پسر خوب


پسر خوبی ام . نه سیگار میکشم ، نه مشروب میخورم ، نه الکل مصرف میکنم ، نه تا ساعت 1 شب مثل دوستام بیرونم ، نه به دختری تیکه میندازم ، نه آدمی رو مسخره میکنم و نه هیچی...

کتاب میخونم ، درس میخونم ، آهنگسازی میکنم ، برنامه نویسی کار میکنم ، گیتار میزنم ، غذا میپزم ، کیک درست میکنم ،ورزش میکنم ، تا جای ممکن توقعم رو از خانواده پایین آوردم ، هرروز سعی میکنم شخصیتم رو چند پله ببرم بالا و...

اما خب نمیدونم چرا بین همه ناامید ترینم ، خسته ترینم و از همه مهمتر تنها ترینم .

برام سواله چطور بقیه که کاملا طرز زندگیشون مخالف منه و به قوله توی بیشعوری کامل به سر میبرند انقدر خوشحال و پر امید هستن ، انقدر اعتماد بنفس دارن ، انقدر خودشون رو قبول دارن ، انقدر آدم دورشونه .

شاید من راه رو اشتباه میرم ، یا شایدم اونا دارن راه رو اشتباه میرم .

تنها چیزی که خیلی ذهنم رو مشغول کرده اینه که آینده من چی میشه ، پنج سال دیگه کجام ، مردم یا زندم ؟ ، پیشرفت کردم یا هنوز توی همین سطح موندم ؟ ، خونه دارم یا نه ؟ ، و هزارتا سوال دیگه توی سرم میپیچه .

ویرگول رو جای خوبی برای خالی کردن خودم میبینم ، بعضی اوقات برای خودم مینوشتم ، داخل دفترهام ، داخل هر دفتر سه الی چهار صفحه پر کردم ، اغلب آخرای کتاب ریاضیم هم کلی چیز میز مینوشتم ، از همین نوشته هایی که داخل ویرگول میزارم .

الانم ساعت 10:36 دقیقه هستش و دارم برای شما مینویسم .

من سهیلم و مرسی که تا اینجا با من بودید ، اگه خوشتون اومد اون قلب رو برام قرمز کنید و یا اگر انتقادی بود خوشحال میشم که بهم بگید :)

شبتون پر ستاره ای...