آبی آسمانی (نقدی بر انیمیشن عشق، مرگ + ربات ها)


دیروز در کارخانه نوآوری آزادی و در کارگاه زاویه شرکت هم آوا به همت دوستان تست و تایپ و سهیل عباسی عزیز معاون کارآفرینی هم آوا قسمت 14 از فصل اول « عشق، مرگ + ربات » پخش و با حضور برخی دوستان نقد و بررسی شد. اولا نکته جالب برایم این بود که دوستان کمتر توجه به محتوای فیلم و صحنه های آن داشتند و هر کس هر چه دل تنگش می خواست می گفت که البته در نوع خود جالب بود. دو گونه تفسیر در نزد حاضران مشاهده شد یک نوع تفاسیر عرفانی و مبتنی بر خودشناسی و درک راز هستی و نوع دوم تفسیری که زندگی و هستی را امری پوچ معرفی می کرد. که البته نظر سازنده فیلم دیود فینچر به نگاه دوم به گمان من نزدیکتر بود.

این نمایش داستان هنرمند سیاهپوستی را روایت می کرد که از طریق کشیدن پرتره مشتریانش امرار معاش می کرد اما همواره در پرتره هایی که می کشید رنگ آبی آسمانی ناخودآگاه ظهور می کرد. کشف رمز این حضور، هنرمند را بر آن داشت که دست از کار بکشد و سیر و سلوک خود را شروع کند. او برای درک این راز، مراحل گوناگونی را طی کرد و هر مرحله را که می پیمود آن را در نقاشی اش متجلی می کرد و این کوشش بی نظیر او علاقمندانش را متحیر می کرد تا این که در آخرین اثر تابلوییش، تنها یک صفحه تمام آبی آسمانی کشید. گویی هنرمند به رازی که در جستجویش بود پی برده بود.

در تمام این مدت این هنرمند شخصیت و هویت خود را برای مخاطبانش در هاله ابهام گذاشته بود. تا این که پس آخرین اثر تابلوئیش به یک جوان نسل Z که مدتها در صدد کشف هویت این هنرمند بود این امکان را داد تا به بارگاه اسرار آمیز او که گویی در آسمانها بود راه پیدا کند و داستان زندگیش را بشنود.

هنرمند افشاء کرد که به حقیقت رسیده است و قصد دارد دیگران را نیز با حقیقتی که یافته در آخرین اثر هنریش شریک کند و به زنگیش خاتمه دهد. او داستان را از اینجا شروع کرد که او یک ربات تمیز کننده سرامیکهای استخر بوده و صاحب او که یک دختر خلاق بوده است از کودکی تا زمان مرگ آن ربات را ارتقاء داده و پس از مرگش مالکان بعدی این ربات، همچنان به ارتقاء آن ادامه داده اند تا این که او خود نیز این فرایند تکامل را در طول سالهای داراز دنبال کرده است و به این نقطه­ ای رسیده که امروز است. اکنون می خواهد پرده از حقیقتی بردارد که در تمام این سالها به دنبال آن بوده است. و سپس دختر را به محل آخرین اجرای هنریش می برد که یک استخر در حال ساخت است.

شب اجرای آخرین اثر هنریش استخر آماده پر از آب و نور پردازی شده است و مشتاقان تماشای این آخرین نمایش در محیطی به شکل استادیوم بر گرد استخر جمع شده اند. ناگهان از میان تاریکی هنرمند به شکل اسطوره ای و اسرار آمیز بیرون می آید و در میان بهت و حیرت همگان برهنه به داخل استخر می پرد و رفته رفته تمامی اجزای بدنش را تجزیه می کند و چیزی که از دل آن همه پیچیدگی خارج می شود یک ربات کوچک تمیز کننده اسختر است که بعد از رهایی، اتوماتیک به سمت کناره استخر می رود و مشغول تمیز کردن کاشی های آبی جداره اسختر می شود.

گویی آن همه رمز و رازِ در پسِ ظهورِ رنگ آبی آسمانی، که در تمام طول فیلم هنرمند را به دنبال خودکشیده است، چیزی جز سرامیک آبی اسختر نیست، که در حافظه ربات هسته اول تشکیل دهنده هنرمند به یادگار مانده بود و هر از چند گاهی خود را بروز می داد.

این روایت ادامه روایتِ راززدایی از هستی توسط دنیای مدرن است و تقلیل انسان به یک ربات تکامل یافته و تقلیل ناخودآگاهِ پیچیده و رازآلود انسان به یک سرامیک آبی استخری که هرگز چیز جدیی نیست و ارزش آن همه بالا و پایین شدن را ندارد. اما همین خاطره فراموش شده است که دارد زندگی ما را دچار عدم رضایت و عدم آرامش می کند و ما را به تکاپو وا می دارد. این فیلم شاید تمسخری باشد به تمامی تکاپوهای تکاملی انسان که در مصیر کشف راز جهان رخ می دهد اما وقتی که این راز کشف می شود در اوج ابتذال و حقارت است.