https://golvani.ir
موتور مشت زن و لگدزن
موتور مشت زن و لگدزن
به گزارش گلونی بعد از فارغالتحصیلی در رشته جغرافیا افتادم دنبال کار. از همان اول هم میدانستم قرار نیست از جغرافیا پول دربیاورم چون تنها راه پول درآوردن از جلگه و دلتا و کوههای سر به فلک کشیده این بود که بروم در آموزش و پرورش و همین جلگه و دلتا را به زور بچپانم در مغز فرزندان سرزمینم.
برای این کار هم باید آشنایی، دوستی، فامیلی در اداره معظم آموزش و پرورش شهرستان میداشتی که من نداشتم.
تمام سایتهای استخدامی را زیر و رو میکردم و برای تمام شغلهایی که اندکی به شرایطم نزدیک بود درخواست میفرستادم.
منظور از «اندکی نزدیک به شرایطم» این بود که عبارت «فقط خانم» در آگهی درج نشده باشد وگرنه برای تمام پستهای شغلی از مدیرعامل تا آبدارچی و از رشته پرستاری تا مهندسی هستهای گرایش گداخت پرتوهای راکتوری درخواست دادم.
بعد از سه ماه ارسال مداوم رزومه و تحمل کنایههای غیرمستقیم پدرم در مورد حضور یک نانخور اضافه در خانه، فقط از دو جا تماس گرفتند.
مورد اول پیتزایی سر بلوار خانهمان بود که خانم پشت خط تا صدایم را از پشت گوشی شنید، نه گذاشت و نه برداشت صاف پرسید موتور داری یا نه؛ گفتم نه و قطع کرد.
مورد دوم کمی عجیب بود. خانمی زنگ زد و بیمقدمه گفت: «بلدی خوب مشت بزنی؟»
گفتم: «یک مدتی بوکس کار میکردم ولی چه کاری هست که مشت لازمه؟»
گفت: «خوبه. فردا شب ساعت ۳ بیا به آدرسی که برات میفرستم و به درِ آبی بزرگی که اونجاست سه تا تقه بزن» بعد هم گوشی را قطع کرد.
مانده بودم ساعت ۳ نصف شب چه کاری هست که احتیاج به مشت هم داشته باشد.
به جز دزدی چیزی به ذهنم نمیرسید ولی بعد فکر کردم برای دزدی که آگهی رسمی منتشر نمیکنند؛ شکایتهای بیامان بابام هم تو سرم میچرخید. خلاصه دل را زدم به دریا و رفتم سر قرار.
سه تقه که به در زدم، بعد از چند دقیقه صدای مهیبی بلند شد و بعد پیرمردی در را باز کرد و گفت: «اگر برای استخدام آمدی بیا تو و در را یک بار ببند و بعد به زیر قفل یک مشت بزن و در را باز کن»
هاج و واج نگاهش کردم ولی کاری که خواسته بود را انجام دادم و درجا استخدام شدم.
توضیح دادند که قفل درِ کارخانه خراب شده و قطعه لازم برای تعمیر آن را تا یکسال دیگر نمیسازند.
فعلاً نگهبان با مشت در را باز میکرد اما چون سنش بالا بود، مچ دستش درد میگرفت.
حساب کرده بودند حقوق سالانه یک آدم مشتزن کمتر از خرج تعویض در میشود. بنابراین من تا زمان رسیدن قطعه جدید، شاغل میماندم.
نزدیکهای آخر سال بود و من گوشه نگهبانی نشسته بودم و برای پیدا کردن کار جدید زانوی غم به بغل گرفته بودم که یک دفعه صدای فریادهای بیامان مدیر تولید کارخانه بلند شد.
فهمیدیم دستگاه پرس را یکی از کارگران خراب کرده و لنگه قطعه معیوب هم دیگر وارد نمیشود.
وسط داد و بیدادها، مدیر آن قدر عصبانی شد که یک لگد محکم زد به دستگاه و در کمال شگفتی دستگاه دوباره راه افتاد.
چند بار امتحان کردند و فهمیدند فقط با لگد راه میافتد ولی باز داد مدیر هوا رفت که: «حالا من از کجا یک آدم علاف پیدا کنم که هر نیم ساعت یکبار یک لگد جانانه به دستگاه بزند؟»
پرنده خوشبختی صاف نشسته بود روی شانههای من. با تمام قدرتم شانس را از روی هوا قاپیدم و قرارداد سال جدید را با پست سازمانی «لگدزن دستگاه پرس» آغاز کردم.
سال بعد نزدیکهای اتمام قراردادم بود که حرف از برداشتن تحریمها و ورود قطعات جدید به کشور شد و لرزه بر اندام من افتاد.
هر شب دعا میکردم که به توافق نرسند ولی بالاخره رسیدند متأسفانه.
تمام آرزوهایم داشت بر باد میرفت تا اینکه یکی از همکاران پیشنهاد داد با پولی که این دو سال جمع کردم یک موتور قسطی بخرم که بتوانم پیک موتوری شوم. بارقه امیدی در دلم چشمک زد.
موتور را که خریدم دیگر آخرین هفتههای قراردادم بود و افتادم دنبال کار. دوباره به همه جا درخواست دادم تا مجدد همان پیتزایی سر بلوار خانهمان تماس گرفت و اینبار با افتخار بادی به غبغب دادم و با صدای آلن دلون گفتم «بله خانم محترم. من موتور دارم» و به این ترتیب استخدام شدم.
از ذوق پیدا کردن یک شغل عادی مثل بقیه مردم داشتم بال درمیآوردم. از حالا به بعد با غرور میتوانستم در جواب این پرسش که کار شما چیست، به جای جوابهایی مانند «مشتزن در» یا «لگدزن دستگاه پرس»، با سری افراشته بگویم «پیک موتوری هستم.».
پایان پیام
نویسنده: یاسمن سعادت
مطلبی دیگر از این انتشارات
اهمیت و جایگاه اشکانیان در تاریخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکسکه؛ فیلمی برای دچار شدن و موفق شدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
کارمندان نظام بانکی کشور خدمتگزارانی در خطر با عدم اولویت واکسیناسیون کرونا