میان سطرها گم میشوم، میان سایهها مینویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
نامهای از دل غبارها....✨

ای آنکه چشم گشودهای در سرزمینی که خاکش هزار قصه در سینه دارد،
ای آنکه گوش سپردهای به زمزمههای بیکلام باد در کوچههای خاموش،
بدان...
پیش از تو، ما بودیم.
با دستهای خاکآلوده و دلهایی پر از خورشید.
ما، که قصهها را نمینوشتیم... ما، قصهها را زندگی میکردیم.
میان کوههای خاموش و دشتهای بیانتها، هر سنگی که فرو افتاده، یادگاری از دستیست که امید کاشته.
هر چاهی که هنوز آب میدهد، جرعهای از لبهای تشنهی نیاکان توست.
هر واژهی اصیلی که از زبانت میجهد، بذر هزار سال رویاست که در جانت کاشته شده بی آنکه بدانی.
اما...
روزگاری فرا رسید که مردم، با انگشتهای سرد، به یکدیگر نشان دادند.
کسی گفت: «تو کمتر از آنی که باید باشی.»
دیگری گفت: «تو زادهی خاک فراموش شدهای.»
و هزاران دل، بیآنکه بدانند، به زنجیر تردید بسته شد.
دیدیم کودکانی را که در سکوت، آرزوهایشان را در کوچههای بیصدا گم کردند.
شنیدیم پیرمردانی را که در سایهی دیوارهای شکسته، نام خود را از یاد بردند.
لمس کردیم مادری را که لالایی میخواند، بیآنکه بداند آخرین بار چه کسی به صدای او گوش سپرد...
و هنوز... هنوز، خاک این سرزمین، به یاد دارد.
به یاد دارد قصهی یاری که از دل شب برخاست، دستی که از دل سنگ نوشکفت، دلی که از ویرانهها به پرواز درآمد.
امروز، در این لحظهی گمشده از تاریخ، این تویی که بر لبهی زمان ایستادهای.
این تویی که میتوانی میان هیاهوی سرد این دوران، چشم ببندی و ببینی:
ببینی دستهای نیاکانی که هزاران سال پیش، این خاک را با عشق بر دوش کشیدند، با لبخند به سویت دراز شده.
ببینی لبهایی که تو را به نام میخوانند، بیآنکه زبانشان هنوز بر لبهای دنیا جاری باشد.
و تو باید برخیزی.
نه به فریاد.
نه به خشم.
که با نرمی نسیمی که درختان کهنسال را نوازش میکند.
باید برخیزی و قصه را ادامه دهی.
واژههای گمشده را دوباره در لبها بکاری.
اصالتِ فراموش شده را، نه با شعار، که با زندگی خویش فریاد بزنی.
آری، جانم،
تو آیینهی هزار سال ناپیدایی.
تو وارث هزاران عهد نگفتهای.
و اگر تو خاموش شوی، این سرزمین، این خاطرههای شیرین، این واژههای درخشان، آرام آرام در دل غبار ناپدید خواهند شد.
پس از خود آغاز کن.
از کوچکترین واژهای که میتوانی زیباتر بر زبان جاری کنی.
از مهربانترین نگاهی که میتوانی به انسانی غریب ببخشی.
از احترام به افسانههایی که بوی کاهگل و بوی گل سرخ دارند.
تو از همان تبار خورشیدیانی.
تو را از خونِ شقایق ساختهاند و از آوای رودها سرشتهاند.
یادت نرود، ای عزیزترین:
این خاک، این فرهنگ، این قصهها...
همه در دستان تو بیدار میمانند یا خاموش میشوند.
تو را خواندهاند، تو را برگزیدهاند، تو را به هزار امید، به هزار رویا، به هزار عهد نانوشته سپردهاند.
پس برخیز.
و به یاد همهی قصههایی که هنوز در دل خاک نجوا میشوند،
زندگی کن.
با مهر.
با اصالت.
با غرور.
با آن لبخند پاکی که تنها از دل سرزمینی برمیآید که نامش "ایران" است.......✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت به زبان مادری؛ بازگشت به خود.....
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر قرار است جرقهای باشم.......✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا نوبت ماست.....✨