انجمن نجیب‌زادگان عجیب


سلام، چیزی که می‌شنوین قسمت بیست و چهارم پادکست هیرولیکه که در آذرماه ۱۴۰۰ ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان‌ها و کتاب‌های مصوره. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیل‌ها و برداشت‌های خودم تعریف می‌کنم.

دو سال پیش این روزها بدترین لحظه‌های زندگیمون بود. زندگی‌های همه‌مون عوض شد و برای خیلی‌ها تموم شد. همه‌مون تو شوک و ترس بودیم و بعضیامون هنوز هم عزا داریم.

امیدوارم این تلخی تموم شه و مرهمی بشه برای اون‌هایی که عزیزانشون رو از دست دادن. روح اون‌ها شاد و تن شما سالم و دلتون خوش.




خب قسمت بیست و چهارم هیرولیک درمورد یک کمیک ابرقهرمانی و عجیب‌غریبه.

د لیگ آف اکسترا اوردینری جنتلمن (The League of Extraordinary Gentlemen)، انجمن نجیب زادگان عجیب که البته ترجمه‌ی اکسترا اردینری (Extraordinary) میشه خارق‌العاده یا فوق‌العاده.

ولی یه فیلم سال ۲۰۰۳ از روی این کمیک ساختن که به فارسی ترجمه شد انجمن نجیب‌زادگان عجیب. به نظر من ترجمه‌ی خوب و راه‌دستیه، به خاطر همین منم از این استفاده می‌کنم.

خب حالا چرا گفتم ابرقهرمانی عجیب‌غریب. چون ما اینجا با یه تیم از قهرمان‌هایی از ادبیات کلاسیک جهان طرفیم که دور هم جمع شدند و برای خودشون یه لیگ عدالت یا اونجرز (Avengers) ساختن که دنیا رو نجات بدن.

نویسنده‌ی کتاب، آلن موره (Alan Moore) و کوین اونیل (Kevin O'Neill) هم طراحیش کرده. مثل بیشتر آثار آلن مور جزو ارزشمندترین کتاب‌های مصور و حتی ادبیات محسوب میشه.

بریم ببینیم که ایده از کجا به ذهن آلن مور رسید و اصلا داستان چی هست که البته برای بچه‌ها مناسب نیست و بهتره که تنها یا با هندزفری گوش بدید.

من فائقه تبریزی هستم و با کمک بردیا برجسته‌نژاد این پادکست رو تهیه می‌کنم. این شما و این بیست و چهارمین قسمت از پادکست هیرولیک.

تمام شخصیت‌های مورد علاقه‌تون رو از کتاب‌هایی که خوندین یا فیلم‌هایی که دیدین رو تصور کنید. مثلا فرض کنید که رستم فردوسی نشسته کنار جلال اسماعیل فصیح و با لکاته‌ی صادق هدایت، سوار سیمرغ شدن و دارن میرن که دنیا رو از دست ضحاک نجات بدن مثلا، یا هری پاتر و کتنیس اوردین و ادوارد کالین با هم برن هیولای فرانکشتاین رو نابود کنند مثلا.

این ایده‌ی اصلی آلن مور برای نوشتن کتاب مصور انجمن نجیب‌زادگان عجیب بود. جمع کردن یه سری شخصیت کلاسیک و معروف که اگه به نویسنده‌هاشون بود، امکان نداشت این‌ها رو کنار هم بذاره.

آلن مور سیم‌خاردار بین دنیاهای شخصیت‌های معروف رو برداشت و اون کاراکترهای از همه جا بی‌خبر رو ریخت توی مخلوط‌کن و از توش یه شاهکار مصور درآورد.

یه مجموعه‌ی عجیب و غریب که چاپش از سال ۱۹۹۹ شروع شد تا ۲۰۱۷ هم ادامه پیدا کرد. سال ۱۹۹۹ دیگه تو دنیای کمیک، آلن‌مور تبدیل شده بود به یک بت دست نیافتنی، یه جادوگر.

یه جورایی تغییر داده بود این صنعت رو. بعد از اون بود که کلی نویسنده وارد این صنعت شدن و عصر مدرن کمیک رو به وجود آوردن.

بیشتر نویسنده‌های این نسل مثل نیل گیمن (Neil Gaiman) که سندمن (Sandman) رو نوشته، با خوندن داستان‌های آلن‌ مور بود که انگیزه پیدا کردن.

داستان‌هایی مثل وی فور وندتا (V for Vendetta)، واچ‌من (Watchmen) و فرام‌هل (From Hell) تعریف کردم. یعنی واقعا اگه آلن‌مور می‌دونست من چقدر برای شناسوندن خودش و آثارش به فارسی‌زبانان جهان وقت گذاشتم، تا حالا سایت حامی باش رو منفجر کرده بود. خدایی بالای صددرصد تا حالا معرفیش کردم. اینجا فقط به همین که یکی از بهترین نویسنده‌های کمیکه بسنده می‌کنم.

اگه دوست دارین بشناسینش، اگه کنجکاوید، قسمت ششم هیرولیک، یعنی واچمن (Watchmen) قسمت نهم و دهم، وی فور وندتا (V for Vendetta)، قسمت دوازدهم کلین جوک (Clean Joke) از سری بتمن و قسمت بیستم یعنی از جهنم رو برین گوش بدین. دیگه واقعا حسابی ملکه‌ی ذهنتون میشه که با چه اعجوبه‌ای طرفین.

خب کجا بودیم؟ آلن مور از همون لحظه‌ای که این فکر قاطی کردن کاراکترها به ذهنش رسید، فهمید که یه ایده‌ی میلیون دلاریه و تا حالا هم کسی انجامش نداده. یه نقشه‌ی اورجینال که با دانش زیاد آلن تو ادبیات ویکتوریایی و تاریخ، موجبات هیچ تردیدی رو هم برای ناشرین فراهم نکرد.

البته که تو مذاکرات اولیه کلی انتشارات عوض شد، چون هیچ راهی وجود نداشت که آلن مور دوباره با دی‌سی و مارول کار کنه. به نظر آلن، نویسنده‌ها و طراحان در حالی که دارن داستان ابرقهرمانان رو می‌نویسن، خودشون برده‌ی این دوتا کمپانین.

آلن کتاب‌های بی‌نظیری برای دی‌سی خلق کرده بود. درحالی که خودش هیچ حقی نسبت بهشون نداشت. برای همین هم امکان نداشت که دوباره تحت این شرایط کار کنه.

بالاخره انتشارات وایلد استورم (Wild Storm) رو پیدا کرد. جایی که تمام حق اثر برای خالقش بود و خب از این بهتر نمی‌شد. البته تا وقتی که دی‌سی از راه رسید و وایلد استورم رو خرید. حالا وارد این جزئیات نمیشم.

بعد از کلی کلنجار وایلد استورم هم که بخشی از دی‌سی شده بود به آلن مور قول داد که شکل قراردادشون عوض نمیشه و لازم نیست اون مستقیما با دی‌سی سر و کله بزنه.

آلن قبول کرد و رفت که یه طراح پیدا کنه، پیدا هم کرد. کوین اونیل. کوین اونیل تو این ماجراجویی عجیب همراه آل شد و اون‌ها کارشون رو با هم شروع کردند.

البته بازم اون‌ها اواسط این بیست سال مجبور شدن که انتشاراتشون رو تغییر بدن ولی چون حق و حقوق اثر کاملا در اختیار آلن مور و کوین به عنوان طراح بود، هیچ مشکلی براشون به وجود نیومد.

کوین اونیل متولد ۱۹۵۳ و کشور انگلستان بود. از ۱۶ سالگی هم وارد کار طراحی و تصویرسازی شده بود و تو کمپانی دیزنی برای بچه‌ها کار می‌کرد. وقتی به سن جوونی رسید رفت و تو یه مجله‌ی علمی تخیلی شروع به کار کرد.

بعدشم رفت دی‌سی و مارول و چندتا اثر از

گرین لنترن (Green Lantern) و اسپایدرمن از خودش به جا گذاشت تا شد سال ۱۹۹۹ و آلن مور اومد سراغش.

برای کوین خیلی عجیب بود چون تا اون‌موقع بیشتر ربات و بیگانگان و فضاهای ابرقهرمانی طراحی کرده بود و پیشنهاد این‌که طراحی اثری رو به عهده بگیره که توش باید کاراکترهای ادبیات کلاسیک انگلستان رو تو قرن نوزدهم طراحی کنه، خیلیی غیرمنتظره بود.

نه فقط خود کاراکترها، فضاسازی هم براش جدید بود. کتاب رو که ببینید متوجه میشین. خیلی طراحی اپیک (epic) و اگزجره‌ای (exaggerate) داره. برای کوین یه تجربه‌ی جدید و هیجان‌انگیز بود.

سرتون رو درد نیارم. آلن مور محبوب‌ترین شخصیت‌های زندگیش رو جدا کرده بود. ایده‌شون هم این بود که یه جاستیس لیگ (Justice League) متفاوت و عجیب خلق کنند که خیلی قهرمان قهرمان هم نیستن ولی خب از پایان دنیا و جنایت جنگی هم حالا خوششون نمیاد دیگه.

یعنی پاش برسه خوب بلدن خلاف کنن، آدم بکشن و اصلا آدمای بدین و خیلی هم براشون مهم نیست که کی به کیه ولی دیگه حالا راضی به بمب اتم هم نیستن دیگه.

گفتم شبیه جاستیس لیگ چون حرف خود آلن موره ولی حالا شما بیشتر یه چیزی تو مایه‌های سوئساید اسکواد (Suicide Squad) در نظر بگیرین.

آلن مور پنج‌تا کاراکتر اصلی در نظر گرفته بود که طی بیست‌سالی که کتاب چاپ شد، این‌ها کم و زیاد هم شدن و حتی به زمان هم سفر کردن. یعنی حتی به زمان حال اومدن و از کاراکترهای معاصر هم استفاده شد.

ولی من می‌خوام شش جلد اول رو براتون تعریف پس به معرفی همون شخصیت‌های اورجینال بسنده می‌کنم. این رو بگم که تو این شش جلد داستان تموم میشه و بقیه نسخه‌ها، ماجراجویی‌های جدید این گروهه. بگذریم.

شخصیت‌ها رو این‌جا معرفی می‌کنم چون لازمه که بدونیم از کدوم قسمت ادبیات برش داشتن و کاشتنش تو داستان. پس این قسمت رو حسابی با دقت گوش بدین.

اولین شخصیت مینا موریه (Mina Murray). شخصیت مینا الهام گرفته از کاراکتریه که برم استوکر (Bram Stoker) تو رمان ترسناک و گوتیکش یعنی دراکولا تو سال ۱۸۹۷ خلق‌ کرد. مینا نامزد جاناتان هارکر (Jonathan Harker) بود. جاناتان هارکر مرد جوانی بود که مدت زیادی رو توی اسارت کنت دراکولا گذرانده‌ بود.

اگه فیلم دراکولای ۱۹۹۲ فرانسیس فورد کاپولا (Francis Ford Coppola) رو دیده باشین، کیانو ریوز (Keanu Reeves) نقش جاناتان برو ازی می‌کرد و مینا هم وینونا رایدر (Winona Ryder) بود.

بعد از این‌که جاناتان از قلعه‌ی دراکولا فرار کرد، مینا باهاش ازدواج کرد و از اون به بعد شد مینا هارکر. حالا با یه سری جزئیاتی که من نمیگم، دراکولا تصمیم گرفت که بیاد سراغ این زوج جوان و تو چهار شب مختلف گردن مینا رو تو خواب گاز گرفت و از خون خودش هم داد مینا نوش جان کنه‌.

یعنی مینا هردفعه خواب بود و نفهمید‌ دراکولا داشت سعی می‌کرد که آروم آروم مینا رو هم تبدیل به خون‌آشام کنه و این کارش، یعنی جریان پیدا کردن خون دراکولا تو رگ‌های مینا، باعث شد که یه حس تلپاتی‌طوری بینشون اتفاق بیفته.

مینا با استفاده از همین حس، دراکولا رو پیدا کرد و بالاخره تونستن شکارش کنن ولی مینا با اون حالت نیمه خون‌آشامی موند. یه زخم عمیق و عجیب هم روی گردنش موند که همیشه با یه روسری یا شال قرمز می‌بستش.

مینا و جاناتان بعد از نابودی دراکولا کنار هم موندن ولی البته از اینجا به بعدش دیگه مربوط به تخیل آلن موره. یعنی تو کتاب دراکولا مینا و جاناتان با هم موندن.

ولی شخصیتی که آلن مور استفاده کرد به خاطر مشکلات زناشویی و جنسی از جاناتان جدا شد. یعنی جاناتان نمی‌تونست با زنی باشه که خون‌آشام و نامیراست، قدرت‌های عجیب داره و روی گردنش یه یادگاری بزرگ و ترسناک از مردی داره که یه روزی اون رو توی قلعه‌اش زندانی کرده بود، یعنی جاناتان رو زندانی کرده بود.

خلاصه مینا طبق داستان آلن مور تو قرن نوزدهم و ویکتوریایی انگلستان که طلاق در حد یک فاجعه‌ی انسانی تلقی می‌شد، جاناتان رو طلاق داد و تبدیل به زنی رها و آزاد شد که با تمام فشارهای جامعه، حتی تونست به جایگاه رهبری و هدایت انجمن نجیب‌زادگان عجیب هم برسه.

آلن مور خودش میگه که دنبال زنی استثنائی می‌گشت و اول ذهنش به آیرین آدلر (Irene Adler)، معشوقه‌ی افسانه‌ای شرلوک هولمز می‌رسه ولی بعد حس می‌کنه اون خیلی زن مبهمیه، یعنی چیز زیادی ازش وجود نداره.

حالا تو داستان شرلوک قرار بوده اینجوری باشه و همین هم جذابش می‌کرده ولی خب آلن مور یه گذشته‌ی روشن‌تر لازم داشت و ذهنش به مینا رسید.

زنی که یه دراکولا رو از پا درآورد و خودشم خون‌آشام شد ولی قدرت خون‌آشامی تغییرش نداد. زنی که قهرمان داستان دراکولا بود.

در مورد وضعیت زنان تو دوران ویکتوریایی انگلستان، یکم تو اپیزود بیستم توضیح دادم. دوست داشتید برید گوش بدید، البته همین وضعیت خودمونه. خیلی نیاز به توضیح نداره.

شخصیت دوم الن کواترمینه (Allan Quatermain). شخصیت یه داستان ماجراجویانه که سال ۱۸۸۵ به قلم اچ رایدر هاگارد (H. Rider Haggard) نوشته شد.

رمانی به اسم معدن‌های شاه‌سلیمان که حالا ما بهش می‌گیم سلیمان نبی. بعد از این کتاب یک رمان به اسم خود الن کواترمین منتشر شد.

یعنی شخصیتش و ماجراهاش ادامه‌دار بود. حالا ایشون کی بود؟ الن یه شکارچی بود که مامور ویژه‌ی سازمان امنیتی انگلستان هم محسوب میشد.

تیراندازیش حرف نداشت. تو تعقیب کردن و پیدا کردن آدما رو دست نداشت و بدون اسلحه هم می‌تونست چند نفر رو با هم ناکار کنه.

اولین ماجراجوییش وقتی اتفاق افتاد که یه مرد پولدار اومد سراغش و ازش خواست که تو پیدا کردن پسرش تو معدن‌های الماس آفریقا کمکش کنه.

الن هم قبول کرد و همین شد که عاشق آفریقا شد و دیگه نتونست لندن و کلا شهرهای صنعتی رو تحمل کنه. الن همسر اولش رو از دست داد، همسر دوم و پسرش رو از دست داد.

کلی اتفاق خطرناک و ترسناک براش افتاد و در نهایت شدیدا به یکی از مخدرهای مخصوص آفریقا معتاد شد و بعد هم ناپدید شد و هیچکس نتونست پیداش کنه. تا این‌که آلن مور اومد سراغش که تو داستان میگم چجوری.

اون آلن‌موره، این النه. پس من می‌گم الن تو داستان بدونید که الن کواترمین رو می‌گم. با آلن مور قاطی نکنید.

شخصیت سوم مردیه به نام گریفین (Griffin) که شخصیت اصلی کتاب ترسناک مرد نامرئیه که سال ۱۸۹۷ و به نویسندگی والت چاپ شد. یکی از معروف‌ترین داستان‌های ترسناک جهان که فیلم هگ از روش یا با الهام ازش زیاد ساخته شده.

گریفین یه دانشمند بود که داشت رو یه چیزی کار می‌کرد که من نفهمیدم چیه ولی مهم اینه که اونی که می‌خواست در نیومد و نتیجه‌ی کارش شد نامرئی شدن خودش‌.

خودش اصلا این رو دوست نداشت. هرکاری هن کرد نتونست درستش کنه. برای همین یه بارونی پوشید، صورتش رو باندپیچی کرد، یه عینک آفتابی زد و یک کلاه سرش کرد و اینجوری تونست از خونه خارج بشه.

یعنی خودش نامرئی بود، بدن برهنه‌اش نامرئی بود ولی وقتی لباس می‌پوشید، باندپیچی می‌کرد یا رنگ رو خودش می‌پاشید، مرئی می‌شد. اون جسمه یه چیزی ازش دیده می‌شد.

گریفین که نتونست خودش رو نجات بده تبدیل به یه مرد دیوانه و جنایتکار شد. کم‌کم پلیس و دیگران هم فهمیدن که چه خبره. یعنی یه مرد نامرئی وجود داره و افتادن دنبالش.

صحنه‌ی آخر کتاب اینه که گریفین توسط مردم و پلیس محاصره شده و در نهایت هم اونجا کشته میشه. تو اون صحنه جسدش بعد از مرگ مرئی میشه و همه مطمئن میشن که مرده.

ولی آلن مور زنده‌ش کرد. اون هم با این منطق که گریفین یکی دیگه رو نامرئی کرده تا دیگران رو گمراه کنه چون کسی هویت واقعیش رو که نمی‌دونست. به هر حال تو کتاب آلن مور گریفین زنده‌ست و یکی از نجیب‌زادگان عجیب.

چهارمی کاپیتان نموئه. کاپیتان نمو شخصیت کتاب بیست‌هزار فرسنگ زیر دریاست اثر ژول‌ورن (Jules Verne).

یه دریانورد دانشمند که یه زیردریایی فوق پیشرفته داشت که به همراه ملوان‌هاش تونسته بودن عمیق‌ترین و تاریک‌ترین نقاط اقیانوس رو کشف کنن.

کاپیتان نمو یه زمانی هم ماهاراجه‌ی هند بود که تمام خانواده‌ش رو توی یه جنگ از دست داد و همچنین شدیدا مخالف انگلستان و استعمار هندوستان بود.

مرد تحصیل‌کرده‌ای هم بود که تو همون انگلستان درس خونده بود‌. به هر حال بعد از کشته شدن خانواده و جنگ و این‌ها دیگه خونه‌ای نداشت تو همون زیردریایی اسرارآمیزش زندگی می‌کرد.

شخصیت بعدی، دکتر جکیل و البته آقای هاید (Dr. Jekyll and Mr. Hyde). این‌ها شخصیت پنجمن هردوشون. قبلا تو قسمت هالک باهاشون آشنا شدیم.

رمان کوتاه مورد عجیب دکتر جکیل و آقای هاید به قلم رابرت لوییس استیونسون (Robert Louis Stevenson) و تو سال ۱۸۸۶ منتشر شد. تو این کتاب دکتر جکیل به خاطر علاقه‌ی زیادش به ابعاد و جنبه‌های خوب و بد شخصیت انسان، دارویی ساخت که بتونه این دو جنبه رو از هم جدا کنه.

دارو رو هم خودش خورد و در اثرش شخصیت دیگه‌ای از جنبه‌های منفی کاراکتر خودش خلق شد به نام آقای هاید. دو نفر نشدا. یه نفر که دوتا شخصیت متفاوت پیدا کرد. یکی خوب و یکی بد و خبیث.

دکتر جکیل که دیگه کم‌کم نتونست به آقای هاید درونش غلبه کنه، در نهایت خودش رو کشت و این تراژدی تموم شد. استنلی شخصیت هالک رو با الهام از این کاراکتر ساخت ولی آلن مور با خودش فکر کرد که چرا الهام وقتی خودش هست.

بنابراین این کارکتر رو هم زنده کرد و ازش استفاده کرد که البته آقای هاید یه هیولای گنده‌ست شبیه گوریل که حرف می‌زنه.

خب این‌ها شخصیت‌های اصلی بودن. من گفتم پنج تا کاراکتر اصلی ولی کاراکتر‌های دیگه‌ای هم هستن که حالا این‌ها رو هم معرفی می‌کنم.

شخصیت ششم اسمش کمپیون بانده (Campion Bond) که چون آلن مور و کوین به خاطر حق کپی‌رایت نتونسته بودن از شخصیت جیمز باند استفاده کنن، یه اجداد واسش ساختن به اسم کمپیون باند که تو MI5 کار می‌کنه مثل جیمز باند و رئیسشم مثل همون اسمش M ئه.

خلاصه ایشون جد بزرگ همون دو صفر هفت خودمونه. تو فیلم‌ها اگه دیده باشید کاراکتری به نام ام، MI5 رو رهبری می‌کنه. ام‌آی‌فایو هم مثلا سازمان جاسوسی انگلستانه.

آخری هم جناب پروفسور جیمز موریاتیه (Professor James Moriarty). البته آخری که من میگم. کلی شخصیت هستند که یا تو جلدهای دیگه میان یا انقدر نقششون زیاد نیست که لازم باشه گذشته‌شون رو بدونیم.

البته کلا تمام آدمای مهم کتاب، بیشتر صحنه‌ها، نوشته‌های روی دیوار، مجسمه‌ها، همه‌شون اشاره به یه شخصیت، ماجرا یا یه جمله‌ی معروف تو تاریخ ادبیات دارن که خودش یه دایره‌المعارف جدا لازم داره. اصلا کار من نیست. من فقط داستان رو تعریف می‌کنم سعی می‌کنم که جذابیتش حفظ بشه. دیگه دونستن اون جزئیات با خودتون.

خب، جیمز موریاتی. دشمن اصلی و خونی سرلوک هولمز، یه مرد خودشیفته‌ی سایکوپث و نابغه. یه جنایتکار با ذهنی فوق‌العاده که یه شبکه‌ی مخوف و تبهکار رو هدایت می‌کرد و هیچ اثری از خودش به جا نمی‌ذاشت.

شرلوک هولمز اون رو مثل یه عنکبوت می‌دونست که یک شبکه از تارهای تبهکارانه به دور خودش بافته بود. شرلوک اسمش هم گذاشته بود ناپلئون جرم و جنایت، ناپلئون تبهکاران‌.

انقدر این‌ها مشهورند که یادم رفت بگم که داستان‌های شرلوک هولمز اثر سر آرتور کنون دویله (Arthur Conan Doyle) که موریاتی از سال ۱۸۸۷ تا ۱۹۲۷ توشون حضور داشت.

این که موریاتی گذشته‌ش چی بود و کی بود تو کتاب‌های مختلف نشونه‌های کمی ازش هست ولی اتفاق مهم اینه که تو کتاب‌ها، شرلوک هولمز به دست موریاتی کشته شد، البته بعدا زنده شد که ما کاری به اون نداریم‌

جیمز موریاتی و شرلوک هولمز کنار یه آبشار مرتفع تو سوییس با هم جنگیدند و هر دو به قعر آبشار سقوط کردند و برای مدتی هر دو مردن. بگذریم، چیزی که مهمه اینجا یادتون باشه اینه که موریاتی دشمن خونی شرلوک بوده و آلن مور اون رو از تو داستان‌های کنون دویل دزدیده‌.

یه کاراکتر دیگه هم از این کتاب دزدیده به اسم مایکرافت هولمز (Mycroft Holmes) که برادر شرلوک هولمزه. خب اینم از این.

پس شخصیت‌ها از داستان‌های مهم ادبیات انگلستان اومدن و ایده هم اینه که یه تیم بسازن و دنیا رو نجات بدن. حالا یه سری ماموریت انجام بدن، همیشه دنیا رو هم نجات نمیدن.

خدایی ایده‌ی خوبیه دیگه. بعد میگن چرا گیر دادی به آلن مور. خوبه دیگه خدایی.

چیزی که من تعریف می‌کنم یک هزارم اتفاقی که توی کتاب میفته هم نیست. سر آثار آلن مور و البته سندمن نیل گیمن و کلا حالا کتاب‌های مصور ولی این دو تا خیلی بیشتر، این حس رو داشتم که باید بارها این رو تکرار کنم که برید کتاب رو بخونید.

چون هیچ کمیکی توی داستانش خلاصه نمیشه. تک تک تصاویر، لباس‌ها، شخصیت‌ها، همه چی یه معنی‌ای دارن یا به یه چیزی اشاره دارند که من نمی‌تونم بگمشون. خیلیاشون رو اصلا بلد نیستم.

آثار نویسنده‌هایی مثل نیل گیمن یا آلن نور خیلی فراتر از چیزین که اینجا می‌شنویم ولی من سعیم رو می‌کنم که شما از داستان لذت ببرین. خب دیگه بریم بشنویم که ماجرای انجمن نجیب‌زادگان عجیب اصلا چی هست.

بندر دوور، انگلستان، ۱۸۹۸. روی اسکله‌ی عظیم و در حال ساخت ساحل دوور، مردی میانسال رو به دریا ایستاده. آسمون آبیه و صدای مرغای ماهی‌خوار با صدای ساخت و ساز همراه شده و آرامش عجیبی به ساحل صنعتی و زشت شهر داده.

مرد روی پل عظیمی ایستاده که در حال ساخت روی دریاست. پلی با ستون‌های بزرگ و بتنی و مجسمه‌هایی با هیبت شیر و عقاب. روی پل تابلوی بزرگی نصب شده که از مردم شهر به خاطر تاخیر در اتمام پروژه عذرخواهی شده.

البته مرد برای دیدن هیچ کدوم از این‌ها اونجا نیومده. کت ملخی و کلاه لبه‌دار و بلندش روی بدن سنگین و درشتش، فرم عجیبی گرفتن. ریش پروفسوری روی صورت چاق و پر از غبغبش، باعث شده که هیچ‌کس به ذهنش نرسه که با یک مامور ام‌آی‌فایو طرفه.

ماموری که مستقیم از طرف ام، یعنی رئیس سازمان جاسوسی انگلستان دستور می‌گیره و الانم اومده تا یه ماموریت جدید و فوق سری رو شروع کنه.

مرد یه جعبه‌ی فلزی از جیبش در میاره و بازش می‌کنه. سیگار برگ‌ها خیلی منظم داخل جعبه چیده شدن و اون یکیشون رو برمی‌داره.

از پشت سرش صدای رسیدن یه کالسکه میاد و بعد صدای زنی رو می‌شنوه که داره بهش نزدیک میشه.

آقای باند روز خوبی رو برای ملاقات انتخاب کردین. آقای باند روش رو برنمی‌گردونه و در حالی که سیگارش گوشه‌ی لبش جواب میده:

خانم هارکر یا شایدم باید خانم موری صداتون کنم. با توجه به طلاقتون خودتون کدوم رو ترجیح میدین. به این منظره زیبا نگاه کنین.

مینا موری آروم کنار آقای باند وایمیسته. پیراهن آبی رنگ و بلندی پوشیده. پیراهنی با دامنی بلند، کمری تنگ و آستین‌های پف‌دار.

مینا موهای قهوه‌ایش رو جمع کرده و کلاه کوچیک و پرداری روی سرش گذاشته. دور گردن مینا یه شال قرمز و ضخیمه که حاشیه‌ی بلندش تو باد رها شده. مینا جذاب و مرموزه.

موری صدام کنین قربان. باند رو به مینا می‌کنه و میگه هر طور که مایلین بانو موری. باید بگم که گذشته‌ی شما باعث حرف و حدیث‌های زیادی شده. طلاق و خب اون شایعات خون‌آشامی که خیلی به چشم اجتماع قشنگ نمیاد.

ولی الان انگلستان تو شرایطیه که به شما نیاز داره و رئیس من، آقای ام، فکر می‌کنه که شما از پس این ماموریت برمیاید.

مینا حرف آقای باند رو قطع می‌کنه و میگه آقای ام! هردومون می‌دونیم که منظورتون از ام، مایکرافته. برادر شرلوک هولمز معروف.

باند جواب میده این قسمتش به شما مربوط نمیشه. شما فقط لازمه که به قاهره برین و شخصی که بهتون دستور داده شده رو پیدا کنید. بهش بگین که انگلستان بهش احتیاج داره.

مینا قول میده که ناامیدشون نکنه. آقای باند جواب میده برای همه‌مون بهتره که سر قولتون بمونید. این ماموریت برای انگلستان حیاتیه. بدون اشتباه و البته بدون تاخیر انجامش بدید‌.

جون ۱۸۹۸، قاهره مصر. تو یکی از محله‌های فقیر و تبهکارنشین مصر، خانم مینا موری با لباسی غربی وارد کاباره‌ای شلوغ و کثیف میشه.

کاباره رو دود گرفته و جمعیت مردان قلیون‌کش و مست، کیپ تا کیپ هم نشستن یا روی زمین دراز کشیدن. هوای کاباره پر از دوده و بوی عرق و الکل نفس کشیدن رو سخت کرده.

مینا بلیز سفیدی تنش کرده و دامن بلند قهوه‌ای رنگش رو با کلاهش ست کرده و البته شال ضخیم و قرمزش هنوز دور گردنشه.

صدای موزیک شرقی تو کاباره پیچیده. مینا از میون جمعیت و سر و صدا عبور می‌کنه و سعی می‌کنه خودش رو به اتاق طبقه‌ی بالای کاباره برسونه.

خوشبختانه تا اونجا کسی مزاحمش نمیشه و مینا وارد اتاق میشه. پیرمردی لاغر و مریض روی تخت کثیف اتاق افتاده. بوی تعفن همه جا رو گرفته و به نظر میاد که پیرمرد مرده باشه.

مینا نزدیک میشه و کنار تختش می‌شینه. آقای الن کواترمن. اسم من مینا موریه. قربان بیدار شین کشور بهتون احتیاج داره.

صدای ضعیفی از گلوی پیرمرد شنیده میشه که شبیه برو رد کارت می‌مونه. مینا ناراحت میشه و میگه به نظر میاد چیزی از الن معروف باقی نمونده اما من باید شما رو با خودم ببرم.

دو تا مرد مصری همون موقع وارد اتاق می‌شن و مینا حرفش رو قطع می‌کنه. مردها جلو میان و بدون هیچ حرفی مینا رو از روی زمین بلند می‌کنن. مینا شوکه میشه و فریاد میزنه که دارین چیکار میکنین اما اون‌ها اهمیتی نمی‌دن و شروع می‌کنن به درآوردن لباس‌های مینا.

جیغ و فریاد هم فایده نداره. مینا داره دست و پا میزنه و مردها انگار نه انگار که با یه آدم طرفند تا این‌که یهو صدای یه ضامن اسلحه رو می‌شنون.

مردها بلند میشن و به پشتشون نگاه می‌کنن. آقای کواترمن روی تخت نشسته و اسلحه‌ش رو به سمت اون‌ها گرفته. مردها میان بهش حمله کنند اما پیرمرد یه شلیک حروم یکیشون می‌کنه و اون درجا می‌میره. اون یکی هم تا میاد به خودش بجنبه یه چاقو وارد کمرش میشه و به دست مینا کشته میشه.

مینا نفس‌نفس‌زنان میره و جلوی آقای کواترمن وایمیسه. آقای کوارترمن فکر می‌کنم بهتره هر چه زودتر فرار کنیم. همینطوره خانم موری.

مینا و الن کواترمن به زور و با سرعت از لابه‌لای مردای مست رد میشن و از کاباره خارج میشن. چیزی نمی‌گذره که دو تا جسد توجه مصری‌ها رو جلب می‌کنه و میفتن دنبالشون.

مینا دست الن رو گرفته و با سرعت داره به سمت اسکله می‌دوه. الن اعتراض می‌کنه که من مریضم و نمی‌تونم اینجوری بدوم. مینا جواب میده که چاره‌ای ندارند و باید خودشون رد به اسکله برسونن تا بتونن فرار کنن.

هوا روشنه و خیابونای گرم قاهره حسابی شلوغه و حالا شرطه‌های شهر یا همون پلیس‌ها هم با قمه‌های بزرگشون دنبال مینا و آلنن و جمعیتشون همینجوری داره بیشتر میشه.

مینا و آلن به نوک اسکله میرسن ولی هیچ خبری نیست. مینا مستاصل و درمانده میگه نمی‌فهمم، قرار بود بیان دنبالمون. متاسفم آقای کواترمن فکر می‌کنم قرار نیست زنده بمونیم.

الن سکوت کرده و به دریا خیره شده. مینا نگاهش رو دنبال میکنه و متوجه جسم طلایی‌رنگ و عظیم‌الجثه‌ای میشه که داره از سوی دریا به روی آب میاد. یه زیردریایی عجیب و غریب که انگار از آینده اومده. طلایی، بزرگ، پرسرعت و شگفت‌انگیز.

زیردریایی کامل روی آب میاد و درش باز میشه. مردی هندی با ردای سبز و آبی، کمربندی طلایی، شلوار سمبادی و عمامه‌ی مخمل آبی و سبز ازش خارج میشه.

مرد ریش داره و سبیل بلندش روی صورتش فر خورده. جای جای لباسش پر از تکه‌های طلا و سنگ‌های قیمتیه. کاپیتان نمو.

روز بخیر خانم موری. لطفا سوار بشین. مینا و آلن سوار میشن. کاپیتان نمو به اسکله نزدیک میشه. یه اسلحه‌ی بزرگ و عجیب دستشه. یه مسلسل که شروع به شلیک می‌کنه و تا شعاع نزدیک، هرچی مرد مصری و شرطه هست رو سوراخ سوراخ می‌کنه.

بقیه هم فرار می‌کنن. کاپیتان نمو هنوز داره تیراندازی می‌کنه که کم‌کم زیر دریایی عظیم و قشنگش، به عمق اقیانوس برمی‌گرده.

الن کواترمن روی تخت یکی از اتاق‌های زیردریایی افتاده و داره ناله می‌کنه. بدنش هنوز داره سعی می‌کنه که مواد رو ترک کنه و خودش هم خیلی مریض و ضعیفه.

مینا تو اتاقی شبیه به نشیمن نشسته. دورتادور اتاق پنجره‌های گرد و کوچکی رو به دریاست که میشه موجودات اسرارآمیز عمق اقیانوس رو ازش دید.

زیردریایی مثل یه قصر افسانه‌ای از داستان‌های هزار و یک شب می‌مونه و مینا روی یه مبل سلطنتی و زربافت نشسته و داره چای می‌نوشه.

صدای ناله‌های الن شنیده میشه و مینا میگه به نظر حالش بهتره، نه کاپیتان؟ کاپیتان نمو در حالی که داره زیردریایی رو هدایت می‌کنه با لهجه‌ی هندی و صدای خش‌دارش جواب میده:

به نظر میاد کابوساش کمتر شدن ولی هنوز دنبال معدن الماس می‌گرده. البته من در مورد شما کنجکاوم. چرا زنی مثل شما باید بین مردای خطرناک بچرخه؟

مینا دستش رو روی گردنش می‌ذاره و شالش رو فشار میده. کاپیتان شما هیچی از مردای خطرناک نمی‌دونید. خود شما کاپیتان، چرا یه مرد هندی با سازمان جاسوسی بریتانیای استعمارگر کار می‌کنه.

کاپیتان با خونسردی جواب میده من با انگلیسی‌ها کار می‌کنم چون دیگه حتی حس هندی بودن رو ندارم. دریا تنها وطنیه که من دارم.

مینا از روی مبل بلند میشه و به طرف پنجره‌ی دایره‌ی شکلی میره که اتاق الن رو نشون میده. خب پس کاپیتان ما هر دومون تو سرزمین خودمون غریبیم، مثل همین پیرمرد مریض.

تا پاریس چقدر راه داریم؟ تا اون موقع سم از بدن الن خارج شده؟ کاپیتان نمو جواب میده یک روز و یک شب دیگه به پاریس می‌رسیم و بله تا اون موقع شیاطین جسم اون پیرمرد رو ترک می‌کنن. مینا که هنوز به الن خیره شده جواب میده خوبه چون پاریس شیاطین خودش رو داره.

اواخر جون ۱۸۹۸، پاریس. پاریس تاریک و شلوغه. مردم تو هم می‌لولن و آسمون به طرز عجیبی پر از بالنه.

مینا و الن کواترمن دارن کنار هم قدم می‌زنن. الن حالش بهتره. سر و وضعش رو مرتب کرده، کت و شلوار آبی رنگی تنش کرده و مثل یک جنتلمن شده. دیگه خیلی پیر به نظر نمی‌رسه.

البته هنوز عصبانیه و از شرایط راضی نیست. چرا ما باید تو پاریس باشیم و کاری بکنیم که من حتی نمیدونم چیه؟ مادام شما می‌دونید کاپیتان نمو کیه؟ اون دانشمند دیوانه خیلی خطرناکه.

مینا جوابی نمیده و خیلی خونسرد به قدم زدنش زیر مهتاب پاریس ادامه میده. مردی بهشون نزدیک میشه. مردی سن بالا، ریزه میزه و کمی عجیب با کلاهی گرد.

مرد جلوشون وایمیسه و میگه شما باید از طرف آقای باند باشید. من برای کمک اومدم. مینا لبخند می‌زنه و جواب میده بله، فکر می‌کنم که ما یه هدف مشترک داریم.

مرد می‌چرخه و بدون این که چیزی بگه راه میفته. الن و مینا هم دنبالش میرن. مرد شروع به صحبت کردن می‌کنه. قضیه مربوط به یکی از پرونده‌های قدیمی منه. البته بسته شده بود ولی حدس من اینه که باید دوباره بازش کنم.

مرد که در واقع یه کارگاهه داره با سرعت راه میره و حرف می‌زنه. مینا و الن به زور می‌تونن پا به پاش حرکت کنن. مرد یهو وایمیسه و ادامه میده:

همه چی از همین خیابون شروع شد. پنجاه سال پیش، من جوون بودم. یه زن و دخترش تو این خیابون به طرز فجیعی کشته شدن. در واقع نابود شدن! یکیشون تقریبا سرش رو از دست داده بود.

مینا می‌پرسه که اون‌ها قاتل رو پیدا کردن؟ و کارآگاه جواب میده نه. اون انسان نبود یه حیوون بود. یه گوریل عظیم الجثه که فرار کرد تا این که دو ماه پیش جسد دو تا روی جوون با سرهای بریده پیدا شد. کار همون گوریل کذاییه من می‌دونم.

مینا به دورتادور خیابون نگاه می‌کنه و میگه این اتفاق برای هیچ زنی نباید بیفته. آقایون من امشب طعمه‌ی این گوریل پاریسی میشم.

نیمه شب شده و خیابون خلوته. مینا با لباسی شبیه به روسپی‌ها در حالی که هنوز شال قرمزش دور گردنشه، داره تو خیابون قدم می‌زنه و منتظره که تو دام بیفته.

کاراگاه تو خیابون بغلی کشیک می‌ده و الن هم تو تاریکی ایستاده و به مینا نگاه می‌کنه. چند ساعت می‌گذره و خبری نمیشه. الن خسته و بی‌تاب می‌شه.

تصمیم می‌گیره برای چند دقیقه چشم از مینا برداره و بره که یه شیشه مشروب بگیره. زمان زیادی نمی‌گذره که برمی‌گرده ولی هیچ خبری از مینا نیست.

الن برای مدتی با وحشت به همه جای خیابون خیره میشه و بعد با سرعت به سمت خیابونی میره که کاراگاه پنهان شده. الن خبر ناپدید شدن مینا رو به کاراگاه میده.

کاراگاه عصبانی میشه و سرش فریاد می‌زنه. بهش میگه اون یه احمق ضعیفه. بعد میره شروع به سوال پرسیدن از روسپی‌های دیگه‌ی اون خیابونا می‌کنه تا این که بالاخره یکی پیدا میشه که یه چیزی دیده.

حرفشون که تموم میشه الن با ترس زیادی می‌پرسه که چی شد؟ کاراگاه جواب میده گویا مادام موری با مردی به نام هنری جکیل رفته. یه دکتر که آپارتمانش همین دور و بره‌.

الن میگه که این شاید همون دکتری باشه که دنبالش می‌گردیم و کاراگاه جواب میده که شاید، ولی خب هیچ شباهتی به گوریل نداشته.

اون‌ها به سمت خونه‌ی آقای جکیل راه میفتن. نزدیک‌های خونه صدای فریاد می‌شنوند و بعد پنجره‌ی یکی از آپارتمان‌ها می‌شکنه و کلی وسیله به سمت خیابون پرتاب میشه. همه جا پر از خرده‌های شیشه میشه.

کاراگاه میگه این همون خونه‌ست و بعد هردو با سرعت به سمتش شروع به دویدن می‌کنن. الن با همه‌ی قدرتش می‌دوه. اسلحه دستشه و آماده‌ست که شلیک کنه ولی وقتی به آپارتمان می‌رسه، مینا رو می‌بینه که زخمی روی زمین افتاده. میره و بلندش می‌کنه.

خانم موری چه اتفاقی افتاده؟ مینا که تو شوکه جواب میده من نتونستم کنترلش کنم. اون... اون تبدیل شد!

مینا به سمت یه اتاق تاریک اشاره می‌کنه. اتاقی که از توش صدای یه حیوون وحشی میاد. صدای شکستن و خرد شدن میاد. الن آروم به سمت اتاق میره.

بیا بیرون هنری جکیل. دیگه همه چی تموم شده. الن تا میاد حرفش رو تموم کنه، یه میله‌ی سنگین به سرش می‌خوره و بیهوش میشه. حیوونی عظیم مثل یک گوریل عضلانی بالای سرش وایمیسته. یه هیولای ترسناک و وحشی.

هیولا الن رو از یقه بلند می‌کنه و از اتاق خارج میشه. مینا و کارآگاه روی زمین افتادن و از وحشت زبونشون بند اومده. هیولا نگاهشون می‌کنه و میگه هنری جکیل الان خونه نیست. من ادوارد هایدم.

جناب باند عزیز، ما اون جنتلمن یا بهتره بگم موجودی که دنبالش بودین رو پیدا کردیم. متاسفانه باید بگم که ایشون خیلی سریع تونستن آقای کواترمن رو بیهوش کنه. خوشبختانه کاراگاه اون‌جا بود و تونست مستقیما به صورت اون هیولا شلیک کنه که خب البته به گوشش اصابت کرد و اون رو از جا کند.

منفجر شدن گوشش باعث شد که ما بریم روی مخش تا این که خودش آسیب جدی‌ای ببینه و بهمون حمله کرد‌. از خوش‌شانسیمون آقای کواترمن به هوش اومد‌. خب بقیه‌ش رو چطور باید بگم که باور کنین؟

اون از سر و کول هیولا بالا رفت و یه شیشه پر از الکل رو به زور تو دهن اون هیولا فرو برد. بله، همراه با خود بطری. به نظر من چندان کار مناسبی نیومد‌ چون عصبانی‌ترش کرد.

ولی چیزی نگذشت که تعادلش رو از دست داد و در حال تلاش برای خرد کردن ما، از پنجره پرت شد. سقوط کرد کف خیابون مولن روژ پاریس.

مینا و الن و کاراگاه پشت پنجره‌ی آپارتمان وایستادن و دارن به جسم بزرگ هیولایی نگاه می‌کنن که نقش زمین شده و تکون نمی‌خوره. هرسه میرن و بالای سر هیولا وایمیستن. هنوز نفس می‌کشه.

کارآگاه می‌پرسه این دیگه چه موجودیه؟ مینا جواب میده نمی‌دونم، ولی وقتی تو خیابون اومد و باهام حرف زد این شکلی نبود. باید ببریمش تا کسی ندیده.

کاراگاه یه گاری پیدا می‌کنه و اون‌ها به سختی هیولا رو تا زیردریایی می‌برن. کارآگاه خداحافظی میکنه و زیردریایی هم به سمت لندن حرکت می‌کنه.

آقای باند عزیز، شما درست می‌گفتین. اون خودکشی نکرده بود، ناپدید شده بود؛ که البته من رو به این سوال می‌رسونه که اگه شما تا این حد اطلاعات دقیق داشتید، چرا به ما نگفتین که با چی طرفیم‌.

موجودی که از اون پنجره سقوط کرد، خیلی با مردی که تو زیردریایی به هوش اومد و از درد گوشش گریه می‌کرد فرق داشت. فکر کنم شما خوب منظور من رو می‌فهمید.

یه پیرمرد معتاد، یه دزد دریایی و یه نیمه انسان و نیمه هیولا. امیدوارم که به محض ورود به لندن یک توضیح یا عذرخواهی خوبی برای من در نظر گرفته باشین آقای باند. با احترامات فائقه، میس مینا موری.

زیردریایی به بندر لندن می‌رسه و گروه ازش پیاده میشن، البته به جز کاپیتان نمو که تو زیردریاییش می‌مونه. آقای باند به استقبال گروه اومده و با دیدن چهره‌ی عصبانی مینا میگه:

خانم موری به لندن خوش اومدین. موفقیت شما رئیسمون آقای ام رو بسیار خوشحال کرده. مینا جواب میده تو این شش هفته من چند بار مرگ رو به چشمام دیدم آقای باند. اگه این موضوع رئیس شما رو خوشحال می‌کنه، پس بهتره که به فکر راضی کردن منم باشن.

آقای باند به همراهانش دستور میده که الن کواترمن و دکتر جکیل رو تا محل اقامتشون همراهی کنند تا خودش بتونه با خانم موری تنها صحبت کنه.

باند و مینا به سمت خیابون‌های شلوغ لندن قدم می‌زنن و آقای باند شروع به حرف زدن می‌کنه. ما تو دوران خطرناکی زندگی می‌کنیم خانم موری و جون همه‌مون در خطره.

تو این هفت سالی که شرلوک هولمز مرده، اوضاع بدتر هم شده. دشمنان سلطنت بیشتر و خوش‌شانس‌تر شدن. حتی از مریخ هم تهدیدهایی دریافت کردیم و البته شما حتما در مورد حمله‌های نامناسبی که تو اون آکادمی مذهبی و شبانه‌روزی دخترها اتفاق میفته چیزایی شنیدین.

مینا با تمسخر لبخند می‌زنه و میگه شنیده ولی فکر می‌کرده که از معجزات مسیح باشه. باند با عصبانیت جواب میده اون یه آکادمی برای دختران باکره‌ست که اون‌جا آموزش دوشیزگی و نجابت می‌بینن خانم موری.

مینا جواب میده پس به نظر میاد که روح‌القدس هم پاش رو از گلیمش درازتر کرده. بگذریم، حالا این‌ها چه ربطی به من داره آقای باند.

آقای باند جواب میده ما فکر می‌کنیم که این‌ها کار نفر بعدی باشه که دنبالشیم. یکی از دانشجویان دانشگاه لندن که سال پیش به طرز مشکوکی کشته شد. آقای گریفین! خانم موری ماموریت بعدی شما پیدا کردن این مرده.

مینا، الن کواترمن و کاپیتان نمو روی مبلمان عجیب اتاق نشیمن زیردریایی نشستن و دارن درمورد ماموریت جدیدشون حرف می‌زنند. دکتر جکیل هنوز تا اقامتگاهیه که ام‌آی‌فایو براش در نظر گرفته و کسی ازش خبر نداره.

کاپیتان نمو از مینا می‌پرسه که آیا می‌دونه که این بار با چه هیولایی طرفن؟ مینا جواب میده سال گذشته یه مرد جوون و زال با هویت گریفین به دست مردم کشته شد ولی گویا آقای گریفین اصلی اصلا زال نبود.

و حالا باند فکر می‌کنه که گریفین اصلی با اتفاقات اون آکادمی دخترانه در ارتباطه. کاپیتان نمو خیلی متفکرانه به ریش بلندش دست می‌کشه و میگه این‌طور که معلومه آقای باند داره کلکسیونی از هیولا جمع می‌کنه.

جولای ۱۸۹۸، مدرسه‌ی شبانه‌روزی روزا، جنوب لندن. مینا و الن جلوی در آکادمی از کالسکه‌ی مجللشون پیاده میشن. آکادمی یه عمارت سلطنتی خارج از شهره که به دخترهای نوجوان اصول زن خوب بودن رو یاد میده.

مدیر آکادمی یه خانوم قد بلند و لاغره. پیراهن کمر‌کرستی با دامن بلند و پف‌دار پوشیده و موهاش رو خیلی محکم بالای سرش جمع کرده. خانم رزا.

خانم رزا به استقبال مینا و الن میاد که دارن نقش زن و شوهری رو بازی می‌کنن که از یک خانواده ثروتمند اومدن و می‌خوان شرایط مدرسه رو برای ثبت نام دخترشون بسنجن.

هر دو لباس‌های گرون قیمتی پوشیدن و البته یه پیش‌خدمت هم دارن، یه مرد هندی. کاپیتان نمو اصلا از نقشی که بهش دادن راضی نیست ولی خب چاره‌ی دیگه‌ای هم نداره‌

خانم رزا مهمون‌های در ظاهر پولدارش رو به داخل آکادمی راهنمایی می‌کنه تا همه جا رو نشونشون بده. داخل ساختمان عظیم آکادمی، پر از مجسمه‌های برهنه از زنانیه که دارن به مردها خدمت می‌کنند‌.

مجسمه‌ها و نقاشی‌های عظیم و عجیبی که به نظر مینا موری شدیدا توهین‌آمیز و جنسی میاد. دخترای نوجوون همه گیج و سرگردونن و به مینا خیره‌ شدن‌

از توی یکی از اتاق‌ها صدای شلاق زدن میاد و مینا دختری رو می‌بینه که برهنه‌ست و داره تازیانه می‌خوره. مینا بعد از دیدن این صحنه با وحشت از خانم روزا می‌پرسه: به نظرتون این رفتار دیگه زیاده‌روی نیست؟

خانم رزا در حالی که با گردنی صاف و خشک داره به راهش ادامه میده، جواب میده: لازمه. شعار ما انضباطه خانم، انضباط. مینا خیلی معمولی ادامه می‌ده نکنه اون دیدارهای روح‌القدسی هم جزو همین روش‌های انضباطیه‌.

خانم رزا به سمت یکی از دخترها اشاره می‌کنه و میگه چرا خودتون نمی‌پرسین؟ دختر یه نوجوون لاغراندامه که حامله‌است. شکم برآمده‌ش اصلا به تن نحیفش نمی‌خوره. خودشم رنگ پریده و گیجه و به مینا میگه:

راستش خیلی ناگهانی بود. روح‌القدس وارد من شد و هر کاری دلش خواست کرد. من اصلا نفهمیدم چطوری، خب من نمی‌تونستم ببینمش. ولی مطمئنم که بچه‌مون دختره. می‌خوام اسمش رو بذارم بکی.

دختر این رو میگه و با همون حالت گیج و ترسیده به راهش ادامه میده و تو راهروها گم میشه. خانم روزا رو به مینا می‌کنه و میگه می‌بینید، خیلی هم از اتفاقی که افتاده راضیه. ما همه‌مون از این معجزه خوشحالیم‌.

خب به اتاق‌هاتون رسیدیم. امشب رو می‌تونید اینجا بمونین. مینا و الن و کاپیتان نمو به اتاقشون رسیدن. مینا اتاق تکی رو برمی‌داره و الن و نمو مجبور میشن شب رو تو اتاقی بگذرونن که مخصوص خدمتکارهاست.

نمو و الن تا نیمه‌های شب بیدار می‌مونن و با هم حرف می‌زنن. الن کواترمن از همسر و پسرش میگه که از دست داده و نمو از تنها دلیل بودنش تو این ماموریت میگه. ماجراجویی! هردو موافقن که ماجراجویی تنها چیزیه که می‌تونن اسمش رو بذارن زندگی‌.

تو همین حرف‌هان که یهو از بیرون صدای جیغ دخترها رو می‌شنون. هردو بلند می‌شن و از اتاق میرن بیرون. مینا هم ربدوشامبر پوشیده و بیرون اومده.

صداهای جیغ و گریه بیشتر میشه و اون‌ها به سمت اتاق دخترها میرن. بعضیا جیغ می‌زنن و بعضیا هم روی زمین نشستن و گریه می‌کنن. چندتاییشون خم خشکشون زده و فقط نگاه می‌کنن‌.

مینا نگاهشون رو دنبال می‌کنه. یکی از دخترها برهنه روی هوا معلقه و به نظر میاد که یکی داره بهش تجاوز می‌کنه. کسی که دیده نمیشه. روح‌القدس!

مینا میگه همچین چیزی امکان نداره و به سمت دختر میره. با تمام زورش سعی می‌کنه دختر رو از معلقی دربیاره. الن زود باش، یکی گرفتتش. من می‌تونم دستش رو حس کنم.

الن میاد و سعی می‌کنه دور و بر دختر رو لمس کنه. می‌تونه جسم نامرئی کسی رو حس کنه. دستش رو دور اون جنس حلقه می‌کنه و می‌کشتش کنار. این باعث میشه که دختر تو بغل مینا رها بشه.

جسم نامرئی داره تقلا می‌کنه تا از دست‌های الن رها بشه. الن فریاد می‌زنه که بیشتر از این نمی‌تونه نگهش داره چون اصلا نمی‌بینتش. کاپیتان نمو میاد و سعی می‌کنه گردن اون مرد رو پیدا کنه ولی یه مشت نامرئی به دماغش می‌خوره و با این حرکت هم الن و هم نمو پرت میشن گوشه‌ی اتاق.

نامرئی داره فرار میکنه که یهو یه سطل رنگ ریخته میشه روی سرش. مینا تونسته بود رنگ پیدا کنه و حالا با این کارش قسمتی از جسم مرد قابل دیدن بود.

مینا سطل رو می‌کوبه تو سر مرد نامرئی و اون نقش زمین میشه. نمو و الن دورش یه پتو می‌ندازن و اون رو با خودشون به کالسکه می‌برن.

مدیر رزا تازه از خواب بیدار میشه و می‌پرسه که اینجا چه خبره؟ مینا جواب میده ما از طرف سلطنت اومده بودیم خانم محترم که روح‌القدس منحرفتون رو دستگیر کنیم. بهتره بیشتر مواظب دختراتون باشین.

خانم رزا خیلی خونسرد جواب میده که حالا که اهریمن دستگیر شده همه چی بهتر هم میشه. مینا با حالت خیلی مشمئزی به رزا نگاه می‌کنه و به سمت کالسکه میره. شبتون بخیر خانم رزا!

تو ساختمون سازمان امنیت و جاسوسی انگلستان دو تا اتاق هست که محل نگهداری دکتر جکیل و آقای گریفینه. همون مرد نامرئی. آقای باند از پشت شیشه‌های محکم اتاق‌ها داره زندانی‌ها رو به مینا و الن و کاپیتان نمو نشون میده و درباره‌شون توضیح میده‌.

گریفین به دست خودش و طی یک آزمایش نامرئی شد و بعد برای این که بتونه فرار کنه یکی دیگه رو هم نامرئی کرد. اون مرد بیچاره گیر افتاد و به جای این یکی کشته شد. گریفین هم تبدیل به یک جانی و منحرف نامرئی شد که خودتون دیدید. به هر حال قراره با ما همکاری کنه تا از مجازاتش کم بشه.

کاپیتان نمو در مورد شرایط دکتر جکیل می‌پرسه و باند هم جواب میده که دکتر جکیل مشکلی نداره ولی خب آقای هاید ماجراش یکم فرق می‌کنه. به هر حال اون‌ها دارن سعی می‌کنن که برای همکاری آماده‌ش کنن.

کاپیتان نمو ادامه میده برای چه جور همکاری‌ای؟ آقای باند شما هنوز به ما نگفتین که دلیل جمع کردن این موجودات مریض دور هم چیه؟ باند لبخند می‌زنه و جواب میده: سوال خوبی پرسیدین کاپیتان. لطفا دنبالم بیاین‌.

باند، کاپیتان نمو و الن و مینا رو به رستوران می‌بره و اون‌ها رو با دانشمندی به نام سروین آشنا می‌کنه. یه دانشمند که سرپرست پروژه‌ی فوق محرمانه‌ی سفر به ماهه که فعلا به دلیل دزدیده شدن دستگاه ضد جاذبه، به تعویق افتاده.

دستگاهی که اختراع خود سروینه و خیلی هم مهم و سری و خطرناکه. دستگاهی که می‌تونه به هر ماشینی قدرت پرواز بده و می‌تونه بمب‌های وحشتناکی از هر جای دنیا رو به انگلستان برسونه. اون می‌تونه حتی یه ماشین رو به کره‌ی ماه ببره‌.

باند ادامه میده: چیزی که آقای ام و سلطنت رو نگران کرده، اینه که ما نمی‌دونیم که اون دستگاه الان در اختیار چه کسی یا گروهیه. هرکسی ممکنه با اون تکنولوژی دست به کارهای خطرناکی بزنه.

تصور کنید کشوری مثل آلمان یا هرکشور دیگه‌ای که از انگلستان خوشش نمیاد، می‌تونه یه ماشین پرنده بسازه و با یک بمب همه‌جا رد با خاک یکسان کنه.

البته راستش ما یه مظنون داریم که از هر کشوری خطرناک‌تره. مردی که به تازگی وارد خاک انگلستان شده. یه مرد چینی که اومده تا انتقام جنگ رو از انگلستان بگیره.

حالا اون امپراتور جرم و جنایت توی شرق لندنه. اون یه شیطانه که اسم خودش رو گذاشته دکتر شرور و بله کاپیتان نمو، من همه‌ی شما موجودات عجیب و مریض رو دور هم جمع کردم تا اون مرد رو پیدا کنیم و دستگاه ضد جاذبه رو برگردونیم.

تو زیردریایی و دور یه میز گرد و مجلل پنج‌تا از عجیب‌ترین موجودات جهان نشستن و دارن درمورد قبول کردن ماموریت جدیدشون تصمیم می‌گیرن. مینا به عنوان رئیس گروه شروع به صحبت می‌کنه.

خب آقایون، حالا دیگه می‌دونیم که چرا اینجاییم. برای جلوگیری از یه تهدید بزرگ امنیتی.

مرد نامرئی یعنی گریفین که فقط لباساش قابل مشاهده‌ست می‌خنده و جواب میده من کاری با این کارها ندارم، فقط می‌خوام تبرئه بشم. اون‌ها بهم قول دادن که درمانم می‌کنن.

کاپیتان نمو هم به مرد نامرئی گوشزد می‌کنه که اگه یکی با اون دستگاه بتونه جاذبه و اتمسفر رو کنترل کنه، احتمالا کسی زنده نمی‌مونه تا بتونه اون رو تبرئه یا درمان کنه.

دکتر جکیل که گوشش هنوز از پاریس باندپیچیه با لحن مظلومی میگه که هر کاری لازم باشه برای کمک می‌کنه ولی نمی‌تونه این رو از طرف آقای هاید هم بگه.

الن لبخند می‌زنه و میگه دکتر جکیل عزیز ما همه‌مون درگیر شیاطین درون خودمونیم. به هرحال نمو درست میگه، این اتفاق رو زندگی همه‌مون تاثیر می‌ذاره.

مینا از روی صندلی بلند میشه و سیگارش رو روشن می‌کنه و میگه خب پس همه موافقن. ما می‌ریم و اون دکتر شرور رو پیدا می‌کنیم.

ما به دو تا تیم برای شناسایی محله‌ی چینیا تقسیم میشیم. آقای کواترمن و دکتر جکیل با هم، مرد نامرئی و منم با هم. کاپیتان نمو هم می‌مونه تو زیردریایی، منتظر می‌مونه که ما برگردیم.

از اونجایی که الن با محله‌ی چینی‌ها آشنایی داره می‌تونه از مردمش پرس‌وجو کنه. من و مرد نامرئی هم می‌ریم پیش یکی از رابط‌های آقای باند. تاکید می‌کنم که باید خیلی مراقب باشیم و توجه کسی رو جلب نکنیم.

مرد نامرئی تمام بدنش رو رنگ میکنه و با یه بارونی مشکی، کلاه و عینک آفتابی به همراه سه نفر دیگه راه میفتن و وارد محله چینی‌ها میشن.

مرد نامرئی و مینا از بقیه جدا می‌شن تا این که به مغازه‌ی چینی کوچیکی میرسن که صاحبش همون رابطیه که مینا ازش صحبت می‌کرد. اون‌ها وارد مغازه میشن. صاحب مغازه یه پیرمرد چینیه که با شنیدن اسم دکتر شرور، رنگ و روش می‌پره و از اون‌ها می‌خواد که دنبالش برن.

پیرمرد، مینا و مرد نامرئی رو به یک زیرزمین مخفی می‌بره و تنها چیزی که بهشون میگه اینه: زیر برج بزرگ و تو اعماق آب یه اژدها خوابیده، بهتره که بیدارش نکنید. مینا و مرد نامرئی بیرون میان.

مرد نامرئی عصبانیه. فکر می‌کنه که پیرمرد سر کارشون گذاشته ولی مینا معتقده که پیرمرد یه سر نخ مهم بهشون داده و اون‌ها باید معما رو حل کنن.

تو قسمت دیگه‌ای از محله الن و دکتر جکیل وارد یه بار محلی و شلوغ میشن. بار پر از کارگرهای چینیه. همه با دیدن دوتا انگلیسی نظرشون جلب میشه. جکیل مضطرب میشه و به الن میگه که ممکنه نتونه تبدیل شدنش به آقای هاید رو کنترل کنه.

الن بهش میگه آروم باشه، ازش می‌خواد یه گوشه وایسه. خودش هم میره که با متصدی بار حرف بزنه. یه مرد درشت اندام که پشت کانتر وایساده.

الن بهش میگه که دنبال یه دوست قدیمی می‌گرده به نام هلینگ. متصدی یکم به الن نگاه میکنه و میگه امیدوارم که از دوستانتون نبوده باشن.

الن تا بیاد متوجه منظورش بشه یه در مخفی پشت سر متصدی بار باز میشه و الن، هلینگ یعنی همون دوست چینیش رو می‌بینه که برهنه از سقف آویزونه و یه مرد عجیب داره فلز ذوب شده تو بدنش فرو می‌کنه.

دهن هلینگ بسته‌ست و نمی‌تونه فریاد بزنه. گرمای عجیبی از اتاق ساطع میشه. مرد شکنجه‌گر چشم‌های قرمزی داره. یه مرد لاغر چینی. قد بلند، موهای بلند که برای یک لحظه با چشم‌های سرخ رنگش برمی‌گرده و به الن نگاه می‌کنه.

در بسته میشه. الن خودش رو جمع و جور می‌کنه و با صدای لرزون و آرومی میگه که کار خاصی با هلینگ نداشته و دیگه اصلا بهتره که بره.

مرد متصدی در حالی که داره با دستمال، داخل یه لیوان رو تمیز می‌کنه میگه برو ولی دفعه‌ی بعدی که این‌ورا پیدات شه دیگه رفتنی در کار نیست.

الن سرش رو تکون میده و سریع خودش رو به جکیل می‌رسونه و هردو از بار خارج میشن. جکیل از الن می‌پرسه که چی دیده. الن براش تعریف میکنه و بعد ادامه میده من شکنجه‌های بدتر از این هم دیدم دکتر ولی چیزی که تو اون اتاق جهنمی من رو ترسونده اون مرد بود. اون خود شیطان بود.

روی میز زیردریایی یه نقشه از محله‌ی چینی‌ها پهن شده و همه بالای سرش وایستادن. مینا معتقده که منظور رابطشون از پل اژدها، پل نیمه‌تمامیه که داشتن تو محله و روی اقیانوس می‌ساختند، روی ساحل شرقی و بعد نیمه‌تمام رهاش کردن.

زیر پل پر از تونل‌هاییه که قرار بوده به عنوان کانال زیرزمینی استفاده بشه و اون‌ها هم بسته شدن یا حداقل اینجوری گفته‌ شده. چندسال بعد از رها شدن کار پل، یک خیر ناشناس تمام زمین‌های اطراف پل رو خریده و روی تمام ورودی‌های تونل ساختمون‌های کوچیکی ساخته و اسمشون رو گذاشته خوابگاه فقرا.

مینا فکر می‌کنه که اون خیر همون دکتر شروره و احتمالا داره یه دستگاه یا یک کشتی پرنده تو اون تونل‌ها می‌سازه. چیزی که اون پیرمرد اسمش رو گذاشته اژدها.

الن و مینا تصمیم میگیرن که تو لباس یک زن و شوهر فقیر وارد یکی از اون خونه‌ها یعنی همون اقامتگاه‌های فقرا بشن. الن یه اسلحه‌ی شکاری رو تو پتوش قایم میکنه و با خودش میاره. مرد نامرئی و دکتر جکیل هم همراهیشون می‌کنن.

مینا و الن به در ساختمون می‌رسن و در می‌زنن. ساختمون یه خونه‌ی کوچیک و یه طبقه‌ست تو یه محله‌ی تاریک و نزدیک پل. بعد از چند دقیقه یه مرد چینی در رو باز می‌کنه. مینا لبخند می‌زنه و میگه:

لطفا کمکمون کنید. هوا خیلی سرده و من و همسرم جایی برای خوابیدن نداریم. مرد یه نگاهی بهشون می‌ندازه و می‌گه که این‌جا زن و شوهرها حق ندارند کنار هم بخوابن. مینا میگه مشکلی نیست و اون‌ها فقط می‌خوان تو خیابون نباشن.

مرد قبول می‌کنه. اون‌ها وارد میشن، البته مرد نامرئی هم همراهیش می‌کنه ولی کسی نمی‌بینتش. جکیل یه گوشه تو تاریکی وایمیسته و نگهبانی میده. داخل خونه هم خیلی تاریکه. کلی زن و مرد فقیر روی زمین و چسبیده به هم خوابیدن.

مرد چینی بهشون میگه که یه جای خواب پیدا کنن و بعد خودش میره. مینا و الن هرطور که شده و از لابه‌لای آدما خودشون رو به در پشتی ساختمون می‌رسونن. یه حیاط خلوت که طبق نقشه باید ورودی تونل‌های زیر پل باشه.

اون‌ها شمع روشن می‌کنند و تو تاریکی دنبال ورودی می‌گردن. همه‌جا پر از چوب و آهن پاره‌ست، پر از خرابه و زباله. اون‌ها به گشتن ادامه میدن تا این که یه نور کوچیک زیر خرابه‌ها می‌بینن و می‌تونن وارد یکی از تونل‌ها بشن.

نور از یکی از راهروهای تونل میاد که یه مرد چینی هم داره توش راه میره. الن و مینا پشت سر مرد راه میفتن. مرد وارد یکی از ورودی‌های راهرو میشه و مینا هم پشت سرش میره ولی الن توجهش به یکی از اتاق‌ها جلب میشه.

یکم خیره میشه و بعد خودش رو به مینا می‌رسونه. مینا باید می‌دیدی، کل اتاق شبیه آکواریوم بود. الن، فکر کنم بهتر که تو بیای و این‌جا رو ببینی. الن میاد و کنار مینا وایمیسه. زیر پاهاشون یک دره عمیق هست و توی اون دره و بر روی آب یک کشتی پرنده‌ی بزرگ در حال ساخته شدنه.

صدها کارگر چینی دور تا دور اون سفینه غول‌پیکر روی داربست‌ها وایسادن و در حال کار کردنن. کنار اون سفینه مینا و الن اندازه‌ی دو تا حشره شدن. اون کشتی پرنده، اون سفینه‌ی عظیم‌الجثه، درست مثل یه اژدهای بزرگ می‌مونه.

مینا و الن روی سکوی بلند وایسادن. زیر پاشون تا اعماق زمین خالیه و توی اون عمق یک کشتی پرنده‌ی عظیم‌الجثه در حال ساخته شدنه. تو اعماق زیرزمینی‌ترین تونل‌های لندن و تو تاریکی و روی آب، دکتر شرور چندصدنفر رو به کار گرفته تا براش چیزی رو بسازن که حتی فکر کردن بهش هم غیر ممکن میاد.

یه اژدهای چندطبقه که کلی چرخ و لوله و دودکش بهش وصله. اژدهایی فلزی شبیه به زیردریایی کاپیتان نمو. فقط چندبرابر بزرگتر که می‌تونه با دستگاه ضد جاذبه پرواز کنه.

دور تا دور دیواره‌هاش، حفره‌هایی دیده میشه که از همه‌ش لوله‌های شبیه به لوله‌ی تانک بیرون زده. کشتی پرنده‌ای مسلح و محکم و ضد گلوله. کارگران روی داربست‌های چوبی چندطبقه درحال کار کردن هستن و کسی حواسش به دو تا غریبه با دهن‌های باز نیست‌.

یکم طول می‌کشه تا مینا و الن خودشون رو جمع و جور کنن. به سختی خودشون رو به یکی از داربست‌ها می‌رسونن و ازش پایین میرن. باید تو این همه شلوغی دنبال دستگاه ضد جاذبه بگردن.

همون موقع یه مرد چینی بهشون نزدیک میشه و به زبون خودش شروع به داد و فریاد می‌کنه. الن می‌خواد شلیک کنه ولی مینا نمی‌ذاره. اون‌ها نمی‌تونن ریسک این همه سر و صدا رو بکنن‌

مرد به سمتشون حمله می‌کنه ولی قبل از این که بهشون برسه با یک چاقوی شناور تو هوا گردنش بریده میشه و میفته روی زمین و می‌میره. مینا با صدای لرزونی میگه گریفین، تو اینجایی؟

مرد نامرئی که داره چاقوش رو تمیز می‌کنه جواب میده معلومه، ما با هم اومدیم. یادتون رفته؟ البته شما خیلی لفتش دادین. من کل این‌جا رو گشتم. خوب شد من این‌جا بودم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد.

مینا از گریفین می‌خواد که بره و دنبال دکتر جکیل بگرده. خودش و الن هم میرن که دستگاه رو پیدا کنن. گریفین یا همون مرد نامرئی از تونل‌ها بیرون میاد و اقامتگاه فقرا رو هم رد می‌کنه تا به خیابونی میرسه که دکتر جکیل اونجا منتظره.

دکتر جکیل تو تاریکی وایساده و به شدت وحشت زده‌ست. اصلا نمی‌دونه اون‌جا چکار می‌کنه. درواقع در اعماق قلبش می‌دونه که اگه تو این ماموریت ازش استفاده می‌کنن، به خاطر آقای هایده نه خودش.

جکیل تو همین فکرهاست که گریفین صداش می‌کنه و جکیل هم از وحشت پنجاه متر می‌پره هوا. منم بابا، گریفین. تو واقعا ترسویی‌ها! دنبالم بیا.

جکیل یه نفس عمیق می‌کشه و میگه کجا بیام؟ من مطمئن نیستم که از پسش بربیام. اگه یهو عصبی بشم و می‌دونی چی میشه دیگه. فقط دنبال بیا! جکیل سعی می‌کنه مرد نامرئی رو تعقیب کنه. اون‌ها دوباره به سمت اقامتگاه فقرا میرن.

جکیل به مرد چینی که نگهبان اون‌جاست میگه می‌خواد مدیر رو ببینه. مرد چینی خنده‌ش می‌گیره و میگه این‌جا مدیر نداره، برو رد کارت. مرد نامرئی قاطی می‌کنه و به جکیل میگه این چرت و پرت‌ها چیه میگی. بزن داغونش کن ما باید بریم زیرزمین.

جکیل مضطرب میشه و به گریفین میگه دست از سرش برداره. مرد چینی وقتی می‌بینه که یه مرد گوش‌بریده، یعنی دکتر جکیل داره با خودش، یعنی مرد نامرئی حرف میزنه، عصبانی میشه و تهدید می‌کنه که اگه نره بقیه رو خبر می‌کنه.

جکیل داره عرق می‌کنه و می‌لرزه. نمی‌تونه درست حرف بزنه. مرد چینی از جاش بلند میشه و کمک می‌خواد. در عرض یک ثانیه دو تا مرد غول‌پیکر می‌ریزن سر جکیل. گریفین هم یه‌گوشه و وایمیسته و نگاه می‌کنه.

دو تا مرد دست‌های جکیل رو می‌گیرن. جکیل فریاد میزنه که ولم کنید ولی اون‌ها اهمیت نمیدن تا این که کم‌کم تبدیل شدنش به آقای هاید شروع میشه. آقای هاید سر و کله‌ش پیدا میشه و دو تا مرد چینی رو چنان از وسط پاره می‌کنه که انگار یه تیکه کاغذن.

بعد هم فریاد می‌زنه که بهتون گفتم ولم کنید. بعد میره سمت نگهبان و میگه دفعه‌ی بعد وقتی گفتم می‌خوام مدیر رو ببینمط مدیر رو میاری که ببینم. البته نگهبان فرصت نمی‌کنه که جواب بده و اونم از وسط نصف میشه.

گریفین که حسابی بهش خوش گذشته جلو میاد و میگه باورم نمیشه، تو الان دکتر جکیلی؟ آقای هاید مستقیم به گریفین نگاه می‌کنه و جواب میده من هایدم. از دیدنت خوشحالم گریفین نامرئی.

گریفین شوک میشه. یکم هاید رو نگاه می‌کنه و با ترس میگه تو من رو می‌بینی؟ چیزی که آقای هاید می‌بینه یه جسم سرخ‌رنگ شبیه بدن انسانه. درواقع چشم‌های هاید مثل یه دوربین حرارتی عمل می‌کنه و می‌تونه گرمای بدن گریفین رو ببینه ولی در لحظه تصمیم می‌گیره این تواناییش رو پنهان کنه و جواب میده معلومه که نمی‌بینمت. بهتره بریم به کارمون برسیم مرد نامرئی .

سر و صدا و آشوبی که هاید برپا می‌کنه باعث می‌شه که کارگرها توجهشون جلب بشه و برای کمک به سمت تونل‌ها برن. از تونل‌ها صدای فریاد میاد و به نظر میاد که آتیش‌سوزی شده.

هر چی که هست الن می‌تونه از فرصت استفاده کنه و خودش رو به کشتی پرنده برسونه. الن کواترمن وارد قسمت جلویی کشتی میشه. چیزی که می‌بینه رو باور نمی‌کنه. خبری از موتور نیست.

کلی لوله و سیم و اتصالات می‌بینه که تو یه اتاق بزرگ از سقف و زمین آویزونن و همه‌شون به یه نقطه‌ی مرکزی می‌رسن. وسط اتاق یک سکو هست و روی سکو یه شیء سبز رنگ تو یه محفظه‌ی شیشه‌ایه. دستگاه ضد جاذبه، همونی که دنبالش بودن.

الن میره و محفظه رو از روی سکو برمی‌داره. مینا می‌پرسه چه حسی داره، سنگینه؟ الن که مجذوب نور سبزرنگ داخل محفظه شده، جواب میده نه.. حتی احساس می‌کنم خودمم سبک شدم. می‌خوام پرواز کنم. این چجوری می‌تونه دنیا رو نابود کنه؟

مینا جواب میده منم نمی‌دونم. الان مهم اینه که از این‌جا خارج بشیم. مینا و الن تقریبا راحت می‌تونن خودشون رو به تونل‌ها برسونن و وقتی می‌رسن می‌فهمن که دلیل این راحتی، جهنمیه که آقای هاید درست کرده و هنوزم داره ادامه میده.

ولی به هر حال اون‌ها راهی برای خروج ندارن و هنوز کلی آدم هست که باید باهاشون بجنگن. بنابراین مینا تصمیم می‌گیره که همه رو تو اتاقی که شبیه آکواریومه جمع کنه. بعد از الن می‌خواد که به سقف شیشه‌ای اتاق شلیک کنه.

الن اول قبول نمی‌کنه چون اون‌ها زیر دریان و با این کار غرق میشن ولی نقشه‌ی مینا اینه که همگی سوار آقای هاید بشن و به محض خرد شدن شیشه، محفظه‌ی ضد جاذبه رو کار بندازن و با اون به سطح دریا برسن. به نظر میاد که چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارن.

آقای هاید، مینا و الن و گریفین رو بغل می‌کنه. الن به شیشه شلیک می‌کنه و مینا دستگاه ضد جاذبه رو راه می‌ندازه. اون‌ها مثل یه موشک پرتاب به سمت بالا پرواز می‌کنن و حتی از سطح آب هم بالاتر میرن.

جایی وسط آسمون دیگه سوخت ماشین تموم میشه و همه‌شون دوباره سقوط می‌کنن تو دریا ولی خب این‌بار کاپیتان نمو با زیردریایی شگفت‌انگیزش به دادشون میرسه و از غرق شدن نجاتشون میده.

شگفت‌انگیزه، بهتون تبریک میگم. رئیس ام بسیار خوشحال میشه. آقای باند دستگاه رو تو دستش گرفته و از خوشی نمی‌دونه باید چیکار کنه. اعضای گروه روبروش نشستن و دور خودشون حوله پیچیدن.

هنوز سر حال نیومدن و تقریبا عصبانین. دکتر جکیل دوباره خودش شده و به شدت داره می‌لرزه. مینا با لحن خشمگینی میگه بهتره دستمزدمون رو پرداخت کنید آقای باند.

آقای باند دستگاه رو توی جعبه می‌ذاره و بهشون قول میده که دستمزدشون در اسرع وقت پرداخت میشه. بعد هم زیردریایی رو ترک می‌کنه تا به ملاقات آقای ام بره و خبر خوب رو بهش برسونه.

آقای ام تو بالاترین طبقه‌ی برج مخصوص سازمان ام‌آی‌فایو منتظره تا باند برسه. یکی از دیوارهای اتاق ام سرتاسر شیشه‌ست و اون می‌تونه لندن رو زیر پاهاش ببینه. هوا تاریکه و شهر پر از نور لندن به ام آرامش میده.

باند در میزنه و وارد میشه. قربان من دستگاه رو آوردم. ام پشتش به بانده و هنوز مجذوب منظره‌ی لندنه. چه بلایی سر دکتر شرور اومد؟ باند جواب می‌ده کل تونل‌ها فرو ریختن و سوختن. فکر نمی‌کنم کسی زنده مونده باشه.

ام برمی‌گرده به چشم‌های باند نگاه می‌کنه و میگه پس حتما زنده‌ست. بگو ببینم، اون گروه کوچیک تو هنوز نفهمیدن که تو برای کی کار می‌کنی؟ باند جواب میده فقط خانم موری فکر می‌کنه که ام مخفف مایکرافت هولمزه قربان.

ام پوزخند می‌زنه و ادامه میده: باند عزیزم ما چند ساله که داریم با هم همکاری می‌کنیم. لازم نیست من رو قربان صدا کنی. بهم بگو جیمز، جیمز موریاتی.

می‌دونی چیه باند؟ ما داریم با خودمون می‌جنگیم. شرلوک فکر می‌کرد که من دشمن سلطنت و کشورم. منم همین فکر رو درمورد اون می‌کردم. انگلستان ما رو اینجوری بار آورده. از همه‌مون دشمن فرضی ساخته و ما رو به جون هم انداخته. من ساخته‌ی دست سازمان جاسوسی انگلستانم.

از وقتی دانشجو بودم براشون جاسوسی کردم، فوق‌العاده‌ هم بودم، مثل خود تو باند. وقتی تصمیم گرفتن که یه پادشاه تبهکار خلق کنند که به دنیای زیرزمینی نفوذ کنه، من بهترین انتخاب بودم.

پادشاه تبهکاران یا به قول دوست فقیدم، ناپلئون جرم و جنایت. حتی بعد از داستان آبشار و کشته شدن شرلوک با تمام مخالفت‌های مایکرافت، بازم من رو کردن رئیس ام‌آی‌فایو.

می‌بینی؟ من رئیس سازمانی‌ام که با ناپلئون جرم و جنایت که خودمم می‌جنگه. من یه جنایتکارم که داره نقش یه آدم خوب رد بازی میکنه یا یه آدم خوبم که رفته تو قالب یه تبهکار یا هر دو؟

این کاریه که اون‌ها با ما می‌کنن باند ولی من که مشکلی ندارم. به عنوان یه آدم خوب تونستم نقشه‌ی اون دکتر رو نابود کنم و این دستگاه معجزه‌آسا رو پس بگیرم ولی به عنوان یک جنایتکار اژدهای خودم رو ساختم و حالا فقط کافیه که روشنش کنم.

تمام مدتی که موریاتی و باند تو اتاق تاریک سازمان جاسوسی در حال حرف زدن بودن یه تماشاچی داشتن. یه مرد نامرئی به نام گریفین که از طرف کاپیتان نمو دستور داشت که باند رو تعقیب کنه و هویت رئیسش رو کشف کنه.

کاپیتان نمو علاقه‌ای به کار کردن برای یه مرد ناشناس رو نداشت و از اول هم از باند خوشش نمی‌اومد بنابراین بهترین راه، استفاده از یه مرد نامرئی بود.

بعد از این که موریاتی و باند حرفشون تموم میشه و از اتاق بیرون میرن، گریفین به زیردریایی برمی‌گرده. مینا که متوجه غیبت گریفین شده داره سر کاپیتان نمو داد و بیداد می‌کنه. باید اول به من می‌گفتی، من این‌جا رئیسم و همچین تصمیمی رو من باید بگیرم.

کاپیتان نمو جواب میده اینجا زیردریایی منه مادام، پس بهتره صداتون رو بیارید پایین. در ضمن این که شما به همچین نقشه‌ی بزرگی شک نکردین مشکل خودتونه ولی من به همین راحتی نمیتونم اعتماد کنم.

الن با کاپیتان نمو موافقه و این مینا رو بیشتر آزار میده. همون موقع گریفین از راه می‌رسه، همه دورش جمع میشن و نمو ازش می‌خواد که هرچی فهمیده رو بگه. گریفین همه چی رو تعریف می‌کنه.

خب اسمش جیمزه، خیلی لاغره و چشماش شبیه مارمولکه. یه چیزایی در مورد یه آبشار گفت و یه کاراگاه مرده. حالا اونش مهم نیست، مهم اینه که این جناب جیمز داره دو رو بازی می‌کنه.

می‌خواد با دستگاه ضد جاذبه کشتی پرنده‌ش رو روشن کنه و احتمالا شرق لندن رو منفجر کنه. جنایتکارهای شرق لندن تحت تسلط اون دکتر شرورن و خب این آقای جیمز کل لندن رو واسه خودش می‌خواد. همین امشب قراره این اتفاق بیفته.

مینا وسط حرفاش می‌پره و میگه نه این امکان نداره. به ما گفتن که می‌خوان یه آزمایش روی ماه انجام بدن. کاپیتان نمو جواب میده به ما دروغ گفتن مادام. دوستان عزیزم این مردی که گریفین دیده، اسمش جیمز موریاتیه. ناپلئون جرم و جنایت که تبهکارهای غرب لندن رو در اختیار داره و مطمئن باشید که قصدش انفجار شرق لندنه.

مینا می‌پرسه موریاتی؟ همون دشمن شرلوک هولمز؟ اما اون مرده... هردوشون مرده‌ن... نمو ادامه میده به نظر میاد شرلوک تنها قربانی اون آبشار بوده.

مینا عصبانیه و میگه پس اون‌ها از ما استفاده کردن تا ماشین جنگی خودشون رو بسازن. باید بریم دنبالش. گریفین بهشون میگه که اون‌ها کدوم سمت رفتن و الن و مینا میرن که موریاتی رو پیدا کنن.

کاپیتان نمو و جکیل و مرد نامرئی تو زیردریایی می‌مونن. جکیل که تمام این مدت ساکت بوده به حرف میاد و میگه ما تو ساحل شرقی‌ایم نه؟ اون می‌دونسته که ما اینجاییم و با انفجار ما هم می‌میریم.

نمو در کمد مخفیش رو باز می‌کنه. یه شیء بزرگ و عجیب توی کمدشه. نمو اون رو بیرون میاره و میگه فرار لازم نیست دوستان من. امشب لندن شاهد جنگ بزرگی خواهد بود.

مینا و الن یه کالسکه پیدا می‌کنند تا خودشون رو به سرعت به غرب لندن و کارخونه‌ای برسونن که موریاتی داره توش یه کشتی پرنده‌ی جنگی می‌سازه. مینا داره خودش رو سرزنش می‌کنه که گول باند رو خورده و البته الن دلداریش میده‌.

اون‌ها متوجه میشن که کالسکه مدتیه که حرکت نمی‌کنه. به بیرون که نگاه می‌کنن کیپ تا کیپ مردمی رو می‌بینن که تو خیابون وایسادن و با وحشت به آسمون تاریک لندن خیره‌ شدن.

مینا و الن پیاده میشن. اون‌ها هم به آسمون نگاه می‌کنن. تو آسمون یه کشتی پرنده‌ی غول‌آسا و فلزی با سر عقاب و بال‌های بزرگ و دیواره‌های سرتاسر مسلح در حال پرواز کردنه.

پروفسور جیمز موریاتی روی عرشه‌ی کشتی پرنده‌ش وایساده و به نور سبزی که از محفظه‌ی دستگاه ضد جاذبه ساطع میشه نگاه می‌کنه و زیر لب شعر می‌خونه. از ستاره‌ها میگه و آسمون مهتابی لندن رو تحسین می‌کنه.

جیمز یه کت و شلوار ملخی مشکی پوشیده و یک شنل سیاه‌رنگ هم روی دوشش انداخته. کلاه بلند و لبه‌دار سرش کرده و با دستکش‌های سفیدش به نرده‌های عرشه تکیه داده. جیمز برمی‌گرده و به افرادش نگاه می‌کنه. انفجار رو شروع کنید!

مردم تو خیابون‌ها ترسیده‌ان. همه‌جا شلوغ شده. شرق لندن قسمت فقیرنشین شهره. همه‌ی اهالی دارن می‌بینن که کشتی پرنده داره به آسمون شرق نزدیک و نزدیک‌تر میشه.

الن و مینا از لابه‌لای جمعیت دارن سعی می‌کنن خودشون رو به زیردریایی برسونن ولی وقتی به ساحل می‌رسند کاپیتان نمو رو می‌بینن که وایساده و افرادش دارن یه بالن بزرگ رو آماده می‌کنن.

مینا و الن خشکشون می‌زنه. مینا می‌پرسه این چیه کاپیتان؟ نمو جواب میده تو یکی از ماجراجویی‌هام به دستش آوردم. بهتره سوار شین مادام و موسیو.

الن و مینا با ترس و لرز سوار بالن میشن. جکیل و گریفین از قبل سوار شدن. کاپیتان هم بهشون ملحق میشه و شروع به پرواز می‌کنن. تو آسمون دیگه جنگ شده.

دکتر شرور به ارتشش دستور حمله داده و اون‌ها هم سوار بر بادبادک‌های تک‌سرنشین دارن به سمت کشتی جنگی پرواز می‌کنن و تیراندازی می‌کنن.

از سمت کشتی هم داره بمب‌های کوچیک و نارنجک پرت میشه. آسمون لندن شبیه به یک سیرک بزرگ و ترسناک و مرگ‌بار شده. کم‌کم خونه‌ها به خاطر بمب‌هایی که از دو طرف شلیک میشه، شروع به سوختن می‌کنن.

شهر پر از آتش و دود میشه. اعضای گروه از توی بالن شناور تو آسمون به این صحنه نگاه می‌کنن. مطمئن نیستند که لندن بتونه نجات پیدا کنه. آتیش همه‌جا رو گرفته. همه می‌دونن که لندن خیلی در برابر آتش مقاوم نیست.

نمو به همه‌ یه اسلحه میده و میگه که به هرحال ما تنها کسانی هستیم که می‌تونیم جلوی این فاجعه رو بگیریم. اون‌ها به کشتی پرنده نزدیک میشن، به کشتی می‌رسند.

کاپیتان یه قلاب میندازه و می‌تونه بالن رو به کشتی بچسبونه. اعضا با اسلحه‌های عجیب و غریبشون وارد عرشه‌ی پشتی کشتی غول‌پیکر میشن‌.

از جلوی کشتی صدای تیراندازی و داد و فریاد چندین نفر میاد. درواقع صدای جنگ میاد. چینی‌ها تونسته بودن با بادبادک‌های نفربرشون به کشتی پرنده برسن و حالا با نیروهای موریاتی بین زمین و آسمون در حال نبرد تن به تن بودن.

کاپیتان نمو میگه اون‌ها باید منبع انرژی کشتی رو پیدا کنند. درحالی که الن و نمو دارند مورد پیدا کردن دستگاه حرف می‌زنن، مینا میره و جلوی دکتر جکیل وایمیسه.

زود باش دکتر وقتشه. ما بهت احتیاج داریم. دکتر جکیل گیج شده. مینا یه سیلی به صورتش میزنه و ادامه میده زود باش ترسوی عوضی، به تو هم میگن مرد. مینا به سیلی زدن ادامه میده.

جکیل التماس می‌کنه که تمومش کنه تا این که بالاخره تبدیل به آقای هاید گوریل‌مانند میشه و دست‌های مینا رو می‌گیره. بهت گفتم تمومش کن. الن اسلحه‌ش رو به سمت هاید می‌گیره و میگه مینا رو ول کن.

مینا همه رو آروم می‌کنه و میگه آقای هاید، لطفا دست‌های من رو رها کنید. داره دردم میاد. به شدت ازتون سپاس‌گزار میشم اگه ادامه ندید.

آقای هاید یه مکثی می‌کنه و بعد دست‌های مینا رو ول می‌کنه. مچکرم جناب هاید، حالا ازتون خواهش می‌کنم که اون در رو باز کنید. مینا به در فلزی محکمی اشاره می‌کنه که به داخل کشتی باز میشه.

هاید جلو میره و با یه غرش بلند در رو از جا می‌کنه. به محض این‌که در باز میشه مامورای موریاتی شروع به تیراندازی به سمت اون‌ها می‌کنن ولی کاپیتان نمو با مسلسلش جلو میاد و همه‌شون رو به خاک و خون می‌کشه. هاید هم به سمت مامورها میره و هر کی زنده مونده رو زیر دست و پا له می‌کنه.

مینا و الن هم از فرصت استفاده می‌کنن و میرن که موریاتی و اون دستگاه رو پیدا کنن. الن و مینا به یه سری پله میرسن که به سمت یه دریچه میره. یه نور سبز رنگی هم از دریچه میاد که همه جا رو گرفته.

مینا رو به الن می‌کنه و میگه باید از این پله‌ها بریم بالا. این نور ما رو به دستگاه می‌رسونه اما الن که حواسش کلا یه جای دیگه‌ست جواب میده، اون‌ها رو دیدی؟ کاپیتان نمو حتی از هاید هم وحشی‌تره.

مینا از پله‌ها بالا میره و میگه که الن درست میگه ولی الان وقت این حرف‌ها رو ندارن. اون‌ها به عرشه‌ی اصلی می‌رسند، جایی که موریاتی با شنل سیاه‌رنگش که تو باد تکون می‌خوره جلوشون وایستاده.

آسمون لندن قرمزه و همه‌جا رو دود گرفته. میشه صدای ضجه‌های مردم رو شنید. از همه‌جا صدای انفجار میاد. موریاتی مثل یه قهرمان یا حتی خدا وایستاده و از جهنمی که راه انداخته راضیه.

با لبخند به مینا نگاه می‌کنه و میگه خانم مینا هارکر، ببخشید خانم مینا موری. شما زن فوق‌العاده‌ای هستید. واقعا تا این‌جا اومدین. بعد به محافظاش دستور شلیک میده.

الن مینا رو روی زمین می‌ندازه و خودش با مسلسل یکی‌یکی نگهبان‌ها رو می‌کشه تا این که خود موریاتی بهش شلیک می‌کنه و الن روی زمین میفته. موریاتی میره و بالای سر الن وایمیسه.

پیرمرد خرفت! این تنها کاری بود که از دستت برمیومد؟ تیر به دست الن اصابت کرده ولی نمی‌تونه تکون بخوره. موریاتی اسلحه‌ش رو روی سر الن میذاره و ادامه میده: این گلوله پایان تمام اون ماجراجویی‌های مسخره‌ته.

ولی قبل از این که بتونه شلیک کنه مینا با فلز بزرگی که از روی زمین پیدا کرده به سمت محفظه‌ی دستگاه جاذبه میره و با تمام قدرتش بهش ضربه میزنه. محفظه منفجر میشه و شیشه‌ها همه‌جا پخش میشن.

نور سبز همه‌جا رو میگیره و خیلی ناگهانی هم خاموش میشه. دستگاه ضد جاذبه بعد از شکستن محفظه‌ش، خیلی آروم تو هوا شناور میشه. موریاتی شک میشه، شروع به فریاد زدن می‌کنه.

نه... نه... اون مال منه. اون دستگاه مال منه. مثل دیوونه‌ها شروع به دویدن می‌کنه. دستگاه داره از کشتی دور میشه و بالاتر میره اما برای موریاتی مهم نیست. با همه‌ی زورش می‌پره و از دستگاه آویزون میشه.

حالا اون هم تو آسمون شناوره. مینا و الن بلند می‌شن و به این صحنه نگاه می‌کنن. مرد مجنونی که تو آسمون شناوره و بعد هم تو سیاهی و تاریکی محور میشه.

کشتی کم‌کم شروع به لرزیدن می‌کنه و الن و مینا متوجه میشن که باید فرار کنن. حالا که موتور قدرتش رو از دست داده هیچی نیست که بتونه تو آسمون نگهش داره.

کشتی با اون پیکر غول‌آساش داره سقوط می‌کنه. آدم‌ها هم همین‌طور. آدم‌ها یکی یکی دارن از کشتی پرت میشن بیرون. خود کشتی هم در حالی که همه جاش داره آتیش می‌گیره با سرعت داره به سمت زمین سقوط می‌کنه.

مینا و الن خودشون رو به بالا می‌رسونن. هاید و نمو هم همین‌طور. مرد نامرئی که اصلا از بالن پیاده نشده بود، منتظرشونه. اون‌ها به هر زور که شده سوار میشن ولی مشکل هیکل غول‌آسای هایده. بالن نمی‌تونه تحملش کنه و تو دریا سقوط می‌کنه.

چندماه بعد. تو یکی از اتاق‌های ساختمان پارلمان انگلستان، مایکرافت هولمز، برادرش شرلوک هولمز مرحوم، میزبان عجیب‌ترین گروه دنیاست که همین یک ماه پیش لندن رو از نابودی نجات دادن.

بعد از ناپدید شدن موریاتی، مایکرافت که یه مرد چاق با کت و شلوار گرون‌قیمته، رئیس سازمان جاسوسی انگلستان شده و آقای باند هم به استخدامش دراومده.

اعضای گروه که بعضیاشون هنوز زخمین روی صندلی نشستن و دارن به حرف‌های مایکرافت گوش می‌کنن. آقایون و بانوی محترم، برای من و انگلستان بسیار خوشایند خواهد بود اگر شما در لندن بمونید. مطمئنا هر چی که بخواین در اختیارتون می‌ذاریم و دوبرابر پیشنهاد قبلی هم بهتون پرداخت می‌کنیم.

انجمن نجیب‌زادگان عجیب تعجب می‌کنن و دلیل این سخاوتمندی انگلستان رو می‌پرسن ولی مایکرافت فقط جواب میده که اینجوری خیال همه راحت‌تره و مطمئنا ماموریت‌های دیگه‌ای هم در راهه.

چیزی که گروه نمی‌دونن اینه که چندوقته گاز عجیبی داره از سمت مریخ به زمین میاد و انگلستان نامه‌های عجیب و تهدید آمیزی از سمت اون سیاره دریافت می‌کنه. انجمن نجیب‌زادگان عجیب قراره دنبال یک ماجراجویی جدید بگردند و این بار قراره که توی مریخ پیداش کنن.

کتاب مصور انجمن نجیب‌زادگان عجیب مثل تمام آثار آلن مور، حداقل اون‌هایی که من خوندم، خودش یعنی خود کتاب مثل یه جانور یا یه موجود عجیب می‌مونه.

اول اپیزود هم گفتم. بیشتر از این که باید وقت بذاری و کتاب رو بخونی، باید تو گوگل دنبال معنی نشونه‌ها و اسم‌ها یا حتی اسم خیابون‌ها بگردی.

البته حتی اگه نخوای تو گوگل هم بگردی یا نخوای بدونی که اون تصاویر و دیالوگ‌های شگفت‌انگیز دارن به چی اشاره می‌کنن و منبع اصلی اون نشونه‌ها چیه، باز هم می‌تونی داستان رو دنبال کنی و ازش سر دربیاری.

حتی کاراکترها... یعنی این کتاب یه جوری نوشته شده که اگر از گذشته‌ی کاراکترها چیزی ندونی، بازم احساس کمبود تو شخصیت‌پردازی نمی‌کنی ولی از طرفی هم یه جوریه که مشتاقی بری تمام اون رمان‌ها رو بخونی تا از بک‌گراند کاراکترها و داستان‌هاشون خبردار بشی‌.

از کاراکترهایی هم استفاده کرده که درصد زیادی از مردم می‌شناسنشون یا حداقل یه چیزهایی ازش می‌دونن. مثل دکتر جکیل و آقای هاید که خب تقریبا ضرب‌المثل شده یا دراکولا رو واقعا فکر نکنم کسی نشناسه‌. همه داستانش رو نمی‌دونن ولی خون‌آشام بودن لرد دراکولا رو دیگه می‌دونن.

برای همین دیدن مینایی که از داستان دراکولا اومده واقعا جذابه. خود من هر لحظه‌ای که مینا حرف می‌زد یا اون شال قرمز دور گردنش رو می‌دیدم، یاد این می‌افتادم که پسر، این دختره دراکولا رو از نزدیک دیده. حالا شاید هم من جوگیرم ولی خب فکر می‌کنم که آلن مور اتفاقا به همه‌ی این جزئیات فکر کرده.

یه چیز بامزه بگم. ده‌سال پیش بود فکر کنم که سریال دکستر (Dexter) تموم شد. به نظر من بد تموم شد. بعد اون‌موقع‌ها همه‌ش با خودم می‌گفتم که کاش می‌شد یه مجموعه داستان کوتاه بنویسم و سریال‌هایی که دوست دارم رو اون‌جوری که دلم می‌خواد تموم کنم.

یعنی هر داستان، قسمت آخر یکی از سریال‌های محبوبم باشه به قلم خودم. اون‌جوری که دلم می‌خواد سرنوشت کاراکترها رو بنویسم. حالا البته دکستر که دوباره شروع شد ولی این که تو کاراکترهایی که دوستشون داری رو حتی از مرگ برشون گردونی و براشون یه داستان جدید بنویسی فوق‌العاده‌ست دیگه.

تو یکی از صحنه‌های کتاب، الن کواترمن از کاپیتان نمو می‌پرسه تو چرا این‌جایی؟ چرا ماموریت رو قبول کردی؟ نمو هم جواب میده که دلم برای یک ماجراجویی جدید تنگ شده بود.

من این دیالوگ رو می‌ذارم به حساب این که آلن مور دلش برای شخصیت‌های مورد علاقه‌ش تنگ شده بود و خودش براشون یه ماجراجویی نوشت و اون‌ها رو وارد انجمن نجیب‌زادگان عجیب خودش کرد.

این وسط یه پرانتز باز کنم که انجمن نجیب‌زادگان عجیب واقعا ترجمه‌ی خوبیه. دست مترجمش درد نکنه. شاید معنیش فرق کنه ولی تمیز و راه‌دسته.

اتفاق جذاب دیگه‌ای که توی کتاب انجمن نجیب‌زادگان میفته، استفاده‌ی آلن مور از فرهنگ همون زمانیه که کاراکترها توش خلق شدن. آلن اون‌ها رو مدرن نمی‌کنه.

نژاد‌پرستی و زن‌ستیزی و همجنس‌گراهراسی تو کل کتاب دیده میشه. شنیدین دیگه، هاید یه قاتل و جنایتکاره که زن‌ها رو می‌کشه و گریفین هم یه متجاوز منحرف و جنایتکاره ولی اتفاقی براشون نمیفته.

بارزترین این تبعیض‌ها هم برای مینا اتفاق میفته، ولی با همه‌ی این‌ها مینا موری رهبر این گروه عجیبه. زنی که تو داستان خودش قربانی یک کینه‌ی مردونه‌ست، رئیس دسته‌ای میشه که تو جای.جای داستان به خاطر طلاقش و بین اون همه مرد بودن و حتی شجاعتش بارها هرزه صداش می‌کنن.

تو کتاب یه جمله‌ای هست با این مفهوم که سلطنت یا حکومت انگلستان، خودش دشمنان خودش رو می‌سازه که اگه بخوایم دقیق نگاه کنیم، این تفکر رو تو واچ‌من (Watchmen) و وی‌فوروندتا (V for Vendetta) هم دیدیم.

واچمن البته آمریکا بود ولی منظورم کلا این مفهومی بود که آلن مور استفاده می‌کنه، البته بگم که این کتاب همه‌ش پر از مفاهیم عمیق و خفن و این‌ها نیست. یکی از سرگرم‌کننده‌ترین کتاب‌هاییه که من خوندم و در عین حال که زبان سختی داره ولی خیلی جذاب و هیجان انگیز و حتی گاهی خنده داره.

تصاویر و طراحی‌های کوین جزئیات بی‌نظیری داره. مثلا اون صحنه‌ی آخری که کشتی پرنده سقوط می‌کنه و آدما ازش می‌ریزن پایین، بی‌نظیره. قیافه‌ی آدم‌ها، خیابون‌ها، اون زیردریایی نمو یا اصلا خود فیگور نمو هم خیلی خفنه‌.

صحبت از سرگرمی شد، بد نیست در مورد فیلم نجیب‌زادگان عجیب که تو سال ۲۰۰۳ اکران شد هم حرف بزنیم. یه فیلم خیلی بد که توصیه نمی‌کنم ببینیدش. فیلم اقتباس وفاداری نیست. تغییراتی داده که نباید می‌داده و به خاطر همون تغییرات، چاشنی اصلی داستان رو از دست داده.

اولیش تغییر جایگاه الن و مینائه. یعنی الن میشه رهبر گروه. اون هم نه الن معتاد و مریض که کم‌کم درمان میشه بلکه یه شان کانری خفن‌نما (Sean Connery) که می‌خواد ایندیانا جونز (Indiana Jones) باشه.

این خیلی تفاوت اساسی‌ایه. تو همین کلی نکته از داستان نادیده گرفته شده. بعد اون مرد نامرئی هم دیگه گریفین نیست. یه مرد نامرئی دیگه‌ست چون اجازه نداشتند از اسم گریفین استفاده کنند. امتیاز استفاده از کاراکتر مرد نامرئی اصلی برای یه کمپانی فیلم‌سازی دیگه بود.

دشمن فیلم هم غیر از موریاتی یکی دیگه‌ست که حالا این جا نمیگم. همه رو اسپویل کردم حالا این رو نمی‌کنم. همه‌ی این‌ها به کنار، فیلم‌نامه و بازی‌ها هم خیلی دم دستی و عجیبه.

راستش به یکی از دوست‌هام قول دادم خیلی از فیلم بد نگم چون بچه بوده خیلی فیل رو دوست داشته. بهش گفتم منم دوست داشتم ولی دوباره که دیدم، شرم نیابتی گرفتم اصلا.

تنها نکته‌ی جالبی که داره صحنه‌ی تغییر جکیل و هاید به همه و البته زیردریایی هم جالب ساختن وگرنه بقیه‌ش واقعا چیز خاصی نداره. میگم که همه‌ی نکات جالب کتاب کنار گذاشته شده. حالا همه‌ش نه ولی بیشترش.

مثلا وجود نامحسوس شرلوک هولمز. آلن مور خیلی هوشمندانه همه‌جا از شرلوکی حرف می‌زنه که نیست و حتی نبودن اونه که انگلستان رو به این روز انداخته.

سایه‌ی کارگاه نازنین جهانی همه جای کتاب دیده میشه و تو فیلم هیچی به هیچی. با این که تازه دیدم حتی یادم نمیاد که به اسمش اشاره شده یا نه.

آلن مور خودش میگه که آثار من به درد سینما نمی‌خورن. مدیاشون همین کمیکه. برای ساختن کتاب‌های آلن نمیشه فقط به داستان اکتفا کرد. اون حس تاریک و شوخی‌های ترسناک و دیالوگ‌های هوشمندانه و خیلی چیزهای دیگه رو نمیشه نادیده گرفت.

فرقی نمی‌کنه واچمن (Watchmen) باشه یا فرام‌هل (From Hell) یا وی‌فور‌وندتا(V for Vendetta). به نظر میاد هالیوود توانایی ساخت کانسپتی که تو ذهن آلن مور بوده رو نداره.البته وی‌فوروندتا فیلم خوبیه ولی خب در مقایسه با کتاب داریم حرف می‌زنیم.

داستانی که شنیدید اولین ماجراجویی از این انجمن بود ولی اون‌ها تا سال ۲۰۱۷ داستان منتشر کردند. با آخرین ماجراجوییشون هم آلن برای همیشه خودش رو از کمیک بازنشسته کرد. البته نگران نباشید حالا حالاها تو هیرولیک باهاش کار داریم.

خسته نباشین. امیدوارم لذت برده باشین. مرسی که انقدر پایه‌این و از هیرولیک حمایت می‌کنید. اگه خوشتون اومد به دوستاتون هم معرفی کنین که اون‌ها هم بشنون. این بزرگترین کمک به یک پادکسته. کمک به شنیده‌شدن.

اگر دوست داشتید حمایت مالی کنین، می‌تونین یه سر به توضیحات اپیزود بزنین و تو سایت حامی‌باش هرچقدر که خواستین کمک کنین. ممنونم ازتون، دمتون گرم و دلتون خوش.

چیزی که شنیدین بیست و چهارمین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من، فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته‌نژاد می‌سازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده‌.

طراحی وب‌سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده که همه‌ی لینک‌های مربوط به پادکست اون‌جا در دسترسه. می‌تونین صفحه و کانال مربوط به پادکست رو تو اینستاگرام، توییتر و تلگرام هم دنبال کنید و اگر حال کردین اون رو به دوستاتون هم معرفی کنین.

روزگارتون خوش، فعلا خدافظ.

تو سرزمین خودمون غریبیم، مثل همین پیرمرد مریض.

تا پاریس چقدر راه داریم؟ تا اون موقع سم از بدن الن خارج شده؟ کاپیتان نمو جواب میده یک روز و یک شب دیگه به پاریس می‌رسیم و بله تا اون موقع شیاطین جسم اون پیرمرد رو ترک می‌کنن. مینا که هنوز به الن خیره شده جواب میده خوبه چون پاریس شیاطین خودش رو داره.

اواخر جون ۱۸۹۸، پاریس. پاریس تاریک و شلوغه. مردم تو هم می‌لولن و آسمون به طرز عجیبی پر از بالنه.

مینا و الن کواترمن دارن کنار هم قدم می‌زنن. الن حالش بهتره. سر و وضعش رو مرتب کرده، کت و شلوار آبی رنگی تنش کرده و مثل یک جنتلمن شده. دیگه خیلی پیر به نظر نمی‌رسه.

البته هنوز عصبانیه و از شرایط راضی نیست. چرا ما باید تو پاریس باشیم و کاری بکنیم که من حتی نمیدونم چیه؟ مادام شما می‌دونید کاپیتان نمو کیه؟ اون دانشمند دیوانه خیلی خطرناکه.

مینا جوابی نمیده و خیلی خونسرد به قدم زدنش زیر مهتاب پاریس ادامه میده. مردی بهشون نزدیک میشه. مردی سن بالا، ریزه میزه و کمی عجیب با کلاهی گرد.

مرد جلوشون وایمیسه و میگه شما باید از طرف آقای باند باشید. من برای کمک اومدم. مینا لبخند می‌زنه و جواب میده بله، فکر می‌کنم که ما یه هدف مشترک داریم.

مرد می‌چرخه و بدون این که چیزی بگه راه میفته. الن و مینا هم دنبالش میرن. مرد شروع به صحبت کردن می‌کنه. قضیه مربوط به یکی از پرونده‌های قدیمی منه. البته بسته شده بود ولی حدس من اینه که باید دوباره بازش کنم.

مرد که در واقع یه کارگاهه داره با سرعت راه میره و حرف می‌زنه. مینا و الن به زور می‌تونن پا به پاش حرکت کنن. مرد یهو وایمیسه و ادامه میده:

همه چی از همین خیابون شروع شد. پنجاه سال پیش، من جوون بودم. یه زن و دخترش تو این خیابون به طرز فجیعی کشته شدن. در واقع نابود شدن! یکیشون تقریبا سرش رو از دست داده بود.

مینا می‌پرسه که اون‌ها قاتل رو پیدا کردن؟ و کارآگاه جواب میده نه. اون انسان نبود یه حیوون بود. یه گوریل عظیم الجثه که فرار کرد تا این که دو ماه پیش جسد دو تا روی جوون با سرهای بریده پیدا شد. کار همون گوریل کذاییه من می‌دونم.

مینا به دورتادور خیابون نگاه می‌کنه و میگه این اتفاق برای هیچ زنی نباید بیفته. آقایون من امشب طعمه‌ی این گوریل پاریسی میشم.

نیمه شب شده و خیابون خلوته. مینا با لباسی شبیه به روسپی‌ها در حالی که هنوز شال قرمزش دور گردنشه، داره تو خیابون قدم می‌زنه و منتظره که تو دام بیفته.

کاراگاه تو خیابون بغلی کشیک می‌ده و الن هم تو تاریکی ایستاده و به مینا نگاه می‌کنه. چند ساعت می‌گذره و خبری نمیشه. الن خسته و بی‌تاب می‌شه.

تصمیم می‌گیره برای چند دقیقه چشم از مینا برداره و بره که یه شیشه مشروب بگیره. زمان زیادی نمی‌گذره که برمی‌گرده ولی هیچ خبری از مینا نیست.

الن برای مدتی با وحشت به همه جای خیابون خیره میشه و بعد با سرعت به سمت خیابونی میره که کاراگاه پنهان شده. الن خبر ناپدید شدن مینا رو به کاراگاه میده.

کاراگاه عصبانی میشه و سرش فریاد می‌زنه. بهش میگه اون یه احمق ضعیفه. بعد میره شروع به سوال پرسیدن از روسپی‌های دیگه‌ی اون خیابونا می‌کنه تا این که بالاخره یکی پیدا میشه که یه چیزی دیده.

حرفشون که تموم میشه الن با ترس زیادی می‌پرسه که چی شد؟ کاراگاه جواب میده گویا مادام موری با مردی به نام هنری جکیل رفته. یه دکتر که آپارتمانش همین دور و بره‌.

الن میگه که این شاید همون دکتری باشه که دنبالش می‌گردیم و کاراگاه جواب میده که شاید، ولی خب هیچ شباهتی به گوریل نداشته.

اون‌ها به سمت خونه‌ی آقای جکیل راه میفتن. نزدیک‌های خونه صدای فریاد می‌شنوند و بعد پنجره‌ی یکی از آپارتمان‌ها می‌شکنه و کلی وسیله به سمت خیابون پرتاب میشه. همه جا پر از خرده‌های شیشه میشه.

کاراگاه میگه این همون خونه‌ست و بعد هردو با سرعت به سمتش شروع به دویدن می‌کنن. الن با همه‌ی قدرتش می‌دوه. اسلحه دستشه و آماده‌ست که شلیک کنه ولی وقتی به آپارتمان می‌رسه، مینا رو می‌بینه که زخمی روی زمین افتاده. میره و بلندش می‌کنه.

خانم موری چه اتفاقی افتاده؟ مینا که تو شوکه جواب میده من نتونستم کنترلش کنم. اون... اون تبدیل شد!

مینا به سمت یه اتاق تاریک اشاره می‌کنه. اتاقی که از توش صدای یه حیوون وحشی میاد. صدای شکستن و خرد شدن میاد. الن آروم به سمت اتاق میره.

بیا بیرون هنری جکیل. دیگه همه چی تموم شده. الن تا میاد حرفش رو تموم کنه، یه میله‌ی سنگین به سرش می‌خوره و بیهوش میشه. حیوونی عظیم مثل یک گوریل عضلانی بالای سرش وایمیسته. یه هیولای ترسناک و وحشی.

هیولا الن رو از یقه بلند می‌کنه و از اتاق خارج میشه. مینا و کارآگاه روی زمین افتادن و از وحشت زبونشون بند اومده. هیولا نگاهشون می‌کنه و میگه هنری جکیل الان خونه نیست. من ادوارد هایدم.

جناب باند عزیز، ما اون جنتلمن یا بهتره بگم موجودی که دنبالش بودین رو پیدا کردیم. متاسفانه باید بگم که ایشون خیلی سریع تونستن آقای کواترمن رو بیهوش کنه. خوشبختانه کاراگاه اون‌جا بود و تونست مستقیما به صورت اون هیولا شلیک کنه که خب البته به گوشش اصابت کرد و اون رو از جا کند.

منفجر شدن گوشش باعث شد که ما بریم روی مخش تا این که خودش آسیب جدی‌ای ببینه و بهمون حمله کرد‌. از خوش‌شانسیمون آقای کواترمن به هوش اومد‌. خب بقیه‌ش رو چطور باید بگم که باور کنین؟

اون از سر و کول هیولا بالا رفت و یه شیشه پر از الکل رو به زور تو دهن اون هیولا فرو برد. بله، همراه با خود بطری. به نظر من چندان کار مناسبی نیومد‌ چون عصبانی‌ترش کرد.

ولی چیزی نگذشت که تعادلش رو از دست داد و در حال تلاش برای خرد کردن ما، از پنجره پرت شد. سقوط کرد کف خیابون مولن روژ پاریس.

مینا و الن و کاراگاه پشت پنجره‌ی آپارتمان وایستادن و دارن به جسم بزرگ هیولایی نگاه می‌کنن که نقش زمین شده و تکون نمی‌خوره. هرسه میرن و بالای سر هیولا وایمیستن. هنوز نفس می‌کشه.

کارآگاه می‌پرسه این دیگه چه موجودیه؟ مینا جواب میده نمی‌دونم، ولی وقتی تو خیابون اومد و باهام حرف زد این شکلی نبود. باید ببریمش تا کسی ندیده.

کاراگاه یه گاری پیدا می‌کنه و اون‌ها به سختی هیولا رو تا زیردریایی می‌برن. کارآگاه خداحافظی میکنه و زیردریایی هم به سمت لندن حرکت می‌کنه.

آقای باند عزیز، شما درست می‌گفتین. اون خودکشی نکرده بود، ناپدید شده بود؛ که البته من رو به این سوال می‌رسونه که اگه شما تا این حد اطلاعات دقیق داشتید، چرا به ما نگفتین که با چی طرفیم‌.

موجودی که از اون پنجره سقوط کرد، خیلی با مردی که تو زیردریایی به هوش اومد و از درد گوشش گریه می‌کرد فرق داشت. فکر کنم شما خوب منظور من رو می‌فهمید.

یه پیرمرد معتاد، یه دزد دریایی و یه نیمه انسان و نیمه هیولا. امیدوارم که به محض ورود به لندن یک توضیح یا عذرخواهی خوبی برای من در نظر گرفته باشین آقای باند. با احترامات فائقه، میس مینا موری.

زیردریایی به بندر لندن می‌رسه و گروه ازش پیاده میشن، البته به جز کاپیتان نمو که تو زیردریاییش می‌مونه. آقای باند به استقبال گروه اومده و با دیدن چهره‌ی عصبانی مینا میگه:

خانم موری به لندن خوش اومدین. موفقیت شما رئیسمون آقای ام رو بسیار خوشحال کرده. مینا جواب میده تو این شش هفته من چند بار مرگ رو به چشمام دیدم آقای باند. اگه این موضوع رئیس شما رو خوشحال می‌کنه، پس بهتره که به فکر راضی کردن منم باشن.

آقای باند به همراهانش دستور میده که الن کواترمن و دکتر جکیل رو تا محل اقامتشون همراهی کنند تا خودش بتونه با خانم موری تنها صحبت کنه.

باند و مینا به سمت خیابون‌های شلوغ لندن قدم می‌زنن و آقای باند شروع به حرف زدن می‌کنه. ما تو دوران خطرناکی زندگی می‌کنیم خانم موری و جون همه‌مون در خطره.

تو این هفت سالی که شرلوک هولمز مرده، اوضاع بدتر هم شده. دشمنان سلطنت بیشتر و خوش‌شانس‌تر شدن. حتی از مریخ هم تهدیدهایی دریافت کردیم و البته شما حتما در مورد حمله‌های نامناسبی که تو اون آکادمی مذهبی و شبانه‌روزی دخترها اتفاق میفته چیزایی شنیدین.

مینا با تمسخر لبخند می‌زنه و میگه شنیده ولی فکر می‌کرده که از معجزات مسیح باشه. باند با عصبانیت جواب میده اون یه آکادمی برای دختران باکره‌ست که اون‌جا آموزش دوشیزگی و نجابت می‌بینن خانم موری.

مینا جواب میده پس به نظر میاد که روح‌القدس هم پاش رو از گلیمش درازتر کرده. بگذریم، حالا این‌ها چه ربطی به من داره آقای باند.

آقای باند جواب میده ما فکر می‌کنیم که این‌ها کار نفر بعدی باشه که دنبالشیم. یکی از دانشجویان دانشگاه لندن که سال پیش به طرز مشکوکی کشته شد. آقای گریفین! خانم موری ماموریت بعدی شما پیدا کردن این مرده.

مینا، الن کواترمن و کاپیتان نمو روی مبلمان عجیب اتاق نشیمن زیردریایی نشستن و دارن درمورد ماموریت جدیدشون حرف می‌زنند. دکتر جکیل هنوز تا اقامتگاهیه که ام‌آی‌فایو براش در نظر گرفته و کسی ازش خبر نداره.

کاپیتان نمو از مینا می‌پرسه که آیا می‌دونه که این بار با چه هیولایی طرفن؟ مینا جواب میده سال گذشته یه مرد جوون و زال با هویت گریفین به دست مردم کشته شد ولی گویا آقای گریفین اصلی اصلا زال نبود.

و حالا باند فکر می‌کنه که گریفین اصلی با اتفاقات اون آکادمی دخترانه در ارتباطه. کاپیتان نمو خیلی متفکرانه به ریش بلندش دست می‌کشه و میگه این‌طور که معلومه آقای باند داره کلکسیونی از هیولا جمع می‌کنه.

جولای ۱۸۹۸، مدرسه‌ی شبانه‌روزی روزا، جنوب لندن. مینا و الن جلوی در آکادمی از کالسکه‌ی مجللشون پیاده میشن. آکادمی یه عمارت سلطنتی خارج از شهره که به دخترهای نوجوان اصول زن خوب بودن رو یاد میده.

مدیر آکادمی یه خانوم قد بلند و لاغره. پیراهن کمر‌کرستی با دامن بلند و پف‌دار پوشیده و موهاش رو خیلی محکم بالای سرش جمع کرده. خانم رزا.

خانم رزا به استقبال مینا و الن میاد که دارن نقش زن و شوهری رو بازی می‌کنن که از یک خانواده ثروتمند اومدن و می‌خوان شرایط مدرسه رو برای ثبت نام دخترشون بسنجن.

هر دو لباس‌های گرون قیمتی پوشیدن و البته یه پیش‌خدمت هم دارن، یه مرد هندی. کاپیتان نمو اصلا از نقشی که بهش دادن راضی نیست ولی خب چاره‌ی دیگه‌ای هم نداره‌

خانم رزا مهمون‌های در ظاهر پولدارش رو به داخل آکادمی راهنمایی می‌کنه تا همه جا رو نشونشون بده. داخل ساختمان عظیم آکادمی، پر از مجسمه‌های برهنه از زنانیه که دارن به مردها خدمت می‌کنند‌.

مجسمه‌ها و نقاشی‌های عظیم و عجیبی که به نظر مینا موری شدیدا توهین‌آمیز و جنسی میاد. دخترای نوجوون همه گیج و سرگردونن و به مینا خیره‌ شدن‌

از توی یکی از اتاق‌ها صدای شلاق زدن میاد و مینا دختری رو می‌بینه که برهنه‌ست و داره تازیانه می‌خوره. مینا بعد از دیدن این صحنه با وحشت از خانم روزا می‌پرسه: به نظرتون این رفتار دیگه زیاده‌روی نیست؟

خانم رزا در حالی که با گردنی صاف و خشک داره به راهش ادامه میده، جواب میده: لازمه. شعار ما انضباطه خانم، انضباط. مینا خیلی معمولی ادامه می‌ده نکنه اون دیدارهای روح‌القدسی هم جزو همین روش‌های انضباطیه‌.

خانم رزا به سمت یکی از دخترها اشاره می‌کنه و میگه چرا خودتون نمی‌پرسین؟ دختر یه نوجوون لاغراندامه که حامله‌است. شکم برآمده‌ش اصلا به تن نحیفش نمی‌خوره. خودشم رنگ پریده و گیجه و به مینا میگه:

راستش خیلی ناگهانی بود. روح‌القدس وارد من شد و هر کاری دلش خواست کرد. من اصلا نفهمیدم چطوری، خب من نمی‌تونستم ببینمش. ولی مطمئنم که بچه‌مون دختره. می‌خوام اسمش رو بذارم بکی.

دختر این رو میگه و با همون حالت گیج و ترسیده به راهش ادامه میده و تو راهروها گم میشه. خانم روزا رو به مینا می‌کنه و میگه می‌بینید، خیلی هم از اتفاقی که افتاده راضیه. ما همه‌مون از این معجزه خوشحالیم‌.

خب به اتاق‌هاتون رسیدیم. امشب رو می‌تونید اینجا بمونین. مینا و الن و کاپیتان نمو به اتاقشون رسیدن. مینا اتاق تکی رو برمی‌داره و الن و نمو مجبور میشن شب رو تو اتاقی بگذرونن که مخصوص خدمتکارهاست.

نمو و الن تا نیمه‌های شب بیدار می‌مونن و با هم حرف می‌زنن. الن کواترمن از همسر و پسرش میگه که از دست داده و نمو از تنها دلیل بودنش تو این ماموریت میگه. ماجراجویی! هردو موافقن که ماجراجویی تنها چیزیه که می‌تونن اسمش رو بذارن زندگی‌.

تو همین حرف‌هان که یهو از بیرون صدای جیغ دخترها رو می‌شنون. هردو بلند می‌شن و از اتاق میرن بیرون. مینا هم ربدوشامبر پوشیده و بیرون اومده.

صداهای جیغ و گریه بیشتر میشه و اون‌ها به سمت اتاق دخترها میرن. بعضیا جیغ می‌زنن و بعضیا هم روی زمین نشستن و گریه می‌کنن. چندتاییشون خم خشکشون زده و فقط نگاه می‌کنن‌.

مینا نگاهشون رو دنبال می‌کنه. یکی از دخترها برهنه روی هوا معلقه و به نظر میاد که یکی داره بهش تجاوز می‌کنه. کسی که دیده نمیشه. روح‌القدس!

مینا میگه همچین چیزی امکان نداره و به سمت دختر میره. با تمام زورش سعی می‌کنه دختر رو از معلقی دربیاره. الن زود باش، یکی گرفتتش. من می‌تونم دستش رو حس کنم.

الن میاد و سعی می‌کنه دور و بر دختر رو لمس کنه. می‌تونه جسم نامرئی کسی رو حس کنه. دستش رو دور اون جنس حلقه می‌کنه و می‌کشتش کنار. این باعث میشه که دختر تو بغل مینا رها بشه.

جسم نامرئی داره تقلا می‌کنه تا از دست‌های الن رها بشه. الن فریاد می‌زنه که بیشتر از این نمی‌تونه نگهش داره چون اصلا نمی‌بینتش. کاپیتان نمو میاد و سعی می‌کنه گردن اون مرد رو پیدا کنه ولی یه مشت نامرئی به دماغش می‌خوره و با این حرکت هم الن و هم نمو پرت میشن گوشه‌ی اتاق.

نامرئی داره فرار میکنه که یهو یه سطل رنگ ریخته میشه روی سرش. مینا تونسته بود رنگ پیدا کنه و حالا با این کارش قسمتی از جسم مرد قابل دیدن بود.

مینا سطل رو می‌کوبه تو سر مرد نامرئی و اون نقش زمین میشه. نمو و الن دورش یه پتو می‌ندازن و اون رو با خودشون به کالسکه می‌برن.

مدیر رزا تازه از خواب بیدار میشه و می‌پرسه که اینجا چه خبره؟ مینا جواب میده ما از طرف سلطنت اومده بودیم خانم محترم که روح‌القدس منحرفتون رو دستگیر کنیم. بهتره بیشتر مواظب دختراتون باشین.

خانم رزا خیلی خونسرد جواب میده که حالا که اهریمن دستگیر شده همه چی بهتر هم میشه. مینا با حالت خیلی مشمئزی به رزا نگاه می‌کنه و به سمت کالسکه میره. شبتون بخیر خانم رزا!

تو ساختمون سازمان امنیت و جاسوسی انگلستان دو تا اتاق هست که محل نگهداری دکتر جکیل و آقای گریفینه. همون مرد نامرئی. آقای باند از پشت شیشه‌های محکم اتاق‌ها داره زندانی‌ها رو به مینا و الن و کاپیتان نمو نشون میده و درباره‌شون توضیح میده‌.

گریفین به دست خودش و طی یک آزمایش نامرئی شد و بعد برای این که بتونه فرار کنه یکی دیگه رو هم نامرئی کرد. اون مرد بیچاره گیر افتاد و به جای این یکی کشته شد. گریفین هم تبدیل به یک جانی و منحرف نامرئی شد که خودتون دیدید. به هر حال قراره با ما همکاری کنه تا از مجازاتش کم بشه.

کاپیتان نمو در مورد شرایط دکتر جکیل می‌پرسه و باند هم جواب میده که دکتر جکیل مشکلی نداره ولی خب آقای هاید ماجراش یکم فرق می‌کنه. به هر حال اون‌ها دارن سعی می‌کنن که برای همکاری آماده‌ش کنن.

کاپیتان نمو ادامه میده برای چه جور همکاری‌ای؟ آقای باند شما هنوز به ما نگفتین که دلیل جمع کردن این موجودات مریض دور هم چیه؟ باند لبخند می‌زنه و جواب میده: سوال خوبی پرسیدین کاپیتان. لطفا دنبالم بیاین‌.

باند، کاپیتان نمو و الن و مینا رو به رستوران می‌بره و اون‌ها رو با دانشمندی به نام سروین آشنا می‌کنه. یه دانشمند که سرپرست پروژه‌ی فوق محرمانه‌ی سفر به ماهه که فعلا به دلیل دزدیده شدن دستگاه ضد جاذبه، به تعویق افتاده.

دستگاهی که اختراع خود سروینه و خیلی هم مهم و سری و خطرناکه. دستگاهی که می‌تونه به هر ماشینی قدرت پرواز بده و می‌تونه بمب‌های وحشتناکی از هر جای دنیا رو به انگلستان برسونه. اون می‌تونه حتی یه ماشین رو به کره‌ی ماه ببره‌.

باند ادامه میده: چیزی که آقای ام و سلطنت رو نگران کرده، اینه که ما نمی‌دونیم که اون دستگاه الان در اختیار چه کسی یا گروهیه. هرکسی ممکنه با اون تکنولوژی دست به کارهای خطرناکی بزنه.

تصور کنید کشوری مثل آلمان یا هرکشور دیگه‌ای که از انگلستان خوشش نمیاد، می‌تونه یه ماشین پرنده بسازه و با یک بمب همه‌جا رد با خاک یکسان کنه.

البته راستش ما یه مظنون داریم که از هر کشوری خطرناک‌تره. مردی که به تازگی وارد خاک انگلستان شده. یه مرد چینی که اومده تا انتقام جنگ رو از انگلستان بگیره.

حالا اون امپراتور جرم و جنایت توی شرق لندنه. اون یه شیطانه که اسم خودش رو گذاشته دکتر شرور و بله کاپیتان نمو، من همه‌ی شما موجودات عجیب و مریض رو دور هم جمع کردم تا اون مرد رو پیدا کنیم و دستگاه ضد جاذبه رو برگردونیم.

تو زیردریایی و دور یه میز گرد و مجلل پنج‌تا از عجیب‌ترین موجودات جهان نشستن و دارن درمورد قبول کردن ماموریت جدیدشون تصمیم می‌گیرن. مینا به عنوان رئیس گروه شروع به صحبت می‌کنه.

خب آقایون، حالا دیگه می‌دونیم که چرا اینجاییم. برای جلوگیری از یه تهدید بزرگ امنیتی.

مرد نامرئی یعنی گریفین که فقط لباساش قابل مشاهده‌ست می‌خنده و جواب میده من کاری با این کارها ندارم، فقط می‌خوام تبرئه بشم. اون‌ها بهم قول دادن که درمانم می‌کنن.

کاپیتان نمو هم به مرد نامرئی گوشزد می‌کنه که اگه یکی با اون دستگاه بتونه جاذبه و اتمسفر رو کنترل کنه، احتمالا کسی زنده نمی‌مونه تا بتونه اون رو تبرئه یا درمان کنه.

دکتر جکیل که گوشش هنوز از پاریس باندپیچیه با لحن مظلومی میگه که هر کاری لازم باشه برای کمک می‌کنه ولی نمی‌تونه این رو از طرف آقای هاید هم بگه.

الن لبخند می‌زنه و میگه دکتر جکیل عزیز ما همه‌مون درگیر شیاطین درون خودمونیم. به هرحال نمو درست میگه، این اتفاق رو زندگی همه‌مون تاثیر می‌ذاره.

مینا از روی صندلی بلند میشه و سیگارش رو روشن می‌کنه و میگه خب پس همه موافقن. ما می‌ریم و اون دکتر شرور رو پیدا می‌کنیم.

ما به دو تا تیم برای شناسایی محله‌ی چینیا تقسیم میشیم. آقای کواترمن و دکتر جکیل با هم، مرد نامرئی و منم با هم. کاپیتان نمو هم می‌مونه تو زیردریایی، منتظر می‌مونه که ما برگردیم.

از اونجایی که الن با محله‌ی چینی‌ها آشنایی داره می‌تونه از مردمش پرس‌وجو کنه. من و مرد نامرئی هم می‌ریم پیش یکی از رابط‌های آقای باند. تاکید می‌کنم که باید خیلی مراقب باشیم و توجه کسی رو جلب نکنیم.

مرد نامرئی تمام بدنش رو رنگ میکنه و با یه بارونی مشکی، کلاه و عینک آفتابی به همراه سه نفر دیگه راه میفتن و وارد محله چینی‌ها میشن.

مرد نامرئی و مینا از بقیه جدا می‌شن تا این که به مغازه‌ی چینی کوچیکی میرسن که صاحبش همون رابطیه که مینا ازش صحبت می‌کرد. اون‌ها وارد مغازه میشن. صاحب مغازه یه پیرمرد چینیه که با شنیدن اسم دکتر شرور، رنگ و روش می‌پره و از اون‌ها می‌خواد که دنبالش برن.

پیرمرد، مینا و مرد نامرئی رو به یک زیرزمین مخفی می‌بره و تنها چیزی که بهشون میگه اینه: زیر برج بزرگ و تو اعماق آب یه اژدها خوابیده، بهتره که بیدارش نکنید. مینا و مرد نامرئی بیرون میان.

مرد نامرئی عصبانیه. فکر می‌کنه که پیرمرد سر کارشون گذاشته ولی مینا معتقده که پیرمرد یه سر نخ مهم بهشون داده و اون‌ها باید معما رو حل کنن.

تو قسمت دیگه‌ای از محله الن و دکتر جکیل وارد یه بار محلی و شلوغ میشن. بار پر از کارگرهای چینیه. همه با دیدن دوتا انگلیسی نظرشون جلب میشه. جکیل مضطرب میشه و به الن میگه که ممکنه نتونه تبدیل شدنش به آقای هاید رو کنترل کنه.

الن بهش میگه آروم باشه، ازش می‌خواد یه گوشه وایسه. خودش هم میره که با متصدی بار حرف بزنه. یه مرد درشت اندام که پشت کانتر وایساده.

الن بهش میگه که دنبال یه دوست قدیمی می‌گرده به نام هلینگ. متصدی یکم به الن نگاه میکنه و میگه امیدوارم که از دوستانتون نبوده باشن.

الن تا بیاد متوجه منظورش بشه یه در مخفی پشت سر متصدی بار باز میشه و الن، هلینگ یعنی همون دوست چینیش رو می‌بینه که برهنه از سقف آویزونه و یه مرد عجیب داره فلز ذوب شده تو بدنش فرو می‌کنه.

دهن هلینگ بسته‌ست و نمی‌تونه فریاد بزنه. گرمای عجیبی از اتاق ساطع میشه. مرد شکنجه‌گر چشم‌های قرمزی داره. یه مرد لاغر چینی. قد بلند، موهای بلند که برای یک لحظه با چشم‌های سرخ رنگش برمی‌گرده و به الن نگاه می‌کنه.

در بسته میشه. الن خودش رو جمع و جور می‌کنه و با صدای لرزون و آرومی میگه که کار خاصی با هلینگ نداشته و دیگه اصلا بهتره که بره.

مرد متصدی در حالی که داره با دستمال، داخل یه لیوان رو تمیز می‌کنه میگه برو ولی دفعه‌ی بعدی که این‌ورا پیدات شه دیگه رفتنی در کار نیست.

الن سرش رو تکون میده و سریع خودش رو به جکیل می‌رسونه و هردو از بار خارج میشن. جکیل از الن می‌پرسه که چی دیده. الن براش تعریف میکنه و بعد ادامه میده من شکنجه‌های بدتر از این هم دیدم دکتر ولی چیزی که تو اون اتاق جهنمی من رو ترسونده اون مرد بود. اون خود شیطان بود.

روی میز زیردریایی یه نقشه از محله‌ی چینی‌ها پهن شده و همه بالای سرش وایستادن. مینا معتقده که منظور رابطشون از پل اژدها، پل نیمه‌تمامیه که داشتن تو محله و روی اقیانوس می‌ساختند، روی ساحل شرقی و بعد نیمه‌تمام رهاش کردن.

زیر پل پر از تونل‌هاییه که قرار بوده به عنوان کانال زیرزمینی استفاده بشه و اون‌ها هم بسته شدن یا حداقل اینجوری گفته‌ شده. چندسال بعد از رها شدن کار پل، یک خیر ناشناس تمام زمین‌های اطراف پل رو خریده و روی تمام ورودی‌های تونل ساختمون‌های کوچیکی ساخته و اسمشون رو گذاشته خوابگاه فقرا.

مینا فکر می‌کنه که اون خیر همون دکتر شروره و احتمالا داره یه دستگاه یا یک کشتی پرنده تو اون تونل‌ها می‌سازه. چیزی که اون پیرمرد اسمش رو گذاشته اژدها.

الن و مینا تصمیم میگیرن که تو لباس یک زن و شوهر فقیر وارد یکی از اون خونه‌ها یعنی همون اقامتگاه‌های فقرا بشن. الن یه اسلحه‌ی شکاری رو تو پتوش قایم میکنه و با خودش میاره. مرد نامرئی و دکتر جکیل هم همراهیشون می‌کنن.

مینا و الن به در ساختمون می‌رسن و در می‌زنن. ساختمون یه خونه‌ی کوچیک و یه طبقه‌ست تو یه محله‌ی تاریک و نزدیک پل. بعد از چند دقیقه یه مرد چینی در رو باز می‌کنه. مینا لبخند می‌زنه و میگه:

لطفا کمکمون کنید. هوا خیلی سرده و من و همسرم جایی برای خوابیدن نداریم. مرد یه نگاهی بهشون می‌ندازه و می‌گه که این‌جا زن و شوهرها حق ندارند کنار هم بخوابن. مینا میگه مشکلی نیست و اون‌ها فقط می‌خوان تو خیابون نباشن.

مرد قبول می‌کنه. اون‌ها وارد میشن، البته مرد نامرئی هم همراهیش می‌کنه ولی کسی نمی‌بینتش. جکیل یه گوشه تو تاریکی وایمیسته و نگهبانی میده. داخل خونه هم خیلی تاریکه. کلی زن و مرد فقیر روی زمین و چسبیده به هم خوابیدن.

مرد چینی بهشون میگه که یه جای خواب پیدا کنن و بعد خودش میره. مینا و الن هرطور که شده و از لابه‌لای آدما خودشون رو به در پشتی ساختمون می‌رسونن. یه حیاط خلوت که طبق نقشه باید ورودی تونل‌های زیر پل باشه.

اون‌ها شمع روشن می‌کنند و تو تاریکی دنبال ورودی می‌گردن. همه‌جا پر از چوب و آهن پاره‌ست، پر از خرابه و زباله. اون‌ها به گشتن ادامه میدن تا این که یه نور کوچیک زیر خرابه‌ها می‌بینن و می‌تونن وارد یکی از تونل‌ها بشن.

نور از یکی از راهروهای تونل میاد که یه مرد چینی هم داره توش راه میره. الن و مینا پشت سر مرد راه میفتن. مرد وارد یکی از ورودی‌های راهرو میشه و مینا هم پشت سرش میره ولی الن توجهش به یکی از اتاق‌ها جلب میشه.

یکم خیره میشه و بعد خودش رو به مینا می‌رسونه. مینا باید می‌دیدی، کل اتاق شبیه آکواریوم بود. الن، فکر کنم بهتر که تو بیای و این‌جا رو ببینی. الن میاد و کنار مینا وایمیسه. زیر پاهاشون یک دره عمیق هست و توی اون دره و بر روی آب یک کشتی پرنده‌ی بزرگ در حال ساخته شدنه.

صدها کارگر چینی دور تا دور اون سفینه غول‌پیکر روی داربست‌ها وایسادن و در حال کار کردنن. کنار اون سفینه مینا و الن اندازه‌ی دو تا حشره شدن. اون کشتی پرنده، اون سفینه‌ی عظیم‌الجثه، درست مثل یه اژدهای بزرگ می‌مونه.

مینا و الن روی سکوی بلند وایسادن. زیر پاشون تا اعماق زمین خالیه و توی اون عمق یک کشتی پرنده‌ی عظیم‌الجثه در حال ساخته شدنه. تو اعماق زیرزمینی‌ترین تونل‌های لندن و تو تاریکی و روی آب، دکتر شرور چندصدنفر رو به کار گرفته تا براش چیزی رو بسازن که حتی فکر کردن بهش هم غیر ممکن میاد.

یه اژدهای چندطبقه که کلی چرخ و لوله و دودکش بهش وصله. اژدهایی فلزی شبیه به زیردریایی کاپیتان نمو. فقط چندبرابر بزرگتر که می‌تونه با دستگاه ضد جاذبه پرواز کنه.

دور تا دور دیواره‌هاش، حفره‌هایی دیده میشه که از همه‌ش لوله‌های شبیه به لوله‌ی تانک بیرون زده. کشتی پرنده‌ای مسلح و محکم و ضد گلوله. کارگران روی داربست‌های چوبی چندطبقه درحال کار کردن هستن و کسی حواسش به دو تا غریبه با دهن‌های باز نیست‌.

یکم طول می‌کشه تا مینا و الن خودشون رو جمع و جور کنن. به سختی خودشون رو به یکی از داربست‌ها می‌رسونن و ازش پایین میرن. باید تو این همه شلوغی دنبال دستگاه ضد جاذبه بگردن.

همون موقع یه مرد چینی بهشون نزدیک میشه و به زبون خودش شروع به داد و فریاد می‌کنه. الن می‌خواد شلیک کنه ولی مینا نمی‌ذاره. اون‌ها نمی‌تونن ریسک این همه سر و صدا رو بکنن‌

مرد به سمتشون حمله می‌کنه ولی قبل از این که بهشون برسه با یک چاقوی شناور تو هوا گردنش بریده میشه و میفته روی زمین و می‌میره. مینا با صدای لرزونی میگه گریفین، تو اینجایی؟

مرد نامرئی که داره چاقوش رو تمیز می‌کنه جواب میده معلومه، ما با هم اومدیم. یادتون رفته؟ البته شما خیلی لفتش دادین. من کل این‌جا رو گشتم. خوب شد من این‌جا بودم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد.

مینا از گریفین می‌خواد که بره و دنبال دکتر جکیل بگرده. خودش و الن هم میرن که دستگاه رو پیدا کنن. گریفین یا همون مرد نامرئی از تونل‌ها بیرون میاد و اقامتگاه فقرا رو هم رد می‌کنه تا به خیابونی میرسه که دکتر جکیل اونجا منتظره.

دکتر جکیل تو تاریکی وایساده و به شدت وحشت زده‌ست. اصلا نمی‌دونه اون‌جا چکار می‌کنه. درواقع در اعماق قلبش می‌دونه که اگه تو این ماموریت ازش استفاده می‌کنن، به خاطر آقای هایده نه خودش.

جکیل تو همین فکرهاست که گریفین صداش می‌کنه و جکیل هم از وحشت پنجاه متر می‌پره هوا. منم بابا، گریفین. تو واقعا ترسویی‌ها! دنبالم بیا.

جکیل یه نفس عمیق می‌کشه و میگه کجا بیام؟ من مطمئن نیستم که از پسش بربیام. اگه یهو عصبی بشم و می‌دونی چی میشه دیگه. فقط دنبال بیا! جکیل سعی می‌کنه مرد نامرئی رو تعقیب کنه. اون‌ها دوباره به سمت اقامتگاه فقرا میرن.

جکیل به مرد چینی که نگهبان اون‌جاست میگه می‌خواد مدیر رو ببینه. مرد چینی خنده‌ش می‌گیره و میگه این‌جا مدیر نداره، برو رد کارت. مرد نامرئی قاطی می‌کنه و به جکیل میگه این چرت و پرت‌ها چیه میگی. بزن داغونش کن ما باید بریم زیرزمین.

جکیل مضطرب میشه و به گریفین میگه دست از سرش برداره. مرد چینی وقتی می‌بینه که یه مرد گوش‌بریده، یعنی دکتر جکیل داره با خودش، یعنی مرد نامرئی حرف میزنه، عصبانی میشه و تهدید می‌کنه که اگه نره بقیه رو خبر می‌کنه.

جکیل داره عرق می‌کنه و می‌لرزه. نمی‌تونه درست حرف بزنه. مرد چینی از جاش بلند میشه و کمک می‌خواد. در عرض یک ثانیه دو تا مرد غول‌پیکر می‌ریزن سر جکیل. گریفین هم یه‌گوشه و وایمیسته و نگاه می‌کنه.

دو تا مرد دست‌های جکیل رو می‌گیرن. جکیل فریاد میزنه که ولم کنید ولی اون‌ها اهمیت نمیدن تا این که کم‌کم تبدیل شدنش به آقای هاید شروع میشه. آقای هاید سر و کله‌ش پیدا میشه و دو تا مرد چینی رو چنان از وسط پاره می‌کنه که انگار یه تیکه کاغذن.

بعد هم فریاد می‌زنه که بهتون گفتم ولم کنید. بعد میره سمت نگهبان و میگه دفعه‌ی بعد وقتی گفتم می‌خوام مدیر رو ببینمط مدیر رو میاری که ببینم. البته نگهبان فرصت نمی‌کنه که جواب بده و اونم از وسط نصف میشه.

گریفین که حسابی بهش خوش گذشته جلو میاد و میگه باورم نمیشه، تو الان دکتر جکیلی؟ آقای هاید مستقیم به گریفین نگاه می‌کنه و جواب میده من هایدم. از دیدنت خوشحالم گریفین نامرئی.

گریفین شوک میشه. یکم هاید رو نگاه می‌کنه و با ترس میگه تو من رو می‌بینی؟ چیزی که آقای هاید می‌بینه یه جسم سرخ‌رنگ شبیه بدن انسانه. درواقع چشم‌های هاید مثل یه دوربین حرارتی عمل می‌کنه و می‌تونه گرمای بدن گریفین رو ببینه ولی در لحظه تصمیم می‌گیره این تواناییش رو پنهان کنه و جواب میده معلومه که نمی‌بینمت. بهتره بریم به کارمون برسیم مرد نامرئی .

سر و صدا و آشوبی که هاید برپا می‌کنه باعث می‌شه که کارگرها توجهشون جلب بشه و برای کمک به سمت تونل‌ها برن. از تونل‌ها صدای فریاد میاد و به نظر میاد که آتیش‌سوزی شده.

هر چی که هست الن می‌تونه از فرصت استفاده کنه و خودش رو به کشتی پرنده برسونه. الن کواترمن وارد قسمت جلویی کشتی میشه. چیزی که می‌بینه رو باور نمی‌کنه. خبری از موتور نیست.

کلی لوله و سیم و اتصالات می‌بینه که تو یه اتاق بزرگ از سقف و زمین آویزونن و همه‌شون به یه نقطه‌ی مرکزی می‌رسن. وسط اتاق یک سکو هست و روی سکو یه شیء سبز رنگ تو یه محفظه‌ی شیشه‌ایه. دستگاه ضد جاذبه، همونی که دنبالش بودن.

الن میره و محفظه رو از روی سکو برمی‌داره. مینا می‌پرسه چه حسی داره، سنگینه؟ الن که مجذوب نور سبزرنگ داخل محفظه شده، جواب میده نه.. حتی احساس می‌کنم خودمم سبک شدم. می‌خوام پرواز کنم. این چجوری می‌تونه دنیا رو نابود کنه؟

مینا جواب میده منم نمی‌دونم. الان مهم اینه که از این‌جا خارج بشیم. مینا و الن تقریبا راحت می‌تونن خودشون رو به تونل‌ها برسونن و وقتی می‌رسن می‌فهمن که دلیل این راحتی، جهنمیه که آقای هاید درست کرده و هنوزم داره ادامه میده.

ولی به هر حال اون‌ها راهی برای خروج ندارن و هنوز کلی آدم هست که باید باهاشون بجنگن. بنابراین مینا تصمیم می‌گیره که همه رو تو اتاقی که شبیه آکواریومه جمع کنه. بعد از الن می‌خواد که به سقف شیشه‌ای اتاق شلیک کنه.

الن اول قبول نمی‌کنه چون اون‌ها زیر دریان و با این کار غرق میشن ولی نقشه‌ی مینا اینه که همگی سوار آقای هاید بشن و به محض خرد شدن شیشه، محفظه‌ی ضد جاذبه رو کار بندازن و با اون به سطح دریا برسن. به نظر میاد که چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارن.

آقای هاید، مینا و الن و گریفین رو بغل می‌کنه. الن به شیشه شلیک می‌کنه و مینا دستگاه ضد جاذبه رو راه می‌ندازه. اون‌ها مثل یه موشک پرتاب به سمت بالا پرواز می‌کنن و حتی از سطح آب هم بالاتر میرن.

جایی وسط آسمون دیگه سوخت ماشین تموم میشه و همه‌شون دوباره سقوط می‌کنن تو دریا ولی خب این‌بار کاپیتان نمو با زیردریایی شگفت‌انگیزش به دادشون میرسه و از غرق شدن نجاتشون میده.

شگفت‌انگیزه، بهتون تبریک میگم. رئیس ام بسیار خوشحال میشه. آقای باند دستگاه رو تو دستش گرفته و از خوشی نمی‌دونه باید چیکار کنه. اعضای گروه روبروش نشستن و دور خودشون حوله پیچیدن.

هنوز سر حال نیومدن و تقریبا عصبانین. دکتر جکیل دوباره خودش شده و به شدت داره می‌لرزه. مینا با لحن خشمگینی میگه بهتره دستمزدمون رو پرداخت کنید آقای باند.

آقای باند دستگاه رو توی جعبه می‌ذاره و بهشون قول میده که دستمزدشون در اسرع وقت پرداخت میشه. بعد هم زیردریایی رو ترک می‌کنه تا به ملاقات آقای ام بره و خبر خوب رو بهش برسونه.

آقای ام تو بالاترین طبقه‌ی برج مخصوص سازمان ام‌آی‌فایو منتظره تا باند برسه. یکی از دیوارهای اتاق ام سرتاسر شیشه‌ست و اون می‌تونه لندن رو زیر پاهاش ببینه. هوا تاریکه و شهر پر از نور لندن به ام آرامش میده.

باند در میزنه و وارد میشه. قربان من دستگاه رو آوردم. ام پشتش به بانده و هنوز مجذوب منظره‌ی لندنه. چه بلایی سر دکتر شرور اومد؟ باند جواب می‌ده کل تونل‌ها فرو ریختن و سوختن. فکر نمی‌کنم کسی زنده مونده باشه.

ام برمی‌گرده به چشم‌های باند نگاه می‌کنه و میگه پس حتما زنده‌ست. بگو ببینم، اون گروه کوچیک تو هنوز نفهمیدن که تو برای کی کار می‌کنی؟ باند جواب میده فقط خانم موری فکر می‌کنه که ام مخفف مایکرافت هولمزه قربان.

ام پوزخند می‌زنه و ادامه میده: باند عزیزم ما چند ساله که داریم با هم همکاری می‌کنیم. لازم نیست من رو قربان صدا کنی. بهم بگو جیمز، جیمز موریاتی.

می‌دونی چیه باند؟ ما داریم با خودمون می‌جنگیم. شرلوک فکر می‌کرد که من دشمن سلطنت و کشورم. منم همین فکر رو درمورد اون می‌کردم. انگلستان ما رو اینجوری بار آورده. از همه‌مون دشمن فرضی ساخته و ما رو به جون هم انداخته. من ساخته‌ی دست سازمان جاسوسی انگلستانم.

از وقتی دانشجو بودم براشون جاسوسی کردم، فوق‌العاده‌ هم بودم، مثل خود تو باند. وقتی تصمیم گرفتن که یه پادشاه تبهکار خلق کنند که به دنیای زیرزمینی نفوذ کنه، من بهترین انتخاب بودم.

پادشاه تبهکاران یا به قول دوست فقیدم، ناپلئون جرم و جنایت. حتی بعد از داستان آبشار و کشته شدن شرلوک با تمام مخالفت‌های مایکرافت، بازم من رو کردن رئیس ام‌آی‌فایو.

می‌بینی؟ من رئیس سازمانی‌ام که با ناپلئون جرم و جنایت که خودمم می‌جنگه. من یه جنایتکارم که داره نقش یه آدم خوب رد بازی میکنه یا یه آدم خوبم که رفته تو قالب یه تبهکار یا هر دو؟

این کاریه که اون‌ها با ما می‌کنن باند ولی من که مشکلی ندارم. به عنوان یه آدم خوب تونستم نقشه‌ی اون دکتر رو نابود کنم و این دستگاه معجزه‌آسا رو پس بگیرم ولی به عنوان یک جنایتکار اژدهای خودم رو ساختم و حالا فقط کافیه که روشنش کنم.

تمام مدتی که موریاتی و باند تو اتاق تاریک سازمان جاسوسی در حال حرف زدن بودن یه تماشاچی داشتن. یه مرد نامرئی به نام گریفین که از طرف کاپیتان نمو دستور داشت که باند رو تعقیب کنه و هویت رئیسش رو کشف کنه.

کاپیتان نمو علاقه‌ای به کار کردن برای یه مرد ناشناس رو نداشت و از اول هم از باند خوشش نمی‌اومد بنابراین بهترین راه، استفاده از یه مرد نامرئی بود.

بعد از این که موریاتی و باند حرفشون تموم میشه و از اتاق بیرون میرن، گریفین به زیردریایی برمی‌گرده. مینا که متوجه غیبت گریفین شده داره سر کاپیتان نمو داد و بیداد می‌کنه. باید اول به من می‌گفتی، من این‌جا رئیسم و همچین تصمیمی رو من باید بگیرم.

کاپیتان نمو جواب میده اینجا زیردریایی منه مادام، پس بهتره صداتون رو بیارید پایین. در ضمن این که شما به همچین نقشه‌ی بزرگی شک نکردین مشکل خودتونه ولی من به همین راحتی نمیتونم اعتماد کنم.

الن با کاپیتان نمو موافقه و این مینا رو بیشتر آزار میده. همون موقع گریفین از راه می‌رسه، همه دورش جمع میشن و نمو ازش می‌خواد که هرچی فهمیده رو بگه. گریفین همه چی رو تعریف می‌کنه.

خب اسمش جیمزه، خیلی لاغره و چشماش شبیه مارمولکه. یه چیزایی در مورد یه آبشار گفت و یه کاراگاه مرده. حالا اونش مهم نیست، مهم اینه که این جناب جیمز داره دو رو بازی می‌کنه.

می‌خواد با دستگاه ضد جاذبه کشتی پرنده‌ش رو روشن کنه و احتمالا شرق لندن رو منفجر کنه. جنایتکارهای شرق لندن تحت تسلط اون دکتر شرورن و خب این آقای جیمز کل لندن رو واسه خودش می‌خواد. همین امشب قراره این اتفاق بیفته.

مینا وسط حرفاش می‌پره و میگه نه این امکان نداره. به ما گفتن که می‌خوان یه آزمایش روی ماه انجام بدن. کاپیتان نمو جواب میده به ما دروغ گفتن مادام. دوستان عزیزم این مردی که گریفین دیده، اسمش جیمز موریاتیه. ناپلئون جرم و جنایت که تبهکارهای غرب لندن رو در اختیار داره و مطمئن باشید که قصدش انفجار شرق لندنه.

مینا می‌پرسه موریاتی؟ همون دشمن شرلوک هولمز؟ اما اون مرده... هردوشون مرده‌ن... نمو ادامه میده به نظر میاد شرلوک تنها قربانی اون آبشار بوده.

مینا عصبانیه و میگه پس اون‌ها از ما استفاده کردن تا ماشین جنگی خودشون رو بسازن. باید بریم دنبالش. گریفین بهشون میگه که اون‌ها کدوم سمت رفتن و الن و مینا میرن که موریاتی رو پیدا کنن.

کاپیتان نمو و جکیل و مرد نامرئی تو زیردریایی می‌مونن. جکیل که تمام این مدت ساکت بوده به حرف میاد و میگه ما تو ساحل شرقی‌ایم نه؟ اون می‌دونسته که ما اینجاییم و با انفجار ما هم می‌میریم.

نمو در کمد مخفیش رو باز می‌کنه. یه شیء بزرگ و عجیب توی کمدشه. نمو اون رو بیرون میاره و میگه فرار لازم نیست دوستان من. امشب لندن شاهد جنگ بزرگی خواهد بود.

مینا و الن یه کالسکه پیدا می‌کنند تا خودشون رو به سرعت به غرب لندن و کارخونه‌ای برسونن که موریاتی داره توش یه کشتی پرنده‌ی جنگی می‌سازه. مینا داره خودش رو سرزنش می‌کنه که گول باند رو خورده و البته الن دلداریش میده‌.

اون‌ها متوجه میشن که کالسکه مدتیه که حرکت نمی‌کنه. به بیرون که نگاه می‌کنن کیپ تا کیپ مردمی رو می‌بینن که تو خیابون وایسادن و با وحشت به آسمون تاریک لندن خیره‌ شدن.

مینا و الن پیاده میشن. اون‌ها هم به آسمون نگاه می‌کنن. تو آسمون یه کشتی پرنده‌ی غول‌آسا و فلزی با سر عقاب و بال‌های بزرگ و دیواره‌های سرتاسر مسلح در حال پرواز کردنه.

پروفسور جیمز موریاتی روی عرشه‌ی کشتی پرنده‌ش وایساده و به نور سبزی که از محفظه‌ی دستگاه ضد جاذبه ساطع میشه نگاه می‌کنه و زیر لب شعر می‌خونه. از ستاره‌ها میگه و آسمون مهتابی لندن رو تحسین می‌کنه.

جیمز یه کت و شلوار ملخی مشکی پوشیده و یک شنل سیاه‌رنگ هم روی دوشش انداخته. کلاه بلند و لبه‌دار سرش کرده و با دستکش‌های سفیدش به نرده‌های عرشه تکیه داده. جیمز برمی‌گرده و به افرادش نگاه می‌کنه. انفجار رو شروع کنید!

مردم تو خیابون‌ها ترسیده‌ان. همه‌جا شلوغ شده. شرق لندن قسمت فقیرنشین شهره. همه‌ی اهالی دارن می‌بینن که کشتی پرنده داره به آسمون شرق نزدیک و نزدیک‌تر میشه.

الن و مینا از لابه‌لای جمعیت دارن سعی می‌کنن خودشون رو به زیردریایی برسونن ولی وقتی به ساحل می‌رسند کاپیتان نمو رو می‌بینن که وایساده و افرادش دارن یه بالن بزرگ رو آماده می‌کنن.

مینا و الن خشکشون می‌زنه. مینا می‌پرسه این چیه کاپیتان؟ نمو جواب میده تو یکی از ماجراجویی‌هام به دستش آوردم. بهتره سوار شین مادام و موسیو.

الن و مینا با ترس و لرز سوار بالن میشن. جکیل و گریفین از قبل سوار شدن. کاپیتان هم بهشون ملحق میشه و شروع به پرواز می‌کنن. تو آسمون دیگه جنگ شده.

دکتر شرور به ارتشش دستور حمله داده و اون‌ها هم سوار بر بادبادک‌های تک‌سرنشین دارن به سمت کشتی جنگی پرواز می‌کنن و تیراندازی می‌کنن.

از سمت کشتی هم داره بمب‌های کوچیک و نارنجک پرت میشه. آسمون لندن شبیه به یک سیرک بزرگ و ترسناک و مرگ‌بار شده. کم‌کم خونه‌ها به خاطر بمب‌هایی که از دو طرف شلیک میشه، شروع به سوختن می‌کنن.

شهر پر از آتش و دود میشه. اعضای گروه از توی بالن شناور تو آسمون به این صحنه نگاه می‌کنن. مطمئن نیستند که لندن بتونه نجات پیدا کنه. آتیش همه‌جا رو گرفته. همه می‌دونن که لندن خیلی در برابر آتش مقاوم نیست.

نمو به همه‌ یه اسلحه میده و میگه که به هرحال ما تنها کسانی هستیم که می‌تونیم جلوی این فاجعه رو بگیریم. اون‌ها به کشتی پرنده نزدیک میشن، به کشتی می‌رسند.

کاپیتان یه قلاب میندازه و می‌تونه بالن رو به کشتی بچسبونه. اعضا با اسلحه‌های عجیب و غریبشون وارد عرشه‌ی پشتی کشتی غول‌پیکر میشن‌.

از جلوی کشتی صدای تیراندازی و داد و فریاد چندین نفر میاد. درواقع صدای جنگ میاد. چینی‌ها تونسته بودن با بادبادک‌های نفربرشون به کشتی پرنده برسن و حالا با نیروهای موریاتی بین زمین و آسمون در حال نبرد تن به تن بودن.

کاپیتان نمو میگه اون‌ها باید منبع انرژی کشتی رو پیدا کنند. درحالی که الن و نمو دارند مورد پیدا کردن دستگاه حرف می‌زنن، مینا میره و جلوی دکتر جکیل وایمیسه.

زود باش دکتر وقتشه. ما بهت احتیاج داریم. دکتر جکیل گیج شده. مینا یه سیلی به صورتش میزنه و ادامه میده زود باش ترسوی عوضی، به تو هم میگن مرد. مینا به سیلی زدن ادامه میده.

جکیل التماس می‌کنه که تمومش کنه تا این که بالاخره تبدیل به آقای هاید گوریل‌مانند میشه و دست‌های مینا رو می‌گیره. بهت گفتم تمومش کن. الن اسلحه‌ش رو به سمت هاید می‌گیره و میگه مینا رو ول کن.

مینا همه رو آروم می‌کنه و میگه آقای هاید، لطفا دست‌های من رو رها کنید. داره دردم میاد. به شدت ازتون سپاس‌گزار میشم اگه ادامه ندید.

آقای هاید یه مکثی می‌کنه و بعد دست‌های مینا رو ول می‌کنه. مچکرم جناب هاید، حالا ازتون خواهش می‌کنم که اون در رو باز کنید. مینا به در فلزی محکمی اشاره می‌کنه که به داخل کشتی باز میشه.

هاید جلو میره و با یه غرش بلند در رو از جا می‌کنه. به محض این‌که در باز میشه مامورای موریاتی شروع به تیراندازی به سمت اون‌ها می‌کنن ولی کاپیتان نمو با مسلسلش جلو میاد و همه‌شون رو به خاک و خون می‌کشه. هاید هم به سمت مامورها میره و هر کی زنده مونده رو زیر دست و پا له می‌کنه.

مینا و الن هم از فرصت استفاده می‌کنن و میرن که موریاتی و اون دستگاه رو پیدا کنن. الن و مینا به یه سری پله میرسن که به سمت یه دریچه میره. یه نور سبز رنگی هم از دریچه میاد که همه جا رو گرفته.

مینا رو به الن می‌کنه و میگه باید از این پله‌ها بریم بالا. این نور ما رو به دستگاه می‌رسونه اما الن که حواسش کلا یه جای دیگه‌ست جواب میده، اون‌ها رو دیدی؟ کاپیتان نمو حتی از هاید هم وحشی‌تره.

مینا از پله‌ها بالا میره و میگه که الن درست میگه ولی الان وقت این حرف‌ها رو ندارن. اون‌ها به عرشه‌ی اصلی می‌رسند، جایی که موریاتی با شنل سیاه‌رنگش که تو باد تکون می‌خوره جلوشون وایستاده.

آسمون لندن قرمزه و همه‌جا رو دود گرفته. میشه صدای ضجه‌های مردم رو شنید. از همه‌جا صدای انفجار میاد. موریاتی مثل یه قهرمان یا حتی خدا وایستاده و از جهنمی که راه انداخته راضیه.

با لبخند به مینا نگاه می‌کنه و میگه خانم مینا هارکر، ببخشید خانم مینا موری. شما زن فوق‌العاده‌ای هستید. واقعا تا این‌جا اومدین. بعد به محافظاش دستور شلیک میده.

الن مینا رو روی زمین می‌ندازه و خودش با مسلسل یکی‌یکی نگهبان‌ها رو می‌کشه تا این که خود موریاتی بهش شلیک می‌کنه و الن روی زمین میفته. موریاتی میره و بالای سر الن وایمیسه.

پیرمرد خرفت! این تنها کاری بود که از دستت برمیومد؟ تیر به دست الن اصابت کرده ولی نمی‌تونه تکون بخوره. موریاتی اسلحه‌ش رو روی سر الن میذاره و ادامه میده: این گلوله پایان تمام اون ماجراجویی‌های مسخره‌ته.

ولی قبل از این که بتونه شلیک کنه مینا با فلز بزرگی که از روی زمین پیدا کرده به سمت محفظه‌ی دستگاه جاذبه میره و با تمام قدرتش بهش ضربه میزنه. محفظه منفجر میشه و شیشه‌ها همه‌جا پخش میشن.

نور سبز همه‌جا رو میگیره و خیلی ناگهانی هم خاموش میشه. دستگاه ضد جاذبه بعد از شکستن محفظه‌ش، خیلی آروم تو هوا شناور میشه. موریاتی شک میشه، شروع به فریاد زدن می‌کنه.

نه... نه... اون مال منه. اون دستگاه مال منه. مثل دیوونه‌ها شروع به دویدن می‌کنه. دستگاه داره از کشتی دور میشه و بالاتر میره اما برای موریاتی مهم نیست. با همه‌ی زورش می‌پره و از دستگاه آویزون میشه.

حالا اون هم تو آسمون شناوره. مینا و الن بلند می‌شن و به این صحنه نگاه می‌کنن. مرد مجنونی که تو آسمون شناوره و بعد هم تو سیاهی و تاریکی محور میشه.

کشتی کم‌کم شروع به لرزیدن می‌کنه و الن و مینا متوجه میشن که باید فرار کنن. حالا که موتور قدرتش رو از دست داده هیچی نیست که بتونه تو آسمون نگهش داره.

کشتی با اون پیکر غول‌آساش داره سقوط می‌کنه. آدم‌ها هم همین‌طور. آدم‌ها یکی یکی دارن از کشتی پرت میشن بیرون. خود کشتی هم در حالی که همه جاش داره آتیش می‌گیره با سرعت داره به سمت زمین سقوط می‌کنه.

مینا و الن خودشون رو به بالا می‌رسونن. هاید و نمو هم همین‌طور. مرد نامرئی که اصلا از بالن پیاده نشده بود، منتظرشونه. اون‌ها به هر زور که شده سوار میشن ولی مشکل هیکل غول‌آسای هایده. بالن نمی‌تونه تحملش کنه و تو دریا سقوط می‌کنه.

چندماه بعد. تو یکی از اتاق‌های ساختمان پارلمان انگلستان، مایکرافت هولمز، برادرش شرلوک هولمز مرحوم، میزبان عجیب‌ترین گروه دنیاست که همین یک ماه پیش لندن رو از نابودی نجات دادن.

بعد از ناپدید شدن موریاتی، مایکرافت که یه مرد چاق با کت و شلوار گرون‌قیمته، رئیس سازمان جاسوسی انگلستان شده و آقای باند هم به استخدامش دراومده.

اعضای گروه که بعضیاشون هنوز زخمین روی صندلی نشستن و دارن به حرف‌های مایکرافت گوش می‌کنن. آقایون و بانوی محترم، برای من و انگلستان بسیار خوشایند خواهد بود اگر شما در لندن بمونید. مطمئنا هر چی که بخواین در اختیارتون می‌ذاریم و دوبرابر پیشنهاد قبلی هم بهتون پرداخت می‌کنیم.

انجمن نجیب‌زادگان عجیب تعجب می‌کنن و دلیل این سخاوتمندی انگلستان رو می‌پرسن ولی مایکرافت فقط جواب میده که اینجوری خیال همه راحت‌تره و مطمئنا ماموریت‌های دیگه‌ای هم در راهه.

چیزی که گروه نمی‌دونن اینه که چندوقته گاز عجیبی داره از سمت مریخ به زمین میاد و انگلستان نامه‌های عجیب و تهدید آمیزی از سمت اون سیاره دریافت می‌کنه. انجمن نجیب‌زادگان عجیب قراره دنبال یک ماجراجویی جدید بگردند و این بار قراره که توی مریخ پیداش کنن.

کتاب مصور انجمن نجیب‌زادگان عجیب مثل تمام آثار آلن مور، حداقل اون‌هایی که من خوندم، خودش یعنی خود کتاب مثل یه جانور یا یه موجود عجیب می‌مونه.

اول اپیزود هم گفتم. بیشتر از این که باید وقت بذاری و کتاب رو بخونی، باید تو گوگل دنبال معنی نشونه‌ها و اسم‌ها یا حتی اسم خیابون‌ها بگردی.

البته حتی اگه نخوای تو گوگل هم بگردی یا نخوای بدونی که اون تصاویر و دیالوگ‌های شگفت‌انگیز دارن به چی اشاره می‌کنن و منبع اصلی اون نشونه‌ها چیه، باز هم می‌تونی داستان رو دنبال کنی و ازش سر دربیاری.

حتی کاراکترها... یعنی این کتاب یه جوری نوشته شده که اگر از گذشته‌ی کاراکترها چیزی ندونی، بازم احساس کمبود تو شخصیت‌پردازی نمی‌کنی ولی از طرفی هم یه جوریه که مشتاقی بری تمام اون رمان‌ها رو بخونی تا از بک‌گراند کاراکترها و داستان‌هاشون خبردار بشی‌.

از کاراکترهایی هم استفاده کرده که درصد زیادی از مردم می‌شناسنشون یا حداقل یه چیزهایی ازش می‌دونن. مثل دکتر جکیل و آقای هاید که خب تقریبا ضرب‌المثل شده یا دراکولا رو واقعا فکر نکنم کسی نشناسه‌. همه داستانش رو نمی‌دونن ولی خون‌آشام بودن لرد دراکولا رو دیگه می‌دونن.

برای همین دیدن مینایی که از داستان دراکولا اومده واقعا جذابه. خود من هر لحظه‌ای که مینا حرف می‌زد یا اون شال قرمز دور گردنش رو می‌دیدم، یاد این می‌افتادم که پسر، این دختره دراکولا رو از نزدیک دیده. حالا شاید هم من جوگیرم ولی خب فکر می‌کنم که آلن مور اتفاقا به همه‌ی این جزئیات فکر کرده.

یه چیز بامزه بگم. ده‌سال پیش بود فکر کنم که سریال دکستر (Dexter) تموم شد. به نظر من بد تموم شد. بعد اون‌موقع‌ها همه‌ش با خودم می‌گفتم که کاش می‌شد یه مجموعه داستان کوتاه بنویسم و سریال‌هایی که دوست دارم رو اون‌جوری که دلم می‌خواد تموم کنم.

یعنی هر داستان، قسمت آخر یکی از سریال‌های محبوبم باشه به قلم خودم. اون‌جوری که دلم می‌خواد سرنوشت کاراکترها رو بنویسم. حالا البته دکستر که دوباره شروع شد ولی این که تو کاراکترهایی که دوستشون داری رو حتی از مرگ برشون گردونی و براشون یه داستان جدید بنویسی فوق‌العاده‌ست دیگه.

تو یکی از صحنه‌های کتاب، الن کواترمن از کاپیتان نمو می‌پرسه تو چرا این‌جایی؟ چرا ماموریت رو قبول کردی؟ نمو هم جواب میده که دلم برای یک ماجراجویی جدید تنگ شده بود.

من این دیالوگ رو می‌ذارم به حساب این که آلن مور دلش برای شخصیت‌های مورد علاقه‌ش تنگ شده بود و خودش براشون یه ماجراجویی نوشت و اون‌ها رو وارد انجمن نجیب‌زادگان عجیب خودش کرد.

این وسط یه پرانتز باز کنم که انجمن نجیب‌زادگان عجیب واقعا ترجمه‌ی خوبیه. دست مترجمش درد نکنه. شاید معنیش فرق کنه ولی تمیز و راه‌دسته.

اتفاق جذاب دیگه‌ای که توی کتاب انجمن نجیب‌زادگان میفته، استفاده‌ی آلن مور از فرهنگ همون زمانیه که کاراکترها توش خلق شدن. آلن اون‌ها رو مدرن نمی‌کنه.

نژاد‌پرستی و زن‌ستیزی و همجنس‌گراهراسی تو کل کتاب دیده میشه. شنیدین دیگه، هاید یه قاتل و جنایتکاره که زن‌ها رو می‌کشه و گریفین هم یه متجاوز منحرف و جنایتکاره ولی اتفاقی براشون نمیفته.

بارزترین این تبعیض‌ها هم برای مینا اتفاق میفته، ولی با همه‌ی این‌ها مینا موری رهبر این گروه عجیبه. زنی که تو داستان خودش قربانی یک کینه‌ی مردونه‌ست، رئیس دسته‌ای میشه که تو جای.جای داستان به خاطر طلاقش و بین اون همه مرد بودن و حتی شجاعتش بارها هرزه صداش می‌کنن.

تو کتاب یه جمله‌ای هست با این مفهوم که سلطنت یا حکومت انگلستان، خودش دشمنان خودش رو می‌سازه که اگه بخوایم دقیق نگاه کنیم، این تفکر رو تو واچ‌من (Watchmen) و وی‌فوروندتا (V for Vendetta) هم دیدیم.

واچمن البته آمریکا بود ولی منظورم کلا این مفهومی بود که آلن مور استفاده می‌کنه، البته بگم که این کتاب همه‌ش پر از مفاهیم عمیق و خفن و این‌ها نیست. یکی از سرگرم‌کننده‌ترین کتاب‌هاییه که من خوندم و در عین حال که زبان سختی داره ولی خیلی جذاب و هیجان انگیز و حتی گاهی خنده داره.

تصاویر و طراحی‌های کوین جزئیات بی‌نظیری داره. مثلا اون صحنه‌ی آخری که کشتی پرنده سقوط می‌کنه و آدما ازش می‌ریزن پایین، بی‌نظیره. قیافه‌ی آدم‌ها، خیابون‌ها، اون زیردریایی نمو یا اصلا خود فیگور نمو هم خیلی خفنه‌.

صحبت از سرگرمی شد، بد نیست در مورد فیلم نجیب‌زادگان عجیب که تو سال ۲۰۰۳ اکران شد هم حرف بزنیم. یه فیلم خیلی بد که توصیه نمی‌کنم ببینیدش. فیلم اقتباس وفاداری نیست. تغییراتی داده که نباید می‌داده و به خاطر همون تغییرات، چاشنی اصلی داستان رو از دست داده.

اولیش تغییر جایگاه الن و مینائه. یعنی الن میشه رهبر گروه. اون هم نه الن معتاد و مریض که کم‌کم درمان میشه بلکه یه شان کانری خفن‌نما (Sean Connery) که می‌خواد ایندیانا جونز (Indiana Jones) باشه.

این خیلی تفاوت اساسی‌ایه. تو همین کلی نکته از داستان نادیده گرفته شده. بعد اون مرد نامرئی هم دیگه گریفین نیست. یه مرد نامرئی دیگه‌ست چون اجازه نداشتند از اسم گریفین استفاده کنند. امتیاز استفاده از کاراکتر مرد نامرئی اصلی برای یه کمپانی فیلم‌سازی دیگه بود.

دشمن فیلم هم غیر از موریاتی یکی دیگه‌ست که حالا این جا نمیگم. همه رو اسپویل کردم حالا این رو نمی‌کنم. همه‌ی این‌ها به کنار، فیلم‌نامه و بازی‌ها هم خیلی دم دستی و عجیبه.

راستش به یکی از دوست‌هام قول دادم خیلی از فیلم بد نگم چون بچه بوده خیلی فیل رو دوست داشته. بهش گفتم منم دوست داشتم ولی دوباره که دیدم، شرم نیابتی گرفتم اصلا.

تنها نکته‌ی جالبی که داره صحنه‌ی تغییر جکیل و هاید به همه و البته زیردریایی هم جالب ساختن وگرنه بقیه‌ش واقعا چیز خاصی نداره. میگم که همه‌ی نکات جالب کتاب کنار گذاشته شده. حالا همه‌ش نه ولی بیشترش.

مثلا وجود نامحسوس شرلوک هولمز. آلن مور خیلی هوشمندانه همه‌جا از شرلوکی حرف می‌زنه که نیست و حتی نبودن اونه که انگلستان رو به این روز انداخته.

سایه‌ی کارگاه نازنین جهانی همه جای کتاب دیده میشه و تو فیلم هیچی به هیچی. با این که تازه دیدم حتی یادم نمیاد که به اسمش اشاره شده یا نه.

آلن مور خودش میگه که آثار من به درد سینما نمی‌خورن. مدیاشون همین کمیکه. برای ساختن کتاب‌های آلن نمیشه فقط به داستان اکتفا کرد. اون حس تاریک و شوخی‌های ترسناک و دیالوگ‌های هوشمندانه و خیلی چیزهای دیگه رو نمیشه نادیده گرفت.

فرقی نمی‌کنه واچمن (Watchmen) باشه یا فرام‌هل (From Hell) یا وی‌فور‌وندتا(V for Vendetta). به نظر میاد هالیوود توانایی ساخت کانسپتی که تو ذهن آلن مور بوده رو نداره.البته وی‌فوروندتا فیلم خوبیه ولی خب در مقایسه با کتاب داریم حرف می‌زنیم.




داستانی که شنیدید اولین ماجراجویی از این انجمن بود ولی اون‌ها تا سال ۲۰۱۷ داستان منتشر کردند. با آخرین ماجراجوییشون هم آلن برای همیشه خودش رو از کمیک بازنشسته کرد. البته نگران نباشید حالا حالاها تو هیرولیک باهاش کار داریم.


چیزی که شنیدین بیست و چهارمین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من، فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته‌نژاد می‌سازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده‌.طراحی وب‌سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده.


بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic-–-E24-–-The-League-of-Extraordinary-Gentlemen-id2202934-id450245862?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20%E2%80%93%20E24%20%E2%80%93%20The%20League%20of%20Extraordinary%20Gentlemen-CastBox_FM