یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس🍒بوی پونه و آویشن کوهی؛عاشق رقص آب فواره، نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️در تکاپوی بهتر شدن✨
"کوزتی برای تمام عمر"
دخترکی بودم دوازده ساله،لاغراندام و پریده رنگ تابستان که میشد،دفتر و قلم و کتاب هایم را پرت میکردم و میدویدم توی باغ دست کم دوازده ساعت روز را آنجا بودم زمینی کوچک را با بیل شخم میزدم و بوته های پیاز و سیر و بذر گشنیز را تویش پخش میکردم. (تنها نبودم البته) تاول های دستانم چنان سر ذوقم میآورد گویی جایزه برده ام حس بزرگ و قوی بودن را به من میداد حس اینکه به درد بخور و مفیدم بی مصرف نیستم آخر من شبیه دخترهای دیگر روستا نبودم نه توی وسط بازی استعداد داشتم نه سوزن دوزی نه آشپزی و نه حتی دوشیدن گوسفند و نه هیچ چیز دیگر تنها هنرم بالا رفتن از درختی بود که پدرم نمیتوانست بالایش برود یا گرفتن ماهی یا همین کشاورزی نصفه و نیمه،کمی هم توی درست کردن کلبه ی چوپی استعداد داشتم و حمل کیسه های بزرگ؛ نوشتن داستانهای آبکی و حفظ کردن یک مشت شعر که نشد هنر!
معمولا چیزهایی که کاشته بودم را بجای آب دادن از طریق جوی آب با دبه آب میدادم چون منطقه ی کشاورزی من تپه ی بالای باغ بود که هیچ جوی آبی آنجا نمیرفت و البته محل زندگی مار ها؛با دو تا دبه ی بزرگ پلاستیکی از حوض که کلی از تپه دور بود آب میآوردم، از همان دبه های پلاستیکی سفید با درب قرمز که دستگیره ی سیمی اش هیچگاه روکش نداشت،دبه ها را پر آب میکردم،انگار از همان بچگی، کار نصفه نیمه را دوست نداشتم. با دو دست و آرنج و گاه شانه حمل شان میکردم. تحمل سنگینی دبه ها و فشار دسته ی سیمی باریکش از توان آن دخترک دوزاده ساله فراتر بود هر سی قدم زمینشان میگذاشتم تا بازوهایم اندکی استراحت کند و نگاهی به رد قرمز و دردناک دسته ی سیمی دبه بر روی کف دستم بیندازم و قند توی دلم آب شود لازم است بگویم مامان با اینکارها شدیداً مخالف بود و بابا یواشکی زمزمه میکرد : "برو کار کن مگو چیست کار که سرمایه ی جاودانیست کار"
چند سال بعد کتاب بینوایان را خواندم و با کوزت سطل آب بدست همزاد پنداری کردم با این تفاوت که مرا هیچ ژان والژانی نبود!
از آن زمان پنج سال است که دبه های سنگین را هر روز با خودم میکشم، دبه هایی که هرگز تمام نمیشود چرا که زندگی هر روز دبه در میآورد و هنوز هم دریغ از دست یک ژان والژان!
پ.ن۱ : نظرتون چیه رو یه پلاکارد بنویسم : "به یک ژان والژان نیازمندم" بگیرم دستم وایسم سر خیابون؟
پ.ن۲: تابستونا خیلی کارا میکردیم که این فقط یه بخش کوچیکی ازش بود کارای خطرنااک،حقیقتا دلم برای کشاورزی تنگ شده ولی یلدای سوسول الان تحمل گرما رو نداره و البته نمیخوام پوستم خراب بشه?ولی احتمال اینکه یه روز مثل این هنرمند های باکلاس همه چی رو ول کنم و برم یه گوشه کشاورز بشم هست.
یه متنی خوندم که :
حال مایاکوفسکی هم بدک نیست. از لیلی دو فرزند دارد.دیروز تشییع جنازهی موتزارت بود. هزاران انسان پیکرش را تا گورستان همراهی کردند!شوپنهاور هم بعد از فوت همسر اولش دوباره ازدواج کرده.نیچه آرایشگر تیمارستان است.کامو تعمیرکار سیستم ترمز خودرو است.داستایوسکی هم آهنگری میکند.صادق هدایت هم تعمیرکار عینک است.تولستوی با حکم دادگاه روسیه بخاطر گران فروشی تحت تعقیب است.همینگوی کارخانه اسلحه سازی دارد.کافکا صد و دو ساله شده و هنوز برای فلیسهی نود ساله نامه مینویسد. قرار شده دو سال دیگر ازدواج کنند.نواب هم در گرمای داغ تابستان مشغول جمع کردن کاه است و کارگری. عزیزانم شما چه میکنید؟ حال درونتان چطور است؟ منظورم دیدی کُلی است از درد و لذتِ اندیشه؟منظورم را میفهمید؟راستی در کدام قرن حضور داریم؟حضور ! احتمالا فکر و اندیشه را میگویم؟! مگر به غیر از آنان که اندیشه میکنند دیگرانی هم هستند؟!
- قضیه ی بعضیاشون رو میدونم که چرا اینجوری نوشته شده مثلا مایاکوفسکی که اصلا با خوندن زندگی نامه اش دلم خواست محو شم یا همینگوی که چون با اسلحه خودکشی کرده هدایت که یه روز یکی بهش میگه عینکت شکسته میگه : شکسته که شکسته! چون پول نداشته تعمیرش کنه...و...هر کدومو میدونین بگین لطفاً
تا یه مدت خیلی درگیرش بودم که یلدا چی حال اون چیه؟ و خوشحالم که بالاخره کشفش کردم الان باید به نویسنده اش بگم اینو اضافه کنه? : یلدا هم گوشه ایی از جهان در دمای چهل درجه بیل میزند و به عرقی که تیره ی کمرش را نوازش میکند بی اهمیت است.
شما چی؟؟
پ.ن۳ : یلدای اون روزاا بشدت با ایگنیشسِ اتحادیه ی ابلهان شبیه بوده متأسفانه ?? و شاید یلدای این روزها هم ولی نه الان مجبور شدم همرنگ جماعت شم و خیلی چیزا یاد گرفتم.
ولی دلم برای خودمی که اینو نوشته میسوزه =(
اجازه بده کمی خودم رو معنا کنم،من دوستت دارمی هستم که با بغض خورده شده،یه خودکار جوهر مرده ام که هر چی تکونش میدی چیزی نمی نویسه، یه نامه ی خیس از اشک که قابل خوندن نیست،یه عروسک کهنه که هیچ بچه ایی رغبت بازی باهاشو نداره،یه گوشه ی ساده ی قدیمی ام که آنتن نمیده، یه لباس رنگی تو کمد یه تازه عروسِ بیوه شده که محکومه تا آخر عمر مشکی بپوشه ،یه بدرد نخور، یه بی مصرف، کسی که بدرد هیچ کاری نمیخوره یه داستان نیمه تمومم که نویسنده اش مرده!
اینو مامانم دعوام کرد نوشتم?
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدندرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس نخواسته شدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
" نگینِ نقرهای شب "