ما.......✨


چشم‌هایت را ببند...
تصور کن در ازدحام یک خیابان شلوغ ایستاده‌ای.
هزار نگاه از کنارت می‌گذرد، تند، خسته، بی‌اعتنا...
ناگهان دستی، نگاهی، قضاوتی بی‌رحمانه تو را درهم می‌شکند.
لبخندت را مسخره می‌کنند.
باور پاکت را ساده‌لوحی می‌خوانند.
آرزوهایت را کودکانه و بیهوده می‌پندارند.

در دلِ آن لحظه‌ی کوتاه، در آن شکست خاموش، تو فراموش می‌کنی که از کجا آمده‌ای.
تو یادَت می‌رود که در رگ‌هایت، خون هزار سال مهربانی جاریست.

اما صبر کن...
قبل از آنکه شکسته شوی، قبل از آنکه باور کنی که کم هستی،
به عقب برگرد.
خیلی عقب‌تر.
به دل خاک، به دل افسانه‌ها...

جایی که مردمانی شب را دور آتش جمع می‌شدند،
جایی که مادری در نور کمرنگ فانوس، موی فرزندش را نوازش می‌کرد و می‌گفت:
«یادت باشد فرزندم...
راستی، مهربانی، صداقت، تاج‌های نامریی نیاکان ماست.»

آنجا که پهلوانی، پیش از جنگیدن، دل دشمنش را می‌فهمید.
آنجا که دانایی، پیش از قدرت، بر تخت دل‌ها می‌نشست.

قصه‌ی پیرمردی را به یاد آور،
که در روزگاری که سنگدلی مُد روز شده بود،
کوزه‌ی کوچک آبش را با غریبه‌ای تشنه قسمت کرد و فقط گفت:
«آب، سهمِ جان است، نه سهمِ قبیله.»

به یاد آور زنی را، که در اوج قحطی، تکه نانی را که برای کودکش نگه داشته بود، در سکوت، در آستینش گذاشت و به کودکی غریبه بخشید.
بی‌آنکه بداند نامش چه بود، بی‌آنکه بپرسد از کجاست.

و داستان دخترکی که شبانه، در دل زمستان، فانوسی برداشت و به دنبال گمشده‌ای رفت، تنها به این امید که "شاید کسی چشم انتظار باشد."

بله...
فراموش نکن.

تو تنها نیستی.
تو وارث مهربانی‌های بی‌چشمداشت، دانایی‌های خاموش، شهامت‌های بی‌هیاهو هستی.
در رگ‌های تو، قصه‌ی هزاران چراغ روشن جاریست،
قصه‌ی مردمانی که قضاوت نشدند، اگر هم شدند، در دل خود سرودند:
«من از خاکم، از آبم، از آفتابم...
قضاوت تو، نمی‌تواند خورشید را خاموش کند.»

پس وقتی نگاه بی‌رحم زمانه، تو را به تردید انداخت،
وقتی خنده‌های بی‌روحِ این دنیا خواست تو را از اصالتت جدا کند،
یادت بیاور...

تو از نسل آرش و سیاوشی.
تو در قلبت فانوس کاخ‌های خاموش‌شده را حمل می‌کنی.
تو ادامه‌ی دست‌هایی هستی که هیچ‌گاه خسته نشدند، حتی وقتی در دل تاریکی گریه کردند.

و اگر می‌خواهی این شعله خاموش نشود،
باید از خودت شروع کنی.
از همین نفس، از همین نگاه، از همین دست مهربان.
تو باید اولین باشی که قضاوت نمی‌کند.
اولین باشی که می‌بخشد.
اولین باشی که فانوس را به دست می‌گیرد، حتی اگر راهی برایش نمانده باشد.

ما، نوه‌های خورشیدیم.
ما، فرزندان خاک‌های قصه‌گو.
ما، بیداران خاموشیم.

باید دوباره قصه‌ی خودمان را بنویسیم،
و قصه‌ی ما، از همینجا آغاز می‌شود:
از قلب تو،از قلب من،از قلب ما.......✨