روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
آیرون من
تصمیم گرفتم خودم رو به چالش بکشم. ببینم که جرئتش رو دارم یا نه. جنگ سرد تو اوج خودش بود و اگه یه چیز بود که خوانندهها مخصوصا جوونها ازش متنفر بودن، همین جنگ لعنتی بود. ارتش بود.
ولی من قهرمانی رو معرفی کردم که نمایندهی لایههای زیرین و دستهای پشت پردهی جنگ و ارتش بود. یه طراح و تولید کنندهی اسلحه. کسی که برای ارتش سلاح تولید میکرد. کسی که از جنگ پول درمیآورد. کارخونهدار سرمایهدار بود.
راستش به نظرم هیجانانگیز میومد که خوانندهها رو مجبور کنم که کاراکتری رو دوست داشته باشن که درواقع باید ازش متنفر باشن و خیلی هم محبوب شد، نشد؟
سلام. چیزی که میشنوید قسمت بیست و ششم پادکست هیرولیکه که در اردیبهشتماه ۱۴۰۱ ضبط میشه.
هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانها و کتابهای مصوره. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
من که بچه بودم واقعا انتظار داشتم تا الان یه گودزیلای چیزی بیاد یا مثلا آدم فضاییها بیان راحت شیم یا چه میدونم زامبی شیم همه.
خیلی برام دور و زیاد بود ۱۴۰۰ به بعد. اصلا قرار بود دنیا تا حالا تموم بشه ولی همچنان با قدرت و خیلی دارک و موزمار داره ادامه میده.
گیدورا (Ghidorah) میدورا که نیومد هیچی، دوساله درگیر این کرونای نکبتیم. به خدا کی قبلش اصلا میدونست که پاندمی یعنی چی. برای بار هزارم آرزو میکنم که تموم بشه و برگردیم به دورانی که خاطراتش دیگه تقریبا داره محو میشه.
حالا جدا از شوخی به تمام اونهایی که عزیزانشون رو توی این دو سال از دست دادن تسلیت میگم. میدونم که هیچی نمیتونه همچین دردی رو آروم کنه ولی امیدوارم که سال جدید همه چی روشنتر بشه براتون و امید به زندگیتون برگرده.
امیدوارم تو زندگیتون آرامش رو تجربه کنید و بتونید خاطرات شیرین بسازید. دمتون گرم و دلتون شاد.
خب میدونم که از اپیزود قبلی خیلی گذشته ولی دلیلش هیچی جز گرفتاری من نیست. گرفتاریهای جذابی که اگه به نتیجه رسید همینجا خبرش رو بهتون میدم.
قبل از شروع باید یه چیزی هم بهتون بگم که من تو اپیزود قبلی خیلی احمقانه و از روی یه اشتباهی که اصلا به خاطر ناآگاهی هم نبود، جرد لِتو (Jared Leto) رو گفتم جرد لَتو.
یعنی چیزی نبود که ندونم. قبلش هم اصلا زدم تو گوگل که جرد رو درست بگم ولی زدم فامیلیش رو داغون کردم. خیلیها ناراحت شدن از این موضوع.
منم ازشون عذرخواهی میکنم، حق دارن ولی اصلا اینجوری نبود که ندونم. نمیدونم چی شد واقعا. عجیبترین اشتباه تلفظی زندگیم بود.
البته یه چیزی هم بگمها، شما که انقدر رو اسمها و تلفظها حساسید یه خارجی پیدا کنین، یکی که فارسی و عربی زبان نباشه و بتونه بگه فائقه. به خدا اگه تونستن بگن. اگه تونستن من همهی زندگیم رو میفروشم و میرم کلاس زبان.
البته متوجه هستم که جناب لتو خب یه چهرهی محبوب جهانی هستند و منم فقط یه پادکستر دونمایه و خسته در گوشهای از خاورمیانهم ولی خب به هر حال فکر نکنم بتونن بگن. حالا بگذریم.
قسمت بیست و ششم که اولین قسمت سال ۱۴۰۱ هم هست، درمورد کیه؟ از اول اپیزود هم فکر کنم معلوم بود. درمورد آیرونمن (Iron Man) قشنگ و نازنین و از گل بهترمه.
ایرونمن زیبا و افسانهای با اون لباس قرمز و طلایی کلاسیکش. با اون قد و بالا و چشم و ابروش. اون موهاش و اون داستان غمانگیزش.
نزدیک سه سال مقاومت کردم که نرم سراغش. خیلی سخت بود برام، آخه داستانش تو دنیای سینمایی مارول اونقدر عظیم و کامل و احساسی بود که دلم نمیخواست برم سراغ کمیکهاش.
میدونستم همکه اگه برم هی باید اشک بریزم و بنویسم، اشک بریزم و ضبط کنم، اشک بریزم و ادیت کنم. کلا باید در طول تولید گریه کنم دیگه. که راستش رو بخواین اینطوری نشد. خیلی هم گریه نکردم، حالا یکی دوبار.
فقط این هم بگم که ممکنه گاهی تو طول اپیزود بگم آیرونمن گاهی بگم مرد آهنی
دلیل خاصی هم نداره. گاهی اون بهتره گاهی این. خلاصه بالاخره نوبت آیرونمن شد و امیدوارم که لذت ببرین و اشک بریزید یکم، مثل من. اصلا واسه آیرونمن اشک نریزید، واسه کی میخواین بریزید خدایی.
من فائقه تبریزی هستم و با کمک بردیا برجستهنژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این اپیزود بیست و ششم از پادکست هیرولیک.
آیرونمن، مردی که با چکمههای براق و موشکیش پرواز میکنه. لباسش به قدری قدرتمنده که شلیک مرگبارترین اسلحههای جهان هم نمیتونه بهش خش بندازه.
آیرونمن با لباسش میتونه با جاذبهی زمین بجنگه. با سرما و گرما و سرعت و کلا همه چی بجنگه. با بیگانهها و سوپرویلنهای انسان و غیرانسان مبارزه کنه و شکستشون بده.
همهی این قدرتها رو هم از قلبش میگیره. قلبی که خیلی وقته که دیگه ندارتش. قلبی که یه ماشینه، یه دستگاهه و اگه یه روز اتصالی کنه، از کار بیفته و یا کلا خاموش بشه فقط لباس ابرقهرمانیش نیست که از کار میفته، خودش هم میمیره.
یه جورایی تلاش بیاندازهی آیرونمن برای ساخت لباس پشت لباس که هر کدوم پیشرفتهتر از قبلی باشه، بیشتر برای زنده موندنه تا قدرتمندتر شدند اما هیچکدوم از اینها هدف زندگی مردی که بعدا شد ایرون من نبود.
تونی استارک (Tony Stark) قبل از این که آیرون بشه یه نابغهی پولدار دخترباز خودخواه بی مسئولیت بود که امپراتوریش رو با طراحی و ساخت سلاح به دست آورده بود.
سلاحهای کشتار فردی و جمعی که همهجای دنیا در حال خرید و فروش بودن و جسد بود که روی جسد جمع میشد. این مردی بود که مارول تو سال ۱۹۶۳ به مخاطبان معرفی کرد.
تو اوج جنگ سرد و درست وقتی که سربازهای آمریکایی تو ویتنام میمردند و مردم آمریکا از جنگ و سیاست و قدرت متنفر بودن.
جنگ سرد یه دورهی پرتنش بین شوروی و آمریکا و متحدین هردو کشور بود که بعد از جنگ جهانی دوم شروع شد و تا فروپاشی شوروی که میشه سال ۱۹۹۱ ادامه داشت.
یه کلکل نظامی، اتمی، ایدئولوژیکی، اقتصادی و کلا هر چیزی که نشون دهندهی برتری یکی به اون یکی بود، به نظر خودشون البته. هرکدوم خودشون رو برتر از اون یکی میدونستن و این کشمکش ترسناک با جنگهای غیرمستقیمی هم همراه بود.
غیرمستقیم منظورم اینه که شوروی و آمریکا از ترس سلاحهای اتمی همدیگه با هم رو در رو نشدن ولی هرکدوم درگیر جنگ با متحدین اون یکی شدن، مثل حمله شوروی به افغانستان، جنگ کره، بحران موشکی کوبا و جنگ ویتنام.
جنگ ویتنام جنگی بود که آمریکا و مردمش رو خیلی بیشتر از بقیهی جنگها درگیر کرد. آمریکا از ترس گسترش کمونیسم مستقیما وارد درگیری نظامی تو ویتنام شد.
ارتش به ویتنام فرستاد و خودش رو از نظر اقتصادی و اجتماعی دچار بحران کرد. اون هم بعد از دوتا جنگ جهانی و رکود اقتصادی بزرگی که به زور پشت سر گذاشته بود.
اما جامعهی آمریکا دیگه مثل قبل نبود. خیلی از آمریکاییها مخصوصا جوونها مخالف بودن. نسل جدید دیگه جنگ سر ایئدولوژی رو به عنوان آرمان باور نداشت. تا حدی کلکهای رسانهای رو هم فهمیده بود.
به خاطر همین شروع کرد به اعتراض. دلیل اعتراضاتشون جنگ و کشته شدن سربازهای آمریکایی تو یه کشور ناآشنا و دوردست بود. اون هم سر ایدئولوژی.
این اعتراضات به خشونت کشیده شد، کشته هم داد. اگه فیلم شیکاگو سون (Chicago 7) رو دیده باشین که فکر کنم کمتر از دو سال پیش پخش شد، میتونین یه تیکهای از این اعتراضات و جو اونموقع آمریکا رو بشناسید.
اگه فیلم فیلم ترومبو (Trumbo) رو هم دیده باشین، میتونین اوج نفرت دولت آمریکا از کمونیسم که حتی به هنر هم کشیده شده بود رو ببینید.
ولی با همهی اینها جنگ تموم نشد و تلفات انسانی زیادی داشت. یه جنگ طولانی و بینتیجه که حدود بیستسال طول کشید و آخرش تبدیل به یک شکست برای آمریکا شد.
خلاصه تو گیر و دار جنگ که هرروز خبر کشتهشدن سربازهای از همهجا بیخبر آمریکایی تو یه کشور دوردست شنیده میشد، استنلی ادیتور ارشد مارول یه فکری به ذهنش رسید.
نشست و با خودش فکر کرد. بعد یه تصمیمی گرفت. تصمیم گرفت که خودش رو به چالش بکشه، ببینه که اصلا جرئت رویارویی با همچین چالشی رو داره یا نه. یعنی حاضره عواقبش رو تحمل کنه یا نه.
جنگ غیرحضوری سرد و خیلی حضوری ویتنام تو اوج خودش بود و اگه یه موضوع بود که مردم آمریکا، مخصوصا جوونها ازش متنفر بودن، همین جنگ لعنتی بود. ارتش بود. اسلحه بود.
ولی استنلی قهرمانی رو معرفی کرد که درواقع نمایندهی لایههای زیرین ارتش و جنگ بود. نمایندهی پشت پردهی این فاجعهی انسانی. کسی که میشست اون بالابالاها و با کشتهشدن مردم تجارت میکرد.
یه طراح و تولید کنندهی اسلحه. کسی که برای ارتش سلاح فراهم میکرد. کسی که از جنگ و خون پول درمیآورد. خیلی خیلی هم پول درمیآورد. به نظر استنلی هیجانانگیز اومد که خوانندهها رو مجبور بکنه که کاراکتری رو دوست داشته باشن که درواقع باید ازش متنفر باشن.
کاراکتری که غرق عشق و حال و مستی بود و اصلا هم براش مهم نبود که تو دنیا چه خبره. ریسک بزرگی بود ولی اون روزها مارول هرکاری که میکرد به طرز شگفتانگیزی جواب میداد.
استنلی و جک کربی (Jack Kirby) دوتا از مهرههای مهم مارول بودن که آیرونمن رو خلق کردن. دوتا آدم که زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. هم سلیقهای و هم ظاهری.
تنها چیزیشون که شبیه هم بود بچگی و حتی قبل از بچگیشون بود، یعنی داشتن یه خانوادهی یهودی و مهاجر. من با جزئیات خیلی فراوان درمورد هردوشون هم حرف زدم قبلا.
داستان زندگی استنلی رو تو اپیزود پونزدهم و ماجرای اسپایدرمن تعریف کردم و داستان جک کربی رو هم تو قسمت پنجم یعنی کاپیتان آمریکا براتون مفصل گفتم اما مثل همیشه یه خلاصهای برای معرفی هردوشون میگم.
استنلی متولد نیویورک بود و وقتی آیرونمن برای اولین بار چاپ شد، یعنی ۱۹۶۳، استنلی دیگه چهلسال رو رد کرده بود. پدر و مادر استنلی مهاجر بودن و خیلی فقیر.
پدرش یک مرد الکلی و آزارگر بود و تنها راه فرار استنلی از شرایط بد خونه، فیلم دیدن و کتاب خوندن بود. سینما اونموقعها ارزون بود و در واقع یک جور تفریح فستفودی محسوب میشد. یکی از دلایلش رو تو قسمت اول و دوم گفتم.
کودکی استنلی هم تو شرایطی بود که آمریکا و البته کل دنیا تو جنگ و رکود اقتصادی و قحطی بودن. داستان و فیلم و کتابهای ابرقهرمانی هم نوعی تبلیغات محسوب میشد برای امید بخشیدن و سرگرم کردن. حالا بگذریم.
استنلی تو این محیط بزرگ شد. بعد از کلی کشمکش بالاخره تو هجده سالگی به خاطر رابطهی فامیلی با مدیر مارول وارد این کمپانی شد و به خاطر پشتکار خودش دیگه تو سال ۶۳ که آیرونمن متولد شد، همهکارهی مارول بود.
اما جک کربی. لقب جک کربی بین طرفدارانش د کینگه (The king). سلطان. دلیلش هم اینه که تو تاریخ کمیک هیچکس به اندازهی جک نیست که تو خلق کلی کاراکتر با ویژگیهای مختلف نقش داشته باشه.
خیلی از کاراکترها طراحی لباس ابرقهرمانیشون رو مدیون جک کربین، هم تو دیسی و هم توی مارول. جک هم حدودا ۴۵ سالش بود که آیرونمن متولد شد. جک طراح لباس و درواقع ظاهر تونی استارک بود. طراح کاراکتر بگم بهتره. طراح کاراکتر آیرونمن بود.
جک هم از یه خانوادهی فقیر و مهاجر بود که به نیویورک پناه آورده بودند. فقر و خشونت هم توی خونه و محلهشون بیداد میکرد. تا مدتها خشونت تنها چیزی بود که جک میشناخت.
توی مدرسه، تو گنگهای خیابونی، تو خونه. مشت و لگد و خون و شکستگی فک و دنده جزئی از زندگی روزمرهش محسوب میشد. جک رویای این رو داشت که وارد دانشگاه هنر بشه ولی پولی نداشت و قرار هم نبود که هیچوقت پولدار بشه.
البته اونقدر با استعداد بود که تو سن ۲۳ سالگی بدون هیچ تحصیلی و فقط به خاطر طراحیهای بینظیرش، یه شغل تمام وقت تو مارول به دست آورد و چیزی نگذشت که تو یه همکاری جانانه، اولین کاراکترش یعنی کاپیتان آمریکا رو خلق کرد.
کاراکتری که تا مدتها بهترین نونآور مارول بود اما تو سال ۱۹۶۳ دیگه کاپیتان آمریکا محبوبیتی نداشت یا به قول خود آمریکاییها کار نمیکرد. کلا دیگه کسی نمیتونست با دیدن ابرقهرمانی که به تنهایی به جنگ نازیها میره و یه مشت هم تو دهن شخص هیتلر میزنه، سر ذوق بیاد.
دنیا روالتر از این حرفها شده بود. سوپرویلنی به این واضحی هم وجود نداشت. یعنی دیگه یه شخص خاص نبود که بشه کل بدبختیهای دنیا رو بشه انداخت گردنش. حالا همه چیز عوض شده بود.
سانسور هم مزید علت شده بود البته. تو اپیزودهای قبلی هم گفتم که تو اون سالها سانسور بدجوری باعث شده بود که کیفیت داستانها و خب متعاقبا فروش کمیک پایین بیاد.
تو همون اپیزود پونزدهم در مورد این که مارول چجوری به مرز ورشکستگی رسید و بعد خودش رو کشید بالا توضیح دادم. اینجا دیگه ازش میگذرم.
خلاصه سال ۱۹۶۱ یعنی دو سال قبل از آیرونمن، استنلی و جک که به خاطر همین سانسور و نفروشبودن کمیکها حسابی از اوضاع خسته شده بودن، تصمیم گرفتن که دیگه کلا این ژانر رو بذارن کنار.
اما به اصرار مدیر مارول و برای آخرین تلاش، یک گروه خلق کردن به اسم چهار شگفتانگیز که به طرز شگفتانگیزی ترکوند. یهو همه چیز عوض شد، یهو مارول شد مارول و مخاطبان سرازیر شدن برای خرید کتاباش.
دلیل این هم قبلا گفتم. این شخصیتها با قبلیا فرق داشتن. استنلی یه راه جدید برای روایتها پیدا کرده بود. یه روش جدید که کاراکترها رو دوستداشتنی میکرد.
داستان این شخصیتهای جدید خیلی درونی و خودمونی و شخصی بود. خوب و بد مطلق وجود نداشت. مشکلات شخصی جزوی از داستان ابرقهرمانیشون شده بود.
جک و استنلی یهو دستشون اومد که چه خبره. فهمیدن که مردم دلشون ابرقهرمان میخواد ولی دیدن ابرقهرمانانی که دعوا میکنن، الکلین، که مشکل کنترل خشم دارن براشون لذتبخشتره تا یه سوپرسرباز فوق خوب یا یه آدم فضایی بینقص.
اینجوری شد که هالک اومد، تور اومد و بالاخره تو سال ۱۹۶۳ تونی استارک اومد. گفتم دیگه استنلی کرمش گرفته بود که یک کاراکتر در واقعیت منفور رو وارد قلب و روح آدما بکنه. اونم تو اوج جنگ.
ولی این وسط جنگ ویتنام تنها منبع الهامش نبود. اون روزا یعنی تو دههی شصت مردی به نام هاوارد هیوز (Howard Hughes) حسابی معروف بود و اینطور که من سرچ کردم توی دوره حتی ثروتمندترین مرد جهان بود.
جک کربی و استنلی مجذوب داستان هاوارد شدن و یه تونی استارک عین اون خلق کردن. حتی اسم بابای تونی رو گذاشتن هاوارد، یعنی بهش یه ادای دینی هم کردن.
حالا ایشون کی بود؟ همون مردی که مارتین اسکورسیزی تو سال ۲۰۰۴ از زندگیش یه فیلم ساخت به نام هوانورد که لئوناردو دیکاپریو (Leonardo DiCaprio) هم نقشش رو بازی کرد.
یه خودشیفتهی بینهایت پولدار که اسمش همهجا بود و هرکاری که دلش میخواست میکرد و اتفاقا مشکل اعتیاد به الکل هم داشت. هاوارد تو سن هفده سالگی امپراتوری پدر و مادرش رو به دست گرفت و شد یکی از پیشگامان صنعت سینما اما خودش عاشق علوم هوانوردی بود.
بعد از این که همهکارهی شرکت شد کلی فیلم ساخت و از اونطرف خلبانی یاد گرفت، هواپیما ساخت. آدم نابغه و عجیبی هم بود و همه کاری از دستش برمیومد. خیلی هم دخترباز و عیاش بود و دوتا ازدواج ناموفق هم داشت.
مشکل اعتیاد به الکل هم داشت و این موضوع خیلی بهش آسیب زد. کلا سرنوشت چندان خوبی نداشت ولی همون خودشیفته، پولدار، خوشتیپ، باهوش و توچشم بودنش کافی بود که استنلی و جک یه تونی استارک از توش دربیارن.
درواقع استنلی و جک هرچی که برای تنفر مردم از یک کاراکتر لازم بود رو جمع کردن و تزریقش کردن به کاراکتر تونی استارک. یه تونی استارک پولدار، خودخواه و عوضی ساختن که یه امپراتوری رو اداره میکرد.
پدر و مادرش رو تو جوونی از دست داده بود، خودش مونده بود و کلی پول که باهوش بینهایتش این ثروت رو بیشتر و بیشتر هم میکرد. هیچی هم براش مهم نبود تا این که یه روزی تبدیل شد به یک ابرقهرمان.
ابرقهرمانی که نه تنها قدرتش رو از بدو تولد نداشت و نه تنها اون رو با یه نیش یا یه اتفاق ماورایی و رادیواکتیوی به دست نیاورد و باز هم نه تنها به خاطر آرمانش این کار رو نکرد بلکه خودش مجبور شد قدرتش رو بسازه تا زنده بمونه. خودش، خودش رو ابرقهرمان کرد چون اگه نمیکرد میمرد.
مخاطبین آیرونمن نازنین رو برای اولین بار تو شمارهی سی و نهم سری داستانهای تیلز آف ساسپنز (Tales of Suspense) شناختن. روی جلد اولین شماره علاوه بر اسم جک کربی و استنلی، اسم لری لایبر (Larry Lieber) و دن هک (Don Heck) هم هست که تو نوشتن داستان و طراحیش نقش داشتن.
هرشمارهی این سری در مورد یک کاراکتر بود تا این که آیرونمن اومد و همون اول به قدری محبوب شد که کلا شد لیدر شمارههای بعدی تا این که اصلا اسم سری شد آیرونمن.
یعنی بعد از شمارهی سی و نهم تا چندین شماره قصههای آیرونمن روایت شد. بعد دیدن که خب چه کاریه اسمش رو بذاریم آیرونمن. منطقی هم بود.
آیدونمن شماره به شماره رشد کرد، لباساش تغییر کرد، رفقاش عوض شدن، دشمناش اضافه و کم شدن و خیلی چیزهای دیگه. اگه فیلم آیرونمن ۲۰۰۸ رو دیده باشین، خیلی دقیق و قشنگ این تغییر لباس رو میبینید.
تقریبا هم داستان ارجین آیرونمن یعنی این که تونی چجوری شد آیرونمن همونیه که توی فیلم دیدید، البته با یه تفاوت. اون هم این که دیگه جنگ ویتنامی در کار نبود و تو فیلم، تونی برای جنگ افغانستان سلاح میساخت و به ارتش میفروخت.
کلا داستان آیرونمن تو کمیکها سهبار از اول تعریف شده. یه بار با جنگ ویتنام، یه بار با جنگ خلیج فارس که میشه حملهی صدام به کویت و سومی هم جنگ افغانستان.
البته آیرونمن کاراکتر خیلی کلیدی ولی نه چندان جهانی مارول بود. توی کتابها مدیر شیلد میشه، مدیر اونجرز میشه، وزیر دفاع آمریکا میشه. شیلد یه سازمان مثلا ضد تروریستی و ضد اتفاقات سوپرویلنی و اینهاست، اونجرز هم که گروه ابرقهرمانی ماروله.
پس آیرونمن مدیر شیلد میشه، مدیر اونجرز میشه، وزیر دفاع آمریکا میشه. کلا آیرونمن توی کمیکها نقش کلیدیای داره توی مدیریت و ساخت تجهیزات دنیای مارول و ابرقهرمانهاش و اینا.
بگذریم، به این میخواستم برسم که با این که خیلی شیک و مداوم کمیکهاش چاپ میشد و تقریبا کاراکترش همهجا بود ولی شهرت جهانیش تا قبل از فیلم آیرونمن نسبت به کاراکترهایی مثل اسپایدرمن و هالک خیلی کم بود.
تا این که سال ۲۰۰۸ شد و رابرت داونی جونیور (.Robert Downey Jr) رو برای نقش آیرونمن انتخاب کردن. خدایی خیلیا قبلش نمیشناختنش دیگه. چند نفرتون میشناختینش؟ اصلا آیرونمن میدونستید کیه. همین بردیا، عمرا اگه میشناختش.
اینها رو گفتم که بگم بعد از محبوبیت فیلم یه ارجین دیگه ازش نوشتن. یه کمیک دیگه نوشتن که از اول دوباره داستانش رو تعریف میکرد که اون مربوط به جنگ افغانستان بود.
یعنی فیلم باعث شد که مارول یه بار دیگه از اول داستان آیرونمن رو تو یه کمیک خیلی پر و پیمون تعریف کنه. کمیکی به نام آیرونمن سیزن وان (Season 1) که سال ۲۰۱۳ چاپ شد.
داستان تبدیل شدن تونی به آیرونمن هم خیلی وفادارانه به کمیک اصلی سال ۶۳ باقی موند ولی یه پردهی دومی هم به داستان اضافه کردن که جذابترش کرد. برای همین هم من داستان این کمیک رو تعریف میکنم، یعنی این که سال ۲۰۱۳ چاپ شد.
این هم بگم که تو داستان مستقیما نگفتن افغانستان. یک کشور تخیلی ساختن که کاملا از نظر جغرافیایی همون افغانستانه، لباسهام همونه. حالا به هردلیلی نگفتن. منم نمیگم. اسم کشور رو گذاشتن چاردستان. منم میگم همون چاردستان.
عجیب به نظر میاد ولی میگم چاردستان. هیچ ربطی هم به کردستان نداره املاش رو چک کردم. پس کلا یه کشور مندرآوردیه مربوط به مارول.
یه چیز دیگهای هم که این کمیک داره اینه که اسمهای کاراکترهای چاردستانی این کمیک خیلی عجیبه. فکر میکنم عمدی بوده مثل خود چاردستان. میخواستن از اسمهای واقعی استفاده نکنن. منم عوضش نکردم، همینجوری تعریف میکنم که توی کمیک تعریف شده.
خب دیگه سرتون رو درد نمیارم. بریم سراغ داستان ولی بعد از داستان رو هم حتما گوش بدید که میخوام برم سراغ دنیای سینمایی مارول و بعد از سه سال حسابی از رابرت داون جونیور حرف بزنم و از نقش عظیمی که ایفا کرد برای رسوندن امسییو به چیزی که الان هست. حالا دیگه بریم داستان رو با هم گوش بدیم.
صنایع استارک، جزیرهی مونتاک، نیویورک. چند سال قبل از سال ۲۰۰۰. تونی استارک به همراه دستیارش پپر پاتز از یک برج بزرگ بیرون میان. یه برج وسط یه جزیره که متعلق به تونی استارک و تشکیلات بزرگشه.
تمام جزیره پر از ساختمون، آزمایشگاه، کانتینر و کارمنداییه که برای تونی کار میکنن. جزیرهی مونتاک، اصلیترین پایگاه صنایع بزرگ و بینالمللی اسلحهسازی استارکه.
تونی یه مرد حدود چهل سالهست. خوشتیپ و جذابه، موهای سیاه و سیبیل سیاهرنگی داره. یه تیشرت و شلوار سفید غیر رسمی پوشیده. عینک آفتابی گرونقیمتی به چشماشه و با این که پپر پشت سر هم داره حرف میزنه تو صورت تونی هیچ نشانهای از اهمیت دادن وجود نداره.
پپر اما اصلا همچین خصوصیتی نداره. همه چیز براش مهمه و گیر بد رئیسی افتاده. پپر یه زن حدودا سی سالهست. موهای بلند طلاییای داره و کت و دامن رسمی پوشیده و همهی توانش رو هم به کار گرفته تا کاری کنه که تونی مسائل رو جدی بگیره.
درواقع برای همین استخدام شده که حواسش به همه چیز باشه و البته همیشه حقیقت رو به تونی بگه، حتی تلخ. البته اگه تونی گوش بده. تونی و پپر به سمت ماشینی میرن که اومده تا تونی رد به یکی دیگه از ساختمونهای جزیره ببره. جایی که قراره یه جلسهی مهم تشکیل بشه.
اونا تمام مدت در حال بحث کردن در مورد بیخیالی تونیان. برای جلسه خیلی دیر کردن و پپر از این موضوع عصبانیه. سوار ماشین میشن و تونی خیلی خونسرد میگه که به هرحال جلسه بدون حضور اون شروع نمیشه.
درواقع بدون اون اصلا جلسهای نیست که بخواد برگزار بشه، تازه اون هم تو جزیرهای که به نام خودشه. بعدش هم اون هیچ حرفی با روسای شیلد نداره و قبلا اتمام حجت کرده.
پپر بهش میگه که شیلد، بودجهش رو از صنایع استارک میگیره و صنایع استارک هم مقبولیت مردمیش رو از شیلد میگیره. شیلد با تروریستها میجنگه و این برای مردم اهمیت داره وگرنه کی از یه طراح اسلحه خوشش میاد.
تونی لبخند میزنه و جواب میده که کسی نباید خوشش بیاد، باید غبطه بخورن که میخورن. دم در ورودی ساختمون جلسه، یک مرد و یک زن با کت و شلوارهای بسیار رسمی وایسادن.
عینک آفتابی زدن و خیلی بیتاب به نظر میرسند. با عصبانیت به اومدن ماشین تونی نگاه میکنن. آقا دارن تشریف میارن، اون هم بعد از ساعتها تاخیر. اونها رئیس و معاون سازمان شیلدن.
یه تشکیلات نظامی و فوق سری که به تهدیدات تروریستی و خاص و البته مخفی رسیدگی میکنه. رئیس کل شیلد آقای برچ، مردی که نسبتا سن بالایی داره خیلی عصبانی و کلافهست. جلوتر از معاونش وایستاده و درحالی که پشتش بهشه میگه این بچه ننه فکر کرده کیه. لورتا فکر کردم قراره ادبش کنی.
خانم معاون لورتا که موهای کوتاه و طلاییش رد از وسط باز کرده خیلی خونسرد و جدی جواب میده: این بچه ننه تنها کسیه که از پس چیزی که میخواین برمیاد آقای برچ. صنایع استارک تنها امیدمونه و صنایع استارک هم همون تونی استارکه.
تونی و پپر میرسن و از ماشین پیاده میشن. آقای برچ و لورتا با یه لبخند مصنوعی به سمت تونی میرن و سعی میکنن که با شوخی بهش بفهمونن که خیلی دیر شده. تونی میخنده و جواب میده: برای رسیدگی به پروژههای دردسرساز شما هیچ وقت دیر نیست.
پپر از تونی میخواد که تمومش کنه و بعد خیلی محترمانه به روسای شیلد سلام میکنه. تونی بیتفاوت به سمت هواپیمای خصوصیای میره که در حال آماده شدن برای پروازه. پپر، آقای برچ و لورتالا هم دنبالش میرن.
لورتا با لحنی آروم ولی عصبانی میگه: آقای استارک میخواین جزیره رو ترک کنید؟ ما باید درمورد سرمایهگذاری روی پروژهمون صحبت کنیم. بودجه بیشتر از چیزی میشه که توافق کردیم.
تونی میپره وسط حرفش و میگه: من قبلا بهتون گفتم، شما بارها به بهانههای حملههای تروریستی گند زدین و هرچی پول بهتون دادیم رو به باد دادید. منم الان یه جلسهی مهم اونسر دنیا دارم که همین الان هم یه روز واسش دیر کردم.
تونی این رو میگه و بدون خداحافظی سوار هواپیمای خصوصیش میشه. روسای شیلد با عصبانیت وایمیسن و به پرواز هواپیمای خصوصی استارک نگاه میکنن.
پپر لبخند مصنوعیای بهشون میزنه و از رفتار تونی عذر میخواد. لورتا و آقای برچ هم بدون این که جواب بدن به سمت ماشینشون میرن. لورتا پشت فرمون میشینه و درحالی که هنوز به آسمون و هواپیمای تونی نگاه میکنه میگه:
تنها چیزی که صنایع استارک رو سر پا نگه داشته شیلده. با اون دهن گندهش داره همه چیز رو خراب میکنه. آقای برچ نفس عمیقی میکشه و جواب میده: ما کار خودمون رو میکنیم لورتا.
تونی روی صندلی بزرگ و راحت هواپیماش نشسته. هواپیما فقط دوتا صندلی بزرگ و چرمی داره که تونی روی یکیش لم داده و به آسمون خیره شده. دوتا مهماندار خانم مثل پروانه دورش میچرخند که آب تو دلش تکون نخوره و تونی هم حسابی داره لذت میبره.
تلفنش زنگ میخوره. پپر پشت خطه و داره بهش گوشزد میکنه که به محض رسیدن به چارلستان، باهاش تماس بگیره، البته بهش میگه که نباید رییس شیلد رو عصبانی میکرد چون اون آدم کینهایه.
بهش هم یادآوری میکنه که پروندهی مربوط به پایگاه نظامی شیلد تو چاردستان رو بخونه. این که اونجا چه خبره، دشمن چه جور موجودیه، چه خطراتی اونجا تهدیدش میکنه و چه مشکلاتی برای تجهیزات پیش اومده.
پپر بارها اصرار میکنه و تونی هم میگه باشه، باشه میخونم ولی هیچ کدوم از اینا برای تونی مهم نیست. گوشی رو قطع میکنه و به منظرهی بیرون نگاه میکنه. به آسمونی که کم کم داره سرخ میشه و خورشیدش رو از دست میده. تا چاردستان راه زیادیه.
تونی به بطری پر از الکلی که روی میزشه نگاه میکنه. بعد به لیوان پر از الکلی که روبروی صندلی مهمان داره و بعد قفسهی پر از بطریهای گرونقیمت مشروب که همهشون آمادهی سرو شدنن. خیالش راحت میشه، یه نفس راحت میکشه و لبخند میزنه.
یه آدم خوشبین نیمهی پر لیوان رو میبینه و یه بدبین نیمهی خالی رو ولی من یه آدم واقعبینم و برای یه آدم واقعبین پر یا خالی بودن لیوان هیچ اهمیتی نداره. فقط دلش میخواد که با نوشیدنی تنها باشه حتی اگه اون نوشیدنی برای خودش نباشه.
پایگاه نظامی شیلد، چاردستان، کشوری در آسیا. تونی داخل یه ساختمون کوچیک و کهنه، درحال بررسی مشکلاتیه که برای سلاحهای ساخت استارک به وجود اومده.
ساختمون وسط یه زمین مرطوب و نیمهجنگلیه. یه جای گرم که به سختی میشه نفس کشید. آفتاب هم به شدت در حال تابیدنه. مسئول تکنیکال پایگاه در حالی که یه مین توی دستشه، خیلی مستاصل و مضطرب میگه که نمیدونه مشکل از کجاست.
بیشتر وقتا مینها منفجر نمیشن یا بیدلیل منفجر میشن. میگه ممکنه که از رطوبت باشه ولی هرچی هست خطرناکه و جون خود سربازای آمریکایی به خطر افتاده. ادامه میده که ما نمیتونیم از مینها استفاده کنیم، برای همینم دشمن بهمون نزدیکتر شده.
تونی که گرمازده شده حسابی اعصابش خورده و میپرسه پس به نظرت صنایع استارک مقصره. مرد جواب میده قربان ما دنبال مقصر نیستیم، فقط میخوایم که مشکلمون حل بشه. میخوایم که کمتر بمیریم.
تونی میگه احتیاج به هوا داره و از ساختمون خارج میشه. مسئول تکنیکال درحالی که هنوز مین رو تو دستاش گرفته همراهش میره. داره پشت سر هم با تونی حرف میزنه و تونی هم سعی میکنه آرومش کنه که یهو صدای شلیک میاد و یکی از سربازها جلوی چشمشون درجا روی زمین میافته. درحالی که خونش روی سر و صورت تونی پاشیده .
تونی وحشت میکنه و خشکش میزنه. صدای فریاد بلند میشه. چندتا سرباز در حال دویدن به سمت اونان و پشت سر هم بهشون تیراندازی میشه. تونی شوکه شده.
دور تا دورشون سربازان در حال سوراخسوراخ شدنن و خونه که همه جا پخش میشه. سرعت تیراندازی به قدری زیادا که دیگه هیچ صدایی به گوش نمیرسه. مسئول تکنیکال دست تونی رو میکشه و فریاد میزنه که بخواب روی زمین.
صدای تیراندازی بدون وقفه شنیده میشه. تونی میخوابه روی زمین. تمام بدنش داره میلرزه و داد میزنه که اینجا چه خبرهگ برمیگرده به مسئول نگاه میکنه.
مرد در عرض چند ثانیه کلی تیر خورده و داره جون میده. سعی میکنه حرف بزنه ولی صداش شنیده نمیشه. تونی فقط یک کلمه میشنوه، مین. نفس تونی داره بند میاد.
به دور و برش نگاه میکنه. همه دونه دونه دارن میمیرن و تونی چندتا مرد با لباسهای غیر آمریکایی رو میبینه که مسلسل به دست، دارن از پشت درختها بیرون میان درحالی که هنوز تیراندازی میکنن و نزدیکتر میشن.
تا این که یهو تونی متوجه قرمز شدن چراغ مینی میشه که توی دستهای مسئول تکنیکاله. مرد بیچاره دیگه مرده و تونی حالا میفهمه که اون داشته چی بهش میگفته. داشته درمورد مین بهش هشدار میداده ولی دیگه خیلی دیره، تونی تا بخواد کاری بکنه مین منفجر میشه. همه جا اول سفید و بعد سیاه میشه.
صدا خیلی شدید بود ولی میتونستم فریادهای اون مرد بیچاره رو بشنوم که در حال مردن هم داشت بهم هشدار میداد. میگفت مین. مین به اشتباه روشن شده بود. شاید اگه حرف پپر رو گوش کرده بودم و اون گزارشها رو خونده بودم میفهمیدم که مشکل مینها از کجاست.
یا شاید متوجه فاجعهی انسانیای که تو این کشور هر روز داره اتفاق میفته میشدم ولی نه، حرفش رو گوش ندادم چون تونی استارک بزرگ عادت نداره به این چیزهای کوچیک فکر کنه.
بروکلین، نیویورک. هوا تاریکه. صدای اخبار تقریبا از تمام آپارتمانهای بروکلین شنیده میشه و پپر تو یکی از اونا وایساده و به صفحهی تلویزیون خیره شده. گزارشگر داره خبر انفجار پایگاه شیلد رو میده و خبر کشته شدن حدود بیست نفر که تونی استارک هم جزوشونه.
آقای برچ، رئیس شیلد هم تو اتاقشه و به همین تصویر خیره شده. تصویر جزغاله شدن پایگاه نظامیش ولی این مهم نیست، مهم اینه که تونی استارکی هم دیگه وجود نداره. حالا همه چیز فرق کرده.
تو یه سلول کوچیک تو یه ساختمون مخفی وسط جنگل چاردستان، تونی با دست و پای بسته روی زمین افتاده. همهجا نیمهتاریکه و بوی نم، نفس کشیدن رو سخت کرده. مردی با صورتی خشن و ترسناک بالای سر تونی وایساده. مردی به نام وونگ چو که یک گروه تروریستی رو رهبری میکنه.
تونی تازه به هوش اومده. هنوز گیجه، قفسهی سینهش درد داره و درست نمیتونه نفس بکشه. به دور و برش نگاه میکنه. همه چیز رو تار میبینه. خیلی درد داره. انگار داره میمیره.
وونگ چو جلو میاد و پوتینهای بزرگش رد روی سینهی تونی میذاره. یه لباس نظامی تنشه. چاقه، بدنش عرق کرده و همهی تنش از کثیفی سیاهه ولی داره میخنده.
پاش رو روی سینهی تونی فشار میده و میگه میدونی از چی شما خوشم میاد؟ این که حتی اخباراتون هم فاسدشدهست. فقط کافیه یه روز بگذره. دیگه هیچ خبری از فاجعهی چاردستان و مرگ تونی استارک بزرگ تو تلویزیون نیست. خیلی زود دارن فراموشت میکنن آقای استارک.
تونی زیر پای وونگ چو تقلا میکنه ولی فایدهای نداره. نمیتونه تکون بخوره. قلبش داره تیر میکشه تا این که یه صدای آشنا میشنوه. مردی پشت میلهها وایساده و داره نگاهش میکنه. مردی بلندقد و جوون.
وونگ چوی عزیز. برای همینه که آمریکاییها و سگهای دستآموزش دارن به پایانشون نزدیک میشن. سلام تونی، مثل این که دیگه اون برندهی همیشگی نیستی.
تونی به مرد خیره میشه و بعد از چند ثانیه تمام خاطرات تونی میاد جلوی چشمش. تمام روزهای دانشگاه. روزهایی که با این یارو دوتایی تکنولوژی میخوندن. مواد بهترین دوست تونی بود که خیلی یهویی ناپدید شد.
یه پسر خوشتیپ و خوشقیافه، خیلی باهوش و خیلی قدرتمند ولی چطور ممکنه؟ اون آدم چطوری تبدیل به یک تروریست شده؟ مواد موهای مشکی داره. بدنش عضلانیه و هیکلش با رکابیای که تنش کرده کاملا مشهوده.
شلوار و پوتینش نظامین و اون هم مثل وونگ چو خیس عرق و سیاهیه. خیلی جالبه تونی نه؟ طعنهی زندگی. طبق چیزی که وونگ چو بهم گفته تو درواقع داری به خاطر اون مینهایی که خودت ساختی میمیری. یه ترکش فلزی کوچیک تو قلبته که تو رو بین مرگ و زندگی معلق نگه داشته.
تونی از حرف مواد وحشت میکنه. یه ترکش تو قلبش؟ تقلا میکنه که تکون بخوره ولی هنوز زیر پای وونگ چو گیر کرده. مواد جلو میاد و کنار تونی زانو میزنه. تونی سعی میکنه حرف بزنه ولی نمیتونه.
مواد نزدیک گوش تونی میشه و ادامه میده: حالا خوب گوش بده. فقط یه شانس داری تا این زندگی فاسدت رو نجات بدی. اون هم کار کردن کنار دوست عزیز من دکتر یینسن. مواد به سربازاش اشاره میکنه و اونها هم مردی با موهای سفید رو وارد سلول میکنن .
مرد سر تا پا زنجیر شده و از شدت لاغری داره خرد میشه. دکتر یینسن زنجیرهاش ر دنبال خودش میکشه و به تونی نزدیک میشه بعد با صدای آروم و لرزونی میگه من خیلی وقته که دارم سعی میکنم یکی از سلاحهایی که به تازگی به ارتش فروختی رو بازسازی کنم. اگه کمکم کنی، منم جونت رو نجات میدم.
مواد وسط حرف یینسن میپره و میگه البته اول سلاح. تونی به سختی جواب میده که به تروریستها کمک نمیکنه. مواد میخنده و میگه هرثانیهای که اینجا تلف کنی اون ترکش بیشتر تو اون قلب نداشتهت فرو میره تونی استارک. پس وقت تلف نکن.
یه شایعاتی شنیده بودم ولی باورم نمیشد. بهترین دوستم حالا مغز متفکر یک گروه تروریستیه. یادمه که بعد از دانشگاه برگشت به کشورش، یعنی اینجوری میگفتن. همه چیز با شرمساری شروع شد.
شرم از جایی که توش درس خونده بود. آمریکایی که به کشورش حمله کرده بود. حالا اون سرم تبدیل به تعصب شده. اون پسر خوشگذرون نابغه هم تبدیل به یه تروریست.
تونی و یینسن وارد یه آزمایشگاه مخفی میشن. یه اتاق کوچیک تو دل زمین که پر شده از دستگاههای قدیمی و وسایل آزمایشگاه از رده خارج شده.
اما چیزی که تونی رو بهت زده میکنه، حجم زیادی از سلاحهای قدیمی و جدید صنایع استارکه که روی هم تلنبار شدن. سلاحهایی که تونی فکر میکرد به سربازای آمریکایی فروخته نه تروریستها. اینجا چه خبره؟ قلبش تیر میکشه.
یینسن در حالی که هنوز به گردن و دست و پاهاش زنجیر بسته شده ،میره پشت یکی از میزها وایمیسته. روی میز پر از کاغذه از طرحهایی که یینسن زده تا بتونه سلاح تونی رو از اول بسازه.
یینسن شروع به حرف زدن میکنه. شروع میکنه به توضیح دادن که تا جایی که تونسته تکنولوژی اسلحه رو کپی کرده ولی هنوز یه چیزایی رو نمیفهمه و تونی باید کمکش کنه.
تونی که به سختی میتونه راه بره و دور سینهش هم باندپیچی شده، خیلی با احتیاط جلو میاد و کنار یینسن وایمیسه ازش میپرسه ما همدیگه رو تو کنفرانس دانشگاه کلمبیا دیدیم درسته؟
یینسن بدون این که برگرده و به تونی نگاه کنه جواب میده بله، من برگشتم به کشورم که تو یه عروسی شرکت کنم. شیش ماه پیش، ولی دزدیده شدم. از اون موقع هم زندانی موادم.
تونی میپرسه به چه جرمی؟ یینسن خندهش میگیره و جواب میده که فکر نمیکرده که تونی استارک بزرگ انقدر سادهلوح باشه. به هر حال میخوام بدونی که برعکس این تروریستها، من تو رو مسئول این جنگ و نابود کردن کشورم نمیدونم.
الان هم وقت این حرفا رو نداریم. باید به هردومون کمک کنی تا چیزی که میخوان رو بسازیم. این جوری شاید زنده بمونیم. حرف یینسن با صدای فریاد تونی قطع میشه. تونی روی زمین زانو زده و دستش روی سینهش گرفته. من هیچ کاری با این درد نمیتونم بکنم.
یینسن جواب میده اگه نتونی همهمون میمیریم. تونی که درد حسابی کلافهش کرده میگه بهتره یه فکری به حال این درد بکنی چون اینجوری هم میمیرم. یه مرده که نمیتونه کمکت کنه. یا همین الان من رو بکش یا یه فکری بکن.
صنایع استارک، جزیرهی مونتاک، نیویورک. لورتا معاون شیلد به همراه پپر دستیار تونی استارک، درحال قدم زدن تو یه سولهی بزرگ پر از هواپیما و تجهیزات استارکن. لورتا به پپر میگه که حالا که تونی مرده کل بودجهای که لازم داشتن باید براشون واریز بشه تا بتونن شیلد رو سر پا نگهدارن.
پپر عصبانی میشه و میگه تا وقتی جسدی پیدا نشه، نمیشه با اطمینان گفت که تونی مرده. لورتا لبخند میزنه و جواب میده مطمئنم خود تونی هم دلش میخواد که ما زندگیمون رو ادامه بدیم عزیزم. لورتا این رو میگه و از سوله خارج میشه.
پپر غمگینه و نمیدونه باید چیکار کنه. لورتا به دفتر شیلد برمیگرده. جایی که رئیسش یعنی آقای برچ منتظرشه. آقای برچ به لورتا میگه که بهتره احتیاط کنیم و نذاریم که طمع سرمون رو به باد بده.
لورتا جواب میده طمعی وجود نداره. تونی تا زنده بود هم نفهمید که ما داریم ازش دزدی میکنیم. الان که دیگه مرده. حالا میتونیم میلیونها دلار بگیریم و بین خودمون تقسیمش کنیم.
برچ خندهش میگیره میگه که با این همه پول میخوای چیکار کنی؟ میخوام رئیس جمهور آمریکا بشم قربان ولی قبلش باید یه فکری به حال پپر بکنیم. تمام دارایی تونی زیر نظر اونه. باید از سر راه برش داریم.
آقای برچ با تعجب نگاه میکنه و میپرسه منظورت اینه که اخراجش کنیم؟ این شکبرانگیزه. لورتا عینکش رو صاف میکنه و جواب میده میدونم، منم منظورم اخراج نبود قربان. برچ جواب میده باورم نمیشه. منظورت اینه که بکشیمش؟ صداتون رو بیارین پایین قربان. سکته یا تصادف منظورم بود. کی حرف از کشتن زد؟
تونی وسط آزمایشگاه وایساده و یینسن داره سعی میکنه دستگاه کوچیکی که به سینهی تونی وصل کرده رو محکم کنه. یه دایرهی فلزی که با نیروی مغناطیسی جلوی حرکت ترکشهای قلب تونی رو میگیره.
تونی و یینسن تصمیم گرفته بودند که قبل از هرچیزی جلوی مردن تونی رو بگیرن و چون هردو نابغهن، تونسته بودن با تکههای سلاحهای تونی دستگاهی بسازند که یه جورایی جای قلب رک برای تونی پر کنه.
البته یه قلب شارژی، مثل یه باتری که اگه تموم بشه تونی ممکنه بمیره ولی این تنها راهی بود که به ذهن تونی میرسید و یینسن هم تنها کسی بود که میتونست کمکش کنه.
حالا درست وسط سینهی تونی یه حفرهی خالی هست که اونا باید با یه دستگاه دایرهای شکل پرش کنند. یینسن هنوز داره به یه دستگاه که یه استوانهی کوچیکه ور میره. تونی درد داره. یینسن میگه الان تموم میشه، راستی تو همیشه انقدر از خودت متنفری؟
تونی جا میخوره و میپرسه که منظورت چیه؟ یینسن جواب میده خب اگه هر چی الکل داشتیم رو نمیخوردی، الان کارمون راحتتر بود. اون الکلها خوراکی نبودن. تونی بدون این که به یینسن نگاه کنه جواب میده که درد داشته، برای همین الکلها رو خورده.
یینسن پوزخند میزنه و جوابی نمیده. تونی ادامه میده خب عوضش من یه نقشه دارم. حالا دیگه میتونم بهت بگم. یینسن دستگاه رو وسط سینهی تونی جا میندازه. تونی فریاد میزنه، روی زمین میشینه و نفس میکشه.
یینسن دستاش رو پاک میکنه و میگه گفتی یه نقشه داری؟ تونی به سختی از روی زمین بلند میشه و به سمت میز میره. یینسن که نمیدونه چه خبره دنبالش میره. تونی تمام کاغذهای روی میز رو برمیگردونه. میگه این رو ببین.
پشت کاغذهایی که یینسن سعی کرده بود نحوهی ساخت سلاح رو تولید و کشف کنه یه طرح عجیب و باورنکردنی دیده میشه. یینسن کاغذا رو از روی میز برمیداره و بهشون خیره میشه.
تونی ادامه میده:، هرچی که لازمه رو ما اینجا داریم. با این دستگاه روی سینهی منم میتونیم شارژش کنیم. یینسن همچنان به طرح خیره شده. چشماش گرد شدن و رنگش پریده. روی کاغذها طرحی از یه لباس آهنی کشیده شده، مثل یه زره رباتی با کلاهخود.
یه مرد کامل آهنی که میشه رفت توش یه جورایی سوارش شد، کنترلش کرد طرح تونی بینقصه و یینسن نمیتونه ازش چشم برداره. تونی که چشماش برق میزنه میپرسه خب نظرت چیه؟
یینسن جواب میده این رو کی طراحی کردی؟ تونی میگه تی خیلی ساله که دارم بهش فکر میکنم. دیشب که خواب بودی روی کاغذ کشیدمش. یینسن همچنان غرق نگاه کردن به مرد آهنیه. هم به وجد اومده و هم وحشت کرده.
میپرسه یه مرد آهنی؟ تو میخوای بری تو این و باهاش فرار کنی تونی با هیجان جواب میده با هم فرار کنیم.
یینسن بهت زده میگه این بزرگترین دستاورد زندگیمون میشه. تونی میخنده و میگه آره، ولی خیلی وقت نداریم این قلب فلزی من میشه موتورش و خب میدونی که. خیلی هم قوی نیست.
تونی و یینسن شروع به کار میکنن خیلی وقت ندارند و هر لحظه ممکنه همه چی لو بره چند روز میگذره. کارشون دیگه تموم شده و شگفتانگیزه ولی هنوز نمیدونن که کار میکنه یا نه.
قلب مصنوعی تونی هر لحظه ممکنه از کار بیفته و اونها باید مطمئن بشن که این قلب میتونه از پس روشن کردن لباس آهنی بربیاد. تونی به کمک یینسن لباس رو تنش میکنه. یه لباس نقرهای با کلی پیچ و مهره. لباسی که میتونه با حرکت بدن حرکت کنه.
یه ربات با ابعاد انسانی ولی آهنی و براق. تونی درحالی که لباس تنشه و فقط کلاهخودش مونده رو به یینسن میکنه و میگه امشب از اینجا میریم اما قبل از این که یینسن جواب بده در باز میشه و وونگ چو جلوشون ظاهر میشه.
سر تا پای تونی رو با تعجب نگاه میکنه. تونی تبدیل شده به یه ربات آهنی با سر انسان. وونگ چو عصبانی میشه و میگه واقعا ناامید شدم. البته از تو نه آقای استارک، کسی از یه موجود بیوجدان انتظاری نداره.
از تو یینسن. فکر میکردم که با تنبیهات ما روح وطنپرستیت برگشته باشه. قبل از این که کسی بتونه حرف بزنه و در کمال ناباوری، وونگ چو شروع به تیراندازی میکنه، پشت سر هم. یینسن چندین بار تیر میخوره و روی زمین میفته.
تونی خودش رو پرت میکنه پشت میز. باورش نمیشه. نفسش بند اومده. این صدا، از این صدا متنفره از صدای شلیک. از پخش شدن خون. سعی میکنه خودش رو آروم کنه. هرطور که شده کلاه آهنی رو سرش میکنه و از پشت میز بیرون میاد.
وونگ چو هل میکنه. تیراندازی رو ادامه میده ولی لباس آهنی تونی فقط خط میفته و هیچ آسیب دیگهای بهش نمیرسه. تونی جلو میاد، تونی که نه. یه مرد آهنی نقرهای با یه کلاهخود.
روی صورت براقش هم فقط دو تا چشم مستطیلی و باریک هست که به نظر خیلی جدی و مصمم میان. مرد آهنی به سمت وونگ چو حمله میکنه و حسابی زیر مشت و لگد میگیرتش. وونگ چو نمیتونه تکون بخوره. تونی خیالش که از وونگ چو راحت میشه، از اتاق زیرزمین خارج میشه.
افراد وونگ چو صداها رو که میشنوند برای کمک میان و با چیزی مواجه میشن که مثل یک کابوس میمونه. مرد آهنی یکی یکیشون رو از سر راه برمیداره تیراندازیشون هم فایدهای نداره.
مرد آهنی همه جا رو منفجر میکنه و رد میشه. صدای انفجار باعث میشه که بقیه هم بیان. اونا هم چیزی که میبینن رو باور نمیکنن. یه مرد جلوشونه که سر تا پا آهن پوشیده، نقرهایه، چشمای عجیبی داره و روی سینهش هم یه دایرهی بزرگ میدرخشه.
مرد آهنی از هیچی نمیگذره. تمام سوراخسمبهها رو ر میگرده. نمیتونه مواد رو پیدا کنه ولی هرچی تجهیزات تو پایگاه هست رد منفجر میکنه. دونهدونه سلاحهایی که اسم کمپانی استارک روشون هک شدن رو نابود میکنه.
هوا تاریکه و آتیش انفجار، جنگل رو نورانی کرده. تونی تمام پایگاه رو با خاک یکسان کرده ولی فرار نمیکنه. میره و تو خرابههای اتاق زیرزمین، همون آزمایشگاه کذایی، جسد یینسن رو پیدا میکنه. آتیش انفجار وارد زیرزمین نشده و بدن یینسن سالم مونده. سالم از آتیش.
تونی به سختی بلندش میکنه و بیرون پایگاه کنار آتش و دود دفنش میکنه. بعد میره و تو همون لباس آهنی اول شروع به دویدن میکنه و بعد از روی زمین بلند میشه و با چکمههای آهنیش که مثل موشک عمل میکنن تو آسمون سیاهرنگ پرواز میکنه و محو میشه.
دکتر یینسن مرد خوبی بود که تو آشفتگی و انقلاب کشورش نابود شد. یکی دیگه از قربانیهای اسباببازیهای من. همیشه فکر میکردم که من مرد خوبیم اما به نظر میاد که خیلی وقته که از این مفهوم گذشتهام. احساس میکنم همه چیز تقصیر منه. حتی عوض شدن مواد هم تقصیر منه.
دور تا دور مخفیگاه سوختهی گروه تروریستی مواد و وونگچو، پر شده از افرادشون که از شهرهای دیگه اومدن که اوضاع رو جمع و جور کنن. ساختمون سوخته، درختهای اطراف سوختن و زمین پر شده از اجساد تیکه پاره شدهی همکارای تروریستشون.
جسدها رک یکی یکی از روی زمین جمع میکنند تا این که یه دست سوخته رو میبینن که زیر آوار گیر کرده. جوری که انگار داشته سعی میکرده خودش رو بیرون بیاره. چند نفر به سمتش میرن و وقتی آوار رو کنار میزنن، مواد با فریاد بیرون میاد.
همه از ترس عقب میرن. مردی که از زیر آوار بیرون اومده مواده ولی نه اون رهبری که اونا میشناختن. تمام بدنش سوخته. هیچی از پوستش باقی نمونده. سرخ رنگ و ترسناکه.
همه وحشتزده سکوت میکنن. مواد نمیتونه حرکت کنه ولی فریاد میزنه که به آزمایشگاه استارک برین و همه چی رو پیدا کنین. بعد بیهوش میشه و روی زمین میفته. افرادش اون رو روی برانکارد میذارن و از اونجا میرن.
تو یه بیمارستان صحرایی و مخفی، مواد تو اتاق عمله و کلی دستگاه بهش وصله. دور تا دور بدنش پر شده از فلز و حتی تنفسش هم با دوتا لولهی بزرگ انجام میشه که از دهن بدون پوستش بیرون زده.
تمام دستگاههای اطراف تختش دارن طرحهای تونی استارک رو نشون میدن. روی تمام مانیتورها یه طرح از یه مرد آهنیه. طرحهایی که افرادش از زیرزمین پیدا کردن و خلق یک اندام آهنی رو نشون میدن که به نظر میرسه تنها راه نجات زندگی مواد هم هست.
دکتر با دیدن طرحها تصمیم میگیره که بدن تیکهپارهشدهی مواد رو تبدیل به آهن کنه و برای اجراش هم مجبور میشه پاهای مواد رو قطع کنه و از نو با فلز بسازتش. درواقع مجبور میشه یه چیزایی رو تغییر بده و خودش طرح تونی رو آپگرید کنه تا بتونه مواد رو زنده نگه داره.
حالا قلب مواد، پاهاش، دستهاش و همه چیش دارن نیمه آهنی میشن. مواد داره تبدیل به یه سایبر میشه. یه نیمهربات و نیمهانسان که به هیچ چیز جز انتقام فکر نمیکنه.
تو یه روستای سرسبز و خیلی دورافتادهی کشور چاردستان، چندتا پسر جوون زیر آفتاب و کنار رودخونه وایسادن و در حال حرف زدنن که یهو یه صدایی شبیه به سقوط میشنون.
وقتی برمیگردن یه مرد آهنی بزرگ رو میبینن که روی زمین زانو زده و داره نفسنفس میزنه. اونها، این مرد رو با لباس عجیبش به خونههای کاهگلشون میبرن و بهش کمک میکنن.
روستا پر از خونههاییه که با چوب و گل و چادر علم شدن و در واقع فقط یه اتاقن. نه آب آشامیدنی هست و نه تلفن، بنابراین تنها کاری که از دستشون بر میاد اینه که یه کم به این مرد غذا بدن و یه موتور برق که بتونه باهاش قلبش رو شارژ کنه. بعدش هم بذارن که بخوابه.
چند روز میگذره. تونی حالش بهتره ولی باید باتری تو قلبش رو شارژ کنه و این موتورهای از کار افتاده که واسه چندتا ماشین و قایق خیلی قدیمیه، فقط کمک میکنه نمیره.
هنوز هیچ راهی برای فرار از این کشور به ذهنش نرسیده و میدونه که لباسش هم دیگه توان پرواز نداره. لباسش از قلبش نیرو میگیره و قلبش داره زنگ میزنه.
تنها کاری که از دستش برمیاد و انجام میده تا ذهنش باز بشه اینه که چیزی بسازه تا آب رودخانه رو برای روستاییها تصفیه کنه. مردم هم از این موضوع خوشحالن و کاری باهاش ندارن.
تا این که یه شب وقتی همه خوابن و تونی مثل بیشتر شبهای زندگیش تو بیخوابی غرق شده، صدای تیراندازی و فریاد میشنوه و بعد صدای یه تانک. تونی که روی زمین دراز کشیده و به سقف کاهگلی اتاق نمدارش خیره شده، با شنیدن صدا از جاش بلند میشه و در پارچهای اتاقش رو کنار میزنه.
هوا تاریکه و صدای جیغ و داد و گریه میاد. تعدادی مرد که فقط یه مشت خلافکارن و معلوم نیست تانک از کجا آوردن به روستا حمله کردند و دارن همه چیز و حتی زنان رد با خودشون میبرن. تونی به این صحنه خیره شده.
چطور ممکنه که در عرض چند روز این همه فاجعه اتفاق بیفته؟ یاد حرف یینسن میفته. فکر نمیکردم تونی استارک بزرگ انقدر سادهلوح باشه. کلبههای بیرمق روستاییها دارن میسوزن و آدما دارن به هم مشت و لگد میزنن و تیراندازی میکنن.
هیچکس هم هیچکاری از دستش برنمیاد. تونی نفس عمیقی میکشه. باید یه کاری بکنه. میدونه چارهی دیگهای نداره. میره و لباسش رد تنش میکنه. دوباره مرد آهنی میشه.
پشت در پارچهای مکث میکنه و بعد عزمش رو جزم میکنه و وارد میدان نبرد میشه. به غارتگرها حمله میکنه و یک نفره با تمامشون میجنگه. هردو طرف دعوا مبهوت تصویری شدن که جلوشونه.
بین شعلههای آتش کلبهها یه مرد فلزی و نقرهای در حال جنگیدنه. تونی با هرزوری که شده تانک رو منفجر میکنه و تو بهت و حیرت محلیها، اون جنایتکارها رو از روستا بیرون میکنه.
سکوتی ناگهانی حکمفرما میشه. فقط صدای جیرجیرک میاد و موجهای روون رودخونه. آفتاب کم کم داره بالا میاد. تونی به مردم نگاه میکنه و بعد روی زانوهاش میفته. مردم میان کمکش و مرد آهنی رو روی سنگ میشونن تا استراحت کنه.
تونی کلاهش رو درمیاره و نفس میکشه. قلبش درد میکنه. روستاییا میان و یکی یکی از تونی که خسته و مریض روی سنگ نشسته تشکر میکنن. تونی هیچ حرفی برای گفتن نداره. هنوز نمیفهمه که چه اتفاقی افتاده. انگار تا حالا هیچی از دنیا نمیدونسته.
چرا یهو باید به یه روستا حمله بشه؟ اونم با تانک. در حالی که سکوت کرده و مردم هم دورهش کردن صدای یه هلیکوپتر از آسمون بلند میشه. تونی رو پاش وایمیسته. توی آسمون آبی روستا، یه هلیکوپتر آمریکایی در حال پروازه و داره ارتفاع کم میکنه.
هلیکوپتر فرود میاد و یه نظامی آمریکایی ازش پیاده میشه. مرد سیاهپوستی میاد جلو خودش و ژنرال رودز معرفی میکنه. ژنرال که مدتی تو چاردستان خدمت میکنه، خبر یه درگیری تو روستا رو میشنوه اومده یه سر و گوشی آب بده که تونی رو میبینه.
اونا برای اولین بار همدیگه رو میبینن و تونی ازش میخواد که پیدا شدنش رو گزارش نده تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه. ژنرال قبول میکنه و تونی رو با بدرقهی احساسی مردم روستا به پایتخت کشور چاردستان میبره. اونجا تحت حمایت آمریکاییهاست و برای تونی امنه.
چند شب رو تو اون شهر عجیب میگذرونه و مست میکنه. میتونه قلبش رو شارژ کنه و برای همین حتی وسوسه میشه که بمونه. دیگه هیچ وقت برنگرده. چرا برگرده؟ دیگه هیچی مثل قبل نیست.
حتی الکل هم مثل اون روزها خوشحالش نمیکنه ولی نمیتونه بمونه. باید برگرده. حالا دیگه میدونه که چقدر کار هست که باید انجام بده و چقدر مسئولیت رو دوششه. حالا میدونه که چقدر نادون بوده.
تونی هر شب مست به اتاق هتلش برمیگرده و از پشت پنجره، مردمی رو میبینه که هیچ کدومشون نمیشناسنش. وجودش برای اونا، برای چاردستانیها هیچ اهمیتی نداره و در عین حال زندگی همهشون رو تحت تاثیر قرار داده.
با همین فکرها پشت سر هم مینوشه و مینوشه و گاهی هم قلبش رو شارژ میکنه. بعد چند روز بالاخره به فرودگاه میره و تصمیم میگیره که به سمت نیویورک پرواز کنه ولی نه با اسم خودش، و نه حتی با بلیط.
تونی لباس آهنیش رو تنش میکنه. ماسکش رو میذاره و درست وقتی هواپیمای عازم نیویورک تو تاریکی شب شروع به بلند شدن میکنه، خودش رو به بدنهش میچسبونه. هر چی نباشه اون هنوز تونی استارکه و تونی استارک عاشق سورپرایز کردنه.
لورتا و آقای برچ، به ساختمان استارک دعوت شدند تا برای بار آخر با پپر حرف بزنن و راضیش کنند تا مدارک مربوط به بودجه رو بهشون بده. اونا دارن وارد ساختمون میشن و خیلی آروم درمورد از میان بردن پپر حرف میزنن.
پپر با لبخند بهشون نزدیک میشه. اونا ساکت میشن. نگاه پپر براق و مشکوکه. به نظر خوشحال و سر حال میاد. آقای برچ میگه خانم پپر، خیلی وقت بود که انقدر سر حال ندیده بودمتون.
پپر جواب میده که دیشب یه اتفاق خیلی خوب براش افتاده. لورتا و آقای برچ به هم نگاه میکنن و چیزی نمیگن. پپر به سمت آسانسور راهنماییشون میکنه. در حالی که همه منتظر سوار شدنن، در آسانسور باز میشه و تونی استارک با یه جلیقه و شلوار فوقالعاده جذاب و بطری گرون قیمت مشروب تو دستهاش بهشون سلام میکنه.
تونی خیلی لاغر شده و این کاملا مشهوده ولی مهم نیست. مهم اینه که زندهست و این لورتا و آقای برچ رو نابود میکنه. تونی از آسانسور بیرون میاد و میگه به نظرم جلسهی امروز رو کنسل کنیم و جشن بگیریم، نه؟
لورتا و آقای برچ بعد از یک ساعت جشن زورکی برج استارک رو ترک میکنند. هردو گیج و عصبانین. چیزی نمیگذره که تمام شبکهها پر میشه از خبر برگشتن تونی. مصاحبههای مطبوعاتی زیادی برگزار میشه ولی هیچ جواب درستی دریافت نمیشه.
تونی به همهشون میگه که چیز زیادی یادش نمیاد و حتی نمیدونه که چجوری برگشته خونه اما قول میده که زود برگرده سر کار و اوضاع رو سر و سامون بده. حتی پپر هم نمیدونه دقیقا چه اتفاقی افتاده. تونی باهاش حرف نزده.
از وقتی که اومده خودش رو تو پنتهاوسش زندانی کرده و داره کار میکنه. تونی اول دستگاه توی قلبش رو عوض میکنه. با تجهیزات فوق پیشرفتهش یه دستگاه جدید و قدرتمند میسازه، یه قلب خیلی قوی. بعد میره سراغ پروژهی دوم. تونی نیاز به یه مرد آهنی جدید داره.
تو جنگلهای چاردستان و تو یه زیرزمین مخفی، مواد دیگه کاملا سرپا شده. اون تبدیل به یه مرد نیمهآهنی شده. بدنش کاملا فلزیه. دستهاش و باقیموندهی پاهاش، ترکیبی از فلز و گوشتن.
صورتش زیر کلی سیم و لولههای باریک فلزی گم شده. لولههایی که وارد دهن بدون پوستش شدن و به ریههای نیمهسوختهش رسیدن. اون تبدیل به یه ربات شده. یه ربات که هنوز مغز انسان تو سرشه و برای همین هنوز متعصب و پر از خشمه.
من دوباره متولد شدم. حالا هم کمتر از یک انسانم و هم بیشتر. من به دستهای اونا کشته شدم و دوباره زنده شدم. این موهبتیه که خدا به من داده تا کسایی رو که راهش رو آلوده کردن رو نابود کنم.
دکتر و افراد مواد دور تا دورش وایسادن و سکوت کردن. چیزی که میبینن، موجودی که ساختن، ترسناکتر از اینه که حتی بشه به حرفاش گوش داد. دکتر سعی میکنه بهش بگه که باید استراحت کنه و اونا اصلا نمیدونن که دقیقا چیکار کردن ولی مواد تصمیمش رو گرفته. اون خودش رو فرستادهی خدا میدونه که وظیفهش نابود کردن آمریکاست.
همون موقع یه صدای آشنا از تلویزیون کوچیک مخفیگاه پخش میشه. مواد توجهش جلب میشه و به سمت تلویزیون میره. چیزی که میبینه باورنکردنیه. یه مصاحبهی مطبوعاتی با تونی استارکی که خیلی سالم و سرحال به نظر میرسه، تو قلب نیویورک. اونور دنیا.
پس تونی استارک زندهست و برگشته خونه مواد فریاد میزنه و به زمین و زمان فحش میده. تونی باعث شد من بمیرم و تبدیل به یک هیولا بشم. دیگه وقتشه که یه نفر بهش یه درس درست و حسابی بده. وقتشه عواقب کارات رو ببینی آقای استارک.
تونی مسته و پشت سر هم مشروب میخوره و به ساختن لباس آهنیش ادامه میده. لباس، درست وسط پنت هاوس وایساده و تونی داره دورش میچرخه و هربار یه چیزی رو اضافه یا کم میکنه. تونی داره یه اثر هنری میسازه و این براش لذت بخشترین کار دنیاست، البته بعد از نوشیدن الکل.
تونی لیوانش رو برمیداره و به سمت پنجره میره. نیویورک تاریکه و تونی میتونه کل شهر رو از دیوارهای شیشهای پنتهاوس بزرگش ببینه. تونی در شیشهای رو باز میکنه و به تراس میره.
روی نردههای باریکش وایمیسته. خیلی مسته. باد به صورتش میخوره و لبخند میزنه. یه پاش رو میگیره بالا. انگار داره میرقصه، میچرخه. خودش رو تو شیشههای بلند آپارتمانش میبینه. یه شلوار سفید پوشیده و باد پیراهن قرمزش رو تکون میده.
این صحنه رو دوست داره تونی استارک بودن رو دوست داره. هرلحظه ممکنه سقوط کنه و یا قلبش از کار بیفته. زندگیش به باریکی همین نردههاست. خندهش میگیره. یاد پدرش میفته. اگه بود اصلا بهش افتخار نمیکرد.
همون موقع از توی تراس از پشت پنجره، پپر رو میبینه که وارد خونه شده، وارد پنت هاوسش. پپر داره دنبالش میگرده و صداش میکنه ولی تونی میره و پشت دیوار تراس قایم میشه. پپر نمیبینتش. ناامید میشه و از اونجا میره.
تو اتاق کنفرانس ساختمان استارک، لورتا و آقای برچ نشستن و خیلی هم عصبانین. آقای برچ میگه باید همه چیز رو متوقف کنیم. لورتا مخالفه. متوقف؟ پای کلی پول درمیونه قربان. تا استارک و بقیه بخوان ازش سر در بیارن ما فرار کردیم.
برچ عصبانیتر میشه و میگه که نمیخواد فرار کنه. نمیتونه حساب کتاباش هم از استارک مخفی کنه اون بالاخره میفهمه. اما لورتا بهش یادآوری میکنه که استارک فقط یه دائمالخمره و کسی حرفش رو باور نمیکنه. این رو مهمونای امروزمون خم میتونن تایید کنن
در باز میشه و ژنرال رودز به همراه هیئت مدیرهی شیلد و صنایع استارک وارد میشن. لورتا و برچ بلند میشن و خیلی صمیمانه بهشون سلام میکنن. لورتا از رودز میخواد که همه چیز رو براشون تعریف کنه و بهش میگه که به عنوان یه نظامی آمریکایی وظیفه داره که از دستورات شیلد پیروی کنه.
ژنرال رودز اطاعت میکنه و هرچیزی که میدونه رو بهشون میگه. با توجه به اطلاعات اون درمورد پیدا کردن تونی تو شرایط وحشتناکی که داشته، تونی و برچ همونجا تصمیم میگیرن که با کمک هیئت مدیره تونی رو تعلیق کنن تا بتونه الکل رو ترک کنه.
لورتا به منشی جلسه دستور میده که تونی رو خبر کنه و بهش بگه که یه جلسهی اضطراری پیش اومده. تونی و پپر وارد اتاق جلسه میشن. تونی از دیدن رودز شوکه میشه ازش میپرسه اونجا چیکار میکنه؟
رودز بلند میشه و بهش میگه من به دعوت دوستانت اومدم تونی. ما اینجا همه نگران توییم. تو روزهای سختی رو داشتی و باید استراحت کنی. تونی عصبانی میشه و از پپر میپرسه که اونم خبر داشته؟
پپر جواب میده خب تونی تو حالت خوب نیست. نگرانی من ربطی به کمپانی استارک و شیلد نداره. من نگران خود توام. تونی عصبانیتر میشه و میگه که تو فقط یه دستیاری و نگران شدن جزو وظایف تو نیست.
رفتار تونی و تعجب هیئت مدیره لبخند خبیثانهای روی لبهای لورتا و برچ میشونه ولی لبخند دووم نمیاره. همون موقع صدای انفجار مهیبی از شهر شنیده میشه. همه از جا میپرن و به سمت پنجره میرن. از وسط شهر نیویورک آتیش و دود بلند شده.
همه به آتیش خیره شدن. باورنکردنیه. آسمون نیویورک سرخ شده. تو اتاق کنفرانس همه به این صحنه خیره شدن. همون موقع مردی سراسیمه وارد اتاق کنفرانس میشه و فریاد میزنه که ساختمان سازمان ملل رو منفجر کردن. بعد به سرعت تلویزیون رو روشن میکنه تا همه ببینن.
تصویری زنده از محل حادثه درحال پخشه. همه جلوی تلویزیون جمع میشن، حسابی شوکه شدن. خبرنگار تلویزیون تو محل حادثهست و داره فریاد میزنه. دوربینها دارن تصویر قسمتهای منفجرشدهی ساختمان سازمان ملل رو نشون میدن.
صدای فریاد و آشوب شنیده میشه. بعد از میون آتیش انفجار، مردی فلزی و ترسناک بلند میشه و به کمک دستها و پاهای رباتی و موشکیش، بین زمین و آسمون وایمیسه. همهی دوربینها به سمتش میچرخند.
تو اتاق کنفرانس همهمه میشه. تونی به تلویزیون نزدیک میشه و به مرد آهنیای که تو هوا وایساده خیره میشه. مرد که همون مواده، در حالی که تو آسمون معلقه شروع به سخنرانی میکنه. تمام شبکهها هم تصویرش رو نشون میدن و صداش رو پخش میکنن.
اسم من مواده. من اومدم که ترس رو به شیطان بزرگ یاد بدم. مدت زیادیه که چکمههای پر از کثافت شما گلوی ما رو فشار میده ولی همیشه یه پایانی وجود داره و پایان شما امروزه.
تو سالن کنفرانس همه وحشت میکنن. تونی هم بدون هیچ حرفی میره طبقهی آخر برج، تو پنت هاوسش و در رو قفل میکنه. لیوانش رو پر میکنه و تلویزیون رو روشن میکنه. به تصویر مردی خیره میشه که خودش ساختتش.
مواد طرحهای تونی رو پیدا کرده و حالا تبدیل به یک هیولا شده. اخبار داره جنگ بیفایدهی نیروهای آمریکایی با ربات تروریست رد نشون میده و تونی هیچ کاری نمیکنه. جواب هیچ کسی رو نمیده. تکنولوژیای که جونش رو نجات داده بود حالا داره نیویورک رو نابود میکنه. اون هم به دست مردی که به نظر میاد با یه کینهی شخصی اومده.
تونی بطری آخر رو هم تا ته مینوشه و بعد به سمت اتاق مخفی میره. یه لباس جدید اونجا منتظرشه. یه مرد آهنی کامل به رنگ قرمز و طلایی. میشه خط عضلههای انسانی رو تو بدنهی این لباس جدید دید.
تونی لباس دو تنش میکنه. کلاه طلایی و قرمزش رو روی سرش میذاره. چشمای مرد آهنی هنوز مستطیلین و نگاه تیزی دارن تونی دستش رو روی قلبش میذاره و فشار میده. لباس به کمک قلب تونی روشن میشه. مرد آهنی از بالای برج استارک به سمت سازمان ملل پرواز میکنه.
تونی مست تر از اونیه که حتی یادش بیاد چجوری به محل انفجار رسیده. لباس قرمز و طلاییش جلب توجه میکنه و حالا همهی دوربینها رو تونیان. در واقع رو مرد آهنین که نمیدونن کی داره هدایتش میکنه.
مواد داره به همهجا حمله میکنه. ماشینها رو پرت میکنه. هلیکوپترها و هواپیماهای تکسرنشین که بهش نزدیک میشن رو نابود میکنه. یه جنگ تمام عیار تو آسمون راه انداخته که با اومدن تونی کاملتر هم میشه.
مواد مشغول نابود کردنه که با یه مشت محکم و آهنی حواسش پرت میشه. با این که ضربه گیجش کرده اما از دیدن تونی خوشحال میشه. هردو اوج میگیرن و جنگ دوتا مرد آهنی با مشت و لگد تو آسمون شروع میشه.
تونی گیجه. چشماش از شدت مستی تار میبینند. اونقدر هوشیار نیست که بتونه به موقع جواب مواد رو بده اما لباسش اونقدر پیشرفته هست که کم نیاره.
مواد پشت سر هم بهش مشت میزنه و بعد فریاد میزنه تو مستی مگه نه. تو نمونهی کامل یه آمریکاییای. یه غربی وحشی و مست که همه رو به کشتن میده و فقط به خودش فکر میکنه. تونی میدونه که حق با مواده ولی کاری از دستش برنمیاد.
مواد تونی رو پرتاب میکنه به سمت مجسمهی آزادی. تونی هم که نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه فقط یه کار به ذهنش میرسه. کف دستش رو باز میکنه و به سمت مواد هدفگیری میکنه. از کف دستاش یه نور لیزری و قرمز به سمت مواد شلیک میشه و مواد با شدت زیادی سقوط میکنه و توی آب میفته.
یادم نمیاد که بعدش چی شد. همینها رو هم به زور یادمه. درد دارم و زخمی شدم و البته این رو یادمه که توی ماسکم بالا آوردم. احتمالا همون موقعها بود که مواد ناپدید شد. پپر عصبانیه، ژنرال رودز و بقیه هم عصبانین.
خوبه که حداقل نمیدونن که من آیرونمنم و فکر میکنن که من فقط یه مست ترسوام که اینجا خودم رو زندانی کردم. یه آیرونمن مست ترسو خیلی بدتره. اصلا نمیدونم چجوری اومدم خونه. لباس کجاست؟
حتی چیزی که اخبار نشون میده رو هم یادم نمیاد. دوئل مردان آهنین در آسمان نیویورک؟ این کاریه که من کردم؟ نه... نباید دیگه به خودم دروغ بگم. من واقعا رقتانگیزم، من یه آدم فاسد و غیر قابل اعتمادم. حتی این هم توصیف باشکوهیه. من فقط یه حشرهی بیارزشم.
تونی وسط آپارتمان بزرگش روی زمین بیحرکت نشسته. هنوز گیجه و حتی وقتی از داخل برجش صدای داد و فریاد میشنوه، بازم نمیتونه تکون بخوره. درواقع درست نمیتونه تشخیص بده که چی میشنوه، تا این که صدای انفجار هم اضافه میشه.
تو طبقات پایین برج استارک، مواد با لباس آهنیش برگشته و داره طبقه به طبقه همه چیز رو خراب و منفجر میکنه. لورتا و برچ هم تو برج استارکن. با شنیدن صدا وحشت میکنن. از اتاق جلسه بیرون میان و به مرد آهنی ترسناکی که داره همه چی رو نابود میکنه خیره میشن.
برچ از لورتا میخواد که فرار کنن. لورتا جواب میده این همون فرصتیه که دنبالش بودیم قربان. این مرد یه ربطی به برگشتن استارک داره. اون میتونه هم تونی رو بکشه هم پپر رو. برچ فریاد میزنه که اول باید خودمون رو نجات بدیم. بعد هر دو به سمت محوطهی برج فرار میکنن.
کارکنان برج استارک همه به محوطهی بیرونی برج هجوم آوردند و در حال فرار کردنن. صدا به صدا نمیرسه. گرد و خاک جلوی دید همه رو گرفته. لورتا و برچ به هرزحمتی که شده سوار ماشینشون میشن اما وقتی میخوان از اونجا برن، پپر رک میبینن که داره توی محوطه دنبال یه جای امن میگرده.
لورتا یه نگاهی به برچ میندازه میگه حالا وقتشه. برچ تا میاد جلوش رو بگیره لورتا پاش رو تا ته روی گاز فشار میده و با سرعت به سمت پپر میرونه اما درست در لحظهی برخورد، مرد آهنی قرمز و طلایی از راه میرسه و پپر رو از سر راه برمیداره.
چیزی که تونی نمیبینه اینه که مواد هم داره پشت سرش پرواز میکنه و ماشین لورتا به جای پپر به اون برخورد میکنه. مواد هم عصبانی میشه و در لحظه ماشین لورتا رو منفجر میکنه.
تونی پپر رو روی زمین میذاره و به سمت مواد که تو آسمون بالای سرش وایساده پرواز میکنه. اینبار با دفعهی قبل فرق داره. تونی هوشیاره و میدونه داره چیکار میکنه. تونی جنگشون رو تو آسمون نگه میداره تا ساختمون کامل تخلیه بشه ولی بعد هر دو به سمت برج پرت میشن.
دود و انفجار جلوی دید هلیکوپترها رو گرفته و کسی نمیدونه اون تو چه خبره. با هرضربهشون یه آسیب به برج وارد میشه تا اینکه مواد، تونی رو روی زمین انبار برج گیر میندازه. روش میشینه و پشت سر هم به صورتش مشت میزنه. فریاد میزنه که از خودت دفاع کن و باز با مشت به صورت تونی میزنه.
تونی از پشت کلاهخودی که سرش کرده خیلی خونسرد جواب میده: دارم همین کار رو میکنم. دارم از خودم دفاع میکنم. بعد به پشت سر مواد نگاه میکنه. مواد نگاه تونی رو دنبال میکنه و روش رو برمیگردونه.
کلی کانتینر پر از سوخت پشتش میبینه. تا میخواد کاری کنه تونی از کف دستش به سمت کانتینرها شلیک میکنه و تمامشون منفجر میشن. تونی مواد رو پرت میکنه یه گوشه و خودش رو نجات میده. مواد هم برای همیشه تو انبار صنایع استارک تو شهر نیویورک دفن میشه.
تمام اخبار دارن از ربات تروریستی حرف میزنن که هیچ ارتشی حریفش نبود و تنها کسی که تونست شهر رو از دستش نجات بده، یه مرد آهنی مرموز بود که حالا ناپدید شده.
آقای برچ، رئیس شیلد که از انفجار ماشین قسر در رفته، قول داده در این مورد تحقیق میکنه اما همه میدونن که هیچ اطلاعاتی نداره. اسم مرد آهنی همهجا پخش شده و هیچکس نمیدونه که آیرونمن واقعا کیه.
تونی تو اتاقش نشسته و منتظر برچه. برچ وارد میشه. تونی لبخند میزنه و بهش میگه که سخنرانی خوبی کردی. برچ حوصله نداره و جواب میده که از من چی میخوای. تونی میاد جلو و میگه میخوام که استعفا بدی.
برچ عصبانی میشه و فریاد میزنه که تو یه آدم مستی و حق نداری به من بگی چیکار کنم. تونی جلو میاد و جواب میده بهتره بری و دنبال یه وکیل خوب بگردی. چون پروندهت چندروزی هست که روی میز پلیس فدراله.
برچ جا میخوره. صداش آروم میشه و میگه امکان نداره! تونی ادامه میده در مورد جانشینت هم نگران نباش. مامور مخصوص، نیک فیوری بهترین گزینه برای ریاست شیلده، اون جای تو میشینه. حالا برو بیرون.
صنایع استارک، جزیرهی مونتاک، نیویورک. تونی استارک به همراه دستیارش پپر پاتز و مشاور جدیدش، ژنرال رودز، تو اتاق کنفرانس نیمهویرانهی تونی نشستن و مشغول حرف زدنن.
تونی با خنده بهشون میگه که از دکوراسیون جدید اینجا خوشش میاد. رودز لبخند میزنه و بعد میگه ما برای چی اینجاییم تونی؟ تونی به سمت در میره و بعد رو به رودز و پپر میکنه و میگه فعلا همهکارهی صنایع استارک شما دوتایید. من نیاز به استراحت دارم.
پپر و رودز بهش میگن که این مسئولیت بزرگیه، ولی تونی میگه همینه که هست و بعد از اتاق خارج میشه. تونی به پنتهاوسش میره. در اتاق مخفی رو باز میکنه. لباس آهنی مثل همیشه وسط اتاق وایستاده.
تونی لباس رو تنش میکنه. کلاهخود رو سرش میذاره و با قلب مصنوعیش مرد آهنی رو بیدار میکنه. اونها با هم به تراس میرن و بعد به سمت نیویورک پرواز میکنن. تونی قرار داره. با چندنفر جلسه داره که اونا قراره تو ترک الکل کمکش کنن. سرعتش رو بیشتر میکنه. امروز روز خوبی برای پرواز کردنه.
خب خسته نباشین. داستان ارجین آیرونمن همین چیزی بود که شنیدیم. امیدوارم خوشتون اومده باشه، البته بازم بگم که این سومین کمیکیه که ماجرای زندانی شدن تونی استارک و فرارش رو تعریف کرده.
هرکدومشون هم مربوط به یک جنگ بودن. جنگهایی که تو زمان نوشتهشدن هرکدوم از نسخههای کمیک در جریان بودن. یعنی جنگ ویتنام در جریان بود که اولین کمیک رو نوشتن. بعد هم جنگ خلیج فارس و بعدش هم که جنگ افغانستان.
فیلم ۲۰۰۸ آیرونمن هم خیلی به داستان متعهد بود و حتی داستانهای دیگه و شخصیتهای منفی دیگهای هم که تو فیلم بودن، همگی از روی کمیکهای واقعی برداشته شده بودن. خیلی متعهد بود واقعا، وفادار بود.
اما بریم سراغ خود کاراکتر تونی استارک و آیرونمن شدنش. برخلاف خیلی از ابرقهرمانان، شخصیت آیرونمن بیشتر از این که پر از آرمان و هدف و مسئولیتپذیری باشه، سرشار از نقطه ضعف و پشیمونیه. سرشار از کمبودهاییه که درواقع خصوصیات یک انسانه ولی خب ابرقهرمانی نیست.
تونی استارک یه آدم عیاشه که خیلی واضح از صمیمیت و نزدیکشدن به آدمها میترسه. حتی اون عشقی که ما تو فیلمهای بعدی آیرونمن میبینیم که با پپر اتفاق میفته، تو کمیک یه رابطهایه که تونی هی پسش میزنه. عاشق پپرع ولی ازش میترسه.
تونی استارک یه الکلیه که اهمیتی به کاری که تو مستی انجام میده، نمیده. پولداره و از پولی که با ساخت سلاح درمیاره کیف میکنه. خلاصه یه نارسیسیسم سکولاره که برای انسان کامل شدن، یعنی مثلا سوپرمن شدن یا برای جنگ با فساد، یعنی بتمن شدن هیچ انگیزهای نداره. ارزشی هم براش نداره، یعنی اصلا باور نداره همچین چیزایی رو.
دنیا رو خیلی واضحتر میبینه. دنیا رو یه چرخهای از نیاز و خواستن و بعد نرسیدن یا رسیدن و بعد دوباره نیاز وخواستن میبینه. کلا چیزی رو میبینه که خیلیها تو جامعهی مدرن بهش رسیدن.
چون به هرحال پولداره و برای به دست آوردن چیزهایی که میخواسته هیچ وقت نیاز به دعا کردن و توکل کردن و اینها نداشته که. پس مذهب هم براش معنایی نداره. کمک به مردم معنایی نداره.
دنیای تونی استارک با همهی پول و ثروت و آدمهای کلهگندهای که دورش بودن، به قدری کوچک بود که تا وقتی گروگان نگرفتنش، نفهمید که چقدر آدم تو دنیا هست و مثل این که واقعا و جدیجدی آدمها دارن با شلیکه اسلحههای اون میمیرن. کلا با جنگ میمیرن.
تو ذهن خودش ساخت اسلحه میهنپرستانه نبود، ولی جنایت هم نبود. فکر میکرد تکتک اون گلولهها یا هرچیز دیگهای فقط میرن وسط مغز تروریستها و حتی به این فکر نکرده بود که جنگ خیلی فراتر از کشته شدن دو تا تروریسته.
تازه فهمید که ممکنه که درست فکر میکرده و دنیا هیچچیزی جز نیاز و باز نیاز نباشه یا خدایی و بهشت و جهنمی هم نباشه ولی به هر حال یهسری آدم زنده هستن که دارن زجر میکشن و دردشون واقعیه.
تونی قصد ابرقهرمانشدن هم نداشت. برای زنده موندن مجبور به ساخت یه قلب شد و بعد برای فرار هم مجبور به ساخت یه لباس آهنی. ولی بعدش دیگه همهچیز عوض شد. دیگه تونی به تمام کارهایی که میکرد فکر میکرد.
عذاب وجدانش برای کارهایی که قبلا کرده بود و قرار بود بکنه، به قدری زیاد شد که دیگه کلا صنایع استارک رو گذاشت کنار و سپرد به پپر و رودز البته. تونی حتی فرصت نکرد هدفش از ابرقهرمان بودن رو بفهمه.
هرتصمیمی که میگرفت لحظهای بود و هراتفاقی که توش قرار میگرفت درواقع عمل انجامشده بود. برای همین متمرکز شد روی ساخت لباس آهنی و کمک کردن به ابرقهرمانان دیگه.
قکی از اونها یکی از اونهایی که کمکش کرد کاپیتان آمریکا بود اما عذاب وجدان تونی به قدری زیاد و همیشگی بود که به جنگش با کاپیتان آمریکا هم کشیده شد.
کاپیتان آمریکا که تو قسمت پنجم در موردش حرف زدم، به همراه تونی و بقیه، تو گروه اونجرز بودند تا این که به خاطر یه سری اتفاق دولت قانونی رو تصویب کرد که ابرقهرمانها باید هویت واقعیشون رو ثبت کنن یعنی حداقل دولت بدونه اونا کیان تا اگر اتفاقی افتاد بتونه جلوشون رو بگیره.
تونی قبول کرد و کاپیتان آمریکا نکرد و این شد داستان یکی از معروفترین کمیکهای مارول به نام جنگ داخلی که فیلمش هم اکران شد و خیلی هم فیلم خوبی بود.
به نظر کاپیتان آمریکا، فاش شدن هویت ابرقهرمانان، زندگی خودشون و عزیزانشون رو به خطر میانداخت و به نظر تونی، این آزادانه گشتن یک سری انسان با قدرتهای زیاد و فراانسانی که همگی ماسک به صورت دارن، خودش یه تهدید علیه کل بشریت بود و باعث جنگهای بیشتر میشد.
به نظر تونی اگه ابرقهرمانان، سازماندهی میشدند، ویلنها و ضد قهرمانان کمتری هم به وجود میومدن. چون خیلی از این شرورها برای انتقام شخصی از یه قهرمان میومدن و یهو کل شهر رو به خاطر دعوای خودشون نابود میکردن.
راستش هردو نظریه هم درسته ولی تو کمیک آیرونمن یه جورایی ضد قهرمان این داستانه و کاپیتان آمریکا اونیه که حق داره. کلا رابطهی تیرون من و کاپیتان آمریکا رابطهی عشق و نفرت پیچیدهایه. دیگه واقعا داوطلبتر از کاپیتان آمریکا نداریم دیگه.
خودش رفت تو لولهی آزمایشگاه که تبدیل به یک ابرسرباز بشه. با رضایت کامل این راه رو انتخاب کرد. این برای تونی استارک، درکنشدنیترین کانسپت جهانه. برای همین ازش متنفره ولی یه جورایی هم بهش حسودی میکنه و براش عجیبه و میخواد کشفش کنه.
تونی این حس رو به خودش هم داره. گاهی به خودش افتخار میکنه و گاهی هم از خودش متنفره. تونی به جایی میرسه که تکنولوژی و البته خودش رو دشمن بشریت میدونه و از آیرونمن بودن و حتی تونی استارک بودن کنارهگیری میکنه.
بارها منطق نیاز بشر و جهان به ابرقهرمانها رو زیر سوال میبره و در نهایت به اینجا میرسه که مشکل وجود اوناست. مشکل نیاز مردم به اوناست و جامعهست که باید از این نیاز، بینیاز بشه. به نظر تونی، ابرقهرمانان هیچ مشکلی از جامعه، از اجتماع انسانی دو حل نمیکنند.
حتی به نظرش هرتکنولوژیای که اضافه میشه، با خودش زنجیرهای از عواقب میاره. لباس آیرونمن درواقع استعارهای از همون تکنولوژیه. مشکلاتی رک حل میکنه ولی باعث به وجود اومدن مشکلات جدید میشه.
اما تونی دیگه بخشی از این لباسه. لباس هم بخشی از تونیه. تو فیلم آیرونمن ۲، دیدیم که اون قلب ماشینی و خود لباس تونی رو مریض میکنن. یعنی به بدنش آسیب میزنن و مجبور میشه که یه المنت تازه و یه منبع نیروی جدید کشف کنه تا قلبش رو از اول بسازه.
توی یکی از داستانهای کمیکهاش، تونی به قدری لباس رو پیشرفته میسازه که حتی بهش هوشیاری میده و لباس تصمیم میگیره تونی رو بکشه. تونی هم مثل همیشه وقتی میفهمه که مشکل جدیدش خیلی بدتر از مشکل قبلیه که دیگه خیلی دیر شده.
به هر حال با همهی این آشوبهای درونی، تونی استارک همیشه اوضاع رو مدیریت میکنه و انقدر خوب این کار رو میکنه که رئیس اونجرز میشه، رئیس شیلد میشه و حتی وزیر دفاع آمریکا هم میشه.
لرعکس سوپرمن و بتمن، آیرونمن یه ایدهآلگرا نیست که دنبال پرفکشن و عدالت مطلق باشه. تونی کسیه که بهترین نتیجه رو بین بدترینها انتخاب میکنه. زندگی شخصی و از همگسیختهش هم حس همدلی رو روشن میکنه.
یکی از بهترین کمیکهای آیرونمن که اسمش دیمن این د باتله (Demon in the Bottle) یعنی شیطان در بطری یا شیطان در شیشه، هیچ ویلنی غیر از الکل نداره. تونی باید با الکل کنار بیاد. عکس روی جلد این کمیک هم تونی رو تو لباس آیرونمن نشون میده که پشت میز کارش نشسته، بعد این کلاهخود آیرونمن هم روی میز گذاشته و تو دستش یه بطری مشروبه.
یه مرد مست و داغون. واقعا جزو بهترین داستانهاشه. تو این داستان همه ازش ناامیدن و میگم دیگه، هیچ جنگی اتفاق نمیفته. ویلن داستان الکله.
خلاصه حرف من اینه که آیرونمن یکی از چندوجهیترین کاراکترهای ماروله. دورهای که توش خلق شده و استفاده از جنگ ویتنام، سلبریتی بودنش، اجبارش به ابرقهرمان شدن، هوش سرشارش، تنهاییش، اعتیادش و بیدین و ایمان بودنش، خیلی خاصش میکنه.
همین باعث شده که آیرونمن و داستانش خیلی ادامهدار و بدون جنجال چاپ بشن ولی خب، هنوز در جهان چندان کشف نشده بود تا این که مارول تصمیم گرفت یکی از بزرگترین جریانات سینمایی تا اون روز رو راه بندازه.
اول هم با فیلم هالک شروع کرد. یکی از معروفترین کاراکترهاش ولی خب نشد اون چیزی که باید بشه و فیلم شکست خورد ولی فیلم دوم اکران شد و همهچیز رو عوض کرد. اون هم فقط به یه دلیل. انتخاب بازیگری به نام رابرت داونی جونیور که تمام وجوه تونی استارک رو به زیبایی کامل درآورد و یه تنه این دنیا رو سرپا کرد.
رابرت داونی جونیور، تو دهتا از ۲۲تا فیلم فاز یک تا سوم دنیای سینمایی مارول، تو نقش آیرونمن بازی کرد. سهتا فیلم اختصاصی از خود آیرونمن، چهارتا اونجرز، یهدونه اسپایدرمن، یهدونه کاپیتان آمریکا و یه نقش بعد از تیتراژ هم تو فیلم هالک داشت و در نهایت باشکوهترین پایان رو هم به نام خودش ثبت کرد.
حالا من میخوام در مورد این حرف بزنم که چرا انتخاب رابرت داون جونیور، در نقش آیرونمن انقدر هوشمندانه و مهم و بهترین بود.
فکر نکنم تا حالا تو هیرولیک درمورد بازیگر یه کاراکتر حرف زده باشم. درمورد بتمنها و اسپایدرمنها حرف زده بودم ولی شخص بازیگر تا حالا نه. دلیلش هم اینه که به نظر من رابرت داونی جونیور و آیرونمن، بهترین مچ و تناسب بین بازیگر و کاراکتر بودند. نه فقط تو نقش ابرقهرمانی بلکه تو سینما.
یهبار از دان چیدل (Don Cheadle)، بازیگر نقش ژنرال رودز پرسیده بودن که فکر میکردی امسییو به اینجا برسه؟ اون هم گفته بود که احتمالا هیچکس نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته ولی مطمئنم که این شگفتی از روزی شروع شد که رابرت داونی جونیور رو انتخاب کردن.
واقعا درست گفته چون همهچی از اونجا شروع شد و تا لحظهی آخر تو اند گیم (End Game) همهچیز به آیرونمن بستگی داشت. همونطور که خیلی چیزها به رابرت بستگی داشت، به رابرت داونی جونیور. مثل انتخاب بازیگر کاپیتان آمریکا، هاکای، هالک و مهمترینش اسپایدرمن.
اما فقط استعداد بازیگری رابرت نبود که آیرونمن رو تبدیل به چیزی کرد که الان هست. داستان زندگی خودش هم بود. من رابرت رو با فیلم چاپلین شناختم. فیلمی که داستان زندگی چارلی چاپلین بود و بازیگرش یعنی رابرت رو نامزد جایزهی اسکار کرد.
اون سال رابرت به آلپاچینوی بوی خوش زن باخت ولی همه از بازی بینظیر این بازیگر جوان شگفتزده شده بودن. بازیگر ۲۸ ساله. رابرت یه خانوادهی هالیوودی داشت و از خیلی نوجوونی بازیگری رو شروع کرده بود ولی چاپلین همونچیزی بود که هربازیگری برای دیده شدن نیاز داشت.
اما قبل از این که حتی سی سالش بشه همهچیز از هم پاشید. رابرت اعتیاد وحشتناکی به الکل و هرمواد مخدری که وجود داره پیدا کرد. طوری که میشه اصطلاح تو جوب پیدا شدن رو براش به کار برد.
وحشتناکترین اتفاق هم وقتی افتاد که با یه اسلحهی خالی در حال مستی و نشئگی و عریان، وارد خونهی یه غریبه شده بود، حتی نمیدونست کجاست. رابرت برای اون اتفاق افتاد زندان. بعد دوباره آزاد شد. رفت کمپ ترک اعتیاد. پاک شد، دوباره معتاد شد دوباره دستگیر شد.
در کنار همهی اینها، شغل و کارش هم نابود شد کامل. هیچکس بهش اعتماد نمیکرد و دیگه هیچ پیشنهادی هم نداشت چون اصلا سر کار نمیومد.
اصلا نمیفهمیدن داره چیکار میکنه. تا این که بعد از آخرین دستگیری و آزادیش که میشه سال ۲۰۰۱، رابرت اعلام کرد که دیگه واقعا ترک کرده و میخواد به کارش ادامه بده.
اما با همهی استعدادی که داشت باز هم هیچ کمپانیای بهش اعتماد نمیکرد، تا این که مل گیبسون (Mel Gibson) که از دوستهی نزدیکش بود به دادش رسید. تونست یه نقش تو فیلم گوتیکا (Gothika) براش جور کنه، اونم با ضمانت و اینجور چیزا.
دیگه بعد از اون چندتا فیلم دیگه هم بازی کرد و یه جورایی به آدمها قبولوند که واقعا ترک کرده، البته هنوز خیلی دستمزد کمی میگرفت و کسی هم امیدی نداشت که رابرت برگرده به همون مسیر قبلیای که داشت تبدیلش میکرد به یه سوپراستار مستعد.
نقشهایی هم که میگرفت نقشهای فرعی بودند تا این که شد سال ۲۰۰۸. سال تولد دوباره. سالی که هم به خاطر بازی تو فیلم کمدی تروپیک تاندر (Tropic Thunder) نامزد اسکار شد و هم تبدیل شد به آیرونمن.
دنیای سینمایی مارول تازه کارش رو شروع کرده بود و یک ایدهی بزرگ تو کلهش داشت. سونی با اسپایدرمنهاش و فاکس با ایکسمنهاش خیلی وقت بود که ابرقهرمانهای مارول رو به اسم خودشون زده بودند و امسییو درواقع داشت قمار میکرد.
خیلیها برای نقش آیرونمن درنظر گرفته شده بودند مثل نیکلاس کیج (Nicolas Cage) و تام کروز (Tom Cruise) ولی کارگردان فیلم یعنی جان فورو (Jon Favreau) که خودش هم نقش هپی رو بازی میکنه، دلش یه بازیگر ناشناخته میخواست و به طرز عجیبی هم باور داشت که اون آدم رابرت داونیه.
البته رابرت برای هالیوود شناختهشده بود ولی خیلی وقت بود که مخاطبها، مخصوصا جوونها نمیشناختنش، یعنی سوپراستار نبود. خیلی وقت بود که نقش اول هیچ فیلمی نبود.
جان چندینبار با امسییو جلسه گذاشت و گفت من رابرت رو میخوام. هربار هم درخواستش رد شد. تا این که بالاخره اونها قبول کردن که رابرت بیاد و برای نقش تست بده. دیگه بقیهش هم میدونیم چی شد.
رابرت با کمترین قیمت نسبت به بازیگرهای مکملش اومد و نقش آیرونمن رو بازی کرد و شد نقطه مرکزی فاز اول دنیای سینمایی مارول. حتی اون جملهی من آیرونمن هستم فیلم اول رو هم بداهه گفت. آخر فیلم میگه من آیرونمنم، خودش رو معرفی میکنه. حالا اسپویل شد ولی فیلم مال یازدهسال پیشه فکر کنم.
به هرحال انقدر اون جمله خوب بود و انقدر نشونهی درک کاملش از کاراکتر بود که تصمیم گرفتن نگهش دارن و کلا سناریو از یک ابرقهرمان با هویت مخفی تبدیل شد به یه ابرقهرمانی که به یهورش هم نیست کسی بشناستش.
یعنی فیلمنامه این بود که کسی نفهمه آیرونمن تونی استارکه ولی رابرت این رو عوض کرد. این چیزی بود که رابرت تو تونی استارک دید و درست هم بود. در نهایت هم همون جمله یعنی من آیرونمن هستم، شد آخرین دیالوگ آیرونمن که باهاش دنیا رو نجات داد.
خیلی حماسی گفتم، میدونم. ولی داستان خود رابرت و نقشی که باهاش دوباره خودش رو به سینما ثابت کرد، به قدری به هم نزدیک و همینطور جذابن که نمیشد ازشون بگذرم.
این دیگه یه داستان ارجین کمیکی نیست و واقعا اتفاق افتاده و زندگی رابرت داونی جونیور رو عوض کرده. حالا یکی از گرونترین و الهامبخشترین بازیگران هالیووده و آدم همین حسها رو با دیدن آیرونمنش میگیره.
تو قسمت بیستودوم یادمه که براتون گفتم که من کاری به هالیوودی بودن یا ابرقهرمان و فانتزیبودن فیلمها و پیامشون ندارم. قصه چیزیه که من رو دیوونه میکنه درامی که فیلم تعریف میکنه، درامی که کاراکتر باهاش دست و پنجه نرم میکنه چیزیه که من رو عاشق سینما کرده.
قصهی شکست رابرت و دوباره بلند شدنش تو شمایل آیرونمن واقعا برای من جذاب و مسحور کنندهست. حس خوبیه که بدونی تو دنیای واقعی هم از این اتفاقها میفته. به هرحال به قول جان فورو کارگردان آیرونمن ۱ و ۲، یهجوری بود که انگار تمام خوبیها و بدیهای تونی استارک، همون بدی و خوبیهای رابرت داونی جونیور بودن.
انگار یکی بودن. داستان آیرونمن، همون داستان زندگی رابرت بود یا به قول استنلی فقید، این مرد به دنیا اومده تا آیرونمن باشه. حالا یکم صدای قشنگش رو هم بشنویم.
چیزی که شنیدین بیستوششمین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجستهنژاد میسازم. کار لوگو و کاور هرقسمت رو هم نسرین شمس انجام میده.
طراحی وبسایت هیرولیک رو هم نیما رحیمیها انجام داده.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از جهنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
واچمن
مطلبی دیگر از این انتشارات
سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت اول)