مغزم دیگه نمیکشه! حال و حوصله خودمم به زوری دارم! این مرتیکه پوکیده که تو وجودمه هرکی هست اصلا من نیست!
دلتنگی پوچ
عجیبه! واقعا عجیبه که میتونی دلتنگ کسی باشی که نه دیدیش! نه شبیهشو میشناسی ! نه اصلا وجود داره!
تاحالا دقت کردی اون صدایی که تو مغزته در اصل چندتا صدا از چندتا آدمک مختلفه؟ بنظرم هرکدوم از اون آدمکا جمع شدن یه انسان خیالی درست کردن با نیاز هایی که توی وجود من بوده و منو یاد اون میندازن
انصافا تو موقعیتی که مطلقا تنهایی تو خیالاتت هم یکی فقط حضور داشته باشه خودش تسکین دهندس ولی بنظرم نشونه خوبی نیست! نشونه یه بحرانه
بحرانی که بعدا بخاطر توجهایی که دریافت نمیکنم آدمایی که ملاقات نمیکنم ، حرفایی که هیچوقت به کسی نمیزنم و آدمایی که یبار هستن یبار نیستن معلوم نیس باید باهاشون ادامه بدی؟ رسمی حرف بزنی ؟ دوستانه حرف بزنی ؟ حرف بزنی؟ ....
ولی اگه قراره دیوونگی باشه هممون دیوونه بودیم ها میدونی؟ بلاخره یه عروسکی اسباب بازی ای ، حیوونی چیزی بوده که تو بچگی مینشستی باهاش حرف میزدی
درد و دل هایی میکردی که به کسی نمیگفتی و... بدون اینکه متوجه باشیم همون کارو تو ذهنمون انجام نمیدیم؟
پ.ن:چجوری نوشته هاتونو به انتشارات اضافه میکنید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
" ایران؛ سرزمین فرار از موقعیتها "
مطلبی دیگر از این انتشارات
کرانه های تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا زخمهایمان، بهترین ابزار ارتباطی ما نیستند؟