او

اولین باری که او را دیدم، حسِ مادری را داشتم که پسر بچه ی مظلوم و آرامَ‌ش که قلبی کوچک، معصوم و بچه‌گانه ای دارد ، روبه رویش ایستاده...
حسی مرا به سوی او میکشاند، نمیدانم چرا اما دقیقا همان حس مادرانه بود، حس مسئولیت ، هیچ تعهدی به او نداشتم، هیچ دوستی یا رفاقتی هم در کار نبود، اصلا او را به طور کامل نمیشناختم اما... نمیدانم، برای خودم نیز بسیار شگفت انگیز است.
سعی داشتم دورادور حواسم به او باشد ، حالش را گویا میشدم و اندکی با او اختلاط میکردم...
به خودم که آمدم دیدم دیگر نه او پسر بچه ی مظلوم و آرامَ‌ست و نه من یک مادرِ دلسوز ... همانند خروس جنگی از صبح تا شب در حال زدن به سر و کله هم بودیم...
علاقه ی شدیدی به خون و خونریزی دارد اما خودش این را قبول ندارد... کم پیش می‌آید اما اگر از کسی عصبانی شود هیچ‌چیزی جلودارش نیست و این، باعثِ نگرانیِ من است.
اما در کل ، او آدم جالب، زیبا و تحسین برانگیزی‌ست.
از آن افرادی که دست از تلاش برنمیدارند و خود را فدای ناامیدی نمیکنند، همواره دنبال موفقیت‌ند و دنیایشان هدفمند و زیباست...
دوستِ من از آن دسته آدم‌هاییست که صرفا، گفتنِ یک سلام کافیست تا ساعت ها با دلقک بازی هایش تو را به خنده بیاورد..
اصلا این ها را بیخیال، صدای گوینده مانند و آن نحوه‌ی بیانِ کلماتش برای حک شدنِ لبخندی پت و پهن بر لب هایتان کفایت میکند:)


جهت خالی نبودن:)
جهت خالی نبودن:)