« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
تمام شد و به خاطره هایم پیوست.
شاید گاهی کمی دیر بلند شوم و خودم را جمع و جور کنم اما میدانم که بلند میشوم، خودم را محکم میتکانم، سرم را بالا میگیرم و جوری ادامه میدهم که کسی باور نکند همین چند لحظه قبل با چه رنج و اندوهی به زمین افتاده بودم و چقدر غمگین بودم.
من تلاشمو کردم، نمیگم کافی بوده ولی حتی یهجاهایی بیش از توان خودم گذاشتم. سعی کردم طور دیگهای نگاه کنم و شروعکنندهی راه جدیدی باشم چون از تکرار متنفر شده بودم. رفتم که کشف کنم، بیشتر بشناسم، بیشتر ببینم و بفهمم زندگی در واقع یعنی چی؟ با واقعیتها رو به رو بشم، شکستهامو بپذیرم و هرچیزی که ذرهای حالمو بد میکرد رو کنار بذارم. توی خلوت خودم، جنگیدم برای ساختن یه آدم جدید! راستش پیروزیهای چشمگیری ندارم، اما با شکستهایی که تو این راه خوردم و زنده موندم میتونم غافلگیرتون کنم . . .
هر چیزی که بود تمام شد از روزهای تاریک و شب های قیرگون زنده بیرون امدم . من ادم قوی هستم ؟
راستش رابخواهید من حتی شجاع هم نیستم ،
اجبار، اجبار ادمی را قوی و شجاع میکند . من مجبور بودم که دوام بیاورم ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مخمصه
مطلبی دیگر از این انتشارات
" سقوط دایی جان ناپلئون "
مطلبی دیگر از این انتشارات
" یک شب، یک میزگرد با ساموئل بکت "