https://golvani.ir
سهم آبادان از آبادانی فقط اسمش بود
سهم آبادان از آبادانی فقط اسمش بود
وقتی کم سن و سال بودم پدرم همیشه از آبادان تعریف میکرد.
همیشه میگفت بهترین شهر ایران آبادان بود. کلاس و جایگاه ویژهای داشت؛ خارجیهایی که به ایران میآمدند حتما به آبادان هم میآمدند. میگفت از تمام شهرهای ایران، آبادان سرتر بود.
خلاصه جوری با هیجان تعریف میکرد انگار در کشوری جدا از ایران زندگی میکردند.
وقتی این تعریفها را از آبادان میکرد چشمهایش برق میزد و با حسرت آخرش میگفت حیف که شما آن زمان نبودید تا آبادان قبل از جنگ را ببینید.
من زیاد به آبادان رفته بودم ولی چون کم سن بودم دقتی به اطراف نداشتم و نمیدانستم چه خبر است.
قرار شده بود به آبادان برویم، حالا دیگر من بزرگتر شده بودم و خوشحال از اینکه شهر رویایی پدر را با دقت بیشتری میتوانم ببینم.
اول به خانه مادربزرگ رفتیم، ماشین را جایی پارک کردیم که کوچه نام داشت. ولی شبیه چیزی که به اسم کوچه میشناختم نبود.
پر بود از خاک و خرابه و چالههای وسطش و بچههایی که بیخیال در این خاک و خرابه بازی میکردند.
خانه قدیمی بود و از نظر من غیر قابل سکونت. سرویس بهداشتی در حیاط بود و مارمولکها صاحب اصلی خانه بودند که همه جا نفوذ داشتند.
آبشور و مزهدار را به اسم آب آشامیدنی برای مصرف روزانه میخریدند و خوشحال بودند که آب تصفیه شدهای در اختیار دارند.
ظهر تابستان برق خانه میرفت و مادربزرگ در گرمای پنجاه درجه بدون کولر و پنکه به آشپزی پای گاز ادامه میداد.
عصرها با پدر به دیدن شهر میرفتم، اولین مدرسهای که رفته بود را نشانم داد، میگفت همان شکل قدیمش است، حتی رنگ درِ ورودی مدرسه هم همان است.
خانهای که به دنیا آمده بود را نشانم داد، همان شکل بود. پنجرهای که از آن افتاده بود پایین را نشانم داد، همان شکل بود.
همهی شهر همان شکل زمان جنگ بود ولی خرابتر، پیرتر، خستهتر.
کوچهها پر بود از خاک، گوشه کنار شهر پر بود از دیوارهای خرابه و خاک و آشغال.
تصویری که از شهر میدیدم شبیه هیچکدام از توصیفات پدرم نبود.
من فقط بخش بسیار کوچکی از شهر را دیده بودم ولی همان کافی بود تا بفهمم چرا هرموقع از آبادان حرف میزند چشمهایش از حسرت برق میزند.
وقتی به آبادان رسیدیم فهمیدم که آبادان یک کشور جدا از ایران است یعنی چی. انگار که خوزستان را از ایران حذف کردند و دیگر به رسمیت قبولش ندارند.
خودشان را به ندیدن و ندانستن زدهاند و خوزستان را رها کردند به حال خودش. دیگر خبری از بهترین شهر ایران نبود، خبری از مسافران خارجی و سفیران نبود، خبری از کلاس شهری و حسرت تهرانیها نبود.
من شهری را دیدم که روی نفت نشسته ولی هنوز آب تصفیه شده و برق و گاز و هوا ندارند. مردمی را دیدم که هشت سال خانه و زندگی و خانواده را رها کردند و جنگیدند برای آزادی ولی هنوز امکانات و حقوق اولیهی شهروندی را ندارند.
مردمی که هنوز ترکشهای جنگ را در خانه و زندگی و جان و روحشان میبینند ولی همچنان خونگرمترین و بامعرفتترین مردم هستند.
آب آشامیدن ندارند اما هنوز با مهر هرچه دارند را بیتوقع پیشکش مهمانشان میکنند.
مردمی که هنوز امید دارند روزی آبادان بالاخره آبادان میشود و من باور دارم سهمشان از آبادانی بیشتر از یک اسم است.
پایان پیام
نویسنده: بیتا اشکانیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
پای واکسنهای اهدایی ژاپن، به بازار آزاد ایران باز شده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه زرتشت ترویج دهنده یکتا پرستی در ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
واکسن در پیچ تندِ شایعات