یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است..

بار هستی نوشته میلان کوندرا است که توسط پرویز همایونپور ترجمه شده است.

کتابی سراسر سوال در مورد هستی و بار آن بر دوش انسان. عنوان اصلی کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی بوده است که به نظرم بهتر محتوای کتاب را می نمایاند. کتاب چند روند داستانی چند نفر را دنبال می کند و از دریچه تفکرات مختلفی به پدیده ای بیرونی و سیاسی نگاه می کند. با این حال بار فلسفی کتاب چنانکه از آثار کوندرا انتظار می رود، حفظ شده است.

عادت دارم بخش هایی از کتاب را یادداشت کنم که در مراجعات بعدی ام کل آنچه خوانده ام را برایم بنمایاند. برای بعضی کتاب ها، از جمله آثار کوندرا، حجم یادداشت هایم آنقدر زیاد می شود که نشان می دهد نتوانسته ام از هیچ جمله ای بگذرم و اثر آن را بگذارم..

بخش هایی از کتاب:

هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرحی بدون تصویر است.


.... یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.


هیچ چیز از احساس همدردی سخت تر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر، برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، می کشیم.


برای همه ما تصورناپذیر است که یگانه عشق مان چیزی سبک و سست باشد، چیزی فاقد وزن باشد.


فقط «اتفاق» است که آن را می توان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آن چه بر حسب ضرورت روی می دهد، آن چه که انتظارش می رود و روزانه تکرار می شود چیزی ساکت و خاموش است. تنها «اتفاق» سخنگو است.


یک دختر جوان که به جای «ترقی» در زندگی باید در رستوران آبجو به افراد مست بدهد و روز تعطیلش را نیز با شستن لباس های زیر کثیف برادران و خواهرانش بگذراند، نیروی بسیار زیادی برای زیستن در خود، ذخیره می کند.


سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند، می خواهد هر چه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلو چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیافتد و از زمین هم پایین تر برود.


وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ های موسیقی زندگی شان در حال تکوین است، می توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند اما، وقتی در سن کمال به یک دیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آن ها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کدام یا هر شی در قاموس موسیقی هرکدام معنی دیگری می دهد.


چیزی را که نتیجه یک «انتخاب» نیست نمی توان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد.


عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازه افتخار به زن بودن ابلهانه است.


همان طور که برای رفتن به خیابان از خانه بیرون می آید، می خواست از چارچوب زندگیش نیز خارج شود.


باور کن، تنها یک کتاب ممنوع در کشورت، بیش تر از میلیاردها کلمه که دانشگاه های ما بیرون می ریزند، معنا و مفهوم دارد.


در حقیقت زیستن - به خود و به دیگران دروغ نگفتن - تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان مدام با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با آن چشمان نظاره گر تطبیق می دهیم، و دیگر هیچ یک از کارهای مان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است.


عشق در برابر چشم مردم، به باری گران تبدیل می شود.


آن چه بر شانه های او فرو ریخت بار سنگینی نبود، بلکه «سبکی تحمل ناپذیر هستی» بود.


اردوگاه کار اجباری دنیایی است که همه در آن مدام شب و روز کنار یک دیگر زندگی می کنند. شقاوت و خشونت تنها خصوصیت فرعی، و نه ضروری، آن است. اردوگاه کار اجباری یعنی الغای کامل زندگی خصوصی.


می دانستند یا نمی دانستند، مسئله اساسی نیست، بلکه باید پرسید: اگر بی خبر باشیم، بی گناه هستیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه قدرت تکیه زده است، تنها به عذر جهالت، از هرگونه مسئولیتی مبراست؟


ادیپ هم نمی دانست که با مادر خویش همبستر می شود، ولی وقتی فهمید چه حادثه ای روی داده است او خود را بی گناه تصور نکرد و نتوانست آن بدبختی و سیه روزی را - که حاصل جهل و نادانی اش بود - تحمل کند. چشمان خود را از حدقه درآورد و سرزمین تب را نابینا ترک گفت.


پرسش واقعا بااهمیت را فقط یک کودک می تواند طرح کند. در واقع همیشه ساه ترین پرسشها بااهمیت ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی توان رفت. به عبارت دیگر، پرسش هایی که نمی توان به آن ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت های امکانات بشری را نشان می دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می کند.


همه چیز را سخت و جدی می گیرد، همه چیر را فاجعه می پندارد، قادر نیست سبکی و جلفی شاد عشق جسمانی را درک کند.


ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه می بریم. در پهنه زمان، خطی تصور می کنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.


راستی انسان چه قدر به سادگی تخت تاثیر تملق و مداهنه قرار می گیرد.


اگر بشود انسان ها را به گروه های مختلف تقسیم کرد، مسلماً این گروه بندی باید بر اساس مبنای تمایلات عمیق و بنیادی آنان باشد، تمایلاتی که آنان را به سوی فعالیتی می برد که زندگی خود را وقف آن می کنند. هر فرانسوی با سایر فرانسوی ها فرق دارد. اما تمام هنرپیشه های جهان - در پاریس، در پراگ، و حتی در محقرترین تئاتر شهرستانی - به یکدیگر شبیه هستند.


البته آن زمان یک «ضروری است!» بیرونی - که آن را قراردادهای اجتماعی تحمیل می کند - برایش مطرح بود، در حالی که «ضروری است!» علاقه او به پزشکی، یک ضرورت درونی بود. درست به همین دلیل، این یک ضرورت دشوارتری بوده است زیرا تمایلات آمرانه درونی به شدت بیشتری، احساس می شود و به قوت بیش تری ما را به عصیان وا می دارد.


وقتی می کوشند کسی را وادار به سکوت کنند، آیا بلند کردن صدا درست است؟ آری، درست است.


تاریخ به همان سبکی زندگی یک فرد است، فوق العاده سبک. به سبکی پر است، مانند گرد و غبار در هوا معلق است، مانند چیزی است که فردا ناپدید می شود.


دلش می خواست به تعطیلات برود - تعطیلات مطلق - تا بتواند از تمام اجبارها و تمام «ضروری است!» ها رها شود.


هیچ کس به اندازه او احساس نمی کرد که چه قدر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی - یعنی خوشبختی و بدبختی - تبدیل پذیر است، و چه قدر دو قطب هستی انسان به یکدیگر نزدیک.


آیا اصیل ترین فاجعه ها و مبتذل ترین حادثه ها تا به این حد حیرت انگیز به یکدیگر نزدیک است؟


اگر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی با هم یکسان باشد، اگر هیچ تفاوتی میان عالی و پست وجود نداشته باشد، هستی بشر حجم و ابعاد خود را از دست می دهد و به گونه ای تحمل ناپذیر سبک می شود.


در قلمرو «کیچ» دیکتاتوری قلب حاکم است. البته باید اکثریت مردم در احساساتی که توسط «کیچ» برانگیخته می شود، سهیم باشند. «کیچ» آن چه را که غیرعادی و نامتعارف است، کنار می گذارد و خواستار تصوراتی است که عمیقاً در ذهن انسان نقش بسته است: دختر حق ناشناس، پدر رهاشده، کودکانی که روی چمن می دوند، خیانت به وطن، خاطره نخستین عشق.


نهضت های سیاسی بر اساس رفتار و کردار عقلایی پی ریزی نمی شود، بلکه بر تصورات، کلمات و الگوها متکی است، که مجموعاً فلان یا بهمان «کیچ سیاسی» را به وجود می آورد.


به روزنامه نگاری می اندیشم که برای بخشودگی زندانیان سیاسی امضا جمع می کرد. او به خوبی می دانست که این کار نفعی برای زندانیان سیاسی ندارد. هدف واقعی هم آزاد کردن زندانیان سیاسی نبود بلکه می خواستند نشان دهند که هنوز افرادی هستند که هراس به دل راه نمی دهند. آنچه می کردند حالت نمایشی داشت، اما تنها راه ممکن بود. برای آنان امکان انتخاب میان عمل موثر و نمایش، وجود نداشت.


انسان گاهی در پاره ای موقعیت ها گرفتار می شود که چاره ای جز نمایش ندارد. پیکار او علیه اقتدار سکوت ... به پیکار یک گروه بازیگر تئاتر می ماند که به یک ارتش هجوم برده است.


در سفر اول تورات (سفر آفرینش) انسان نه به عنوان مالک کره زمین بلکه گرداننده زمین تعریف شده است و روزی هم باید حساب کارگزاری و تمشیت خود را پس دهد. اما دکارت انسان را «ارباب و مالک طبیعت» می داند و رک و راست حق داشتن روح را از جانوران سلب می کند.


ما هرگز نمی توانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، و یا از کینه و نفرت ما، سرچشمه می گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می پذیرد.


آزمون حقیقی اخلاق بشریت (اساسی ترین آزمونی که به سبب ماهیت عمیق آن، هنوز برای ما به خوبی محسوس نیست) چگونگی روابط انسان با حیوانات است، به خصوص حیواناتی که در اختیار و تحت تسلط او هستند. و این جاست که بزرگ ترین ورشکستگی بشر تحقق یافته است.


زمان بشری دایره وار نمی گذرد بلکه به خط مستقیم پیش می رود. و به همین دلیل است انسان نمی تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.


چگونه می توان به لحظه ای که درد بیهوده می شود، پی برد؟ چگونه می شود آن لحظه ای را که زندگی دیگر ارزش ندارد، تشخیص داد؟


وحشت حالت یک ضربه را دارد، لحظه ای است که انسان هیچ چیز نمی بیند. وحشت فاقد هرگونه اثر زیبایی است و انسان فقط پرتو شدید رویداد ناشناخته ای را می بیند که انتظار می کشد. برعکس، وقتی گرفتار حزن و اندوه می شویم که می دانیم چه خبر است.


وحشت از بروز شعور و تجلی احساسات جلوگیری می کرد.


همه ما می خواهیم در وجود قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف، یک قربانی بی گناه را بجوییم.