احساس نخواسته شدن

مغز و قلبم بیشتر روزها و تمامی شب‌ها هشدار نخواسته شدن را القا می‌کنند.

وقتی برای مدت زیادی قرار هست سرم و آمپول بهت تزریق کنن، آنژوکت بهت وصل می‌کنن که هر سری درد دوباره ورود نامطلوب سوزن رو تجربه نکنی! (قطعا دلیل بهتری دارد، من پزشک نیستم و صرفا تصور خودم رو گفتم) آخه درد غیرقابل عادت هست.

اما، مغز و قلب من هر سری سوزن احساس نخواسته شدن را آپدیت می‌کنند و با اصول انسان‌های اولیه اعلام جنگ می‌کنند. مخصوصا شب‌ها!

قلب احساس را تزریق می‌کند و مغز با منطق از من می‌پرسد: چرا کسی دوستت ندارد؟ و شب برایم خیلی شب می‌شود. برای همین است روز را ترجیح می‌دهم! حداقل در روز سرکار می‌روی و یا در جایی می‌نشینی و به آدم‌ها نگاه می‌کنی و بازی کی الان به چی فکر می‌کنه؟ راه می‌ندازی:) اما شب لامصب است، نمی‌شود بروی و جایی بشینی. چون اینجا ایران است. اگر تجاوزی رخ دهد، جمله " وای به دختره تجاوز شده" بر سر زبان‌ها می‌چرخد، کسی نمی‌گوید: پسر متجاوز! جمله بعدی این است که " مقصر دختره هست، پسر مردم که مریض نیست، دختره چراغ سبز نشونش داده! لباسش بد بود، آرایش داشت، رژ قرمز زده بود، دختری که دوست پسر دارد طبیعی هست که بهش تجاوز شه عادیه براش" نه، مقصر نیست، پسر مردم مریض هست، دختره کاری نکرد، لباسش به تو ربطی نداره، آرایش داشت یا نداشت رژش چه رنگی بود هم به کسی مربوط نیست. تجاوز عادی نیست! چرا نمک باشیم برای زخم‌ها؟ میل به تیکه و کنایه و اذیت کردن و آتش بیار معرکه شدن چرا داریم؟

بگذریم.

شب‌ها بسان آدم متجاوزی است و نمی‌شود شب را اعدام کرد یا با شب عقد کرد، فقط باید قرص خواب‌هایی که روانپزشکت تجویز کرده را بخوری، دراز بکشی و به نقطه نامعلوم خیره شوی، اشکی سر خود از گوشه چشمت به سمت گوشت برود و بپرسی: این بود زندگی؟ این بود آن بزرگسالی که وقتی 8 ساله بودم آرزویش را داشتم؟ آهنگ خانه آرزوی معین را پخش کن، اشک بریز و به یاد بیاور تمام وقت‌هایی که نخواسته شدنت پرت شد توی صورتت، قلب و مغزت!