مهسا رهنما
برای درختی که دیگر نیست...
برای تو می نویسم که خود با چشم رفتنت را دیدم. می نویسم تا درختی دیگر سبز شود به یاد تو، به نام تو...
آن شب که دلم را لرزانیدی و اشک را بر گونه هایم جاری کردی گمان کردم دیوانه شده ام. حالا اما خوب می دانم که این قدرت درختان است.
می گویند شما انرژی شفابخش و قدرت درمانگری دارید. می گویند چون ریشه درختان در زمین و شاخه هایشان رو به آسمان است، همزمان می توانید انرژی های حیاتی را از درون زمین و انرژی های کیهانی را از آسمان بگیرید و با جود و بخششی که در خود دارید، به انسان انتقال دهید. می گویند شما بسیار بخشنده، مهربان و عاشق برقراری ارتباط با انسانها هستید. (منبع)
خوب آن شب را به یاد دارم. رسم هر شبم این شده بود که از پنجره اتاق به تکه آسمانی که در لابلای دیوارهای بلند ساختمان ها، برایم باقی مانده بود نگاه کنم و با خدای خود به نیایش بپردازم. آپارتمان ما حیاط کوچکی داشت در اختیار ساکنان طبقه همکف که آن هم درخت نداشت. اما همسایه دیوار به دیوارمان در حیاط کوچک خود، تو را داشت. تو که اردیبهشت ها بوی عطر گل هایت فضای خانه ما را پر می کرد و این گونه شد که من متوجه حضور تو شدم. وقتی برگ هایت سبز میشد، شاخه هایت تا نزدیکی تراس ما می آمد و دلخوشی من همان شاخه سبزی بود که در میان دیوارهای سیمانی، تنها نشانه طبیعت در کنار یک تکه آسمانم بود. برای من که از شهری سبز و خانه ای با حیاطی بزرگ به این آپارتمان تبعید شده بودم تو تنها روزنه امید بودی.
خوب به یاد دارم یکی از شبها که هوا نیز مطبوع بود، پنجره اتاقم را باز کردم و مدتی شاید طولانی در سکوت همدیگر را نظاره کردیم. گفتگوی درونی و عمیقی میان ما شکل گرفت.
آنطور که مطالعات می گویند: درخت ها هم مثل انسان ها دارای شخصیت و خلق و خوهای ویژه خودشان هستند. بعضی درخت ها آسانتر با شما ارتباط می گیرند و برخی به زمان بیشتری نیاز دارند. تکرار ملاقات با یک درخت باعث می شود که در طول زمان رابطه شما عمیق و عمیق تر شود و ارتباط انرژی بهتری بین تان برقرار گردد. (منبع)
هیچ گاه نفهمیدم که چندسال داشتی اما خوب بخاطر دارم که وارد قلبم شدی، دلم را لرزاندی و بی آنکه بدانم چرا، اشک را بر گونه هایم جاری کردی....
گفتگوی عاشقانه، رازآلود و غریبانه ای که من بودم، تو بودی و خدا....
حس ها با حسِ تو گویند راز / بی زبان و بی حقیقت بی مجاز (مولانا)
و من نگاهی به آسمان داشتم که خدایا مرا چه شده که این گونه از عشق یک درخت می گریَم....اما گریستم... عمیق هم گریستم...
آن شب گذشت و شب های دگر. همسایه ما خانه خود را فروخت و رفت. همسایه ای دیگر آمد. خانواده ای پرجمعیت. هر زمستان من چشم انتظار بهار بودم تا ببینم شاخه تو بالاخره به پنجره اتاق من خواهد رسید یا نه. زمستانی دیگر گذشت و تو از همیشه به من نزدیکتر شده بودی. فقط یک سال دیگر کافی بود که زمستان بیاید و برود و ما به وصل برسیم. اگر آن اتفاق شوم نمی افتاد...
این همسایه هم رفت و خانه را به دیگری فروختند. اما دیگری گویا قصد زندگی نداشت...
یک روز صبح در خواب عمیقی بودم. ساعت هنوز 7 هم نشده بود. هیچ صدایی بیدارم نکرد. ایمان دارم از گوشهایم صدایی نشنیدم، اما تو، صدایم کردی. بیدار شدم. از جان می شنیدم که فریاد می زدی مهسا، مهسا! بلند بلند مرا صدای می کردی. در یک لحظه همه چیز را فهمیدم. صدایم کردی تا در آخرین لحظات با من خداحافظی کنی. به سمت پنجره اتاق دویدم، مردی را دیدم که با بی رحمی از تو بالا رفته و در حال قطع شاخه هایت است. با سنگدلی ارّه به جانت می کشید و یک به یک شاخه های سبزت را از تن جدا می کرد. تو حتی از من کمک هم نخواستی، فقط برای آخرین بار من را دیدی و خداحافظی کردی... شاید چون می دانستی در آن لحظه کاری از من ساخته نیست و نخواستی شرمنده ام کنی....
دیگری میخواست خانه را خراب کند و بجای آن آپارتمانی چند طبقه بسازد. من از پنجره تکه تکه شدن تو را می دیدم و باز می گریستم... اینکه صدایم کردی تا در آخرین لحظات با من وداع کنی قلبم را پاره می کرد. به من ثابت کردی که ارتباط میان ما یکطرفه نبوده و حقیقت داشته است...
و تو، برای همیشه رفتی... فقط یک سال دیگر مانده بود تا دستم به شاخه های سبزت برسد... اما نگذاشتند....
آن روز وقتی از خانه بیرون آمدم، کامیونی را دیدم که اجساد تو، دوستت و شاخه های سبزتان را در پشت آن بار زده بودند. شاخه ای کوچک از تو روی زمین مانده بود. شاخه را برداشتم و بدست دوستی هنرمند سپردم تا آن را به گونه ای زیبا برایم جاودانه کند. تابستان آن سال روز تولدم، من و شاخه تو که در یک قاب جا گرفته بود، بالاخره به هم رسیدیم. زمانی که تو دیگر نبودی....
الان من هستم و شاخه ای خشک و پارکینگ ساختمانی که هر روز پذیرای خودروهای لوکسی است که می آیند، پارک می کنند و می روند. بدون اینکه بدانند روزی درختی عاشق در این خانه منزل داشت که هر سال عطر گل هایش محله ای را پر می کرد و دل دختری را آرام...
تو با جادوی خود قدرتی پنهانی را در وجودم هویدا کردی. قدرت برقراری ارتباط با درختان و گیاهان. الان دوستان زیادی دارم. درخت مادر یکی از آنهاست که از همه بزرگتر، کهن سال تر و به من نزدیک تر است.
حالا که قرار است با قلم من، زندگی به چون تویی داده شود و درختی روی زمین کاشته شود، این نوشته را تقدیم می کنم به تو، تا بدانی آن قدر بابرکت بودی که حتی رفتنت هم به درختی دیگر روی زمین زندگی داد...
و ما هم یادمان باشد که درخت چیزی بیش از یک درخت است.... درخت ریشه دارد، روح دارد، اتصالی به آسمان دارد، شفا می دهد، زندگی می بخشد، دل می دهد و دل می ستاند... درخت، مقدس است...
دوستت دارم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مخمصه
مطلبی دیگر از این انتشارات
کارما(داستان کوتاه)نویسنده: ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس نخواسته شدن