خیال زیبای تو

من با تو میگفتم از کلماتی پر هیاهو

و از واژه های متروک که چه حجمی از انتظار را در خود گنجانده.

آن شب در آن باران پاییز از دلگیری های مفرط هیچ پناهی

جز تو نداشتم و سرما بر صورتم  نقشی تازه میزد

تا تورا در حیرت ناباوری و رنجشی بی قافیه گم کنم...

گویی قرار بر این بوده  که خطوط رنگی خیالت را در ترانه های نسروده ام از خاطر ببرم.

من از پشت قاب رویاهایم که هر لحظه آویخته به ترسیم خیال است به پاهایم می نگرم  که چگونه کنار تو در آن ساحل  طلایی مسرور خود را  به ماسه های گرم میسپارد  و با تو تا کرانه های حقیقت و اعتماد رهسپار می‌شود.

با  تن پوشی از شکوفه های  سیب ،مزین به تبسم نور ، پیچیده بر قامتم  ،به تماشای ماه مینشینم

حال ، این رویای شیرین چه می شود ؟!!

رویایی که کوچه به کوچه اش را با هم رنگ زده ایم  ،شعرش را تو خواندی و من برایش دعا کردم

سهم سرخ من از زندگی نبوده ای؟؟؟!!

به جان آویخته ستاره ها  من طالع آسمان را میدانم...