ما نویسنده هستیم عشقِ من.. ما گریه نمیکنیم..روی کاغذ خونریزی میکنیم
منی تنها
نم نمک باران
شب تنهایی
دلی تنگ با هوای آلوده ی شهر
منی تنها تنها تر از همیشه
صدای شر شر باران که مانند شلاقی به جان در و شیشه های خانه ها و مغازه ها افتاده است وزش باد
منی دیوانه قدم زنان بدون هیچ لباس گرمی
چند نفر مرا با این حال دیده اند؟
خندیده اند!؟
گفته اند دیوانه!؟
آری من دیوانه ام دیوانه شده ام دلتنگی هایم بیشتر شده است
دستم، شاهرگم را بریده است ولی من هنوز زنده ام
من زنده ام خنده های بلندم نشانه از سر مستی نیست میخواهم بفهمانم حوصله ی بعث ندارم دلگیرم دلگیر از خودم خاطراتم صدایی که مته ی عصابم هست و همین صدا لالایی شب های تارم اشک خون گریه منی بی خواب میان قرص خواب های شبانه روزه
دلیلش چیست امشب!؟؟؟؟؟؟؟؟
آن را هم نمیدانم!!!!!
نادان شده ام این اواخر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
" سقوط دایی جان ناپلئون "
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
معلق