طبیعت هنوز هم زنده است.....🌱


چند نفر از ما هنوز یادشان هست که وقتی بر روی این خاک قدم می‌زنیم، هر ذره از این زمین هزاران سال است که داستانِ مردان و زنان بزرگ این سرزمین را روایت می‌کند؟ ما هر روز بر روی این خاک زندگی می‌کنیم، در حالی که گویی فراموش کرده‌ایم که این خاک، مادر ماست. خاکی که در دلش ریشه‌های این سرزمین، تاریخِ پرافتخار، و اسراری نهفته است که هنوز برایمان گشودنی نیست. اما چه شده است که نگاه‌هایمان، دیگر نه به درختان، نه به کوه‌ها، و نه حتی به آب‌های جاری رودها، همان احترام و عشقِ دیرینه را ندارد؟

در این روزگار، وقتی به طبیعت نگاه می‌کنیم، دیگر چیزی جز بی‌توجهی و بی‌محلی نمی‌بینیم. مگر نه این است که کوه‌ها به قامت ستبرشان دیگر برای ما تهدید به نظر می‌آیند؟ مگر نه این است که درختانی که روزگاری درختان دانش و حکمت به شمار می‌آمدند، امروز فقط به برگ‌هایی خشکیده و چوب‌هایی بی‌صدا تبدیل شده‌اند؟ در حالی که سال‌ها پیش، انسان‌ها در برابر این کوه‌ها سر خم می‌کردند، امروز در برابر تک‌تک سنگ‌ها و درختانِ این زمین، ما گردن کشیده‌ایم. آنچه روزگاری یادآور آرامش بود، امروز یادآور غفلت و بی‌توجهی شده است.

چگونه می‌توانیم باور کنیم که آن زمین، که در زیر پایمان قرار دارد، تنها یک خاک مرده است؟ خاکی که دیگر سخن نمی‌گوید؟ این خاک هنوز زنده است، هنوز در دل خود ذخایر بی‌پایانی از زندگی و انرژی دارد. اگر امروز درختان برای ما تنها سایه‌هایی سرد هستند، اگر امروز کوه‌ها برای ما تنها جایی برای تفریح و تعطیلات شده‌اند، به این معناست که ما دیگر درک نکرده‌ایم که این زمین، خود زندگی است. فراموش کرده‌ایم که ما با آن در پیوندی ناگسستنی بودیم. شاید در زمان‌های گذشته، وقتی درختان سخن می‌گفتند و رودها داستان می‌خواندند، انسان‌ها هنوز به یاد می‌آوردند که آن‌ها نه مالک زمین، بلکه بخشی از آن بودند.

اما حالا، در روزگار ما، شاید زمین تنها به یک وسیله برای بهره‌برداری تبدیل شده است. زمین، که به گفته اجدادمان مادر ما بود، امروز در دلِ صنعتی شدن، دستخوش بی‌رحمی و نادیده‌گرفتن قرار گرفته است. در این روزگار، به جای برکت از خاک، فقط به دنبال بهره‌برداریِ بی‌پایان از آنیم. این‌جاست که فرهنگ‌ها فراموش می‌شوند، این‌جاست که مردم از یاد می‌برند که باید در برابر این زمین سر خم کنند، نه اینکه بر آن چنگ اندازند. ما دیگر درختان را نمی‌بینیم که درختانِ زندگی باشند، بلکه آن‌ها را به چشم درختانِ صنعت می‌نگریم. دیگر دلی برای تماشای طبیعت نمی‌زنیم، چرا که طوفان‌های‌ ذهنی‌مان، ما را از لذت‌های ساده و سرشار از حکمتِ طبیعت محروم کرده است.

اما هنوز هم امیدی در دل این خاک باقی است. هنوز هم دانه‌ها در دلِ زمین منتظرند که کسی بیاید و به آن‌ها زندگی بخشد. هنوز هم درختان در سکوتِ شبانه‌ روز در حال رشد هستند، آماده‌اند تا به نسل‌های آینده پناه دهند، به شرطی که ما درک کنیم که بدون این خاک، بدون این طبیعت، هیچ‌چیز از ما باقی نمی‌ماند. این زمین، مادر ماست. این طبیعت، معلم ماست. و بی‌توجهی به آن، بی‌توجهی به خودِ ماست.

فراموش نکنیم که روزگاری این خاک، ما را پرورش داد. روزگاری، این درختان و کوه‌ها به ما آموختند که چگونه باید زندگی کنیم. شاید وقت آن رسیده باشد که دوباره سر به این زمین بگذاریم، دوباره به یاد بیاوریم که زندگی ما به زندگی این خاک گره خورده است. دیگر نمی‌توانیم چشم‌ به راه آینده‌ای باشیم که از ریشه‌های‌مان جداست. درختان همچنان در انتظار ما هستند، رودها همچنان در انتظار ما هستند. اما اگر دوباره با این خاک آشتی نکنیم، شاید دیر شده باشد.