دانش آموخته دکترای مدیریت از دانشگاه شریف؛ همموسس کارآفرینی نارون، کاوان، ادتریس و مدیااد
چه خوب شد که در ۲۰ سالگی نمیدانستم!
در آستانه چهلسالگی دقایقی هست که میتوانم سیگار کنت چهار به دست بگیرم؛ کنار پنجره بایستم؛ به افق خیره شوم؛ و به تمام سالهای گذشته و سالهای پیشرویم پوزخند بزنم. میتوانم از کارهای عادیام، از روزمرگیهایم لذت ببرم. ماکارونی درست کنم. همقبیله ابی و مینت هندل گوش کنم. سینک ظرفشویی را بسابم. رمانهای ایرانی و روسی بخوانم. و هنگام دیدن یک فیلم درام عمیق، توییتر چک کنم. به این پذیرش رسیدهام که چقدر معمولی هستم و قرار نیست بیشتر از این در دنیا اثری داشته باشم. پذیرشی که پس از چند سال کلنجار رفتن با اضطراب تنهایی و مرگ و اضطراب پوچی به دست آوردهام و با آن به آرامش رسیدهام.
بیست سال پیش ولی دوستان بیستسالهای داشتم که سیگار به لب، کنار پنجره میایستادند، به افق خیره میشدند و پوزخند میزدند. امروز میفهمم که هیچ شباهتی به این پذیرش و پوزخند نداشتند. ادایش را درمیآوردند. چیزهایی را از چهل سالگی میدانستند که «ای کاش در بیستسالگی میدانستم». اما فرصت کافی برای چیزهایی که باید در بیستسالگی میدانستند نداشتند؛ فرصت ورزشگاه آزادی رفتن، فرصت صبح تا شب در سوله خوابگاه فوتبال بازی کردن، فرصت شب تا صبح دور نشستن و شلمزدن، ساعتها پای کامپیوتر گیم زدن را. دریای وسیعی با عمق ناچیز از دانشی بودند که برای آنها نبود. دانشی که هیچ مسالهای را حل نمیکرد. دانشی که چون در زمان مناسبی نبود، به وجودشان نمینشست و به جای پذیرش، اضطراب و افسردگی و خودبزرگبینی به دنبال داشت. پیامدهایی که آن روزها شوق زندگی، تجربهکردن و حرکت کردن را از آنها میگرفت. و امروز دلیلی است که حتی در چهلسالگی نتوانند عمیقا به اضطرابهایشان فکر کنند و به پذیرش و آرامش برسند.
فیلسوفانی بودند که برای توضیح حرفهایشان، به حرف این و آن ارجاع میدادند و ارجاع را برای اثبات یک مدعا کافی میدانستند. فرم متفکری را میگرفتند که از جنگ با اضطراب مرگ بازگشته است، بیآنکه واقعا جنگیده باشند. بیآنکه در جنگی تمامعیار همه یال و کوپالشان ریختهباشد، دلشان به حال خودشان و بدبختیشان سوخته باشد و از آنها تنها «هیچ» باقی مانده باشد. ترکیب کج و کوله و نامتجانسی از فرم متفکری تهی از محتوا. حتی نمیدانستند که به چه حال و روزی افتادهاند! نمیدانستند در بیست سالگی که کافکا و کامو و هدایت بخوانی چقدر توهم فهمیدن چیزهایی را خواهی داشت که نفهمیدهای! و شاید هیچوقت هم نفهمی. از حجم زیادی از اطلاعات و دانش پرشدهای که مال تو نشدهاند. فرصت تحلیل و ساختن مدل خودت را از دست دادهای. مجموعهای نقل قول زیبا داری که نمیفهمیشان.
زود رسیدن فقط در محدود تفکر نیست که به نظرم زیانبار دارد. کارآفرینی که پس از مدت کوتاهی، شرایط و بخت و اقبال او را به موفقیت رسانده هم شاید هیچوقت نداند که دلش به اندازه یک سازنده بزرگ نشده و روحش به اندازه یک رهبر صیقل نخورده است. کودکی که زودتر از موعد درگیر مد و زیباییهای ظاهری میشود، نوجوانی که زود به فضای رابطههای جنسی وارد میشود و دانشجویی که به جای دانشجوییکردن به کسب درآمد و کار فکر میکند، همگی ممکن است هیچوقت به فهم عمیقی که باید از زندگی و این ابعادش بهدستبیاورند، نرسند.
چه خوب میشد اگر چیزهایی که باید در آینده بفهمیم را به زمان خودش موکول میکردیم و برخلاف توصیههای مرسوم در بیستسالگی راجع به چهلسالگی و موضوعاتش نمیدانستیم. اینکه ندانیم در آینده چه قضاوتی از امروزمان خواهیم داشت، فرصت لذت از امروز را به ما میدهد و فرصت عمیقتر فهمیدن در آینده را.
مطلبی دیگر از این انتشارات
"" تناقض جنگ و صلح ""
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیولای سیاه رنگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
" فناپذیری، هدیهای برای زیستن واقعی "