روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
اسپایدرمن
مهمترین و متفاوتترین خصوصیت یک ابرقهرمان، داشتن یک نیروی خارقالعادهاست ولی وقتی یکی مثل سوپرمن هست که از همه قویتر و حتی میتونه تا خورشیدم پرواز کنه؛ مگه نیروی دیگهایم باقی میمونه؟ استنلی، روی تخت اتاق خوابش دراز کشیده و داره با خودش فکر میکنه. یعنی چی میتونه از این قدرتها جذابتر باشه؟ همون موقع یه مگس فسقلی روی سقف بالای سر استنلی میشینه و شروع میکنه به لیس زدن دستها و پاهاش. خب اگه! خب اگه یکی باشه که بتونه مثل یه حشره از دیوار راست بالا بره و به سقف بچسبه چی؟ یکی که از زیر دست فرار کنه و نتونی حدس بزنی قرار دوباره از کجا سر و کلهاش پیدا بشه؟ استنلی رو تخت میشینه. باید یه اسم داشته باشه. اسمش چی باشه؟ مثلا مرد حشرهای؟ یا مرد مگسی؟ اینا چه اسمای مزخرفین؟ استنلی بیشتر فکرکن. استنلی این بار دیگه از جاش بلند میشه. پشه، سوسک، مگس، کرم درختی، عنکبوت. مردعنکبوتی، اسپایدرمن، چند بار با خودش تکرار میکنه. یه اسم مرموز، (اسپایدرمن). اصلا یه جورایی قشنگه! نه باشکوهه! ابرقهرمان محلی و مهربون نیویورک، اسپایدرمن. یه ابرقهرمان نوجوان که شبیه هیچ کس نیست.
سلام. چیزی که میشنویم قسمت پانزدهم پادکست هیرولیکه که در آبان ماه نود و نه ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانهاست. روایتی که من، با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم. با تشکر از همهی حمایتهای مادی و معنوی تون و استقبال بینظیرتون از چهارگانهی بتمن هیرولیک. تو این قسمت میرم سراغ استنلی. یکی از معروفترین و محبوبترین شخصیتهای صنعت کمیک و فرزند خلفش، اسپایدرمن. این قسمت کاملا مناسب برای همهی سنین نوشتم. چون میدونستم که بچههای طرفدار هیدرولیک که خیلیم دمشون گرمه، دیگه نفرینم میکنن. پس با خیال راحت و در ملاعام گوش بدید.
من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد، این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این پانزدهمین قسمت از پادکست هیرولیک.
اوایل قرن بیستم، یعنی تقریبا سالهای بین هزار و نهصد یا یکم قبلترش تا سال هزار و نهصد و چهارده که جنگ جهانی اول شروع شد؛ آمریکا با هجوم عظیمی از مهاجران اروپایی به سمت خودش مواجه شد. مهاجرانی که از اوضاع بد اقتصادی اروپا، تبعیض نژادی و مذهبی، همینطور خشونت حکومتهای متعصب، فرار کرده بودند و به سرزمین فرصتها پناه آورده بودن. مردمی که با کلی بدبختی و تلفات، خودشون رو به سواحل آمریکا و اکثرا نیویورک میرسوندن. بیشترشون هم تو محلههای فقیر و مهاجرنشین، ساکن میشدن. جک و سلیا لایور، جزو بچههای همون خانوادهها بودن که از رومانی فرار کرده بودن. جک شده بود شاگرد یه مغازهی خیاطی. سلیا هم که دختر یک خانواده یهودی خیلی مذهبی بود؛ منتظر بود تا بزرگ بشه و ازدواج کنه. جک و سلیا همدیگه رو پیدا کردن و توی آپارتمان اندازهی قوطی کبریت، زندگی مشترکشون رو شروع کردن. تو هشتم دسامبر سال هزار و نهصد و بیست و دو، جک و سلیا صاحب اولین فرزندشون شدن. یه پسر که اسمش و گذاشتن استنلی.
استنلی به همراه مادرش، تو همون خونهی قوطیکبریتی زندگی میکرد. در حالی که پدرش فقط با بریدن پارچههای مردم سعی میکرد شکم خانوادهاش رو سیر نگهداره. بریدن هم منظورم خیاطی نیستا. واقعا هم فقط کارش این بود که پارچهها رو ببره. اما اوضاع از بدتر تبدیل به فاجعه شد. سال هزار و نهصد و بیست و هشت، رکود بزرگ اقتصادی یا همون (گرید دپرشن) شروع شد و جک هم جزو اولین قربانیان این رکود بود. خیلی زود از کار اخراجش کردن. ولی خب همون موقعم دلش خواست و دوباره بچهدار شد و یه پسر دیگه به خانوادشون اضافه شد.
استنلی با اینکه خودش هم هنوز خیلی کوچیک بود. ولی تحمل این همه آدم توی جای فسقلی رو نداشت و برای همینم بیشتر ساعتهای روز تو خیابون و با بچههای مثل خودش سرگردون بود. اما اوضاع حتی برای استنلی کوچولو هم میتونست بدتر بشه.
تو سال هزار و نهصد و سی وقتی که استنلی فقط هشت سالش بود؛ جک یعنی پدرش که دیگه بیکاری دیونش کرده بود؛ تصمیم گرفت هر چی داشتن و نداشتن و برداره و توی رستوران شریک بشه. ولی خب چون در واقع چیز خاصی نداشتند که سرمایهگذاری کنند؛ بنابراین رستوران قبل از اینکه شروع به کار کنه؛ از هم پاشید و جک مونده و جیب خالیتر و همسرش و دو تا . جک هم تصمیم گرفت بست بشینه تو خونه و الکل بخوره و زنش رو کتک بزنه. بچههاشم تو خونه زندانی کنه که یه وقت نرن تو خیابون بازی کنن. پس از استنلی و برادر و مادرش، تو همون آپارتمان فسقلی شون گیر افتادن. اما با کنارهم بودن، خشونتی که پدرشون بهشون تحمیل میکرد و تحمل میکردن. استنلی یه گوشهی خونه رو انتخاب کرده بود و کل روز رو اونجا میگذروند. تفریحش هم شده بود خوندن ستونهای داستانی روزنامهها و گوش دادن به رادیو و برنامههای طنز و شادی که اون روزا مد شده بود. دنیای سرگرمی داشت مسیر جدیدی رو طی میکرد. جنگ و اوضاع اقتصادی و مریضیهای لاعلاج دنیا را سیاه کرده بود و فقط برنامههای شاد و سرگرم کننده میتونست یکم دل مردم رو الکی خوش کنه. ولی برای استنلی کوچولو اینا فقط دلخوش کنک نبود. شنیدن یه داستان رادیویی یا استندآپ کمدی و خوندن داستانهای کوتاه روزنامهها، استنلی رو با دنیای جدیدی آشنا کرده بود. دیگه هر وقت پولی گیرش میومد یا کتابای دست دوم نویسندههایی مثل شکسپیر رو میخرید یا یه جوری فرار میکرد و خودش به سینما میرسوند. برای دو ساعت روی صندلیهای سینما مینشست و فیلم میدید و همه چی رو فراموش میکرد.
کم کم کل خانواده هم به این قضیه علاقهمند شدن. شاید تنها ساعتهای آرامش خونه، وقتایی بود که چهارتایی مینشستن دور رادیو و به صدای کمدینهای اون زمان، گوش میدادن و میخندیدن. لحظههایی که از روی اشتیاق تازه شکفتهی استنلی به وجود اومده بود و اولین نشانههای استعداد
بی نظیرش تو این زمینه، یعنی سرگرمی رو نشون میداد.
این علاقه و اشتیاق استنلی به سرگرم شدن و سرگرم کردن، تو سالهای مدرسه به هم ادامه داشت. تو دبستان، استنلی مرید یکی از معلمان شد که به روش خیلی بامزه و طنز آمیزی، ادبیات یاد میداد. تو همون کلاس بود که استنلی تونست روش دلنشین ارتباط برقرار کردن با بقیه رو یاد بگیره. خصوصیتی که بعدها خیلیها استنلی رو با اون میشناختن. یه مرد خوش برخورد و طناز، که هیچ وقت اجازه نمیداد کسی باهاش احساس غریبی یا معذب بودن بکنه.
حالا برگردیم به همون مدرسه. تو دوران دبیرستان دیگه کسی جلودار استنلی نبود. تو هر مراسم فوق برنامهای شرکتکرد. تو همهی مسابقهها، جشنها، ورزشها، هر فعالیت غیر درسی که مدرسه راه میانداخت؛ استنلی اول صف ثبت نام بود. یه مسابقهی هفتگی هم داشتند که توش داستان مینوشتند و بعد هم تو روزنامه دیواری مدرسه، چاپش میکردن. استنلی هر بار نفر اول میشد. تا اینکه بالاخره یکی از معلما اومد و بهش گفت که به نظرم شما دیگه تو این مسابقهها شرکت نکن. بذار بچههای دیگه هم یه کارایی بکنن. تو برو سراغ نوشتن واقعی. برو بخون و یاد بگیر و نویسنده شو. مطمئن باش نیازی به اول شدن، تو این مسابقهها نداری.
با اینکه استنلی هیچوقت این جملهها را فراموش نکرد ولی آرزوی اصلیش یه چیز دیگه بود. دوست داشت به ارتش ملحق بشه و بجنگه. دوست داشت یه آدم نظامی باشه. یه نظامی معروف و خیلی مهم.
ولی مشکل اینجا بود که رویا و آرزو برای وضعیت زندگی که استنلی و خانوادش داشتن، کالای لوکس محسوب میشدند. برای همینم بعد از تمام کردن دبیرستان، استنلی بدون اینکه حتی فکر کالج رفتنم به سرش بزنه، رفت و تو یه مغازهای، مسئول دلیوری یا رسوندن بستههای خرید، به مردم شد. ولی خوشبختانه انقدر تو کارش بد بود که دو هفتهای اخراجش کردن. همون موقعها، دایی استنلی، توی کمپانی کار میکرد به اسم (تایملی). که ما الان به اسم (مارول) میشناسیمش. تو پرانتز بگم که این تغییر اسامی به ترتیب تایملی و اطلس و بعد هم مارول، تو اپیزود دوم گفتهشده. تو اپیزود پنجم و داستان کاپیتان آمریکا هم بهش اشاره کردم. اینجا فقط بگم که کمپانی مارول، تو اون زمانی که استنلی هفده ساله و بیکار بود؛ اسمش تایملی بود و مدیریتش با مردی بود به نام (مارتین گودمن). حالا، دایی استنلی خودش تو تایمنی ادیتور بود. و آقای گودمن مدیر تایملی هم قبلا با یکی از بستگان استنلی قبلا ازدواج کرده بود. استنلی به داییش گفت که من میخوام بیام تو تامیلی کار کنم. و دایی هم رفت و مارتین گودمن گفت. مارتین هم از روی ادب و حق خانوادگی و پارتی بازی و اینا قبولکرد. ولی در واقع یکی از بهترین تصمیمای زندگیش رو گرفت. یعنی استخدام پسر نوجوانی به نام استنلی، که قرار بود جون از دست رفتهی کمپانیش رو برگردونه و از زیر دست و پای رقیب ترسناکشان یعنی کمپانی دیسی، نجاتشون بده.
سال هزار و نهصد و سی و نه برای انتشارات تایملی سال پرفشار و اعصاب خورد کنی بود. شرکت دیسی با معرفی سوپرمن، ماهی یک میلیون کپی فروش داشت. ولی تامی با دست خالی و فقط هفت تا کارمند، حتی دیگه خاکی هم نداشت که به سرش بریزه. استنلی هم وسط این بیچارگی تایملی استخدام شده بود. ولی داشت تو بدترین زمان اونا، بهترین لحظات زندگیش رو تجربه میکرد. دیگه آرزوی جنگ و ارتشی شدن رو کامل گذاشته بود کنار و شده بود دستیار جو سایمون. جو سایمون رو میشناسیم. البته اگر قسمت پنجم و ماجرای خلقت کاپیتان آمریکا را شنیدهباشین.
جو سایمون و جک کربی، هر دو از مهرههای خیلی مهم انتشارات تایملی بودن که شخصیت استیو راجرز یا همان کاپیتان آمریکا را خلق کردند و تایملی رو تو اون زمان نجات دادن. ولی اون موقع که استنلی استخدام شد هنوز خبری از کاپیتان نبود. استنلی هم شده بود دستیار جو سایمون که داشت کمکم تولد استیو راجرز رو به کمک جک کربی، برنامهریزی میکرد. استنلی هم همه کاری میکرد. از تی کشیدن زمین گرفته تا تراشیدن مداد طراح و ظرف شستن و کلا همهچی. ولی جذابترین ماموریتی که بهش داده بودن این بود که صفحههای طراحی شده رو تحویل میگرفت و قبل از اینکه بفرستدشون برای چاپ، خط خوردگیهای نویسنده و طراح و پاک میکرد. اینجوری میتونست هم داستان رو قبل از انتشار بخونه و هم کلی چیز جدید یاد بگیره. در ضمن بخشی از شروع دوباره و با شکوه کمپانی تایملی باشه که با معرفی کاپیتان آمریکا، بالاخره تونست رو پاهاش وایسه و واسه خودش کلی مخاطب و طرفدار جمع کنه.
بعد از تولد کاپیتان آمریکا تو سال هزار و نهصد و چهل و یک، دیگه دستیار جو سایمون بودن، فقط به ظرف شستن و پاک کردن غلط غلوطهای مردم ختم نمیشد. با اصرار شدید استنلی، جوسایمون قبول کرد که استنلی، داستانهای یک پاراگرافی انتهای کمیکهای منتشر شده از کاپیتان آمریکا رو بنویسه. این یعنی چی؟ اون موقع کمیکها که بیشتر حالت مجله داشتند تا کتاب مستقل، پر از صفحات تبلیغ یا داستانهای کوچولو و بدون عکس، وسط و آخر داستان اصلی بودن. یعنی مثلا ماجرای کاپیتان آمریکا که تموم میشد؛ تو صفحهی آخرش یه نویسنده دیگه میومد و یه داستان کوتاه از استیوراجرز مینوشت. سیاه و سفید هم چاپ میشد. جو سایمون به استنلی اجازه داد که برای اولین بار قلم و برداره و یکی از این داستانها رو بنویسه. استنلی هم یه داستان نوشت؛ از یه شبی که دشمن، به اردوگاه آمریکاییها شبیخون زد و کاپیتان آمریکا جون همه رو نجات داد. اما صبح که شد فرماندهی اردوگاه که هیچ ایدهای نداشت که استیو راجرز، همون کاپیتان آمریکاست؛ با داد و بیداد به استیو گفت که کاش به جای سرباز بیعرضهای مثل تو، کاپیتان آمریکا تو گروهانشون بود. همین.
داستان استنلی هم تو یکی از پرفروشترین ماجراهای کاپیتان آمریکا و در سال هزار و نهصد و چهل و یک چاپ میشه. جایی که برای اولین بار، استنلی تصمیم گرفت که به جای نوشتن اسم اصلی خودش، یعنی استنلی لایبر، با تغییر دادن املای اسم کوچیکش، یه امضای جاودانه برای خودش درست کنه. استنلی، استن و لی رو از هم جدا نوشت و به جای استفاده از وای تو کلمهلی، دوتا ای گذاشت و شد استن، یه فاصلهای، لی. انگار اسمش استنه و فامیلیش لی. دلیلشم این نبود که فکر میکرد با اینجوری نوشتن اسمش خفنتر میشه و دیگه همه میشناسنش و اینا. یا اصلا بخواد با حال به نظر بیاد. نه دلیلش این بود که استنلی میخواست یه روز یه نویسنده خیلی بزرگ بشه. مثل شکسپیر. و نمیخواست اسم اصلیش روی داستانهای یک پاراگرافی ته کتابهای مصور تو ذهن مردم ثبت بشه.
از چاپ اون داستان یه پاراگرافی، چیزی نگذشته بود که مارتین گودمن، به استنلی پیشنهاد یه داستان بلند در مورد کاپیتان رو آمریکا داد. داستانی که تو هشت جلد از سری داستانهای کاپیتان منتشرشد. اون موقعها نویسندههای دنیای کمیک خیلی براشون فرقی نمیکرد که اسمشون سر در داستانشون نوشته بشه یا نه. فقط میخواستن که پولشون رو بگیرن. ولی استنلی اینجوری نبود و اسمش رو با همون املای جدیدش به عنوان نویسنده، همه جا نوشت.
تازه همهی این موقعیتها به کنار، کاشف به عمل اومد که جو سایمون و جک کربی، یعنی همون خالقهای کاپیتان آمریکا، یواشکی رفتن و دارن با کمپانی رقیب یعنی دی سی، قرارداد میبندن. دیگه مارتین گودمن هم که این و شنید گریبان دریده و عصبانی شد و جفتشون رو اخراج کرد. بعدشم یه نگاه به دور و برش کرده و استنلی نوزده ساله رو دید. بهشم گفت پسرم، تو از این به بعد ادیتور ارشد کمپانیی. استلنی اصن واقعا دیگه هیچی نداشت بگه دیگه. فقط آب دهنش قورت داد و گفت باشه قبوله.
از فرداش استنلی بیچاره نشست پشت میز جو سایمون. مسئولیتش هزار برابر شده بود. باید حواسش به کاپیتان آمریکا و بقیه شخصیتها میبود. داستان باید مینوشت. داستان تایید میکرد. میفرستاد برای چاپ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اونم در شرایطی که خودش هنوز حتی تجربهی خلق شخصیت رو هم نداشت. اما استنلی تسلیم نشد. تو ساعتهای غیر کاری مینشست و داستانهای سوپرمن و بتمن میخوند و ازشون نتبرداری میکرد. بزرگترین راهنمایش هم دیالوگهای ویلیام فینگر بود. تو داستانهای بتمن که کمک بزرگی تو نویسندگی به استنلی کرد.
استنلی کمکم داشت جا میافتاد که بازم و خیلی یهویی، همه چیز عوض شد. ژاپن به آمریکا حمله کرد و تا سال هزار و نهصد و چهل و یک، آمریکا رسما اعلام کرد که وارد جنگ جهانی دوم شده. استنلی و خیلیهای دیگه هم بساطشون و جمع کردن و رفتن که به ارتش ملحق بشن و با دشمن واقعیشون بجنگند.
تقریبا سه سال زندگیش رو تو جنگ گذروند تو همهی اون سه سالم، کارش این بود که برای همرزمیهاش، استوری بورد عملیات و تمرینات نظامی طراحی کنه که اونا بهتر متوجه بشن باید چیکار کنن. از همونجا هم همچنان برای تایملی مینوشت و سعی میکرد که ارتباطش با دنیای سرگرمی رو حفظ کنه. بعد از ارتش هم دوباره برگشت تایملی و به کارش ادامه داد.
چند سال بعد با یه مدل انگلیسی به نام (جوان) آشنا شد. دو هفته بعد از اولین ملاقاتشون، جوان و استنلی با هم ازدواج کردند و سه سال بعد از ازدواج هم صاحب یک دختر شدن.
تا اینکه شد سال هزار و نهصد و پنجاه و پنج، انتشارات تایملی که دیگه اون موقع شده بود اطلس. به دلیل کاهش شدید محبوبیت ابرقهرمانها و کتابهای مصو،ر شروع به کنسل کردن یکی یکی ابرقهرماناش کرد. چیزی نگذشت که دپارتمان کمیک هم کنسل شد و فقط یه روزنامه از این کمپانی سرپا موند. دلیلش هم تموم شدن جنگ، سانسور و عوض شدن نوع زندگی مردم بود. البته کمپانی دیسی هم از این بیتوجهی مردم ضربه دید. ولی با جا سیس لی و ایدههای خلاقانه، یه جورایی خودش و حفظ کرد.
استنلی بعد از یه مدت کوتاهی نوشتن برای همون بخش روزنامهی کمپانی، دید دیگه داره به آستانهی چهل سالگی نزدیک میشه و هنوز یه شخصیت مستقل و یک کتاب درست و حسابی از خودش نداره. احساس کرد زمان داره میگذره اون هنوز فقط امیدواره یه روزی یه اتفاق خوبی براش بیفته. میدونست که دیگه اینجوری نمیشه. برای همینم بساطش رو جمع کرد. از مارتین گودمن و کمپانی اطلس، یا هر چی ازش مونده بود خداحافظی کرد و رفت که شانس خودش و تو نوشتن، امتحان کنه.
استنلی برای خودش یه انتشاراتی کوچیک زد و اسمش رو هم گذاشت مدیسون. انتشارات مدیسون. تو این انتشارات، استنلی سه تا کتاب چاپ کرد. که هر سه تاشم موفق بودن. ولی قسمت جذابش اینه که کتابها معمولی نبودن. استنلی عکسهایی از مردم کوچه و خیابون رو برداشته بود و بالای سرشون یه ابری گذاشته بود و تو ابرا هم دیالوگ نوشته بود. یعنی هر صفحهاش، یه سری عکس رندوم و سیاه و سفید از مردم بود که استنلی براشون دیالوگ نوشته بو. دیالوگا هم طنز و خندهدار بودن. ولی از اون طرف، دنیای کتابهای مصور و ابرقهرمانها داشتند دوباره به عرصه سرگرمی برمیگشتن. مارتین گودمن هم تونسته بود هرطور که شده کمپانی اطلس را دوباره جمع و جور کنه. ولی برای شروع یه استنلی کم داشت و چند تا شخصیت درست و حسابی. از طرفی جاسیس لی که دیسی با اون سوپرمن و بتمن و واندرومنش، با منش بدجوری رفته بود رو مخ مارتین گودمن. دلش یه گروه ابرقهرمانی میخواست که حسابی براش پول دربیارن و این بدبختیهای چندسال اخیر رو بشورن ببرن.
مارتین رفت سراغ استنلی و گفت داداش، برگرد سر کارت. اصلا چرا تنهایی انتشاراتی زدی؟ بیا با هم بریم اطلس من اونجا یه کلاغ دارم که سیگار میکشه. استنلی یه کم فکر کرد. یکم اینور و اونور کرد. یکم بالا و پایین کرد. تا بالاخره جوان، یعنی همسرش، حوصلش سر رفته و بهش گفت مرد یه دیقه اون نشیمنگاه بذار زمین؛ ببینم دردت چیه؟ استنلی دردشو گفت. گفت مارتین اینجوری گفته ولی خب من دلم میخواد طنز بنویسم. دلم میخواد کار خودم رو ادامه بدم. جوانم جواب داد که قربون اون شکل ماهت برم. آخه چرا اینقدر جدی گرفتی؟ تو که انتشارات زدی. کتاباتم که خوب بودن. از طرفی ته دلت هنوز درگیر اون ابرقهرماناس. دشواری نداره که. میری یه تلاشی میکنی. اگه نشد باز برمیگرده سر کار خودت. استنلی هم دید که حاج خانوم راست میگه. برای همینم کرکره انتشارات مدیسان را تا اطلاع ثانوی، کشید پایین. بساطش هم جمع کرد و رفت که دوباره به ادیتور ارشد کمپانی اطلس.
اولین تلاش استنلی برای بازگشت محترمانه خودش و اطلس، در واقع تبدیل شد به یک رویداد شکوهمند. استنلی به همراه جک کربی که دوباره از دی سی برگشته بود اطلس؛ به توصیهی مارتین گودمن نشستن و یک گروه ابرقهرمانی خلق کردن. یه گروه که اسمش رو هم گذاشتن چهار شگفتانگیز و با یه داستان ضد شوروی، روانهی باجه روزنامهفروشیهاش کردن. داستان به روز این چهار نفر، دیالوگهای خندهدار و باحال استنلی، همینطور طراحی پر از رنگ و هوشمندانه جک کربی، چهار شگفتانگیز رو تبدیل به یک موفقیت بزرگ کرد.
سال هزار و نهصد و شصت و یکم، تبدیل شد به سالی که اطلس، دوباره روی پاش وایساد و از اون به بعد، دیگه کسی جلودارش نبود. در واقع انتشار این کتاب و سبک تازهای که مدیون استنلی بود؛ راه جدیدی رو برای اطلس بازکرد. راهی که مخصوص خودش بود و دیگه نیازی نبود که نگران کمپانی رقیب و قدمهای بعدیش باشه. چون خودش یه مسیر جدید رو کشف کرده بود که به طرز شگفتانگیزی داشت جواب میداد. شخصیتهای پاپ و رنگی، دیالوگهای طنز و خیلی معمولی و باورپذیر، موجوداتی که در حالی که داشتن دنیا رو نجات میدادند؛ درگیر مشکلات روزمره هم بودن و سر به سر همدیگه میذاشتن. در واقع اطلس راهش از اسطوره و کهن الگو یکم کج کرد و یه ذره اومد اینورتر. یعنی سمت همین موجود دوپا و داستانهای محلیتر. اینجوری تونست برای خودش یه منش جدید و کلی مخاطب دست و پا کنه. تو این داستانا، شخصیت اصلی و زندگیش همونقدر اهمیت داشت که ابرقهرمان. یعنی ابرقهرمانی که شخصیت بهش تبدیل میشد. تلاش کاراکترها برای پذیرش شرایط و مسئولیتهای جدیدشون، بخش زیادی از داستان رو پیش میبرد. همینم مخاطب رو با کاراکتر صمیمیتر و نزدیکتر میکرد. استنلی هم دیگه سر از پا نمیشناخت. بالاخره به چیزی که میخواست رسیده بود و دیگه زد روی خط تولید.
رفت سراغ آیرونمن، هالک و حتی کاپیتان آمریکا را دوباره زنده کرد که اگه میخواین بدونین چه جوری؟ بهتره برین و اپیزود پنجم رو گوش بدین. ولی فقط اینا نبود که استنلی و داستاناش رو انداخت سر زبونا. استنلی یک صفحه به همهی کمیکهایی که منتشر میکرد؛ اضافه کرد. یه صفحه مخصوص ارتباط خودش با مخاطبا. مخاطبا برای سوال و کامنت و نامه میفرستادن. استنلی هم تو همون صفحه با جملهها و کلمههای باحال جوابشونو میداد. یه جوری شده بود که خوانندهها، علاوه بر پیگیر بودن برای خوندن بقیه داستان اصلی، کتاب یا مجله رو میخریدن که ببینن آیا استنلی جوابشونو داده یا نه؟ اگه جواب داده، چه جوری داده؟ جواب کدومشون باحالتره؟ حتی گاهی ازش میپرسیدن که مثلا سرنوشت آیرونمن، فلان جا چی میشه؟ اونم جواب میداد شاید حال تو فلان داستان جوابت بده. مخاطبها عشق میکردن اینا رو میخوندن. حس این که دارن با یکی مستقیما حرف میزنن که جواب همهی سوالا رو میدونه؛ براشون غیر قابل توصیف بود. استنلی از همینجاها بود که داشت میشد استنلی که ما الان میشناسیمش. اطلس، پیرو همین ژانگولربازی خلاقانه استنلی و البته تلاش بیاندازه جک کربی بود که تو سال هزار و نهصد و شصت و سه، دیگه رسما شد کمپانی مارول و با کلی سرمایه و کارمند جدید شد رقیب تمام و کمال دیسی و ابرقهرماناش.
ولی با اینکه استنلی دیگه وقت سر خاروندن نداشته و واسه خودش تو صنعت کمیک کسی شده بود. با این که دیگه داشت کلی پول در میآورد و با خیال راحت زندگی میکرد و با اینکه شخصیتهایی که خلق میکرد یکی از یکی محبوبترو داستانهاشون پرفروشترمیشد؛ ولی هنوز بهترین و ماندگارترین خلقتش، پاش رو به مغز پر از خلاقیت استنلی باز نکردهبود.
استنلی با همهی این موفقیتهاش هنوز دلش با شخصیتهایی که خلق کرده بود؛ صاف نشدهبود. دلش یه کاراکتر واقعیتر میخواست. یه آدم خیلی معمولیتر از تونی استارک که آیرون من یا بروز بنرهالک. میخواست یه کاراکتری رو بنویسه که داشتن یه نیروی خاص، الزاما ابرقهرمانش نکنه. یهو تغییرش نده. دلش میخواست در مورد لحظههای تردید، شک، خستگی و تنهایی و اصلا ناچاری شخصیتش بنویسه. استنلی تو تمام ماهایی که دیگه خودش داشت تبدیل به یک سلبریتی میشد؛ ذهنش مشغول همین بود. تا اینکه یه شب، وقتی روی تختش افتاده بود و به سقف خیره شده بود؛ همهی فکر و ذکرش این بود که چجوری و از کجاش همچین شخصیتی دربیاره.
استنلی روی تخت اتاق خوابش دراز کشیده بود و داشت با خودش فکر میکرد. مهمترین و متفاوتترین خصوصیت یک ابرقهرمان، داشتن یک نیروی خارقالعادس. ولی وقتی یکی مثل سوپرمن هست که از همه قویتره و حتی میتونه تا خورشید پرواز کنه؛ مگه نیروی دیگهای هم باقی میمونه؟ یعنی چی میتونه از این قدرتها جذابتر باشه؟ همون موقع یه مگس فسقلی، روی سقف بالای سر استنلی نشست و شروع کرد به لیس زدن دستها و پاهاش. خب اگه اگه یکی باشه که بتونه مثل یه حشره، از دیوار راست بالا بره و به سقف بچسبه چی؟ یکی که از زیر دست فرار کنه و نتونی حدس بزنی قرار دوباره از کجا سر و کلهاش پیدا بشه؟ استنلی بلند شد و روی تختش نشست. باید یه اسم داشته باشه. اسمش چی باشه؟ مثلا مرد حشرهای؟ یا مرد پشهای؟ اینا چه اسمای مزخرفیان؟ استنلی بیشتر فکر کن. استنلی این بار دیگه از جاش بلند شد و شروع کرد دور اتاق به راه رفتن. پشه، سوسک، مگس، عنکبوت، مردعنکبوتی، اسپایدرمن. چند بار با خودش تکرار کرد. اسپایدرمن، یه اسم مرموز، اصلا یه جورایی قشنگه نه؟ باشکوهه. ابرقهرمان محلی و مهربون نیویورک. یه ابرقهرمان نوجوون که شبیه هیچ کس نیست. استنلی ایدهی جدیدش رو برداشت و رفت پیش مارتین گودمن. گفت اسپایدرمن قراره یه نوجوون باشه. یه نوجوون با زندگی شخصی، سخت و پر از چالش. مثل همهی همسن و سالای خودش. یه نوجوون نابغه و خر خون که تو مدرسه اذیتش میکنند. با قلدری سر به سرش میذارن. یکی که تو دوست پیدا کردن مشکل داره. نمیتونه ارتباط برقرار کنه. از آدما میترسه و کلا همهی این چیزایی که به نظر خودش استنلی، اگه روی کاغذ میومد میترکوند. ولی چیزی که ترکید ذوق استنلی بود.
مارتین گودمن وقتی حرفای استنلی رو شنید؛ چشاش چارتا شد و گفت حالت خوبه؟ کی تا حالا دیدی یه نوجوون بتونه ابر قهرمان بشه؟ فوق فوقش یه راوینی چیزی، از توش دربیاد. بعدشم نمیشه که ابر قهرمان مشکل شخصی داشته باشه. اینجوری فقط روند نجات دنیا کند میشه. اگر ابرقهرمان تو کارش کند باشه که دیگه چه فایده داره؟ گفت این اسپایدرمن شما؛ بیشتر شخصیت کمدیه تا قهرمان. بعدشم این چه اسمیه؟ عنکبوت؟ میدونی مردم چقدر از عنکبوت بدشون میاد؟ اصلا این چه وضعیه؟ مگه من چقدر پول درمیارم؟ استنلی خیلی خیلی خیلی ناراحت و افسرده رفت خونه. نمیتونست یه لحظه هم به اسپایدرمن فکر نکنه. اصلا نفهمیده بود که چی شد که یهو اینجوری شد؟ ایده به این خوبی! به این قشنگی! همینجوری که نشسته بود و داشت غصه میخورد؛ جوان همسرش اومد تو اتاق و گفت باز چیشده؟ استنلی هم گفت که مارتین، اسپایدرمن رو قبول نکرد. حاضر نشد به یه مجموعهی اختصاصی بده. ولی من مطمئنم که حق با منه. اون داره اشتباه میکنه. جوان یکم فکر کرد و گفت خب شمارهی اختصاصی رو بیخیال شو. اسپایدرمن رو بچپون تو شمارهی آخره یکی از مجموعههایی که داره کنسل میشه. فکر نمیکنم مارتین به خودش زحمت بده و بره شمارهی آخر یه مجموعهی تموم شده رو بخونه. یا اصلا قبلش چک کنه ببینه اون تو چه خبره؟ ایده بهتر از این نمیشد.
استنلی همون فرداش دست به کار شد و تو همون مرحلهی اولم رفت سراغ جک کربی. همه چی رو براش تعریف کرد و گفت اینا رو مارتین نباید بفهمه. جک کربی هم گفت باشه. همهی یادداشتهای استنلی رو گرفت که بره و شخصیت رو طراحی کنه. ولی متاسفانه با یک کاراکتر خیلی عضلهای و تقریبا برادر دوقلوی کاپیتان آمریکا برگشت. استنلی هم خب واقعا خوشش نیومد. به نظرش مرد عنکبوتی اصلا این شکلی نبود. برای همینم یادداشتهاش رو برداشت و رفت پیش یکی دیگه از طراحهای خفن مارول، به نام استیو دیتکو.
استیو دیتکو متولد هزار و نهصد و بیست و هفت و ایالت پنسیلوانیا بود. استیو یه پسر خیلی با استعداد و هنرمندبود. عاشق بتمن هم بود و از همون بچگی مینشست و تمام صفحات بتمن رو خودش از اول میکشید. تو نوجوونی هم رفت نیویورک که بتونه تو مدرسهی هنر درس بخونه. از قضا معلمش شد جرمی راوینسون. اگه قسمت دوم چهارگانه بتمن گوش داده باشین؛ میدونیم که جرمی راوینسون، یکی از خالهقهای جوکر بود. همینطور یکی از نویسندههای خیلی مهم کمپانی دی سی.
خلاصه جرمی دید که نه! استیو واقعا یه چیزی از توش درمیاد. برای همینم بهش کمک کرد تا بورسیه بگیره و بتونه درسش رو ادامه بد.ه چیزی نگذشت که استیو شروع کرد به عنوان یک طراح پروژهای، برای دیسی مارول و چند تا کمپانی دیگه کار کردن. طرححاش هم یه امضای خاصی داشت. شخصیتاش خیلی واقعی و باورپذیر بودن. شبیه هنرپیشهها یا انیمیشن طراحی نمیشدن. قابل لمس بودن. حس شکست ناپذیر بودن نداشتن. خلاصه تا جایی که میتونست از رنگهای واقعی استفاده میکرد و کلا کارش سبک رائالتری نسبت به بقیه داشت.
تو سال هزار و نهصد و پنجاه هم کامل به استخدام مارول در اومد و تا جایی که تونست از جک کربی و طراحای دیگه یادگرفت. استیو خیلی خوب و تمیز در حال گذران زندگی حرفهایش بود که یه روز استنلی با کلی نوشته و چند تا طرح از جک کربی اومد دم میز کارش و بهش گفت میشه لطفا یه اسپایدرمن برام بکشی؟
استیو پنج صفحه داستان، با طراحیهای جک کربی جلوش بود. داستان یه نوجوون که با عموش که یه پلیس بازنشسته و سختگیر بود؛ زندگی میکرد و البته زن عموش که خیلی مهربون و دوست داشتنی بود. عموجان یکم خشن بود و خونه رو هم تبدیل کرده بود به پادگان. نزدیکیهای خونشون یه مرد عجیبی زندگی میکرد که تو خونش آزمایشهای رادیواکتیوی انجام میداد و کلا درگیر یه پروژهی مخفی بود. تو آخر اون پنج تا صفحه، پسر نوجوون قصهی ما، داشت میرفت سمت اون خونه، که ببینه چه خبره؟ همین. استنلی و جک، تا همین جا پیش رفته بودند. بقیه کاغذها هم اتدهای جک کربی بود. از برادر دوقلوی کاپیتان آمریکا که حالا یکم طرح عنکبوت رو لباسش بود. استیو یه موقعیت عالی جلوش دید. به نظرش مرد عنکبوتی نوجوون، پتانسیلش خیلی بیشتر از این حرفا بود و تصمیم گرفت از استنلی هم فراتر بره.
در نهایت اسپایدرمن تبدیل به پیتر پارکر شد. با عینک ته استکانی. شونههای افتاده. لباسهای ماماندو.ز اما مهمتر از همهی اینا، لباسی بود که برای خود اسپایدرمن طراحی کرد. استیو یه ریسک بزرگی کرد و کل صورت پیتر پارکر رو برد زیر نقابش. نقاب که نمیشه گفت البته لباس اسپایدرمن، بیشتر از اینکه لباس باشه؛ یه پوست جدید بود. انگار پیتر هر بار میرفت و پوست جدیدش و کارش که تموم میشد؛ پوست مینداخت و دوباره میشد پیتر پارکر. لباسی که از نظر بصری هم واقعا چیز جدید و متفاوتی بود. جالب این بود که پیتر پارکر حتی میتونست خودش لباسش رو درست کنه. نه لازم بود شبیه لباسهای ارتش باشه و نه ضد گلوله. لباسی که یه نوجوون میتونست برای خودش طراحی کنه و باهاش تبدیل به اسپایدرمن بشه. استیو اولش خیلی استرس داشت که استنلی از ایدهی پوشوندن صورت شخصیت اصلیش، خوشش نیاد ولی خب اینجوری نش.د این دقیقا همون چیزی بود که استنلی میخواست. استیو کاملا اسپایدرمن نوجوون رو درک کرده بود و استنلی نمیتونست بیشتر از این خوشحال و راضی باشه. تازه به نظر استنلی، لباسی که استیو طراحی کرده بود خیلی فشت طور و خوش استایل بود.
خلاصه درفت اولیه استنلی و استیو شد یه نوجوون خیلی مظلوم و باهوش، به نام پیتر پارکر، خط فاصله اسپایدرمن. با دیالوگهای هوشمندانه و طنازانه و از اون مهمتر داستان درگیر کننده استنلی و البته هنر انسانی و الهامبخش استنلی. دوتا المانی که تا همین الانم، مهمترین دلیل محبوبیت این ابرقهرمانن. ابر قهرمانی که قرار بود تبدیل به اولین شخصیت کمپانی مارول بشه که از نظر محبوبیت پا به پای سوپرمن و بتمن دیسی پیش بره و هیچی هم کم نیاره. تو داستان، دیگه از عموی بداخلاق و همسایهی مشکوک خبری نبود. پیتر یه پسر یتیم بود که با عمو و زن عموی مهربانش زندگی میکرد. ولی تو مدرسه همه اذیتش میکردن. هیشکیم دوستش نداشت. بعدشم تو آزمایشگاه مدرسه، با یه عنکبوتی روبرو شد و بقیشم دیگه خودتون میدونین. اگرم نمیدونی که اصلا اشکال نداره. فائقه که نمرده. اومده همینا رو تعریف کنه دیگه. پس تا آخر این اپیزود صبر کنید تا همه چی مثل روز براتون روشن بشه.
برگردیم سرکارمون. تو مسیر کامل کردن داستانم، استنلی به روش تازهای رسید که بعدا اسمش شد مارول متد. روش مارولی. کلا اون موقع نوشتن کمیک اینجوری بود. نویسنده یه نسخهای شبیه فیلمنامه رو مینوشت؛ البته با توضیحات خیلی بیشتری از صحنه و کادربندی و این چیزا. بعدشم تحویل طراح میداد. یعنی تو اون نسخه همه چی بود. از دیالوگها گرفته تا رنگا، دکوپاژ، نورپردازی و خیلی چیزای دیگه. ولی استنلی سر اسپایدر من، این کار نکرد. نشست کنار دست استیو، داستان هر سفر رو شفاهی بهش گفت. اونم کشید. بعدشم براساس چیزایی که استیو کشیده بود؛ استنلی دیالوگ باکسها رو پر کرد. یعنی همون ابرارو. یعنی همکاری خیلی عمیقتر از قبل شد و به طراح اجازه میداد تا خیلی بیشتر بتونه خلاقیت خودش رو هم وارد داستان بکنه. به هر حال روش استنلی که گفتم اسمش شود مارول متد؛ از اون به بعد کلی استفاده شد و به نظر خیلیها روش خیلی موثر و بهتری از قبلیا بود.
حالا خلاصه شخصیت اسپایدرمن، تو آگوست هزار و نهصد و شصت و دو و تا آخرین شماره مجموعهی امیزینگ فنتسی منتشرشد. مجموعهای که توش داستانهای مختلفی چاپ میشد و به خاطر فروش کم، دیگه میخواستن درشرو ببندن. ولی با حضور افتخاری پیتر پارکر، این مجموعه یکی از باشکوهترین خداحافظیهای صنعت کمیک رو به نام خودش کرد و تبدیل شد به پرفروشترین نسخهای که مارول از سال هزار و نهصد و پنجاه منتشر کرده بود. شخصیت قابل لمس پیتر پارکر با مشکلات زندگی روزمرهی نوجوون و در عین حال ویلنهای جالب و خیلی جدی داستان، اسپایدرمن رو تبدیل به یه اشتیاق جدید، برای خوانندهها کرد. به حدی که به دستور مارتین گودمن هفت ماه بعد از داستان اول و در مارچ سال هزار و نهصد و شصت و سه، اولین جلد از مجموعهی اختصاصی (د امیزینگ اسپایدرمن)چاپ شد.
داستان پیتر پارکر و چالشهاش برای قبول مسئولیت یک ابرقهرمان، همینجوری ادامه پیدا کرد و دیگه تا سال هزار و نهصد و شصت و پنج، خودش و استنلی، برای مردم آمریکا تبدیل شده بودند به دوتا شخصیت خیلی محبوب و خیلی هم تاثیرگذار.
استقبال زیاد مردم از اسپایدرمن یه جورایی شد چراغ راه مارول. مارول دیگه چاشنی مخصوص خودش و پیدا کرد. دیگه داستانا فقط ماجرای جنگ شخصیت خوب و بد داستان نبودن. مارول رفت توی خونهی شخصیتها، تو خانوادشون، ارتباطاتشون. میدونم که دی سی رفتهها. ولی نه اینجوری که مارول رفت. مثلا شما فورونتا در نظر بگیرین. کدوم یکتون براتون مهم بود که شخصیت وی، قبل از ویژه شدن چی بوده؟ میدونم آدم کنجکاوه. ولی قضیه تو اون داستان فراتر از این حرفا بود و وی مشکل زندگی روزمرهی آدمای عادی رو نداشت. مثلا تکالیف مدرسهاش دیر نمیشد یا با خانوادهی دوست دخترش سر میز شام نمیشست. یا اصلا خود بتمن، من چهار تا کمک از معروفترین داستانهای این شخصیت رو براتون تعریف کردم. تو کدومشون عشق بود؟ دعوای خانوادگی بود؟ بروس من اصلا زندگی شخصیش حتی یه جور نقاب بوده و هست. منظورم اینه که مارول، این بعد از زندگی انسانی رو پررنگتر کرد. تو فیلماشون هم میتونین این تفاوت به نظر من ظریف رو حس کنیم و احتمالا برای همینم هست که دنیای سینمایی مارول، تو سرگرمی موفقتر عمل کرده. حالا این بحث طولانی و تخصصیه که اینجا جاش نیست.
برگردیم سراغ اسپایدرمن. همکاری استنلی و استیو، منجر به خلق شخصیتی شده بود که مخاطبان میتونستن به راحتی درک و احساساتش رو لمس کنن. دنیای پیتر پارکر، بعداز اسپایدرمن شدن؛ جلوی چشم مخاطب تغییر میکرد و بزرگ میشد. پیتر پارکر مثل هر نوجوون دیگهای وقتی فهمید که دیگه یه سری قدرت عجیب داره؛ اول شروع کرد به انجام کارهایی که همیشه آرزو رو داشت. اصلا ذهنش نرفت سمت کمک به مردم. رفت سمت پول. سمت نمایش. سمت خودنمایی. مغرور شد. پرو شد. بعدم ضایع شد. شکست خورد. غمگین شد و با اینکه اسپایدرمن شده بود بازم هیشکی باورش نمیکرد و قبولش نداشت. پیتر پارکر گیج شده بود. ترسیدهبود. و استنلی و استیو همهی اینا رو خیلی قشنگ به تصویر کشیدن. کلا منظورم اینه که استنلی ترکوند. حالا دیگه تایملی که سعی میکرد از روی دست این و اون تقلید کنه؛ تبدیل شده بود به مارولی که خودش یه پا الگوبود. البته مهم این بود که کمپانیهای دیگه هرچقدر هم تلاش میکردند فایدهای نداشت. چون یه چیزی کم داشتن. یه ادویه مهم و مخصوص به نام استنلی.
استنلی و استیو تا سال هزار و نهصد و شصت و شیش با هم همکاری کردند. تا اینکه استیو بنا به دلایلی که هیچ وقت رسانهای نشد با تیم اسپایدرمن خداحافظی کرد و چند تا طراح دیگه جایگزین شدن. خیلیا میگن دلیلش کردیت خیلی زیادی بود که استنلی سر اسپایدرمن میگرفت. استیو خیلی از داستانها رو از پای خودش نوشته بود و استنلی فقط جای دیالوگا رو پر میکرد. ولی خب به نظرش اونقدرا بهش توجه نمیشد و همین هم ناراحتش کرده بود.
اسپایدرمن بعد از رفتن استیو، به کارش ادامه داد و از محبوبیتش کم نشد. البته تغییریم تو استایلش به وجود نیامد و بقیه طراحا هم راه استیو رو ادامه دادن. تا این که اواسط دهه هفتاد میلادی، خود استنیم از نویسندگی کنار کشید. چه برای اسپایدرمن و چه بقیهی شخصیتها.
استنلی از اون به بعد شد مسئول بخش سینمایی مارول. یعنی کل کشور رو میچرخید و شخصیتها رو معرفی میکرد و تهیه کننده پیدا میکرد. که دیگه الان ما میدونیم که چقدر تو این کار موفق بود. البته خیلی فیلمها و انیمیشنهای شکست خوردهای ساخته شد تا به اینجا رسید. ولی استنلی انقدر به مارول و شخصیتش ایمان داشت که ناامید نشد.
ما تو قسمت سوم هیرولیک از بیست و دو تا فیلم دنیای سینمایی مارول حرف زدیم. بیست و دو تایی که استنلی تو همشون، تو یه صحنههای کوتاهی حضور داشت. تواندینگ گیم، فکر کنم دیگه فوت کرده بود و اون صحنه، یه صحنهی ساختگی و کامپیوتری بود.
به هر حال کاری که استنلی میکرد؛ هیچ نویسندهی دیگهای تو دنیای کمیک نکردهبود. فکر نکنم هیچوقت بکنه. هیچکس مثل استنلی انقدر محبوب نشد. اینقدر کنار شخصیتاش نبود. کلا جایگاه استنلی تو مارول و به طور کلی کمیک، خیلی جذاب و مختص خودش بود. اولین نفر بود و معلوم نیست کسی هم بتونه جاشو بگیره.
استنلی تو دوازدهم نوامبر دو هزار و هیجده، به علت نارسایی ریه، فوت کرد و اینجوری شد که مارول و شخصیتاش رو تنها گذاشت. روحش شاد و هنرش جاودانه.
وقتشه بریم سراغ داستان و ماجرای پیتر پارکر نوجوان. اینم بگم که خیلی فکر کردم که کدوم ریووت یا بازسازی رو تعریف کنم. بعد از کلی بالا و پایین هم به این نتیجه رسیدم که هیچ کدوم مثل نسخهی اصلی استنلی و استیو نمیشن. همون شمارهی آخر امیزینگ فنتسی سال هزار و نهصد و شصت و دو. دیگه وقتشه بریم و داستان زندگی پیتر پارکر و چالش بزرگ زندگیش، یعنی تبدیل شدن به اسپایدرمن رو بشنویم.
ریچارد پارکر یه یتیم اهل نیویورک بود که با برادر بزرگش بن، زندگی میکرد. در واقع بن بزرگش کرده بود. کمکش کردهبود درس بخونه و وقتی هوش سرشارش دیده بود هر طوری که بود فرستاده بودش کالج. ریچارد حسابی پیشرفت کرده بود و خیلی زود هم توسی آی ای استخدام شد. ریچارد تو یکی از ماموریتهاش با دختری به نام مری آشنا شد و با هم ازدواج کردند. مری و ریچارد روی پروژههای علمی و مخفی زیادی با هم کار میکردن. همون موقعها یه پسر قند عسل و گوگولی به دنیا آوردن و اسمشم گذاشتن پیتر. ولی خب زندگیشون پیچیدهتر از این حرفا بود که بتونن مثل بقیهی پدر مادرا با بچشون برخورد کنند و وقت بگذرونن. پیتر هنوز یه نوزاد نیمه کال بود که خانم و آقای پارکر به اسنادی دست پیدا کردند که از یه راز مخوف پردهبرداری میکرد. رازی که عملیات مخفی یه گروهی به نام هایدرا رو افشا میکرد. تو پرانتز بگم که هایدرا یک گروه مخفی و خطرناک بود که تو قسمت کاپیتان آمریکا، یکم در موردشون حرف زدم. توی فیلمهای مارول هم هستن.
خلاصه ریچارد و مری اسناد رو جمع کردن. پیتر رو گذاشتن زیر بغلشون و راه افتادن سمت نیویورک. بچه رو تحویل عمو بن دادن. خودشونم سوار هواپیما شدند که برن سازمان سی آی ای تا بهشون برای این مصیبت وارده، هشدار بدن. اما بچههای هایدرا، خفنتر از این حرفا بودن و یک آدمکش حرفهای رو همسفر این زوج بخت برگشته کردن. اونم ماموریتش رو کمال و تمام انجام داد. اینجوری شد که ریچارد و مری، تو همون هواپیما کشته شدن. ولی گروه هایدرا به همین اکتفا نکرد و با پیچوندن حقایق، این زوج خدا بیامرز رو به خیانت علیه آمریکا محکوم کرد و اسناد را هم از بین برد. پیتر پارکر کوچولو هم بدون اینکه بتونه حتی ذرهای از مزد زحمات پدر و مادرش رو به دست بیاره؛ برای همیشه تو خونهی عمو بن و زن عموش موند و توی محلهی خیلی معمولی و نسبتا فقیر نیویورک، بزرگ شد. پیترهوش و استعداد پدر و مادرش رو به ارث برد. ولی در عین حال که نابغه بود؛ تبدیل به یه بچهی ساکت و خیلی معذب شد. با اینکه تو خونه با محبت سرشار عمو و زن عموش زندگی میکرد؛ ولی اون بیرون و بین مردم، حتی درست نمیتونست حرف بزنه و توو چشمای آدما نگاه کنه.
مدرسه اوضاع پیتر رو بدترهم کرد. حالا علاوه بر ناتوانی تو دوست پیدا کردن، باید مواجهه با بچههای قلدر رو هم یاد میگرفت. بچههایی که عینک ته استکانی و لباسهای ساده و درسخون بودنش رو مسخره میکردن. وسایلش رو ازش میگرفتن. دفتر کتاباش و پاره میکردند. غذاش میخوردند و حتی گاهی کتکش میزدن. خلاصه اوضاع زندگی اجتماعی پیتر اصلا خوب نبود. با این که تو خونه هیچی کم نداشت؛ به عمو و زن عموی پیرش خیلی دوسش داشتن و لوسش میکردن ولی نمیتونستن حجم تنهایی و استیصال پیتر رو درک کنن.
پیتر دیگه به سن دبیرستان رسید. عمو و زن عموش هر روز با کلی سلام و صلوات راهی مدرسش میکردن. معلما تو مدرسه حلوا حلواش میکردن. ولی بچهها همینجوری قیمه قیمهاش میکردن. تو یکی از همین روزها، پیتر فهمید که تو موزهی علمی بزرگ شهر، یه نمایشگاه گذاشتن و برای عموم هم آزاده. پیتر رفت و به همکلاسیهاش گفت آقا، خانوم، میاین بریم موزه؟ اونام پوزخند زدن و گفتن نه همون شما میری موزه کافیه. بعدشم هارهار خندیدن و دختر و پسر پشت وانت نشستن و رفتن به گردش و تفریح.
پیتر که خیلی قهوهای روشن شده بود؛ تصمیم گرفت خودش تنهایی به موزه و منت هر کس و ناکسی رو هم نکشه. به خودشم قول داد که یه روز بالاخره از تک تک اون خنگای عوضی انتقام میگیره و یه کاری میکنه که مرغای آسمون به حالشون گریهکنن. پیتر با وارد شدن به موزه و دنیایی که بینهایت دوسش داشت؛ برای چند لحظه تمام اون سختیها رو فراموش کرد و غرق دنیای رادیواکتیویتهی اطرافش شد. همینجوردر حال گشت زدن تو موزه، به جمعیتی رسید که در حال گوش دادن به حرفهای یک دانشمند هستهای بودن. دانشمند داشت نحوهی کار کردن یه وسیلهی عجیب رو توضیح میداد. یه دستگاه، که دو تا هستهی کرهای داشت. که با یه فاصلهی کنار هم نصب شده بودند. وقتی هم که دستگاه روشن میشد؛ اشعه رادیواکتیو بین این دو تا کره، فعال میشد. دانشمند میره سمت دستگاه و روشنش میکنه. ولی اصلا متوجه نمیشه که درست تو همون لحظه یه عنکبوت با تار باریکش بین دو تا هسته آویزونه و داره سعی میکنه خونهی جدیدش رو بین این کرهها بسازه. دستگاه روشن میشه و عنکبوت بیچاره در معرض شدیدترین اشعه رادیواکتیو قرار میگیره. حشرهی بخت برگشته پرتاب میشه تو آسمون و روی دستای پیتر فرود میاد. چون خیلیم ترسیده نیشش رو توی دستای پیتر فرو میکنه و همونجا هم میمیره. دست پیتر شروع به سوزش میکنه.
عنکبوت رو میندازه رو زمین. حالش بد میشه. احساس میکنه دنیا داره دور سرش میچرخه. قلبش شروع میکنه به تپیدن. حس میکنه که انرژی باور نکردنی تو رگهاش جریان پیدا کرده. پیتر بیتوجه به اطرافش از موزه خارج میشه. همه چی انگار خیلی سنگین و زیاده. پیتر به دستش و جای نیش عنکبوت نگاه میکنه. نمیفهمه چیشده؟ به راهش ادامه میده و بدون اینکه متوجه بشه سر از خیابون درمیاره. همون موقع صدای بلند بوق یه ماشین رو میشنوه. روش رو برمیگردونه. ماشین فقط یه قدم باهاش فاصله داره و سرعتشم خیلی زیاده. پیتر بدون اینکه خودشم بفهمه چه جوری؟ با سرعت باور نکردنی میپره و میچسبه به دیوار پیادهرو. پیتر از دیوار میاد پایین. به کف دستش نگاه میکنه. دستاش به دیوار چسبیده بودن. دوباره کف دستش رو میذاره رو دیوار. واقعا میچسبه. دستش و میبره بالاتر. بالاتر. تا اینکه در کمال ناباوری خودش روی پشت بوم یکی از خونهها میبینه. پیتر تونسته بود با دستش از دیوار صاف بالا بیاد. میتونست رو دیوار راه بره. پیتر روی پشت بوم وایمیسته. باز به دستاش خیره میشه. به جای نیش روی دستش، احساس قدرت عجیبی میکنه. یه میله آهنی رو از روی زمین برمیداره. فشارش میده. میله به راحتی خم میشه. پیتر روی لبهی پشت بوم میشینه و به افق تمام نشدنی نیویورک، خیره میشه. چه اتفاقی داره براش میفته؟ حالا باید چیکار کنه؟
پیتر شروع میکنه به راه رفتن تو خیابونای نیویورک. حواس پنج گانش به طرز عجیبی جهش یافتن. دیگه نیازی به عینک تهاستکانی نداره. میتونه همه چی رو به خوبی ببینه. حتی بهتر از خوب. میتونه جزییاتی رو ببینه که مطمئنا هیچ انسانی نمیتونه که به این حجم از بینایی، برسه. یعنی اصلا امکان نداره. میتونه خوب بشنوه. حرکات ناگهانی رو حس کنه. یا حتی پیشبینی کنه. قدرت تو تمام رگها و عضلاتش حس میکنه. ولی با همهی اینا ترسیده. یعنی الان یه آدم دیگس؟ یعنی قراره همیشه همینجوری بمونه؟ شاید شب بخوابه و صبح دیگه زهر عنکبوت از بدنش خارج شده باشه. ولی اگه نشه چی؟ اگه این قدرت برای همیشه باقی بمونن چی؟ پیتر در حالی که ذهنش داره از سوال منفجر میشه؛ چشمش به یه تابلوی عجیب میخوره. روی تابلو نوشته صد دلار برای کسی که بتونه سه دیقه تو رینگ دووم بیاره. کنارشم یه عکس از یه مرد گنده بکه که وسط رینگ وایساده و به نظر شکستناپذیر میاد. پیتر یه فکری به ذهنش میرسه. میره خونه و چندتا لباس عجیب رو هم میپوشه. صورتش با یه پارچهی قرمز رنگ، به طور کامل میپوشونه. بعد هم راه میفته سمت همون کلابی که تابلوش رو تو خیابون دیدهبود. کلاب توی سالن زیرزمینی بزرگ و شلوغه. بوی عرق و روغن و الکل همه جا رو برداشته. وسط سالن یه رینگ بوکسه که تماشاچیهای مست، دور تا دورش رو گرفتن و خیلی الکیم در حال فریاد زدنن. مرد گنده بک وسط رینگ وایساده. و منتظر حریف بعدیشه. پیتر میره جلو میگه که میخواد تو مبارزه شرکت کنه. همه میزنن زیر خنده. ولی پیتر ذهنش مشغول تر از این حرفاست که دیگه به این مسخره بازیا اهمیت بده. پیتر وارد رینگ میشه و گنده بک بهش قول میده که خیلی اذیتش نکنه. بعدشم با سرعت میره به سمتش. ولی پیتر جاخالی میده و از میلههای کنار رینگ آویزون میشه. گندبک برگاش میریزه.
خود پیتر البته از کار خودش شاخ درمیاره. گندبک دوباره حمله میکنه و این بار پیتر عین آب خوردن مرد رو تو دستش میگیره و خودشم میره میچسبه به سقف. مرد که از دستهای پیتر آویزونه، شروع به فریاد زدن میکنه و التماس میکنه که پیتر بذارتش روی زمین. پیتر گنده بک رو برمیگردونه رو زمین. مردم در حال داد زدن و تشویق کردنشن. ولی پیتر به اینم اهمیتی نمیده. باورش نمیشه که عکسالعملش و قدرت بدنیش انقدر خفن شده باشه شده. شده یه عنکبوت سخنگو و غول پیکر که هر کاری از دستش برمیاد. پیتر تو همین فکراست که یک مرد مسنی بهش نزدیک میشه. مرد به پیتر میگه که این بهترین برنامهای بود که تو عمرش تماشا کرده و ادامه میده؛ ببین پسر جون من تو تلویزیون کار میکنم.همهی عمرم دنبال یکی مثل تو بودم. با این کارایی که تو بلدی، میتونم یه کاری کنم که همین جور پول دربیاری. برو یه لباس درست حسابی برای خودت درست کن. به منم یه زنگ بزن. مرد صد دلار به همراه کارت ویزیتش رو میذاره تو دست پیتر و بعدشم میره. پیتر بال درمیاره. تمام راهه تو خونه با قدرتهای عنکبوتیش بپر بپر میکنه. تا میرسه خونه هم میشینه و یه لباس خفن برای خودش طراحی میکنه. ولی پیتر باهوشتر از این حرفاست. گفتم دیگه نابغهست. فقط به طراحی لباس اکتفا نمیکنه. پیتر شروع میکنه به ساختن یه وسیلهی خیلی کوچیک و سبک. وسیلهای که بتونه به مچ هر دو تا دستش وصل کنه و با یه فشار سبک، باهاشون تار عنکبوت تولید کنه. پیتر در حالی که به دستگاه بینظیر تار عنکبوتیش و لباس سبک آبی قرمزی که کل بدنش میپوشونه؛ خیره شده داره به تمام سالهایی فکر میکنه که همه مسخرش میکردند و بهش میخندیدن. ولی هیچ کدوم از اونا نمیدونن که الان پیتر تبدیل به چه موجود هیجان انگیزی شده. پیتر یه اسم برای خودش انتخاب میکنه. یه اسم که خیلی دوسش داره. خیلیم بهش میاد. مرد عنکبوتی یا همون اسپایدرمن.
اسپایدرمن تو همون شب اول برنامه، توجه همه رو به خودش جلب میکنه. برنامه هم تماشاچی زنده داره و هم مستقیم از تلویزیون پخش میشه. دیدن یه موجود عجیب با یه لباس پوشیده و دستهایی که ازشون تار عنکبوت پرتاب میشه به کنار. سرعت و قدرت بدنی اسپایدر من باعث میشه کلی آدم بیفتن دنبالش و ازش بخوان که بیاد برای اونا هم برنامه اجرا کنه. پیتر که تا حالا تو زندگیش این همه از سمت مردم خواسته نشده بود؛ با احساس غرور شدید بهشون میگه که وقت نداره. بعدشم وسیلههاشرو جمع میکنه که بره خونه. وقتی به دم در آسانسور ساختمان تلویزیون میرسه؛ مردی رو میبینه که با سرعت داره به سمت آسانسور میاد و یه نگهبان هم دنبالشه. اسپایدر من از جلوی مرد فراری میره کنار که اون بتونه سوار آسانسور بشه. مردم سوار میشه و فرار میکنه. نگهبان با نفس بریده میرسه به اسپایدرمن بهش میگه چرا جلوی اون مرتیکه دزدو نگرفتی؟ فقط کافی بود یکی از اون تارهات رو به سمتش پرتاب کنی. اسپایدرمن هم جواب میده: خیلی ببخشید ولی اون مرتیکه مشکل من نیست. از این به بعد فقط یه نفر برای من اهمیت داره. اونم خودمم. اسپایدر من این و میگه و میره خونه. اجراهای شبانهی اسپایدرمن معروف میشه و دیگه همه در موردش حرف میزنن. پیتر که عاشق شخصیت جدیدش شده هر شب مغرورتر و خوشحالتر برمیگرده خونه. تا اینکه یه شب وقتی داره از اجرا برمیگرده؛ ماشین پلیس و میبینه که جلوی در خونشون پارک کرده.
پیتر به سمت مامورا میره و ازشون میپرسه که چیشده؟ اونام جواب میدن متاسفیم پسرجون. عموت با شلیک گلوله کشته شده. ضارب یه دزد که میخواسته فرار کنه ولی عموت جلوش رو گرفته. نگران نباش ما ردشو زدیم. تو اون انبار متروکه زندگی میکنه. پلیسا دارن میرن دنبالش. پیتر بدون اینکه بقیه حرف پلیسا رو گوش بده شروع به دویدن میکنه. من میدونم اون انبار کجاست. پلیسا امکان نداره پیداش کنن. ولی اسپایدرمن میتونه. پیتر تبدیل به اسپایدرمن میشه و با تار زدن بین ساختمونا و پرواز کردن؛ خودشو به انبار متروک میرسونه. پلیسا هنوز نرسیدن. اسپایدرمن شروع میکنه به گشتن ساختمون و میفهمه که مرد قاتل تو یکی از اتاقها قایم شده. از پشت سر و خیلی آروم به مرد نزدیک میشه و بعد هم بهش حمله میکنه. مردی که اصلا نمیفهمه با کی طرفه؛ سعی میکنه خودشو نجات بده. ولی با ضربهی محکم پیتر بیهوش میشه. پیتر بالای سرش وایمیسته. به صورت مرد دقت میکنه. انگار آشناست. بعد یهو وحشت میکنه و به دیوار تکیه میده. این همون مردی که تو ساختمون تلویزیون دیدم. همون که گذاشتم فرار کنه. من باورم نمیشه. همش تقصیر منه. تقصیر منه که عمو بن مرده. پلیسا وقتی به انبار میرسند که مرد قاتل تنیده شده تو تار عنکبوت، از تیر چراغ برق آویزونه. اونا میارنش پایین. دستگیرش میکنن. پیتر تو خیابونا سرگردون میشه. دیگه روش نمیشه برگرده خونه. حالا، که تنها و تو تاریکی داره قدم میزنه؛ یه چیزی رو خوب یاد گرفته. که با داشتن قدرت زیاد مسئولیتهاش زیاد میشن.
عمو بن مرده. مرده و من هیچ کاری نتونستم بکنم. کاش هیچ قدرتی نداشتم. کاش اسپایدرمن نبودم. چه فایدهای داره وقتی حتی نمیتونم عموی خودمو نجات بدم؟ حالا من و زنعمومی تنها موندین. تو یه خونهای که دیگه حتی نمیتونیم پول اجارشو بدیم. به زنعمو گفتم که درسمو ول میکنم تا یه کاری پیدا کنم. عصبانی شد. گفت بن اکه زنده بود خیلی از حرفم عصبی میشد. راست میگفت. عمو بن هر کاری میکرد که من بتونم درس بخونم. ولی خب نمیشه که من درس بخونم ولی زنعموم تو خیابون بخوابه. شاید. وای پسر من واقعا دیوونم. این همه قدرت دارم. هر کاری دلم بخواد میتونم بکنم. میتونم از بانک دزدی کنم و هیچ کسی هم نفهمه. اصلا هیشکی نمیتونه جلوم و بگیره. ولی نه این فکرا چیه پیتر؟ اگه دستگیر بشی زن عموت دیوونه میشه. فقط یه راه دیگه دارم. برنامه اجرا میکنم. شاید فقط یه بار دیگه برم تو اون ساختمون. با اینکه اون ساختمون و اون آدما پیترو یاد خودخواهی خودش و شبی میندازن که قاتل عموش رو دیده بود ولی میره تا بتونه دستمزد شبهای قبل رو هم بگیره.
پیتر وارد اتاق تهیهکننده میشه و میگه آقا این پول ما رو بده. مرد هم بی توجه به اینکه به هر حال باید دستمزد اسپایدر من رو بده؛ جواب میده که خبری از پول نیست و اسپایدر منم بهتره دیگه اون طرفا پیداش نشه. اسپایدرمن که گیج شده میگه منظورت چیه؟ تهیهکننده یه روزنامه میذاره جلوش و میگه بهتره اینو بخونی. سعی کن جایی آفتابی نشی. منم تو دردسر ننداز. اسپایدرمن روزنامه رو میگیره و از اونجا میره. روزنامهی پر مخاطب نیویورکی که تو صفحهی اولش یه مقالهای بلند بالا از اسپایدرمن نوشته. مقالهای به نویسندگی سردبیر روزنامه. مردی به نام جیسون که اسپایدرمن را متهم به قانون شکنی کرده. متهم کرده که با حمله به انبار متروکه و با به دام انداختن یه مرد مجرم، پلیس را به سخره گرفته. بعدشم از پسر خودش اسم برده که قراره به زودی به فضا سفر کنه و اونه که یه قهرمان واقعیه. نه یه دلقک تو لباس عنکبوت که با تو تلویزیون بالا پایین میپره. پیتر باورش نمیشه. نمیفهمه که چرا همه چی اینقد باید سخت باشه و اون که اصلا کاری نکرده. اون یه قاتل تحویل پلیس داده. همین. حتی بهش آسیبی هم نزده. اصلا به چه جرمی باید دستگیر یا حذف بشه؟ پیتر دیگه نمیدونه باید چیکار کنه؟ از یه طرف اسپایدرمن که حالا همه مثل یه قانونشکن نگاه میکنن. از طرفی زندگی خودش و زن عموش که به زودی به خاطر بیپولی از همینیم که هست بدتر میشه. من نمیتونم اجازه بدم که زندگیم به خاطر یه مقاله نابود بشه. تنها چیزی که الان دارم زن عمو و قدرتامن. نمیذارم دیگه اینا رو از بگیرن. حتی اگه لازم باشه که اسپایدرمن تبدیل به یه سایه بشه و فقط تو تاریکی نیویورک خودش و نشون بده؛ بازم ادامه میدم و زندگیمو نجات میدم.
فردای روز بعد، پیتر که سرگردون خیابوناست و داره به بدبختیاش فکر میکنه؛ تصمیم میگیره بره و یه سری به محل پرواز پسر آقای جیمسون؛ همون سردبیر بدجنس روزنامه، بندازه. پسر آقای جیمسون قراره که امروز با یه موشک به فضا سفر کنه و خبر پروازش کل نیویورک پرکرده. پیتر به پشت حصاری میرسه که مردم جمع شدند و همه مشغول تماشای این اتفاق مهمن. پسر آقای جیمسون با لباس فضانوردی، سوار موشک میشه و موشک با صدای خیلی وحشتناکی از روی زمین بلند میشه. اما چیزی نمیگذره که دماغهی موشک که آقا پسرم اونجا نشسته؛ از بدنه جدا میشه و با سرعت وحشتناکی شروع به چرخیدن تو هوا میکنه. خود آقای جیمسون هم به همراه کلی نظامی و فرمانده به سمت برج مراقبت میرن که ببینن چه خبره؟ همزمان پیتر که میبینه اوضاع داره از کنترل خارج میشه؛ میره و یه گوشه و لباس اسپایدرمنو میپوشه. بعدشم میره پشت پنجرهی اتاق کنترل که ببینه اوضاع از چه قراره. فرمانده میگه که نمیتونه با خلبان ارتباط برقرار کنه و حدسش اینه که دماغه به زودی سقوط میکنه. چتر اضطراری هم کار نمیکنه. اسپایدرمن که استیصال بندگان خدا رو میبینه؛ از پنجره وارد اتاق میشه و میگه که فکر میکنه بتونه دماغه رو متوقف کنه. فرمانده خوشحال میشه. خودشون که هیچ راهی نداشتند؛ بنابراین از کمک اسپایدرمن استقبال میکنن. ولی آقای جیمسون شروع به داد و بیداد میکنه که من جون بچم دست یه عنکبوت خلافکار نمیدم و از این حرفا. اسپایدر منم بهش میگه که بهتره به جای حرف زدن؛ خوب دقت کنه و ببینه که این عنکبوت چه کارهایی که از دستش برنمیاد.
تو محوطهی پایگاه، یک هواپیمای نظامی داره از روی زمین بلند میشه. اسپایدرمن روی سقف هواپیما سوار میشه. خلبان هواپیما که میدونه تنها شانسشون اسپایدرمنه به حرفاش گوش میده و تا جایی که میتونه به داغ نزدیک میشه. اسپایدرمن تاراشو به سمت دماغه پرتاب میکنه. این جدیترین و در عین حال وحشتناکترین کاریه که تا حالا کرده. برای همینم داره از استرس میمیره. با این حال با همهی قدرت خودش بالا میکشه تا بالاخره دستش به محفظهی چتر نجات میرسه و میتونه آزادش کنه. تو اتاق کنترل همه شروع به فریاد زدن میکنن. آقای جیمسون هم به سرعت خودش و به پسرش میرسونه. اسپایدرمن که تا حالا همچین هیجانی ور تجربه نکرده بودم داره از خوشحالی دیوونه میشه. ولی زود صحنه رو ترک میکنه که لازم نباشه با کسی حرف بزنه. پیتر خودش بین درختها گم و گور میکنه و در حالی که داره لباسش و عوض میکنه با خودش فکر میکنه؛ کار خوبی کردم که فرار کردم. خیلی خجالت میکشیدم اگه میریختم سرم بهم تبریک میگفتن. هنوز آمادگیشو ندارم. به هر حال مهم اینه که از حالا به بعد، دیگه دوباره میتونم برنامه اجرا کنم و پول در بیارم. دیگه خلافکار محسوب نمیشم. قهرمان شدم. شاید اصلا خود آقای جیمسون استخدامم کرد.
ولی هیچی مطابق افکار پیتر پیش نمیره. روزنامهی آقای جیمسون دوباره یه مقالهی بلندبالا چاپ میکنه و توش مینویسه که تمام اتفاقاتی که برای موشک افتاد؛ تقصیر اسپایدرمن بوده. اسپایدرمن موشک را دستکاری کرده. تا بعدش بیاد و نجاتش بده. این یعنی ما با یه حشرهی روانی و خطرناک مواجهیم که باید هرچه سریعتر دستگیرش کنیم. خبر دروغ این خرابکاری اسپایدرمن همه جا پخش میشه و حتی زن عموی پیترهم دلش میخواد این روانی خلافکار از تو خیابونا جمع بشه. پیتر دیگه نمیدونه باید چیکار کنه. تو اتاقش نشسته و به لباس اسپایدرمن خیره شده. حالا باید چیکار کنم؟ چجوری ثابت کنم که آدم خطرناکی نیستم؟ چجوری ثابت کنم که من هیچ دخالتی تو این اتفاقی که برای موشک افتاد نداشتم؟ هر کاری که میکنم وضعیت از قبل بدتر میشه. پس این قدرتهای لعنتی به چه دردی میخورن؟ اصلا چرا وارد زندگی من شدن؟ شاید من واقعا یه روانی خلافکارم. یا اصلا بهتره که باشم. شاید این تنها راهیه که برای مونده.
صدای خبرهای مربوط به اسپایدرمن، زیر سایه اتفاقات جدید نیویورک، ساکت میشه. مردی که اسم خودش گذاشته وولچر، سر و کلهاش پیدا شده و حسابی مردم نیویورک رو ترسونده. وولچر یه مرد پیر و عجیبه که یه لباس یا در واقع یک سرههمی سبز رنگ و تنگ میپوشه. یقهاش یه سری پر سفید رنگه. دو تا بال بزرگ مثل بال عقاب داره. ولچر میتونه پروازم کنه. خیلی ناگهانی بالای سر آدما ظاهر شد و کیف دستی و پولاشونو بدزده. بعد هم بال بزنه و تو افق محو بشه. البته ایشون اصلا کارش دله دزدی و کیف زنی نیست. هر چی میدزده کلی قیمت داره و از اموال آدمای مهمه. خیلی باکلاسم اعلام کرده که به زودی میخواد الماسهای موزه نیویورک رو بدزده و حسابی پلیسارا گیج و عصبانی کرده. البته نه فقط پلیس؛ بلکه آقای جیمسون سردبیر روزنامهی اصلی نیویورک هم خیلی عصبانیه. داره سر کارمنداش داد و بیداد میکنه که چرا یه مطلب و عکس درست و حسابی از این گنگستر پرنده نگرفتن و از این حرفا. بهشون میگه آب دستشونه بذارن کنار و خبرهای ولچرو پوشش بدن. هرطورم که شده یه عکس از این مرتیکه سبز پیداکنن. پیتر پارکر که بعد از شکستهای خبری پشت سر هم این چند وقت، حسابی افسرده و ناراحته؛ تو آزمایشگاه مدرسه داره به درس و زندگیش میرسه که صدای بحث کردن همکلاسیاشو میشنوه.
همشون روزنامهی نیویورک دستشونه و دارن از ولچر شگفت انگیز حرف میزنن. از اینکه چقدر سریع و بی صدا پرواز میکنه که هیچکس قیافشو ندیده. چه برسه به اینکه بتونه عکس بگیره. از این که روزنامهها قاطی کردن و احتمالا هرکی بتونه یه عکس درست و حسابی از این مرتیکه بهشون بده؛ کلی پول درمیاره. پیتر اینو که میشنوه شاخکاش تیز میشه. کلی پول؟ به خاطر یه عکس؟ خب هر کسی که نتونه عکس بگیره؛ اسپایدرمن که میتونه. بعد از مدرسه، پیتر به تلفت العینی خودشو میرسونه خونه و دوربین قدیمی عموش رو برمیداره. بعد میره تو اتاقش و یه جا دوربینی رو لباس اسپایدرمنش نصب میکنه. بعد از مدتها، دوباره هیجان زده شده و حس میکنه که میتونه خودش و زن عموش از بی خانمان شدن؛ نجات بده. ولچر اعلام کرده که الماسهای گرانبهای نیویورک رو موقع جابهجایی میدزده. برای همینم هلیکوپترهای پلیس کل آسمون رو پوشش دادن و روی زمین هم هرچی مامور هست؛ برای اسکورت محموله فرستادهشده. ولچر که برای دزدی بزرگش حسابی برنامهریزی کرده؛ تصمیم میگیره یه سر و گوشی آب بده و خیلی بیصدا دور و بر محل عملیاتش پرواز میکنه. اسپایدرمن که روی سقف یکی از ساختمونا منتظرشه از دور میبینتش و شروع میکنه به عکسگرفتن. ولی سر و صدا میکنه و باعث میشه ولچر ببینتش. ولچر خیلی یهویی بهش حمله میکنه و شروع میکنه به کتکزدن. دوربین از دست اسپایدرمن میفته و خودشم چون غافلگیر شده بوده زیر دست و پای ولچر بیهوش میشه. ولچر میندازتش تو فاضلاب شهر و میره سراغ کار خودش. اسپایدرمن بدبختم هرطور که شده خودش و نجات میده. دوربینش پیدا میکنه و برمیگرده خونه.
پیتر پشت میز کارش میشینه. اتفاقی که امروز براش افتاده بود؛ بهش یاد داد که نمیتونه با لباسی که برای نمایش طراحی کرده بجنگه و از خودش دفاع کنه. دیدن ولچر و قدرتاش به پیتر یاد داده بود که آدم بدهایی قدرتمندی اون بیرونن و اسپایدرمن اگه میخواد جدی گرفته بشه یا حتی فقط زنده بمونه؛ نمیتونه با اتکا به شعبده بازی، دوم بیاره. از طرفی قدرت سیستمی که ولچر باهاش پرواز میکرد؛ پیترو حسابی جذب خودش کرده بود. برای همینم تمام شب پشت میز کارش میشینیه. سیستم پرتاب تارهای عنکبوتشو تقویت میکنه. برای خودش یک کمربند جدید طراحی میکنه که هم بتونه تار بیشتری تولید کنه و هم دوربینش رو اونجا جاساز کنه. تو مرحلهی آخرم میشینه و یه دستگاه جدید میسازه که بتونه باهاش مقابل مرد پرنده مبارزه کنه. صبح که میشه، پیتر اول یه سر به دفتر روزنامه میزنه و با خود جناب جیمسون ملاقات میکنه. جیمسون که از دیدن عکسهای پیتر کرک و پرش ریخته؛ بهش میگه اینا ر چجوری گرفتی؟ پیتر جواب میده که در صورتی عکسا رو تحویل میده که نه سوالی ازش بپرسن و نه اسمی ازش ببرن. جیمسون قبول میکنه. پول پیتر میده. بعدشم بهش میگه که اگه از اسپایدرمن هم عکس بیاری؛ چند برابر این پول درمیاری. پیتر با خوشحالی از ساختمان خارج میشه. مثل اینکه واقعا یه شغل خوب پیدا کرده بود و داشت پول درمیاورد. اسپایدرمن بودن اونقدرا بد نبود. ولی پیتر بیشتر از این وقت خوشحالی نداشت. چیزی به زمان جابجایی الماسا نمانده بود و او باید خودش و به محل دزدی میرسوند. وقتی پیتر میرسه؛ با جمعیت زیادی از مردم روبرو میشه که منتظر اتفاق هیجانانگیز امروزشونن. پیتر با لباس اسپایدرمن یه گوشه قایم میشه تا مرد پرنده از راه برسه. ولی برخلاف انتظار همه، ولچر نه از راه آسمون، بلکه از راه فاضلاب سر و کلهاش پیدا میشه. یعنی دریچهی فاضلاب زیر پای مامور حمل الماس رو باز میکنه. ماموره میوفته تو چاه. اونم الماسا رو برمیداره. بعد هم تو تونلهای فاضلاب پرواز میکنه؛ تا بالاخره یه جای خیلی دور خودش و به سطح زمین و بعد هم آسمون میرسونه. اسپایدر من سعی میکنه با حسهای حشرهایش ردشو بگیره. موفقم میشه. وچتر همینجوری که داشته پرواز میکرده؛ یهو یه تار به پاهاش میچسبه و تعادلشو بهم میزنه. اسپایدرمن از پای ولچر آویزون میشه و در حالی که داره عکس میگیره؛ دستگاهی که اختراع کرده بوده و روشن میکنه. اینجوری میشه که خیلی ناگهانی بالهای ولچر از کار میفتن و روی سقف یه ساختمونی سقوط میکنه. بالهای ولچر یک خاصیت آهنربایی مغناطیسی داشتن که دستگاه اسپایدرمن خنثاش کرده بود و تونسته بود که از کار بندازتشون. در حالی که ولچر همچنان بیهوشه؛ هلیکوپتر پلیس روی سقف فرود میاد و اونو با خودش میبره.
اسپایدرمنم هزار و هشتصد و سی و شیش تا عکس از همهی این لحظهها میگیره و بعد هم خیلی مغرور راهش رو تو آسمون و بین پشت بومهای نیویورک باز میکنه و راهی خونه میشه. فردای روز بعد، پیتر پارکر کلی عکس رو میز جناب آقای جیمسون میذاره. کلی عکس از جنگ اسپایدرمن و ولچر، و بعد هم دستگیریش توسط پلیس. جیمسون دیوونه میشه. یه چک قلبه میذاره کف دست پیتر. بعد هم بهش میگه که هر عکسی که گرفتی؛ سریع بیا پیش خودم. قول میدم حسابی تامینت کنم. پیترهم خوشحال و شادان جفتک زنان میره چک و نقد میکنه. اجارهی یه سال خونه رو پیش پیش میده. بعد هم یه ست کابینت لاکچری، برای زن عموی پیرش سفارش میده. زن عمو هم خوشحال از اینکه پیتر یه عکاس حرفهای شده؛ خیلی شادان و مفتخر و اینا میشه. پیتر میره تو اتاقش. درو میبنده. لباس اسپایدرمنو میذاره جلوشو بهش خیره میشه. کاش بودی عموبن. کاش بودیو میدیدی. همون کاری رو کردم که همیشه میگفتی. برام مهم نبود که اونا در حقم چیکار کردن یا در حق پیتر پارکر. من کاری رو که درست بود انجام دادم. میدونم که اگه تو هم بودی همینو ازم میخواستی. تو برای من بیشتر از یه پدر ارزش داشتی. تو قهرمان من بودی. حالا دیگه نوبت منه. از این به بعد من قهرمان تو میشم. هر کاری که لازم باشه میکنم. با همهی قدرتم. مطمئنم که میتونم. میتونم و بهم خوش میگذره. زندگیم قرار شگفتانگیز بشه عموبن. من اسپایدرمن شگفتانگیز، میشم.
اینم از داستان اسپایدرمن شدن پیتر پارکر که سال هزار و نهصد و شصت و سه به وسیلهی استیو و استنلی تعریف شد. من علاوه بر نسخه اولیه، دو تا شمارهی بعدش هم تعریف کردم. که بیشتر از اون روزهای اول قهرمان مهربون نیویورکیون بدونیم. اینجا میخوام در مورد زندگی عاشقانهی اسپایدر من هم براتون بگم و البته سینما.
فیلمهای اسپایدرمن، مخصوصا اون اولیشون فک کنم خیلیا دیدن. جدید بود و هیجانانگیز. تو دورهای هم اکران شد که تو ایران تازه یه راههایی برای دانلود و دیدن فیلمهای جدید دنیا باز شده بود. حالا اول بریم سراغ عشق و اینا. بعد برمیگردیم سرسینما.
زندگی عاشقانه پیتر پارکر، هم تو کمیکها و هم تو سینما، خیلی جذاب و پر طرفداره. دلیلشم همین نوجوون بودن و درگیریهای پیتر برای عشق و عاشقیه. فرق داره با شخصیتهای دیگه؛ گفتم. پیتر سه بارعاشق میشه که دوتاش مهمه و اگه همهی فیلماش رو دیده باشین؛ دیگه هر دو نفرو میشناسین. پیتر تو همون دوران نوجوانی و وقتی تو خونهی عمو و زن عموش بود؛ یه خانم مسنی همسایشون بود. خانمه تنها زندگی میکرد. تا اینکه خواهرزادهاش به اسم مریجین یا همون ام جی اومد و دیگه کلا موند پیشش. اینجوری شد که مری جین و پیتر با هم آشنا و رفیق شدن. دوست معمولی شدن درواقع. شبی که عموی پیتر کشته شد؛ ام جی پیتر رو میبینه که وارد خونه میشه و بعد هم با لباس اسپایدرمن از پنجره اتاقش خارج میشه. ام جی این راز رو پیش خودش نگه میداره و حتی به خود پیتر هم نمیگه. تا اینکه پیتر میره کالج و اونجا با گوئن استیسی و هری آزبورن آشنا میشه. گوئن استیسی دختر رییس پلیس شهر نیویورک بود. که من بهش میگم کاپیتان. خیلیم درس خون و باهوش و نخبه طور بود. برای همین هم از همون روزای اول کالج، پیتر و گوئن جذب همدیگه شدن.
هری آزبورن هم پسر یه مرد دانشمند خیلی پولدار بود؛ به نام نورمن آزبورن. پیتر، هری، امجی و گون، با هم دوست میشن و دیگه یه اکیپ دوستی تشکیل میدن. ولی رابطهی گوئن و پیتر، رمانتیک میشه. البته پیتر هیچ وقت به گوئن نمیگه که اسپایدرمنه. و همین راز هم باعث میشه که هی رابطشون قطع و وصل بشه. تا اینکه اسپایدرمن و کاپیتان یعنی پدر گوئن استیسی، درگیر جنگ یه ویلنی میشن و همون شب کاپیتان میمیره و اسپایدرمن نمیتونه نجاتش بده. گوئن هم که اسپایدرمن را مسئول مرگ پدرش میدونه؛ پیتر و نیویورک رو ترک میکنه و مهاجرت میکنه به لندن.
از طرفی بابای هری آزبورن، یعنی همون نرمن آزمون، بر اساس یک سری آزمایش تبدیل میشه به ویلنی به نام گرین گابلین. که البته هیچکس نمیفهمه این همون نورمن آزبورنه. چند تا جنگ هم با اسپایدرمن میکنه؛ تا اینکه واقعا نمیدونم چرا و با چه منطقی؟ میره لندن و یک شب با گوئن استیسی، وقت میگذرونه. گوئن هم باردار میشه و دوقلو به دنیا میاره.
دوقلو هاشم چون بچههای یه موجود نیمه آزمایشگاهی؛ یعنی همون گرین گابلین. خیلی زود بزرگ میشن. ولی تو همون لندن میمونن. گوئن که خیلی ناراحت از این کار زشتی که کرده؛ برمیگرده نیویورک و رابطش با پیترو از سر میگیره. ولی تو یه شب خیلی بارونی و تاریک، گرین گابلین، گوئن رو گروگان میگیره و بهش میگه که دوست پسرت همون اسپایدرمنیه که باعث مرگ پدرت شد.
اسپایدر من از راه میرسه تا نجاتش بده. ولی گرین گابلین، بعد از اینکه حسابی گوئن رو زخمی میکنه؛ از بالای برج پرت میکنه پایین. اسپایدر من تار میندازه تا گوئن رو بگیره؛ ولی انقدر سفت این کار رو میکنه که تاراش باعث میشن گردن گوئن بشکنه و در حالیکه احساس میکرد که پیتر بهش خیانت کرده؛ میمیره. اسپایدرمن گرین گابلین رو میکشه ولی خب البته بعدا زنده میشه. حالا اونش مهم نیست. مهم اینه که پیتر بعد از این حادثه از هم میپاشه و خب آدم اینجور موقعها به یه رفیق نازنین و قدیمی احتیاج داره دیگه. که بهش دلداری بده. کی بهتر از ام جی؟ خدایی کی؟ همسایه که بود. خوشگل که بود. موهاش قرمز که بود. خیلی باحال و طنازم که بود. مهربون هم بود و از همه مهمتر اینکه، پیترو دوست داشت. به همین ترتیب بود که مری جین شد عشق دوم پیتر و شخصیت محبوب دنیای کمیک و سینمایی اسپایدرمن.
ام جی دوست داشت بازیگر یا مدل بشه. قبل از اینکه موفق هم بشه؛ تو یه رستورانی گارسونی میکرد. کلا فاز فرق داشت. ولی پیتر بدجوری عاشقش بود. ازشم خواستگاری کرد که بار اول ام جی گفت نه من آدم ازدواجی نیستم و از این حرفا. ولی چند سال بعد و دفعه دوم که پیتر جلوش زانو زد؛ امجی قبول کرد و با هم ازدواج کردن. تو این مدت هم البته کلی اتفاق افتاد. مثلا دوقلوهای گوئن اومدن و افتادن به جونشون؛ که اسپایدرمن حلش کرد.
هری آزبورن، عاشق ام جی شد. یه جاهایی هم داشت موفق میشد. بعدشم فهمید باباش همون گرین گابلینه، دیگه خیلی قاطی کرده و معتاد شد. افتاد به جون اسپایدرمن و امجی. ولی بعدش اونم به راه راست هدایت شد.
همهی شخصیتهایی که معرفی کردمو تو فیلمای اسپایدرمن دیدین. گفتم دیگه فیلمایی که از سری اول اسپایدرمن منتشر شد؛ اون موقع تو ایرانم کلی طرفدار پیدا کرد. دست به دست شد. دوبله شد. تو تلویزیون پخش شد. میدونم که بتمن تیم برتون یا مثلا فیلمای سوپرمن قبل از اسپایدرمن بودن. ولی اسپایدرمن فیلمش خیلی معروف شد. خیلی تو جهان فروش کرد. میشه گفت اسپایدرمن تنها شخصیتیه که از سال دو هزار و دو تا الان، یعنی بیست سال سه بار از زندگیش فیلم ساختن و سه تا بازیگر مختلفم بازیش کردن. البته یه انیمیشن اسکاری هم تو سال دو هزار و نوزده، اکران شد؛ که در مورد پسری بود؛ به نام مایلس مورالس که تو دنیای کمیک بعد از مثلا مرگ پیتر پارکر و یکی از کتابهای سال دوهزار و یازده جایگزینش شد. یه پسر آفریقایی و آمریکایی سیاه پوست، که دوازده سیزده سال بیشتر نبود. مایلز تبدیل به بلک اسپایدرمن شد. انیمیشن هم در مورد مایلز بود و همهی اسپایدرمن ها هم از دنیای موازی توش بازی میکردن. پیتر پارکر یکیشون بود.
خب حالا دیگه بریم سراغ فیلمها و بازیگرایی که تا حالا تو لباس اسپایدرمن، روی پرده اومدن. اولین فیلم از سهگانه اسپایدرمن، تو سال دو هزار و دو، به کارگردانی سم رینی و بازی توبی مک گوایر اکران شد. فیلم یک موفقیت فوقالعاده بود. مخصوصا برای دنیای سینمایی مارول و استنلی، که گفتم اون موقع شغلش شده بود گسترش سینمای مارول. یعنی ترغیب هالیوود برای سرمایهگذاری و ساخت فیلم از روی شخصیتهای کمپانی مارول. خود استنلیم یه صحنهی تو فیلم بازی کرد که باعث شد مخاطبان از خوشحالی بترکن. غیر از توبی مک گوایر، جیمز فرانکو نقش هری آزبورن رو بازی میکرد. و ام جی هم کریستین دانست بود. یعنی از گوئن خبری نبود. یه چیز جالب فیلم این بود که اون تارها از خود دستهای پیتر میومدن بیرون. یعنی بدن پیتر تار تولید میکرد تو بعضی کمیکها هم اینجوریه. ولی خب نسخهی اولیه و که با هم شنیدیم پیتر یه دستگاه برای اون تارا میساز. بگذریم. ویلن داستانم نورمن آزبورن یا همون گرین گابلین بود که ویلیام دافو نقششو بازی میکرد. فیلم قشنگ و تمیز بود. یه فیلم ابرقهرمانی که خیلی حرف عمیقی نمیخواست بزنه. یه جورایی مثل خود شخصیت اسپایدرمن بود. هدف بزرگ اجتماعی پشت داستانش نبود. ولی چالشهای انسانی جذاب و قابل باوری داشت. همینا هم باعث شد که دو سال بعد یعنی سال دو هزار و چهار سم رینی، فیلم دوم رو ساخت.
بازیگرا هم همون قبلی بودن. غیر از ویلن داستان که دکتر اختاپوس بود و نقشش رو هم آلفرد مولینا بازی میکرد. تو فیلم دوم پیتر بیشتر درگیر زندگی و رابطش بود. درگیر کار و پول و زن عمو و کلا همهچی.
اما فیلم سوم سال دو هزار و هفت، با همون کارگردان و بازیگران اکران شد و علیرغم فروش بالا نتونست مثل قبلیا محبوب بشه. به نظر من داستان یکم پاره پاره بود. وگرنه ادویهی خوبی داشت. مثلا هری آزبورن، میخواست انتقام باباشو از اسپایدرمن بگیره که موضوع جالبی بود. یا سندمن به عنوان ویلن ظاهر شد و از همه مهمتر ونوم بود. ونوم یه جور ویروسه. یک ویروس پلاسمایی که دنبال یه بدن میزبان میگرده. تو فیلم ونوم میفته به جون اسپایدرمن و وجودش رو سیاه میکنه. ولی پیتر خودش نجات میده. بعد هم ونوم یه میزبان دیگه پیدا میکنه و بقیشم به بهانهی اسپویل شدن نمیگم؛ چون خیلی طولانیه.
تو پرانتز بگم که ونوم یه فیلم مخصوص خودش داره؛ با بازی تام هاردی و اکران سال دو هزار و هیجده، که فیلم بامزه و سرگرمکنندهایه. خلاصه بعد از سه گانهی توبی، میرسیم به دوگانهی سال دو هزار و دوازده جناب اندرو گارفیلد. یعنی دوگانهای که سال دو هزار و دوازده شروع شد. من اندرو گارفیلد را خیلی دوست دارم. خیلی بازیگر خوب و جوون رعنا و جذاب و با شخصیتیه به نظرم. اولین باریم که تو لباس اسپایدرمن تو پرده سینما ظاهر شد؛ مربوط میشد به فیلم د امیزینگ اسپایدرمن که مارک وب کارگردانیش میکرد. خیلی عجیب بود دیگه. فقط پنج سال از اسپایدرمن توبی مگوایر گذشته بود و جایگزین کردنش ریسک بزرگی بود. ولی اندرو و فیلمنامه از پس این مهم بر اومدن و فیلم به اندازهی کافی محبوب شد. داستان اورجین اسپایدرمن پیچیدهتر وغمانگیزتر تعریف شد. خود پیترهم شخصیت خجالتی فقط نبود. یه جور یه جور درونگرایی جذابی داشت که به خاطر بازیگرش بود به نظر من. معلومه که فیلم دوست داشتما. فقط تعریف میکنم. به هر حال به نظر بقیه هم اینقد خوب بود که ادامه سال دو هزار و چهارده ساختن. ولی امان از این ادامهها. خیلی ریسکین. واقعا باید حساب شده نوشته و کارگردانی بشن. تو فیلم دوم جیمی فاکس تو نقش الکترا ظاهر شد و ویلن خوبی هم بود. ولی داستان جذاب نبود. و الان که من دارم اینو مینویسم غیر از اون تیکهی آخرش که نمیگم چی بود. چیز دیگهای از یادم نمیاد و خب این از من بعید خدایی. احتمالا همین خصوصیت فیلم باعث شد که دیگه ادامهی براش ساخته نشه. یه شایعاتی هم شد که ممکنه اندرو گارفیلد وارد دنیای سینمایی مارول واینفینتی بشه که زود هم رد شد. چون گفتن میخوان این دفعه یه بازیگر جوونتر، نقش اسپایدرمن رو بازی کنه. همین هم شد که تو سال دو هزار و شونزده تام هلند که اون موقع تازه بیست ساله شده بود؛ با لباس اسپایدرمن، تو فیلم سیبیلوا برادران روسو، ظاهرشد. فیلم کاپیتان آمریکا سیبیلوار، یکی از قشنگترین و بهترین فیلمهای ام سی یو عه.
اونجرز دوپاره میشن. یه عده میرن پشت کاپیتان آمریکا. بقیه هم میشن طرفدار آیرون من که درد و بلاش بخوره تو سر دشمناش و بدخواهاش و کلا هر کی که چپ نگاش کنه. تونی استارک یا همون آیرو منم، پیتر پارکرو پیدا میکنه و با یه حالت منتور و پدرانه میگیرتش زیر پر و بال خودش. اسپایدر من فقط تو صحنهی جنگ فرودگاه میاد وسط. ولی همون چند دقیقه، برای دلبری تام هلند کافی بود به نظر من. خیلی دیالوگهای بامزهای داشت.
تا اینکه میرسیم به سال دو هزار و هیفده و فیلم مستقل اسپایدرمن هوم کامینگ؛ با بازی تام هلند. کارگردان جان واتس بود. از عمو بن و مرگش اینا خبری نبود. یعنی ما نمیبینیم. داستان ارجینی وجود نداشت. پیتر دیگه اسپایدرمن شده بود وقتی تونی پیداش کرد. ویلن فیلم هم ولچر خودمونه که داستانشو شنیدیم و مایکل کیتون نقششو بازی میکرد. اسپایدرمن تام هلند بعد از اون تو اونجر اینفینیتی وار و اندگیم هم بازی کرد و انقدر هم محبوب شد که اولین فیلم بعد از اندگیم رو هم متعلق به خودش کرد.
فیلم فار فرام هوم، سال دو هزار و نوزده و باز هم به کارگردانی جان واتس اکران شد. فیلم چون برای اتفاقات بعد از اند گیمه خیلی احساسیه. برای من که قشنگ یه حالی داشت. در کل تام هلند بازیگر خوبیه. به نقشش میاد. تا حالا به نظرم نقص قابل ذکری نداشته و اگه کرونا بذاره هنوز جا داره تا کلی اسپایدرمن از توش دربیاد. خب این از فیلما.
محبوبترین ابرقهرمان دنیا کیه؟ جواب این سوال بسته به اینکه از کی بپرسیم یا مثلا کدوم سایت یا مدیر دنبال کنید متفاوته. ولی خب جوابها معمولا بتمن و سوپرمن و واندروومنن که بعد از جنگ جهانی دوم تا همین حالا، حسابی مشغول جلون دادن تو همهی رسانهها بودن. شخصیتپردازی شون، قدرتشون و تصمیماتشون، نزدیک هشتاد سال همراه با تغییرات فرهنگی و قانونی جلو اومدن و برای خودشون تبدیل به یک برند شدن. اما بین این اسما یه نفر هست که با اینکه خیلی جوانتر از بقیه است و چیزی از جنگ جهانی و رکود اقتصادی و اینا ندیده؛ ولی همون قدر محبوبیت داره که اون سه تا دارن. حتی ممکنه بیشتر هم باشه محبوبیتی که بین بچهها و نوجوونها دیگه احتمالا بیرقیبه. اسپایدرمن شناختهشدهترین شخصیت ماروله. خیلی از کسانی که علاقهای به دنیای ابر قهرمانی ندارند هم اسپایدرمن رو میشناسن. آره بتمن وسوپرمن هم میشناسن. ولی چند نفرشون داستان ارجین یا همون داستان پیشزمینه شون رو هم بلدن؟ میدونن بتمن پولداره و سوپرمن آدم فضایی. ولی خیلی کم پیدا میشه کسی که ندونه پیتر پارکر چجوری اسپایدرمن شده. داستان نیش عنکبوت رادیواکتیوی رو دیگه همه میدونن. ولی چرا اسپایدرمن انقدر محبوب شد؟ چرا برخلاف انتظار خیلیا که ایدهی نوجوون قهرمان رو خندهدار و محکوم به شکست میدونستن؛ پیتر پارکر تونست دنیای ابر قهرمانی رو تغییر بده و حتی شخصیتپردازیشو ر صادر کنه؟
جواب سوال هم خیلی راحته. اسپایدرمن تونست مشکل و چالشی رو به تصویر بکشه که هیچ ابرقهرمان دیگهای حتی بهش فکرم نکردهبود. اونم چیزی نبود جز مشکلات روزمره و چالشهای بیانتهای زندگی یه نوجوان تازه به بلوغ رسیده که همه چیز دنیا براش درد داره. بیپولی و تنهایی و یتیمی رو هم بهش اضافه کنیم. قبل از تولد اسپایدرمن نقش نوجوون رو معمولا شخصیتی بازی میکرد که همراه و دستیار ابرقهرمان اصلی بود. در واقع خلق میشد تا بعد آموزگارانه و فیلسوف مابانهی ابرقهرمان، پررنگ بشه. مثلا وجود رابین به بتمن، چاشنی پدرانه اضافه میکرد. رابین همیشه زیر سایه بتمن بود. انگار یه جور رسالت بود برای بتمن. اسپایدرمن این قانون رو شکست. یعنی نه تنها یه نوجوون معذب و خرخون و غیرقابل معاشرت بود؛ بلکه هیچ استاد بزرگ و الگویی هم نداشت. البته ما تو فیلمهای اخیر دیدیم که آیرونی نقش بازی میکرد. ولی خب تو کمیکها اینجوری نیست.
اسپایدرمن، خیلی بعد از اینکه اسپایدرمن شد؛ رفت و با اونجرز و مشخصا تونی استارک آشناشد. بگذریم. اسپایدرمن هیچ بتنی تو زندگیش نداشت که کنارش باشه و بهش یاد بده که با قدرتش چیکار کنه. باید همه چی رو خودش یاد میگرفت. تازه همه چیز، فقط یاد گرفتن روشهای درست اسپایدرمن شدن نبود. پیتر کلی مشکل تو زندگیش داشت. هیچ دوستی نداشت. از همون کوچیکی سوژهی اذیت و آزار بچههای قلدر مدرسه بود. پدر و مادرش را از دست داده بود. عمو و زن عموش خیلی پیر بودن و وضعیت مالی خوبی هم نداشتند. تا اون موقع داستان شخصیت اصلی و مشکلات زندگی هیچ ابرقهرمانی انقدر مهم نشدهبود. انقدر تو اتاقش و مدرسه و کنار دوستاش نمایش داده نمیشد. انقدر از افکارش حرف نمیزد و نمیشست روی تختش که به راههای پول درآوردن فکر کنه. ولی پیتر پارکر گاهی با همون لباس اسپایدرمن میشست رو پشت بوم یک برج بلند، ساندویچ میخورد و به بدبختیاش فکرمیکرد. همه رو هم با مخاطب در میون میذاشت. یعنی بلند بلند فکر میکرد و خواننده میتونست چالشهای ذهنی پیتر پارکی رو بخونه و باهاش شریک بشه. بعد هم تار میانداخت و از لابهلای ساختمونا خودش میرسونده خونه که سوپی که زن عموش براش پخته رو بخوره.
شما یه نوجوونو تصور کنید که از خفن بودن بتمن کرک و پرش ریخته. ولی خب با دیدن اسپایدرمن میتونه حسش کنه. میتونه خودش و جای اون بزاره و حتی با کمک اون برای مشکلات خودش راه حل پیدا کنه. حتی لباس اسپایدرمن که کل صورتش رو میپوشونه؛ این همزاد پنداری رو راحتتر هم کرده. هرکسی میتونه پشت اون نقاب باشه. استیو و استنلی وقتی داشتن لباس رو طراحی میکردن توجهی به این موضوع نکردهبودن؛ ولی همین خصوصیت منحصر به فرد لباس اسپایدرمن برای مخاطبان تبدیل به یک المان خیلی تاثیرگذار شد.
خیلی زمانی نگذشت که دو تا شخصیت نوجوان تو کشور هند و ژاپن خلق شدند و با لباس اسپایدرمن شروع به قهرمان بازی تو داستانهای محلی خودشون کردن. از طرفی هیچ ابرقهرمانی تا اون موقع حداقل انقدر بخش آسیب پذیرش رو برای مخاطب بلد نکرده بود. انقدر سختیهای ابرقهرمان بودن و مسئولیتهاش رو در میون نذاشته بود. تو داستانم شنیدیم که پیتر چقدر گیج بود و هر بار که سعی میکرد درستش کنه؛ بدتر میشد. اول که تنها چیزی که به ذهنش رسید پول درآوردن بود. حالا میتونست یه نقاب بزنه و باحال باشه و برنامه اجرا کنه. احساس میکرد برای اولین بار میتونه خوش بگذرونه. آدما رو تحت تاثیر قرار بده و فقط و فقط به خودش و خانوادهش فکر کنه. اصلا چرا باید به بقیه فکر کنه؟ مگه اونا براش چیکار کرده بودن؟ غیر از تحقیر و قلدری مگه چی دیدهبود؟ پیتر هیچوقت کسی رو اذیت نکرده بود. ولی هر روز باید با اضطراب یه روز ترسناک جدید میرفت مدرسه بدون اینکه حتی بدون گناهش چیه؟ پیتر میخواست با اسپایدرمن خوش بگذرونه و یکم زندگی کنه. ولی مثل همهی داستانها و البته خود زندگی با قدرت بزرگ، مسئولیتهای بزرگتر و بیشتری هم میان سراغت. پیتر این رو از راه سختی هم یاد گرفت. همون دزدی که به خاطر بیخیالی اسپایدرمن فرار کرده بود؛ یه گلوله تو شکم عمو بن خالی کرد و فرار کرد.
عموبن مرد و اسپایدر من فهمید که باید مسیرشو عوض کنه. باید سعی کنه که آدم درستی باشه و برای افتادن تو این مسیر تاوان سنگینی دادهبود. برعکس واندروومن با من و کاپیتان آمریکا و بقیه، که تمرکزشون روی مفهوم عدالت و اخلاق و آشوب و این چیزا بود؛ اسپایدرمن به دنیا نشون داد که اولین چالش هر ابرقهرمانی در واقع خودشه.
همهی اینا و نشون دادن اینکه مشکلات زندگی، با یک قدرت خارقالعادهای از بین نمیره. باعث شد مخاطبان ارتباط برقرار کنند و در واقع باهاش صمیمی بشن. اسپایدرمن یه پیغام برای نوجوونا و آدمایی داشت که به نظر مردم عجیب، ناهنجار، کودن، خنگ، زشت و غیره میومدن و طرد شده بودن. بهشون گفت که من میبینمتون. من یکی مثل خودتونم و اشکالی نداره ما از پسش برمیایم. هیچ قلدری نمیتونه جلومونو بگیره. تنهایی نمیتونه شکستمون بده و ما انقدر قدرت داریم که بتونیم درست زندگی کنیم و حتی زندگیمون رو جشن بگیریم. نظر هیچ کسی هم مهم نیست.
اسپایدرمن ابرقهرمانی بود که نه فلسفه و هدفی داشت و نه بدنش داشت از عضله منفجر میشد. داشت همهی اینا رو یاد میگرفت و جلوی چشم مخاطب بزرگ میشد. حتی قدرتشم عجیب و جذاب بود. حسهای قوی و عکس العملهای سریعش خیلی جدید و در عین حال آسیبپذیر بود. اسپایدرمن اسلحهی خاصی نداشت. نامیرا نبود و سوپر سرباز هم نشدهبود. برای همین هم معمولا در برابر دشمناش حرف فیزیکی برای گفتن نداشت. باید نقشه میکشید. باید حواسش به اطرافش میبود. همیشه باید با استراتژی پیش میرفت. که در نهایت کشته نشه. اسپایدرمن جزو اولین شخصیتهایی که تعریف جدیدی از قدرت و عضلانی بودن؛ ارائه کرد. نشون داد که حرف زدن در مورد مشکلات و احساسات، چیزی از مردونگی کلیشهای شخصیتها کم نمیکنه. نشون داد در میون گذاشتن نقاط ضعف و حساس بودن؛ این ابرقهرمان رو نه تنها ضعیف نمیکنه بلکه حتی اونو حتی قابل اعتمادتر هم میکنه.
پشت صحنهی این تحول بزرگ و شخصیت پردازی افرادی بودن مثل استنلی، استیو و جک کربی. هنرمندایی که شروع به خلق کاراکترهای مثل هالک و چهار شگفتانگیز و بقیه کردن. اینجوری هم مارول و نجات دادن و هم دنیای کمیک رو. ولی مهم تراز همهی اونا خود استنلی بود. مردی که تبدیل به چهرهی مارول شد و تونست کمپانی از ورشکستگی نجات بده. ولی اتفاقی که تو دنیای کمیک افتاد فراتر از یک موفقیت مالی بود. سالی که استنلی به مارول برگشت؛ یعنی اول دههی شصت، صنعت کمیک زیر تیغ شدید سانسور و یک سری قانون ثبت شده بود که بهشون میگفتن آتارتی کد.
تو قسمت هفتم و داستان واندروومن، از شروع سانسور و عصر نقرهای گفتم. از یه کتابی که توش از خشونتهای فیزیکی و جنسی کتابهای مصور شکایت شده بود. سنای آمریکا هم تحت تاثیر قرار گرفت و یک فیلتر سفت و سخت گذاشت جلوی انتشاراتیها. دیگه همهچی ممنوع شد. برهنگی، طلاق، فحش، هر گرایش جنسی که اون موقع ناهنجاری محسوب میشد و خیلی چیزای دیگه. از مواد مخدر نباید حرف زده میشد. زامبی و خونآشام و این موجوداتی که یکم با مذهب گره خوردن حذف شدن. آدم بده باید جوری شخصیتپردازی میشد که باهاش همزاد پنداری نشه با حکومت و پلیس هم باید به احترام برخورد میشد. صنعت بیچارهی کمیک هم پیرو همین قوانین، به قهقرا کشیدهشد. داستان گوگولی شد. رنگی شد. کتابهای مصور ترسناک عاشقانه و غیر ابرقهرمانی هم که کلا تعطیل شدن.
تا اینکه استنلی تصمیم گرفت که این قوانین رو خیلی زیرپوستی کنار بزاره و دنیای کمیک رو یه تکونی بده. استنلی شخصیتهای ساده ولی قابل درکی رو خلق کرد که باعث شد علاوه بر بچهها بزرگترا هم دوباره با کمیک آشتی کنن. کم کم هم شروع کرد به حرف زدن در مورد چالشهای ممنوع. تو داستان اسپایدرمن، ام جی شخصیتی که تو نوجوونی از دست یه پدر آزارگر و خشن فرارکرده. هری آزبورن، دوست اسپایدرمن مدتها با مواد مخدر درگیره و پیتر سعی میکنه به زندگی عادی برش گردونه. یا داستانهای ایکس من در مورد شخصیتهای متفاوت ولی طرد شدهایه که جامعه هیچوقت قبولشون نکرده. و از همه مهمتر خلق شخصیتی بود به نام بلک پنتر که حتی یک سیاه پوست ستم کشیده هم نبود. پادشاه سرزمینی مخفی بود؛ به نام واکاندا که از نظر تکنولوژی از کل دنیا خیلی هم جلوتر بود.
همهی اینا با کلهشقی استنلی اتفاق افتاد. استنلی که حتی یه لحظه هم از مخاطبا غافل نشد. استنلی تو هر کتاب، یه ستون داشت که گفتم با خوانندهها حرف میزد و به کامنتاشون جواب میداد. ستونی که بعدا شد یه صفحهی کامل. مردم از خوندن جملات طنز استنلی به وجد میومدن. طنزی که تو دیالوگهای شخصیتها هم کاملا مشخص بو.د مخصوصا اسپایدرمن که تو لحظههای ترسناک و جنگی هم تیکههای بامزه و خلاقانهاش رو کنار نمیذاشت.
خلاصه استنلی که این اسم را انتخاب کرده بود که اگه یه روزی یه نویسندهی معروف شد کسی نفهمه که قبلا کمیک مینوشته با همین اسم تبدیل به یک ستاره محبوب شد. حتی رفت و اسم قانونیش هم عوض کرد. اسم قانونیش شد استن فاصله لی.
زندگی استنلی فراز و نشیب زیاد داشت. ازش شکایت شد. چند بار ورشکست شد. دختر دومش رو تو نوزادی از دست داد. ولی هیچ وقت چهرهی خندونش رو تغییر نداد و همیشه به چیزی که شده بود افتخار میکرد. به قول خودش قبل از اینکه یه نویسندهی کمیک بودم خجالت میکشیدم. از این که بقیه دکتر میشن یا مهندس و پلهای آنچنانی میسازند؛ ولی من میشینم فقط کمیک مینویسم. ولی بعد از یه مدتی فهمیدم که سرگرمی یکی از مهمترین بخشهای زندگی مردمه. بدون سرگرمی ما به راحتی تو سیاهی و تاریکی دنیا غرق میشیم. الان دیگه به این نتیجه رسیدم که اگه تو میتونی کاری کنی که مردم بخندن و سرگرم بشن، یعنی راه درستی رو انتخاب کردی.
چیزی که شنیدین پانزدهمین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد، میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی انجام داده. روزگارتون خوش. فعلا خداحافظ!
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیرون من
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوپرمن