خانم صمیمی
سلام ، امیدوارم خوب باشید .
چندماهی بود میدیمش ، توی خیابون ، بیشتر اوقات با دوست هاش حرف میزد ، آدم جالبی میزد برام ، ولی همش فکر میکردم از ایناییه که با هیچکسی حرف نمیزنه و یجورایی مغروره .
داخل اتوبوس یکبار کنارم بود ، تنها ، اتوبوس انقدر شلوغ بود که کشیده شد سمتم ، گفتم یکم حرف بزنم باهاش ، از موقعیت استفاده و شروع به صحبت کردم ، اسمش و علایقش رو پرسیدم ، در کمال ناباوری مثل خودم گرم گرفته بود و حرف میزد باهام ، اول از اینکه فهمیدم از این آدمایی که الکی الکی خودشون رو محکم میگیرن نیست خوشحال شدم ، گفتم لابد دوست خوبی میشه واسم ، حرف زدیم تا نزدیک ایستگاهی که پیاده میشدم شدیم ، گفتم یه آیدی اگه دوست داری بهم بده تا بعدا بازم صحبت کنیم .
پیاده شدم و رفتم سمت دندانپزشکی شهر ، دکتره زد پکوند منو توی دو ساعت ، خوبه فقط یه ترمیم بود ، چه خبرت بود آخه ؟؟؟ ، مثل روانی ها افتاده بود به جون دندونم ، زد با این دستگاه داغه پایین لثه ام رو هم سوزوند ، میگفت وای وای من خیلی شرمندم فقط یک لحظه حواسم پرت شد تروخدا ببخشید ، یه مکافاتی داشتم تو دندانپزشکی ، بگذریم...
فردا پیامش دادم و بازم صحبت کردیم ، دریغ از ذره ای غرور بیخود ( این غرور بیخود نداشتن خیلی نظرم رو جلب کرده ) ، عکس های اکانت هاش رو که میدیدم ، هر دفعه یه حالتی داشت ، مثلا داخل تلگرام شبیه خانم های 30 ساله رسمی و متشخص بود ، داخل اینستاگرام شبیه دختر های 22 ساله ای که خیلی کلاس میزارن بود ، تصویر یکی از پست هاش هم شبیه دختر های 16 ساله بود .
اما یک چیز خیلی روی مخم میره ، این که زود ناامید میشه و رها میکنه ، شاید اون کاری که میخواد رو سفت نمیچسبه بهش و ادامش نمیده ، نمیدونم شایدم منم که اینطور فکر میکنم ، اما نباید اینطور باشه چون باید به جاهای بالایی برسه .
خلاصه که یه دوست جدید خوب پیدا کردم ، خودشم از این زخم خورده ها از دوستی های مزخرفه ، میشه راجبش درمورد این چیزا حرف زد و خندید .
مطلبی دیگر از این انتشارات
کارما(داستان کوتاه)نویسنده: ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خبر خوب، من زنده ام !
مطلبی دیگر از این انتشارات
" یک شب، یک میزگرد با ساموئل بکت "