بوکس


سلام امیدوارم خوب باشید .

نمیدونم چی بنویسم واقعا، هیچی توی ذهنم نمیاد، این چندوقته انقدر یه جوری بود که به عمرم ندیده بودم، فکر کنم هرچی بزرگتر میشی همه عجیب تر میشن، توقع داشتم هرچی سن بره بالاتر همه پخته تر بشن ولی خب انگار بچه تر میشن.

همه درگیر کنکورشون شدن، منم اگه اشتباه نکنم شهریور کنکور دارم، فقط کلاس دهم رو خوندم، اونم قبل از دی ماه؛ هنوز شروع نکردم و نمیدونم کی شروع بکنم اصلا.

امروز از صبحش تا ظهر که اومدم بخوابم مزخرف بود، صبح اتوبوس پر از افراد عجیبی بود که تاحالا ندیده بودم، عجیب بود، این که هرروز ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح یه عده افراد رو میدیدی که هرروز هستن ولی امروز همشون عوض شده بودن.

زودتر از ایستگاه خودم پیاده شدم که بیست دقیقه ای قدم بزنم، یه آقایی که مامور شهرداری هستش بعضی صبح ها من رو میدید و سلام احوال پرسی میکرد، آدم خیلی سرزنده ای هستند، امروز که بعد از چندماهی دیدمش سلام احوال پرسی کردیم، دست دادیم و قریب به پنج بار با لهجه لریی پشت سرهم پرسید سیگار میکشی یا نه ؟، هرچی میگفتم نه بازم میپرسید، دیدم ول نمیکنه دستم رو، گفتم کلاس دارم فعلا باید برم دیگه، یه کمی که ازم دور شد یکدفعه شروع کرد داد کشیدن، نعره میزد هووووووووو هوووووووووو، گرخیدم، تابیدم نگاهش کردم دیدم داره راه میره و نعره میزنه، رفتم سمت مدرسه و بیخیال شدم.

یکی از دهمی ها دم در بود، کسی که درب مدرسه رو باز میکنه هنوز نیومده بود، دهمیه رو دیدم که یک دستش توی آستین کاپشنشه و یه دست دیگش نیست، گفتم دستت رو خونه جا گذاشتی ؟؟
انگار ناراحت شد، ولی خب مهم نبود.
میگفت من بوکس نمیدونم آمریکایی، کانادایی، آفریقایی کار میکنم، یکی از اینا بود ولی نمیدونم کدوما بود، یه اسم عجیبی هم میگفت.
گفتم خو حالا دستت چی شده ؟
اگه بخوام اون داستان چهل دقیقه ای که تعریف کرد رو خلاصه کنم میگفت حریفم خیلی گنده بود، منم اعصابم خورد شد محکم زدمش تاندون دستم پاره شد.
بعد زده بود زیر خنده و شروع کرده بود چرت و پرت گفتن، سرم رفت انقدر چرت و پرت میگفت.

زنگ دوم توی کلاس بودیم یازدهمی ها مثل اسب میکوبیدن تو در و شیشه کلاس، رفتیم بیرون ببینیم چه خبره شروع کردن لات بازی در آوردن، یه پسره ای کچله احمق وایساده بود من رو الکی هل میداد میگفت گمشو عقب، اون یکی هم وایساده بود برای بقیه میگفت آره من میگیرم همتون رو میزنم، من فایترم، یه کاپشن خلبانی تنش بود و داشت کوری میخوند، همون کچله هی میگفت بیرون مدرسه هم همین رفتارهارو دارید یا بیرون هم همینقدر دل و جرات دارید، بعد جالبیش اینه ما این آخریا حرف نمیزدیم، اینا توهم زده بودن هی یچی میگفتن بعد جواب خودشون هم میدادن.

بعدش با اون یکی دوازدهم که کلا با همه دعوا دارن انداختنمون سر کلاس دینی، اوناهم نشسته بودن الکی الکی تهدید کردن برا خودشون، کلا یه چیز عجیبی شده من نمیدونم چرا همچین میکنند اینا...

از اونطرف هم این معاون جدیده ( آقای کج که یه آدم کاملا لاغر، با موهای سیاه و بدون ریش که شبیه خلال دندونه، کمرش اندازه مچ من میشه و ایشون خیلی خیلی کج سرجاش وایمیسته، انگار یکی با پا کوبیده توی لگنش و این آقا کج مونده ) اومده بود هی میگفت سر و صدا نکنید نمره از انضباط کم میشه، کلا من این رو میبینم خندم میگیره، بعد اومده بود هی چرت و پرت میگفت، دید اهمیت نمیدیم به حرفاش رفته بود معاون اولی رو آورده بود میگفت اینا به حرف های من توجهی نمیکنند، معاون اولی هم ( آقای م ) میخواست جدی باشه ولی انقدر میخندیدم آخر سر خودشم زد زیر خنده به آقای کج گفت بیا بریم اینا آدم نیستن.

برگشتنی هم سه نفریم که باهمدیگه میایم، یکیشون لطف کرد اسنپ گرفت، اسنپ از اونطرف رفت و من و آقای بینی رو دم خونه اونا پیاده کرد، از خونه اونا تا خونه ما کلا پنج دقیقه راه هست، حالا من چون آروم آروم راه میرم زیر بارون ده دقیقه ای تقریبا طول کشید برسم خونه، پیاده که شدیم آقای بینی هی میگفت نزدیک خونه ما پیاده شدی حالا باید کلی راه بری هااااا هاااا هاااا هااااا و مثل یه میمون میخندید، من اصلا نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم، اصلا دلیل این رفتار رو نفهمیدم، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که زودتر از این دور بشم...

بعدش زیر بارون که از صد تا چیز برام لذت بخش تره قدم زدم و توی خیابون های خیس رفتم خونه، سر تا پاهام خیس بود، یکی از بهترین لذت های دنیا همین راه رفتن زیر بارونه، رسیدم خونه یکمی نشستم و بعد گرفتم تا ساعت شش خوابیدم، هنوزم یکمی سردرد دارم ولی بهتر از موقعیه که نخوابیده بودم؛ اینم روز عجیب من، امیدوارم لذت برده باشید...