکولایزر - مردی که دنیا رو تغییر داد- قسمت هشتم