پادکست گوشواره؛ دغدغه "حقیقت" است یا "جنجال"؟!

منم حوصله ی گوش دادن پادکست اونم باسرعت1 رو نداشتم!
توی استودیوی ضبط
توی استودیوی ضبط


احتمالا فعالیت توی هر عرصه ای احتیاج به یک حجم خوبی شناخت توی اون عرصه رو داشته باشه. اما من فکر میکنم این شناخت نباید ما رو توی قالب هاو روندهای مرسوم گیر بندازه. این دقیقا همون تله ایه که خلاقیت مارو میکشه. مثلا زندگی ون‌گوگ همیشه برام جالبه، چون توی سبک های مرسوم نقاشی زمانه اش، خودش رو محدود نکرده. پادکست به نظرم قالبی برای حرف زدنه، همونطور که نقاشی، فیلم، تئاتر و بسیاری از ظرف های دیگه رو انسان ساخته تا توش حرفش رو بزنه و هی تکرار کنه.
برای همین شروع گوشواره برای من شروع مزه کردن یک قالب جدید برای حرف زدن بود. حرف های خوبی که شاید خیلیا قبلا گفته باشن و خیلی هاش هم از بین بحث هایی که میکنیم متولد و مطرح بشه. خودم شنونده ی خوبی برای پادکست ها نیستم، فیلم هارو مدام میزنم جلو، پادکست ها رو با سرعت 2 گوش میدم، ولی به نظرم پادکست و کلا فایل صوتی ای که با ریتم خاصی، میتونه ذهن مخاطب رو درگیر کنه، گزینه ی خوبی برای افزایش بازده یکسری فعالیت هاییه که توی زندگی روزمره انجام میدیم.
مثلا حین پیاده روی که آدم میتونه زمانی برای خلوت کردن باخودش داشته باشه، احتمالا زمان خوبی برای فکر کردن و تجزیه تحلیل هم باشه. پادکست هم میتونه موضوعاتی رو توی گوشمون زمزمه کنه که در حداقلی ترین نگاه، گزینه ی خوبی برای فکر کردن باشه.

اما قطعا این خوراک های محتوایی قطره چکون، مثل پادکست ها و کپشن های اینستا و... نباید جای خوندن کتاب های فاخر رو بگیره! چون اونوقت حکم مغول زمانه رو پیدا میکنه که کتابخونه ها رو آتیش زده! و خوانش یکسری مرجعیت فکری محدود از مباحث عمیق، که حوصله و همت خوندن کتاب دارن میشه نظر بخش زیادی از جامعه که تا حالا لای کتابارم باز نکردن. که شاید اگر میکردن اصلا به این نتیجه ها که الان ورد زبونشونه نمیرسیدن.

حوزه عمومی

گفت وگو چیز خوبیه!

آدما شاید وقتی سنشون کمتره حرف میزنن که بیشتر بشناسنشون، که بیشتر دیده بشن. اما کم کم میفهمن که چیزی که مهمه بمونه، اون حرفیه که گفته میشه. خیلی حرفای باحال هست که حتی اسم گوینده هاشون رو هم بلد نیستیم، اما همون حرف خوبشون توی تاریخ مونده و شده آجری که نسل بعد روش پاگذاشته و یک قدم به آسمون نزدیک شده. گوشواره برای من دقیقا توی زمانی شکل گرفت که از تب شناخته شدن و مصاحبه کردن و جنجال هایی که خیلیا توی تشکل های دانشجویی دنبالشن بیرون اومده بودم و دنبال یک جایی بودم که ساده و صمیمی بشینیم و در مورد چیزایی که برامون سواله فکر کنیم و حرف بزنیم. لابه لای این حرفا خودمون بیشتر مطالعه کنیم، بیشتر سوال برامون پیش بیاد و عمیق تر بشیم. اینکه گوشواره به جای جنجال و چهره سازی از آدما، دنبال حقیقت توی کلمات میگشت برای من خیلی قشنگ و خالص بود. و هست :)
حس این فیلسوف های یونانی رو دارم که توی خیابون راه میرفتن و با هم صحبت میکردن تا "حقیقت" رو پیدا کنن. چیزی که الان دیگه خیلی برای کسی مسئله نیست، همین حقیقته! و چیزی که برای خیلیا به مسئله تبدیل شده "جنجال و سروصدا"ست!

شاید برای همین بود که اونروز، وقتی دنبال یک شعار خوب برای گوشواره میگشتیم، این بیت به دلمون نشست؛

خسرو، به سیم معنی اگر در رسیده ای

آن سیم را به گوش دلت گوشواره کن

این بیت که توش میگفت که ما دنبال معناییم. گوشواره قرار نیست زینت بی معنا باشه :)