بدن‌درد

در قبل معتقد بودم که انسان به آن‌چه که نقاب می‌زند، تبدیل می‌گردد.

من نقاب‌های زیادی برای زمانی که با آدم‌ها بخواهم معاشرت کنم و یا حتی در یک مکان باشیم، می‌زنم.

حتی با تمام نقاب‌هایی که انتخاب می‌کنم و می‌زنم بازهم شخصیت نه‌چندان گرمی دارم. به‌طوری که وقتی شروع به صحبت کردن می‌کنم، اولین جمله این است که چرا طلبکارانه صحبت می‌کنی؟ چرا نگاهت این‌طور است؟ چرا فلان؟ چرا بیسار؟

در واقع دیگر نمی‌توانم تشخیص دهم که آیا نقاب می‌زنم یا واقعا این هستم؟! اما زمانی‌که تنها هستم، در واقع به معنای کلمه تنها هستم، صدای افکار شماتت‌گر خود را می‌شنوم که ایراد می‌گیرد از من! در تنهایی حساس‌تر از همیشه هستم، دل‌نازک‌تر از همیشه، گویا همیشه در دوران PMS هستم.

تنها بودن، انتخاب خودم بود.

هنوز هم هست، تاب‌وتحمل آسیب دیدن را ندارم، متاسفانه از مراقبت کردن از خود، اندکی خسته شدم و ترجیح می‌دهم، همه‌ی آدم‌ها در مدار دیگری باشند. به انتخاب خود باشد که بخواهم وقتی با آن‌ها بگذرانم یا خیر!

نقاب بی‌خیالی می‌زنم. حتی روانشناسم هم باورش شده که بی‌خیالم! اما شاید گولم می‌زند. ارجاعم داد به روانپزشک! دوز قرص‌های اضطرابم افزایش یافت. مدت‌هاست وقتی قهوه می‌‎نوشم، هیچ اتفاقی برایم نمیوفتد. نه خوابم از بین می‌برد، نه تپش قلب می‌گیرم. فقط یک نوشیدنی تلخ را نوشیدم.

شب، بدن‌درد به سراغم می‌آید و جانم را می‌فرساید.

کندن نقاب سخت است. بدون نقاب ترسناک هستم. چشم‌هایم همچون گودال تهی که فقط می‌بیند و نگاه نمی‌کند.

گاهی از خودم، افکارم و تصمیماتم می‌ترسم.