روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
بتمن(قسمت اول): سال اول
سلام. چیزی که میشنوین، یازدهمین قسمت از پادکست هیرولیکه که در مرداد ماه نود و نه، ضبط میشه. هیرولیک، روایت تولد و زیست ابرقهرمانها است. روایتی که من، با استفاده از منابع مختلف، ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
خب! بالاخره اومدم. دست پر هم اومدم. چهار قسمت پر و پیمون بتمن براتون آوردم. خودمم اسمش رو گذاشتم چهارگانه بتمن هیرویک، که خیلی بهم حال میده وقتی میگمش، پس قراره زیاد بشنوین. چهار قسمته که دو هفته یکبار منتشر میشه تو هر قسمت، یکی از کمیکهای بی نظیر بتمن رو براتون تعریف و تحلیل میکنم. قبل از اینکه داستان رو شروع کنیم، تند تند چند تا نکته رو بگم، بازم ممنون از حمایتهاتون تو سایت حامی باش. پادکست هیرولیک همیشه برای شما رایگانه ولی حمایتهای مالی تون تو این سایت، هم باعث دلگرمیه، و هم تو هزینهها به ما کمک میکنه. پس دمتون خیلی گرم. نکتهی دوم، واسه اوناییه که احتمالا برای اولین بار میخوان هیرولیک رو بشنون. تو هیرولیک،من اول داستان خلق و نویسندههای ابر قهرمان یا کتاب مصورش رو میگم، بعد داستانش رو تعریف میکنم.
بریم دیگه سراغ بتمن. این رو بگم که خیلی سعی کردم که داستان مناسب بچهها باشه، ولی به هر حال داستان خشونت داره و کاریش نمیتونستم بکنم. پیشنهاد من اینه که حداقل تنها گوش ندن. من، فایقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد، این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این اولین قسمت از چهارگانهی بتمن هیرولیک.
همه چی از یک آخر هفته نیویورکی، تو سال هزار و نهصد و سی و نه شروع شد. یه آخر هفته پر از استرس، که باید به خلق یک شخصیت جدید ختم میشد. سوپرمن، یه انقلاب عظیم تو صنعت کمیک ایجاد کرده بود و دیگه مردم، تشنهی ابر قهرمان شده بودن. دیگه کسی دلش یه کاراگاه یا یه ماجراجوی ساده نمیخواست. دلشون همه فن حریف بینقص میخواست که دنیا ازش بترسه و جلوش زانو بزنه. واسه همینم نویسندهها و طراحها یکی یکی ایده میدادن و رد میشدن. تا اینکه یه طراح بیست و چهار ساله، به اسم باب کین، تصمیم گرفت که شغلش و بذاره وسط و به خاطرش قمار کنه.
قضیه برای باب کین، فقط خلق و شهرت و هنر و این چیزا نبود. پول هم بود. باب کین یه روز خیلی اتفاقی از همکاراش شنید که جو و جری، واسه سوپرمن هفتاد و پنج هزار دلار تو سال میگیرن. باب با شنیدن این رقم، همهی جون وجودش ریخت بهم. باورش نمیشد که تو این صنعت، اینجوری هم میشد پول درآورد. همون روز و در عرض یک ساعت، نشست و یه طرح زد. یه طرح خیلی یهویی، مث این ابرهای بالاتر شخصیتهای کمیک رو سرش ظاهرشد. همون موقع هم براش یه اسم انتخاب کرد. باب هر چی تو سرش بود پیاده کرد رو کاغذ و اسم شخصیت هم زیر طرح نوشت و، رفت سر وقت رییس.
رییس نشسته بود و داشت آخرین نسخهی سوپرمن و میخوند و لبخند میزد. باب اومد جلو و طرحش و گذاشت رو میز. رییس یه نگاه به طرح انداخت و گفت: «این کیه؟» باب جواب داد: «مرد خفاشی.» رییس مکث کرد. رفت عقب و تکیه داد به صندلیش. منتظر بود باب حرفش و تموم کنه. باب ادامه داد: «میدونی که من میتونم. فقط دو روز به من وقت بده، میرم خونه و اول هفتهی دیگه با شخصیتی برمیگردم، که سوپرمن تا آخر عمر نامحدودش بهش احترام بذاره.» رییس حال کرد. به نظرش چالش جذابی بود. گفت: «خیلی خب. باشه. منم قول میدم که همون روز، بهت ده دلار دستمزد بدم.»
ده دلار! واسهی طرح آخر هفتهای! باب احساس میکرد میلیونر شده. باب هر چی داشت و جمع کرد و از شرکت زد بیرون. نصف راه و تاکسی گرفت. نصف راه هم تو خیابونای شلوغه نیویورک دوید. اصلا دیگه حالش دست خودش نبود تا اینکه بالاخره رسید دم در خونهی رفیق و همکار چند سالش. پسر بیست و پنج سالهای به نام ویلیام فینگر. ویلیام در رو باز کرد و باب با همون نفس بند اومده همه چی رو براش تعریف کرد. و اینجوری، آخر هفتهی جادویی باب و ویلیام، برای خلق مرد خفاشی شروع شد.
حالا بریم ببینیم که اصلا باب و ویلیام کی بودن و از کجا اومده بودن. باب کین، سال هزار و نهصد و پانزده، و توی خانوادهی مهاجر یهودی، و تو شهر نیویورک به دنیا اومد. باب تو فقر شدیدی بزرگ شد. انقدر که گاهی مجبور میشد با لباس خواهراش بره مدرسه. تنها عشقش نقاشی بود. پدر باب، توی چاپخونه کار میکرد و گاهی برای مجلههای میآورد، که توش نقاشیای از ملوان زبل و اینا بود. باب مینشست و از روی همون مجلهها نقاشی میکرد. نقاشیهایی که گاهی از اصلشم بهتر میشدن. باب بعد از دیپلم با همون طرحهای خونگی، تونست وارد یک مدرسه طراحی بشه. خیلی زود هم به عنوان یک طراح جدی توی استودیو انیمیشن قبولش کردن و اونجا تونست چند تا شخصیت مستقل کارتونی خلق کنه.
زیاد نگذشت که دیسی توجهش جلب شد و از باب خواست که بیاد برای اونا کار کنه. دیسی اون موقع که میشه سال هزار و نهصد و سی و هفت، داشت مجموعهای چاپ میکرد به اسم دتکتیو کمیکز. یا کمیکهای کارآگاهی. که توش داستانهای ماجراجویی و جنایی چاپ میکرد. من تو قسمت چهارم ماجرای سوپرمن، از این مجموعه حرف زدم. اونجا توضیحات کاملتری هم هست. خلاصه، باب هم که عاشق این داستانها و کمپانی دیسی بود، پیشنهادشون رو به راحتی قبول کرد و بهشون ملحق شد.
باب تو همون سالها و تو یه مهمونی کوچیک و دوستانه، با پسر جوانی آشنا شده بود به نام ویلیام فینگر. ویلیام فینگر تو شهر دنور متولد شده بود. پدر و مادرش هر دو یهودی و مهاجر بودن و وضع مالی چندان خوبی هم نداشتن. مثل بیشتر خانوادههای یهودی هم یه مغازهی کوچیک خیاطی رو اداره میکردن. ویلیام عاشق نویسندگی و هنر بود. و با اینکه خانواده تحت فشار گذاشته بودن که پزشکی بخونه، خودش محو ادبیات و کتابهای مصور شده بود. ویلیام بعد از تمام کردن دبیرستان، گشت دنبال یه کار نون و آبدار که بتونه باهاش خانوادش رو جمع و جور کنه. در نهایت هم مجبور شد که شاگرد یه مغازهی کوچک کفش فروشی بشه. شبی که ویلیام و باب تو مهمونی همدیگه رو دیدن، ویلیام روزنهی امیدی برای رسیدن به رویاهاش پیدا میکنه. اونا خیلی زود با هم صمیمی شدن و هر دو شروع کردن به درمیون گذاشتن ایدههاشون. ایدههایی که روی چند تاشون هم کار کردن، ولی چندان استقبالی ازشون نشد. تا اینکه میرسیم به اون آخر هفتهی جذاب، که گفتم، باب کین، با کلی کاغذ و طراحی و ایده، پشت در آپارتمان کوچیک ویلیام فینگر ظاهرشد.
باب، طرح اولیهاش رو میذاره جلوی ویلیام. و میگه اسمش رو گذاشته بتمن. در واقع بت، خط فاصله، من. که همون مرد خفاشی میشه. طراحی باب، مردی رو نشون میداد که یه لباس چسبان قرمز تنش بود. با چکمه و شورت مشکی. و البته یه کمربند طلایی. یعنی میشه لباسی شبیه سوپرمن، البته بدون اون اسه، و گفتم دیگه به جای رنگ آبی و قرمز، قرمز و سیاه استفاده کرده بود. طرح باب کین شنل نداشت ولی دو تا بال بزرگ و مشکی شبیه بال خفاش داشت، و یه نقاب هم زده بود به چشاش. یه نقاب چرمی مشکی و نازک. مثل نقاب زورو. موهاشم طلایی بود و عضلههای بزرگش، از زیر لباس قرمز چسبانش کاملا معلوم بود.
ویلیام فینگر یه نگاهی به طرح میندازه و میره تو فکر. بت خط فاصله من که بینهایت اسم خوبی بود. ولی این طرح رنگی و طلایی خیلی با خفاش تیره و رمزآلود فاصله داشت. خیلی هم شبیه سوپرمن بود. به نظر ویلیام، شخصیتی که قرار بود اسمش بشه بتمن، باید یکم ترسناکتر از این حرفا طراحی میشد. ویلیام میشینه رو صندلی و از باب کین میخواد که هر شخصیت داستان الهام بخشی که باعث شدن به سمت این طرح و اسم بره رو، براش تعریف کنه. یعنی هر شخصیتی که باب سعی کرده بود از اونا الهام بگیره. باب هم در واقع یه دیکشنری از این شخصیتها داشته و تعدادشونم کم نبود.
اولی، شخصیتی بود به نام دِشدو. دشدو اولین بار تو یه برنامهی رادیویی، به اسم داستانهای کارآگاهی، که سال هزار و نهصد و سی پخش میشد معرفی شد. صدای عجیب و همینطور داستانهای هیجانانگیز دشدو، باعث شد که این شخصیت محبوب بشه و با شمایل یک کارآگاه سیاهپوش شنل دار، به مجلههای پاپ راه پیدا کنه. دومی که خیلی مهمه، زوروی محبوب و خوشتیپ بود. باب عاشق این شخصیت بود و شدیدا تحت تاثیرش قرار گرفته بود. حتی بعدها، خیلی از شخصیتهای همراه بتمن رو هم از شخصیتهای داستان زورو الهام گرفتن. همین پولدار بودن، تو غار بودن، یه آلفرد و رابینطور داشتن. همهی اینا رو، زورو هم با یکم تفاوت داشت و البته هنوزم داره.
سومین شخصیت میشد دیک تریسی. دیک تریسی، شخصیت معروف داستانهای مصور کارآگاهی اون موقع بود. یکی از نکتههای مهمش هم این بود که همیشه دنبال آدمهایی میرفت، که به شکل منحصر به فردی شرور بودن و جرمهای جالبی انجام میدادن. چهارمی که در واقع بزرگترین دلیل طراحی اون بالهای خفاشی بتمن بود، اتودهای لیوناردو داوینچی بود از دستگاه پرندهای که میخواست یه روزی بسازه. داوینچی یه ماشین پرنده طراحی کرده بود، که بالهاش شبیه بالهای خفاش بود. باب کین هم دقیقا همونا رو نصب کرده بود رو بتمنش. پنجمی فیلمی بود به نام بوستر. فیلم سال هزار و نهصد و سی ساخته شده بود و داستان مرد نقابداری رو روایت میکرد، که در نهایت معلوم نمیشد که آدم بدیه یا خوب. اصلا هویتش هم معلوم نمیشد. آخری که میشه شیشمی، کسی نبود جز بهترین کارگاه دنیا تا همین الان کارگاهی به اسم شرلوکهلمز که هنوز هم کسی رو دستش نیومده. شرلوک خیلی روی شخصیت بتمن تاثیر داشت و حتی بعدها هم تو دههی پنجاه، یه کمیک با هم میرن که اونجا شرلوک هویت اصلی بتمن رو کشف میکنه، ولی تصمیم میگیره به کسی نگه. خلاصه این شیش تا میشن همهی منابعی که باب کین واسه طراحی شخصیت بهشون رجوع کرده بود.
ویلیام فینگر با همشون موافق بود ولی تصمیم گرفت یه چندتایی هم خودش اضافه کنه. نظر ویلیام این بود که اگه قراره برن سراغ شخصیتهای محبوب پاپ، البته غیر از سوپرمن، و از اونا واسه ظاهر بتمن الهام بگیرند، بهتره برای چیدن داستان زندگیش از همونا استفاده کنن و کلا از همه نظر بیخیال سوپر من کهکشانی بشن. یکی از شخصیتهایی که ویلیام شدیدا بهش علاقه داشت، ابرقهرمانی بود به نام دن فانتوم. شخصیتی که تو بچگی، وقتی به همراه خانوادش سوار کشتی بود، دزدهای دریایی بهشون حمله میکنن. اون زنده میمونه اما همهی خانودش رو از دست میده. در نتیجه فانتوم تصمیم میگیره که تا وقتی زنده ست، جلوی این وحشی گریها رو بگیره و زندگیش رو وقف نجات جون مردم بیگناه کنه. دومین شخصیت که ویلیام فینگر شدیدا تحت تاثیرش بود، اسکارلت پینپرنال بود. یه بارون انگلیسی و بینهایت پولدار، که اولین بار سال هزار و نهصد و سه، وارد ادبیات و نمایش شده بود. شخصیتی که توی لباس عجیب و با یک هویت مخفی، سعی میکرد با مهارت فوقالعادهاش تو استفاده از شمشیر، محکومین به اعدام قبل از انقلاب فرانسه رو نجات بده.
میدونم اسامی زیاد شد ولی قرار نیست تکرار بشن و چون داریم در مورد بتمن حرف میزنیم، منم کم و زیادشون نکردم که یه وقت جسارتی به طرفداران نشه. باب و ویلیام همهی شخصیتها رو میذارن یه طرف، هرچی عکس از گونههای مختلف خفاش داشتن میذارن یه طرف و دیگه شروع میکنن به کار و کار و کار. زمان زیادی هم نداشتن دیگه. فقط دو روز وقت داشتند تا یه حریف قدر واسه سوپرمن یا همون پروردگار ابرقهرمانی پیداکنن.
ویلیام فینگر به باب کین پیشنهاد میده که این طرح رنگی رنگی و بیخیال شن و برن به سمت طراحی که به اسمی که برای شخصیت انتخاب کرده بود بیاد. ویلیام نقاب زورو از روی صورت شخصیت برمیداره و پیشنهاد میده که به جاش یه چیزی شبیه کلاهخود بذارن رو سر شخصیت. که گوشهای خفاش رو هم داشته باشه. یه نقاب تا بالای ده کاراکتر، که فقط دو تا سوراخ برای دیدن داشته باشه .باب کین قبول میکنه. ویلیام حالا پیشنهاد میده که اون لباس قرمز رنگ و اون کمربند طلایی هم بندازن دور. به نظر ویلیام بتمن باید لباس تاریکتر با رنگ مرموزتر تنش میکرد. رنگی مثل خاکستری که به خفاش بودن هم نزدیکش کنه. باب کین این رو هم قبول میکنه. پس نقاب و لباس و البته اون بالهای خفاشی، به پیشنهاد ویلیام، همه تغییر کردن. و یه طرح اولیه از بتمنی که ما الان میشناسیم روی کاغذ اومد.
حالا نوبت میرسه به اسم اصلی شخصیت. و داستانی که قرار بود از اون بتمن بسازه. منظورم شخصیتیه که قرار بود تو لباس بتمن، تبدیل به یک ابر قهرمان بشه. ویلیام فینگر اسم "بروس" رو پیشنهاد میده. اسمی که از روی یکی از معروفترین پادشاهان اسکاتلند الهام گرفته بود. پادشاهی به نام رابرت به بروس، که در تاریخ اسکاتلند به شجاعت و میهنپرستی معروفه. ایشون در واقع پادشاهی بود که اولین جنگهای استقلال اسکاتلند علیه انگلیس را شروع کرده بود. باب کین بازم اینو قبول میکنه. حالا ویلیام پیشنهاد فامیلی رو میده فامیلی وین. که از روی مردی برداشته بود به اسم آنتونی وین. آنتونی وین یک فرمانده نظامی آمریکایی بود که تو قرن هجده میلادی، تو ارتش آمریکا خدمت میکرد و یکی از مهمترین عوامل جنگهای استقلال آمریکا از بریتانیا بود.
باب کین این یکی رو هم قبول میکنه. کلا انعطاف خوبی داشته ایشون. در نهایت هویت مخفی بتمن، مردی میشه به نام بروس وین، از یک خانواده ثروتمند و اصیل. مهمترین چاشنی که ویلیام به بتن اضافه میکنه، شخصیت و داستان زندگی بروس وینه. ویلیام پیشنهاد میده که باید یه تفاوت بزرگ بین بتن و شخصیتی مثل سوپرمن قائل بشن. اونم نداشتن هیچگونه قدرت خارقالعادهایه. بروس وین بهتر بود که یه آدم معمولی باشه، که به خاطر دردی که کشیده تصمیم بگیره که تغییر ایجاد کنه. بروس باید سختی میکشید و زندگی و شرایط دنیا اون و به جایی میرسوند، که درک کنه که باید به تنهایی اقدام کنه. بنابراین بروس وین تبدیل به شخصیتی شد که برای رسیدن به بتمن، هم تو زندگیش درد کشیده بود و هم میتونست به دلیل داشتن کلی پول، وسایل هیجانانگیزی مثل بتموبیل و دارت های بتمنی رو داشته باشه.
حالا میموند یکی از مهمترین تصمیمهایی که تبدیل شد به یکی از موفقترین و ماندگارتریناش. انتخاب شهری به نام گاتهم.که خب، طبق چیزی که تا حالا گفتم دیگه باید حدس زده باشین که یکی هم ایدهی کی بود. ویلیام فینگر. ویلیام یه شهر بزرگ و تاریک تو ذهنش بود. شهری پر از فساد، که شبهای ترسناک و تبهکارانهای داشتهباشه. یه شهر مخصوص خود بروس وین. یه شهر غیر واقعی که مثل نیویورک، لندن، هنگ کنگ و حتی تهران خودمون بود. ویلیام اول به اسم سیدیک سیتی میرسه ولی هنوز دلش با این اسمها صاف نبود. تا اینکه وقتی داشت تو کتاب شماره تلفنهای نیویورک دنبال یه اسم الهامبخش میگشت، به یک جواهرفروشی رسید به اسم جواهرفروشی گاتهم. همین نشست به دلش و دیگه دنبال هیچ اسمی هم نگشت.
در نهایت، پروژهی آخر هفتهای باب کین، و البته ویلیام فینگر، شد ابرقهرمانی به نام بتمن. با اسم اصلی بروس وین. بروس، تو بچگی شاهد قتل خانوادش میشه. خانوادهای که همهی زندگیشون رو پای پیشرفت گاتهم گذاشته بودند ولی به دست همون مردم کشته میشن. بروس وین با این درد بزرگ میشه و تصمیم میگیره تنهایی با شرارت شهری، که یه جورایی ارث خانوادگیش بود بجنگه و مردم عادی رو از این همه تاریکی نجات بده. خب دیگه هرچی که لازم بود که شخصیت رو باهاش به دیسی معرفی کنن آماده شده بود. باب کین با اشتیاق و بلند پروازی به سقف چسبیده، درست تو روزی که قولش داده بود، سر کار حاضر میشه و پروندهی بتمن خلق شده رو روی میز رییس میزنه.
بدون کوچکترین اشارهای به ویلیام فینگر، خودش و به عنوان تنها خالق بتمن معرفی کرد یعنی هم به عنوان طراح و هم نویسنده. باب بچهی زرنگ و باهوشی هم بود. واسه همین تونست قراردادی با دیسی ببنده؛ که تا اون موقع خیلی ها نه میتونستن و نه اصلا به ذهنشون میرسید. باب مطمئن شد که اسمش به عنوان خالق در هر شرایطی و تو هر کتاب و فیلمی که ممکن بود بتمن در آینده توش حضور داشته باشه ثبت بشه. علاوه بر اون درصدی برای همهی اونایی که گفتم برای خودش در نظر گرفت. برای هر فیلم، کتاب، سریال، اسباببازی یا هر چیز دیگهای که توی اون از بتمن استفاده میشد.
این قرارداد باب کین رو تبدیل به یکی از ثروتمندترین خالقین صنعت کمیک میکنه و در عین حال، ویلیام فینگر رو منزویتر و ناشناختهتر. باب ویلیام رو قانع کرد که به عنوان نویسنده کنارش بمونه و یه دستمزدی هم بگیره. ویلیام که یه شخصیت قانع و زیادی مظلوم داشت، قبول کرد که به عنوان گوس رایتر کنار باب باقی بمونه. گوس رایتر هم یعنی یه نویسندهی پروژهای که در ازای دستمزد برای طراح یا کارگردان مینویسه. فرقش هم با همهی نویسندههایی که این کار میکنن اینه که اسمش به عنوان نویسنده هیچجا نوشته نمیشه. در نهایت اولین داستان بتمن تو شمارهی بیست و هفتم از سری داستانهای دتکتیو کامیکس سال هزار و نهصد و سی و نه منتشرشد.
باب و ویلیام شخصیتی رو خلق کرده بودند که علاوه بر رنگ لعابهای مجلههای پاپ، نشونههایی از شخصیتهای کلاسیکی مثل هملت رو میشد توش پیدا کرد. موجودی که قبل از اون تا به حال دیده نشده بود و با همهی زمینی بودنش، یه جذبهی خاصی داشت که خیلی زود تونست رقیب اصلی سوپرمن به حساب بیاد. به خاطر همینم زمان زیادی نگذشت که باب چند تا نویسندهی دیگه، با همون شرایط ویلیام استخدام کرد. یعنی بهشون حقوق میداد تا برای بتمن داستان بنویسد. ولی با این توافق که اسمی ازشون برده نشه. این و بگم که شاید کار باب خیلی بد به نظر برسه ولی در واقع اون موقع خیلی حرکت جا افتاده و متعارفی بود. این اتفاقیه که الان هم میافته اینکه نفر یه ایدهای داره و چند نفر استخدام میکنه که ایده رو پرورش بدن. فقط فرق الان اینه که اسم اون چند نفرم احتمالا نوشته میشه.
ولی به هر حال چیزی که مشخصه اینه که هر چیزی که بتمن و منحصر به فرد کرد ایدهی ویلیام بود. دیگه زمان گذشت و با معروف شدن بتمن، باب پولدارتر و معروفتر شد و اسم ویلیام هم محو تر. این شرایط تا سال هزار و نهصد و شصت و چهار ادامه پیدا کرد. اون سال، یه ویراستار جدید به دیسی اضافه شد که برای اولین بار اسم ویلیام رو به عنوان یکی از خالقهای اصلی بتمن به زبون آورد. خلاصه دیسی توجهش بالاخره به شخص ویلیام جلب شد. ولی فقط به عنوان یه نویسنده با استعداد. از اون به بعد ویلیام اسمش به عنوان نویسنده روی جلد و کتابهایی که مینوشت، میومد.
سال هزار و نهصد و شصت و پنج بود که یه خبرنگار نیویورکی برای اولین بار به طور اختصاصی، رفت سراغ ویلیام. رفت و از در مورد بتمن پرسید. ویلیام خیلی صادقانه همه رو جواب داد. این موضوع باب رو خیلی عصبانی کرد. باب خیلی زود یک بیانیه صادر کرده و ویلیام رو به مبالغه، و همینطور فراموشکاری متهمکرد. تو اون بیانیه، باب گفت که نقش ویلیام در حد کسی بود که به پروراندن ایدهی یه نفر دیگه کمک کرده بود. اضافه کرد که بیشتر از بیست و پنج سال از اون روزها گذشته و ویلیام حتما خاطراتش رو اشتباه به یاد میاره.
تا اینکه سال هزار و نهصد و هفتاد و چهار، ویلیام فینگر بر اثر نارسایی قلبی فوت کرد. ولی برای باب کین زندگی بهترهم شد. سال هزار و نهصد و هشتاد و نه، تیم برتون تصمیم گرفت فیلمی از بتمن رو کارگردانی کنه و اینجوری باب کین معروفتر هم شد. مرد خفاشی دیگه همه جا بود. سینما، تلویزیون، انیمیشن و باب کین باهوش هم از همشون برای نشان دادن خودش استفاده کرد. پرسنال برندینگ کرد به قول امروزیها. از زندگیش کتاب نوشت، هر جا لازم بود خودش و نشون داد. پشت صحنهی فیلم میرفت، لباس بتمن رو دوباره براشون دوباره طراحی کرد، و خلاصه زندگی بر وفق مراد بود.
ولی با فروش زیاد فیلم تیم برتون داستان ویلیام هم دوباره سر زبونها افتاد. و این بار نویسندههای دیگه سعی کردند تا جایی که میشه یاد ویلیام رو زنده نگه دارن. باب کین این دفعه خیلی مخالفتی نکرد و برای اولین بار توی مصاحبهی معروف، و بعد از اکران فیلم، از نقش ویلیام حرف زد. از اینکه بتمن با کمک ویلیام بتمن شد. از جوکر گفت. از گاتهم و حتی اسم بتموبیل و بدکیو، که همه ایدههای ویلیام بودن. باب آخرش اضافه کرد که اگر میتونست زمان به عقب برگردونه، حتما اسم ویلیام رو هم کنار اسم خودش قرار میده. با همهی اینا کمپانی دیسی باز هم اسم ویلیام اضافه نکرد و تا سالها تنها عکسالعملش مراسم یاد بود و این چیزا برای بزرگداشت ویلیام بود.باب کین سال هزار و نهصد و نود و هشت فوت کرد و نفر دوم داستان آخر هفتهی نیویورکی هم برای همیشه از دنیا رفت. و دیگه کسی نبود که بتونه واقعیت رو تعریف کنه.
تا اینکه سال دو هزار و پونزده، مردی به نام مارک تایلر نوبل من، کتاب مصوری را چاپ کرد به اسم بیل د بویل واندر. کتابی از زندگی ویلیام، و نقشش تو خلق بت، خط فاصله من. کتابی با جزئیات دقیق و درست، که بر اساس نوشتههای ویلیام و همچنین مصاحبه با خانوادش تنظیم شده بود. مصاحبه با خانوادش و همکاراش. و یکی از کاملترین نوشتهها از اون دو روز آخر هفته و اتفاقات بعدش محسوب میشد. بعد از چاپ کتاب، دیسی دیگه چارهای نداشت جز اینکه اسم ویلیام رو به عنوان خالق بتمن، هم به کتابها و هم به تمام فیلمها و هر چیز دیگهای، که در آینده قرار بود بتمن توش نقش داشته باشه اضافه کنه. خانوادهی ویلیام هم قرار شد وارث ثروتی بشن که پدرشون هیچ وقت نتوانسته بود به دستش بیاره. الان و تا زمانی که دیگه نه باب زندهست و نه ویلیام که یه بار برای همیشه، روبروی هم بشینن و همه چی رو تعریف کنن، ما هم چارهای نداریم جز اینکه باور کنیم باب یه ایده داشت از مردی به نام بت، خط فاصله من. که خیلی شبیه سوپرمن بود. ویلیام بت، خط فاصله من رو از باب گرفت و تبدیلش کرد به شوالیهی تاریکی. باب هم شوالیهی تاریکی رو از ویلیام گرفت و تبدیلش کرد به یک بیزینس تمامعیار.
خب یه کم تمرکز کنیم رو بتمن؛ و ببینیم تو این حدود هشتاد سال چه بر سرش گذشته. گفتم که بتمن سال هزار و نهصد و سی و نه منتشرشد ظاهر و داستانش و فضایی که توش بود، خیلی با این چیزی که ما الان داریم میبینیم فرق داشت. شوالیهی تاریکی خیلی راه طول و درازی رو طی کرد و با اینکه اصالتش تغییری نکرد، تو هر دوره کلی چکشکاری شد. دورههای کمیک رو که یادتونه؟ عصر طلایی، عصر نقرهای، عصر برنزی و عصر مدرن. تو قسمت دوم در موردشون حرف زدم. اگه خواستین میتونین برگردین و یه مروری بکنین. من اینجا میخوام تغییرات بتمن رو تو هر کدوم از این دورهها یه مختصری توضیح بدم.
اولیش میشه عصر طلایی. عصر طلایی که زمان تولد بتمن هم هست، میشه از سال هزار و نهصد و سی و هشت تا تقریبا هزار و نهصد و پنجاه. یعنی جنگ جهانی دوم شروع میشه، تموم میشه، اسرا برمیگردن، کلی مهاجر و آواره تو دنیا هست، در واقع یکی از غمبارترین و ترسناکترین دورههای بشری. تو این زمان بتمن با همهی سیاهی که توی داستان زندگیش داشت، بازم اون حال رنگ و وارنگیش رو حفظ کرد. همون زمان رابین هم به عنوان دستیار، کنارش شروع به جنگیدن با شرورها کرد. اونم با یکی از رنگیترین تو چشم این لباسای دنیا. نمیدونم لباس رابین رو دیدین یا نه، سبز و قرمز و زرده. یهجوری رنگهای اصلی رو توش چپوندن، که خودشونم موندن باهاش چیکار کنن. از طرفی داستانم حال و هوای خیریه داشت. به هر حال مردم یه تراژدی بزرگ رو پشت سر گذاشته بودن و کل دنیا در حال گذراندن اختلال اضطراب پس از حادثه بود. واسه همین، دیدن پسر بچهای که پدر و مادرش جلوی چشمش کشتن و اونم برای همیشه از زندگی نرمال خداحافظی کرده بود، درد مضاعفی برای مردم محسوب میشد که با رنگ و داستانهای خیرانه جبران میشد.
تو عصر نقرهای، یعنی از سال هزار و نهصد و پنجاه و شیش تا هزار و نهصد و هفتاد، کتابهای بتمن تغییرات چشمگیری داشت. نه فقط تو سبک طراحی و استفاده ازرنگ، بلکه به خود شخصیتها هم جزییات عمیق و سیاهتری اضافه شد. یکی از دلایلی که بتمن تو این عصررو به تاریکی رفت، آماری بود که نشون میداد مخاطبا دیگه فقط بچه نیستند و اتفاقا، نوجوونا و جوونا، اصلیترین طرفدارای شوالیهی تاریکیان. واسه همین، کمپانی تصمیم گرفت فضای داستانها رو به سمت رئالتر شدن ببره.
میرسیم به عصر برنزی و سالهای بین هزار و نهصد و هفتاد، تا هشتاد و پنج. تو این دوران بتمن و دشمناش و حتی متحدینش، خیلی بیشتر درگیر مشکلات زندگی واقعی، مثل خانواده و بچگیشون و رابطه و این چیزا شدن. یعنی به زندگی شخصی کاراکترها و تاثیراتش روی چیزی که شدن بیشتر پرداخته شد.
بعدی میشه از سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج به بعد تا همین الان. یعنی عصر مدرن. عصر نویسندههای بی نظیری مثل فرانک میلر، النمر و گرندماریسون که چندتا داستان شاهکار از شوالیه تاریکی نوشتن، جوری که انگار اصلا قبل از اون بتمنی وجود نداشته. ولی جدای از این، روی جزییات روایت شخصیتها، رفتار آدما، حتی رفتارهای شهری بیشتر توجه شد. بتمن و دنیاش از همون اول خصوصیات خیلی جالبی داشتن. اونم این بود که میتونستن همزمان با دنیا رشد کنن. یعنی بتمن در هر شرایطی میتونست وجود داشته باشه. همین الانم میتونه. مثل واندروومن و سوپرمن خیلی رویاپردازانه نیست. اصلا همین خصوصیت برای نویسندههای عصر مدرن خیلی جذاب و وسوسهبرانگیز بوده و هست.
منم تصمیم گرفتم که تو این قسمت، داستان اصلی و تولد بتمن رو از روی کتابی تعریف کنم، که تو سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت، یعنی عصر مدرن، و به قلم فرانک میلر منتشرشد. کتابی که داستان تولد بطورکامل و دوباره از اول تعریف میکنه. کتابی به نام بتمن ییروان، یا بتمن سال اول. که یکی از ارزشمندترین کتابهای مصور به طور کلیه. فرانک میلر یه اثر فوقالعاده نوشته و دیومازوچلی هم طراحیش کرده. چیزی راجع به فرانک و دیو نمیگم، فقط وقتی میرم سراغشون که داستان شخصیتهایی که خودشون خلق کردن و تعریف کنم. فقط اضافه کنم که فرانک و دیو هر دو جزو هنرمندان خیلی عجیب و بینظیر دنیای کمیکاند. شما هم اسمشون یادتون نره که بعدا کلی باهاشون کار داریم.
ماجرای نوشتن این کتاب این بوده که تو سال هزار و نهصد و هشتاد و شیش، که دیگه عصر مدرن کمیک شروع شده بود، دیسی تصمیم گرفت داستان سه تا از قدیمیترین قهرمانانش رو بروز کنه. سوپرمن، واندر وومن و بتمن. البته نمیخواستن هیچ تغییری تو داستان اصلی بتمن بدن و فقط قصدشون این بود که همون روایت رو خیلی حرفهایتر و درستتر تعریفش کنن. حالا یکی باید این وظیفه رو به عهده میگرفت. فرانک میلر هم داوطلب شد. کتابی که از زیر دست فرانک و البته دیو اومد بیرون، تا همین الان جزو چهارتا کمیک اول در مورد زندگی بتمن، و در واقع کل کتابهای مصوره. در ضمن یکی از مهمترین منابع اقتباس برای هر فیلمی که از بتمن و چند سال اخیر دیدید هم هست که مهمترینشون میشه سهگانهی نولان.
خلاصه من داستان این کتاب رو براتون روایت میکنم. فقط قبلش، یه معرفی کوتاه از شخصیتهایی که تو داستان هستند و شما هم اسمشون رو زیاد شنیدید میکنم، که یه شناختی ازشون داشتهباشید. تو کتاب بتمن، سال اول، علاوه بر بتمن چند تا شخصیت مهم دیگه هم هستن که فکر کنم بد نباشه یه مختصری از خلقت و اولین حضورشون تو سری داستانهای شوالیه تاریکی بدونین. اولیش میشه آلفرد. آلفرد دستیار، مشاور، خدمتکار و کلا همهکارهی خانواده ی محسوب میشه. آلفرد بینهایت مورد اعتماد توماس و مارتا وین بود. که میشن پدر مادر بروس، یاهمون بتمن.
وقتی بتمن متولد شد آلفرد به عنوان دستیار کنارش باقی موند و کمکش کرد. کلا آلفرد زندگیش و وقف خانواده وین و بتمن کرده. خیلی هم آدم دانا و در عین حال طنازیه. اولین حضورش هم تو سال هزار و نهصد و چهل و سه و تو شانزدهمین نسخه از سری داستانهای بتمن بود. دومین شخصیت میشه کتوومن یا سلیناکای. سلینا یه شخصیت ضدقهرمان محسوب میشه. یعنی ویلن نیست، ولی قهرمانم نیست. یه دختر کاراته باز خیلی حرفهای که لباسی شبیه گربه میپوشه، و حرفهی اصلیش هم دزدیه. خیلیم کاربلده. سلینا بعد از آشنایی با بتمن به راه راست هدایت نمیشه ولی یه وقتایی اگه کمکی از دستش بر بیاد دریغ نمیکنه. بتمن و کتوومن رابطهی پیچیدهی جذابی با هم دارن. کتوومن هم مخلوق باب و ویلیام بود که اولین بار سال هزار و نهصد و چهل به دنیای سرگرمی معرفی شد.
سومیش کمیسر جیمز گردنه. گردن یه عضو سابق نیروی دریاییه که تصمیم میگیره پلیس جنایی بشه. گردن سالهای اول خدمتش رو تو گاتهم میگذرونه و با شهر ترسناکی روبرو میشه، که جنایتکاری عجیبی داره و پلیسهای فاسدتر و عجیبتر. تو یکی از شبهای گشتزنیش، صدای شلیک دو تا گلوله رو میشنوه و وقتی به محل صدا میرسه، بروس وین کوچولو رو میبینه که بالای سر جسد پر خون پدر و مادرش خشکش زده. جیمز از بروس مراقبت میکنه تا آلفرد میاد و بروس رو با خودش میبره. جیمز، چند وقت بعد از گاتهم میره و برمیگرده به زادگاهش تو شیکاگو.
تا اینکه سالها میگذره و گردن با همسرش به گاتهم برمیگرده شهری که سیاهتر شده، و چیزی نمیگذره که یه یاغی نقابدار تو لباس خفاش میاد و اوضاع رو پیچیدهتر هم میکنه. البته گردن خیلی زود به یکی از قابل اعتمادترین دوستای همین یاغی تبدیل میشه. بعدها میفهمه که دوست جدیدش، همون بچه ترسیدهی سالها پیشه. چهارمیاش میشه جناب دادستان هارویدنت. هارویدنت از یه بچگی وحشتناک و زندگی با یه پدر الکلی و خشن خودش و نجات میده و تبدیل میشه به یه دادستان خیلی درستکار و معتمد بتمن. هاروی همهی تلاشش رو برای پاکسازی گاتهم انجام میده و تو این راه، با کمیسر گردن و بتمن، یه رابطه خیلی نزدیکی پیدا میکنه. تا اینکه یه روز به دست دو تا خواهر خلافکار، گروگان گرفته میشه. اونام نصف صورتش رو با اسید میسوزونن. زن و بچهاش رو هم میکشن. هاروی بعد از اون عقلش رو از دست میده و تبدیل میشه به یه ویلن ترسناک به نام توفیس، یا دوصورت. در واقع میشه یه موجود دیوانه با دو شخصیت، که هر کدوم نیمی از صورت هاروی تسخیر کرده بودن. در واقع نیمی از شخصیتش رو. هارویدنت رو هم باب و ویلیام خلق کردن و اولین بار تو شماره شصت و شیش دتکتیو کمیکس، و تو سال چهل و دو به همه معرفی کردن.
خب به سلامتی تموم شدن. اینایی که گفتم مهمترین شخصیتهای غیر ویلن این داستان بودن که فکر کردن بد نیست یه تاریخچهای ازشون بدونیم. البته که بتمن شخصیتهای غیر بین زیاد دیگهای هم داره. مثل رابین و اینا. اما توی داستان بتمن اولین سال، همینایی هستن که معرفیشون کردم. حالا دیگه بریم سراغ داستان.
فصل اول. من کیم؟ و چی شد که من شدم؟ کاغذهای روزنامههای شهر، پر شده از خبرهای جنایاتی که تو شب و جلوی چشم پلیس اتفاق افتادن. خبر رشوهی یازده میلیونی به یک قاضی برای چشمپوشی از جرم کلاهبرداری از نصف مردم شهر. خبر زنی که جلوی چشم کلی شاهد مورد تجاوز گروهی چند جوان سرمایهدار قرار گرفته ولی روز دادگاه، به صورت کبود و یه انگشت قطع شده اعلام کرده که دروغ گفته. هم خودش، و هم شاهداش. و تو یکی از بزرگترین سرقتهای اخیر که توی سوپرمارکت اتفاق افتاده، پلیس به وضوح همکاری داشته و نیمی از اجناس رو به جای رشوه قبول کرده ولی به خاطر نبودن مدرک حتی خود سرقت هم زیر سوال رفته. و تو آخرین خبر، یکی از معدود دادستانهای درستکار شهر، مردی به نام هاربیدنت، به خاطر انصراف شاهدا، برای بار هزارم پرونده را به رییس پلیس فاسد شهر باخته و نتونسته دست داشتنش تو معاملات مواد مخدر رو ثابت کنه.
البته کسی این کاغذها را برای خوندن خبرا نمیخواد. کف زمین راهآهن پر شده از آدمایی که از این صفحهها به جای تشک استفاده میکنند و گاهی خانوادگی روشون میخوابن و حتی زندگی میکنن. قطار شیکاگو به زودی به ایستگاه گاتهم میرسه. جیمز گردن توی اون قطار نشسته. از پلیس شیکاگو به گاتهم منتقل شده. انتقالی که بیشتر شبیه تبعیده. جیمز از گاتهم متنفره. "گاتهم. شاید لیاقت من همین شهره. شاید این شهر جهنم منه. دوازده ساعته که تو راهم. همسرم باربارا با هواپیما میاد، نمیتونستم بذارم قطار گاتهم رو ببینه. امیدوارم که جواب آزمایشش منفی باشه. یه بچه، اونم تو گاتهم. باربارا چیزایی که من میبینم و نمیبینه. از اون بالا و تو هواپیما گاتهم داره. از اون بالا کلی ساختمون بلند و تمیز میبینه. از اون بالا یه تمدن میبینه."
باربارا تو ردیف آخر هواپیما نشسته و داره به برجهای بلند گاتهم نگاه میکنه. در حالی که تو هواپیما همه دارن در مورد مسافر پولداری حرف میزنن، که اون جلو نشسته و داره ازش پذیرایی میشه. پسر جوانی به نام بروس وین، که بعد از هیجده سال به زادگاهش برگشته. بروس وین هم مثل باربارا، بیتوجه به همهمهی هواپیما، داره از پنجره بیرون و نگاه میکنه. "گاتهم. شهرمن. از این بالا فقط ساختمونای بتنی و غول آسایی دیده میشن که برف تو تمام پشت بوما خیلی قشنگ و تمیز نشسته. از این بالا شبیه یک تمدنه. یه دستاورد. دستاورد آدمایی که سالهاست که مردن. باید با قطار میومدم. باید نزدیکتر باشم، به دشمنام، به گاتهم."
کمیسرگردن بر بالاخره به ایستگاه قطار شلوغ گاتهم میرسه. کارآگاه فلس منتظرشه و آمده تا جیمز رو، مستقیم ایستگاه پلیس ببره. رادیوی ماشین فلس روشنه. خبر برگشتن بروس وین، پولدارترین مرد گاتهم، داره پخش میشه و خبرنگار با خوشحالی بازگشت این جوون هوسباز و عیاش رو به همه تبریک میگه. گردن به ایستگاه پلیس میره و مستقیم میره تو اتاق رییس. رییس پلیس و پشت میزش نشسته پروندهی کمیسر گوردون رومیزشه و خود گردن هم خیلی مضطرب و عصبی، رو صندلی روبروش میشینه. رییس پلیس از خوندن سوابق گردن ابراز خرسندی میکنه و فقط از دلیل انتقالش رو میپرسه. گرد و میدونه که این سوال کاملا بیمعنیه و احتمالا کل پلیسهای کشور، دلیل تبعیدش رو میدونن. واسه همین یکم فکر میکنه و جواب میده که هر چی بوده دیگه تکرار نمیشه. رییس پلیس نگاهی به سر تا پای گردن میندازه. گردن احتمالا چهل سال و رد کرده. موها و سیبیل حنایی رنگی داره و عینک میزنه. خوش تیپ و قد بلنده. مرد خاصی به نظر میاد. رییس پلیس به گردان تاکید میکنه که هر کاری که تو شیکاگو با همکاراش کرده باید فراموش کنه. چون تو گاتهم، پلیسا تحت هر شرایطی به هم وفادارن، و هیچ خیانتی بخشیده نمیشه.
بروس وین به عمارت بزرگ خانوادگیش میرسه. به عمارت وین که وسط یه باغ بزرگه. یه باغ که از گاتهم فاصله داره و خودش به اندازهی یه شهر بزرگ و دراندشته. آلفرد دستیار وفادار خانوادهی وین، به استقبال ارباب جوانش میاد. اربابی که هیجده ساله که تو این عمارت زندگی نکرده. هیجده ساله که اصلا زندگی نکرده. بروس به سمت محوطه آرامگاه خانوادگی وین میره. جایی که توماس و مارتا وین دفن شدن. بروس هنوز صورت پدر و مادرش به یاد داره. صورتهاشون، و آخرین نفساشون.
روزها میگذره. نتیجهی آزمایش باربارا، همسر گردن، مثبت شده و این گردن رو افسردهترهم کرده. تو این مدت هم نتونسته با همکارای گاتهمیاش کنار بیاد. کارآگاه فلس و بقیه پلیسا از رفتار سختگیرانه گردن شاکین. فلس هرجا که میتونه به گردان میفهمونه که با درستکاری و این مسخرهبازیها فقط جون همکارش و به خطر میندازه و این از مردونگی به دوره. فلس از جیمز میخواد که حداقل به فکر بچهی هنوز به دنیا نیومدهاش باشه. چون اگه جیمز بخواد به روش خودش پلیس بازی دربیاره، ممکنه جون اونام به خطر بیفته. جیمز بوی تهدید از حرفای فلس حس میکنه ولی به روی خودش نمیاره. تنها چیزی که میدونه این که از این شهر متنفره. از این مردم متنفره. و از این که باید یه بچه رو تو این شهر بزرگ کنه متنفره. فلس و همکاراش دیگه از سختگیریهای کمیسر جدید کفرشون دراومده. گردن راه ارتباطی بین اونا و دوستای خلافکارشون رو مختل کرده و اگه اینجوری پیش بره اوضاع به زودی بهم میریزه.
فلس میره پیش پلیس و ازش میخواد بهش اجازه بده که یه گوشمالی کوچیکی به گردن بدن. رییسم استقبال میکنه. گردن اون شب تا دیر وقت تو ایستگاه مونده. وقتی دیگه کارش تموم میشه و به سمت ماشین میره، سه تا مرد ماسک دار میبینه، که چوب بیسبال به دست منتظرشن. گردن مرد قویایه. میدونه که بلایی سرش نمیاد ولی خیلی وقته جنگ تن به تن نداشته. اونم با سه نفر. دعوا شروع میشه و گردن از وسطاش دیگه نقش زمینه. مردهای ماسکدار، دست از کتک زدن برنمیدارن. یکیشون بالای سر گردن وایمیسته و شروع به تهدید کردن میکنه صدای فلس کاملا برای گردن قابل تشخیصه.
کمیسر گردن تو تاریکی شب و تو ماشینش نشسته و منتظر که فلس، از خونش بیرون بیاد و بره به سمت باری که شبا با دوستاش جمع میشه. فلس از خونه خارج میشه. سوار ماشینش میشه و راه میفته. بار، کمی از شهر دوره و فلس وارد یک جاده باریک و پر از برف میشه. گردن بهش نزدیک میشه دیگه ماشیناشون تقریبا مماس میشن که گردن به سمت ماشین فلس میچرخه. فلس کنترل ماشین رو از دست میده و از جاده منحرف میشه ماشین به یک درخت برخورد میکنه و بالاخره وایمیسه. فلس به زور از ماشین بیرون میاد و خودش رو برفها میندازه. گردون با چوب بیسبال بالا سرش وایساده. فلاس تاجایی که زنده بمونه کتک میخوره و بعد هم با بدن برهنه و دست و پای بسته، تو برف رها میشه.
بروس وین داره تو باغ بزرگ عمارت تمرین میکنه .به درختها مشت میکوبه و با قدرت باورنکردنی تیکه تیکهشون میکنه. بروس تصمیم میگیره که عمارت رو ترک کنه و یه سری به شهر بزنه. ماشین گرون قیمتش رو زیر یک پل پارک میکنه و پای پیاده به سمت شرق گاتهم راه میوفته. شرق گاتهم. مرکز همهی جنایتها. مرکز فساد، مرکز فقر، مرکز گرسنگی و بدبختی و فقر. تو راه همهجور آدمی میبینه. موتورسوارهای خلافکار که دور و برش میچرخن که سر تا پاش و لخت کنن. معتادای خیابونی که مثل یه سایه پشت سرش راه میفتن و در نهایت میرسه به شرق، که حتی از قبل هم بدتر شده. خیابون کثیفه و بوی زباله و عرق آدمای مست، نفس کشیدن رو مشکل کرده. کارگرای جنسی زن و مرد انقدر زیادن که تشخیص دادنش از همدیگه سخت شده. بروس هنوز تو شوک این تصاویره که دختر نوجوانی بهش نزدیک میشه: «آقا خوشحالت کنم؟»
بروس برمیگرده و با دیدن دخترک، با تعجب سنش و میپرسه. همون موقع یه مرد لات و گنده میاد و یه سیلی به صورت دخترک میزنه و بهش میگه که نباید با مامورا حرف بزنه. بروس بهش میگه "من پلیس نیستم"، ولی مردک عصبانیه به بروس میگه از اون محله بره. کل خیابون متوجه داد و فریاد مرد لات و البته مست میشن و در عرض یه دقیقه، بروس خودش و تو محاصرهی کلی آدم میبینه که انگار همگی هم غاشق دعوان. زن جوونی داره از پنجرهی طبقهی دوم یه ساختمون کهنه و قدیمی به این جاروجنجال نگاه میکنه. زنی به اسم سلینا. سلینا و دختر نوجوونی که الان وسط دعوا گیر کرده با هم زندگی میکنن. سینا یه مشتری داره و هنوز نمیتونه از اتاق بیرون بره؛ ولی دعوا داره شدت میگیره.
مرد لات به بروس حمله میکنه. بروس هم جوابش و میده و دعوا بالا میگیره. مرد نمیتونه مشت و لگدهای عجیب بروز رو تحمل کنه و روی زمین میوفته. درست لحظهای که بروس فکر میکنه همه چی تموم شده، یه چاقوی تیز تو رون پاش فرو میره. بروس برمیگرده دختر نوجوون میبینه که هنوز داره سعی میکنه زخم بیشتری تو پای بروس ایجاد کنه. بروس دختر رو به سمتی پرتاب میکنه و چاقورو از پاش درمیاره. سلینا اینکه پرت شدن دوستش رو میبینه، دیگه نمیتونه تحمل کنه و از همون پنجره خودش به وسط خیابون و جلوی بروس پرتاب میکنه. سلینا یه زن جذاب با موهای کوتاه و مشکی با بدنی عضلانی. بروس زخمیه، ولی با دیدن سلینا میفهمه که این یکی احتمالا دعوای سختی خواهدبود.
سلینا حمله میکنه و خیابون تبدیل به میدون جنگ دو تا آدم بینهایت حرفهای میشه. تا اینکه صدای آژیر ماشین پلیس شنیده میشه. سلینا خیلی سریع دست دختر نوجوون میگیره و از اونجا فرار میکنه. بروس از جاش بلند میشه ولی تا میخواد به پلیس بگه که چه خبره، یک گلوله به پاش اصابت میکنه. بروس دیگه این بار بیهوش میشه. بروس زخمی چشماش و باز میکنه خودش رو صندلی عقب ماشین پلیس میبینه. خون زیادی ازش رفته. پلیس نتونستن هیچ مدرکی ازش پیدا کنن و هنوز نشناختنش. بروس به راحتی دستبندش رو باز میکنه و خیلی ناگهانی خودش رو فرمون میندازه. راننده حل میشه و شدیدا ترمز میکنه. واسه همینم ماشین چپ میکنه و چندبار دور خودش میچرخه تا این که محکم به کف اتوبان برخورد میکنه. پلیس راننده و همکارش بیهوش شدن و ماشین هر لحظه ممکنه آتیش بگیره. بروس، پلیس هارو از ماشین دور میکنه و درست چند ثانیه قبل از انفجار ماشین، خودش رو از مهلکه نجات میده.
بروس به عمارت رسیده. تو تاریکی و رو صندلی وسط اتاق پدرش افتاده. نور مهتاب از پنجرههای بلند عمارت به داخل تابیده و قسمتی از مجسمهی پدرش رو روشن کرده. "نزدیک بود که امشب بمیرم. خیلی ترسیده بودم. باید صبر میکردم. باید منتظر میموندم اما عصبانی شدم. آخه چجوری باید جلوی خودم بگیرم؟ چجوری باید صبور باشم؟ باید چیکار کنم که اونا ازم بترسن. آره. همه باید از من بترسن. من همه چیز دارم. همه چیز غیر از صبر. حاضرم بمیرم ولی یک ساعت دیگه منتظر نمونم. هیجده ساله که منتظرم. هیجده سال گذشته پدر. ما فقط رفته بودیم که نقاب زورو رو ببینیم. وقتی فیلم تموم شد من احساس میکردم که یه قهرمانم. احساس میکردم که من میتونم زورو باشم و دنیا رو نجات بدم. ولی فقط چند ثانیه بعد بود که یه مرد با چشمای ترسناک به ما حمله کرد. شما روی زمین افتادین و من، من از اون لحظه به بعد دیگه هیچ حسی ندارم پدر.
بروس محو خاطراتش شده، که ناگهان یه خفاش سیاه و ترسناک، شیشهی بزرگ و بلند پنجره رو میشکنه و وارد اتاق پدرش میشه. تمام پردههای عمارت شروع به تکون خوردن میکنن ولی خفاش، خیلی آروم و بدون هیچ ترسی، روی مجسمهی پدر بروس میشینه. و به بروس خیره میشه. "بدون هیچ اخطاری وارد شدی. بیخبر وارد شدی غافل گیرم کردی. کسی انتظار تو نداشت، ولی نکتش همینه نه؟ تو از کسی اجازه نمیگیری. برای همینم من ازت میترسم. همیشه ترسیدم. از همون بچگی. تو موجود ترسناکی هستی. منم باید مثل تو باشم. مثل تو. مثل یه خفاش. من باید یه خفاش بشم."
فصل دوم، اعلام جنگ. "من از اسلحه متنفرم. از پلیس بودن متنفرم، اما ادامه میدم. شاید برای بچم. فکر میکنم که پسر باشه. امیدوارم انقدر قدرت داشته باشه که بتونه زنده بمونه. آخه من چجوری اجازه دادم همچین اتفاقی بیفته؟ چجوری گند به این بزرگی زدم؟ یه بچه؟ اونم تو دنیایی که دیگه امیدی بهش نیست؟" گردن بین مردم محبوب شده و همکارانش بعد درگیری شدیدی که باهاش داشتن، راحتش گذاشتن ولی خودش حال خوبی نداره. هنوز از گاتهم متنفره و حالا که همسرش بارداره، زندگی تو این شهر براش سختتر شده. تلفن خونهی گردن زنگ میخوره و رییس پلیس ازش میخواد که به ایستگاه بیاد تا در مورد مرد خفاشی که تازه سر و کلهش پیدا شده حرف بزنن مرد خفاشی، یا همون بتمن.
تو ایستگاه پلیس جلسهای در حال برگزاریه. طبق گزارش کارگاه فلس، دیشب در حالی که داشته به تنهایی با یه گروه مواد فروش میجنگیده یه مرد ماسکدار و قوی هیکل با لباس خفاش بهشون حمله کرده. گردون خیلی خوب میدونه که فلس، برای دستگیری خلافکار اونجا نبوده. داشته رشوه میگرفته که اونا بتونن بارشون و وارد شهر کنند ولی به روی خودش نمیاره. و اجازه میده که فلس بقیهی داستانشرو تعریف کنه. طبق ادعای فلس، هر کسی که درگیر ماجرا بوده ، توسط بتمن گیر افتاده و خود فلس هم حسابی کتکخورده. فلس به خاطر شدت جراحات فعلا تو مرخصیه. و واسه همین یه کارگاه جدید به نام سارا همکار گردن شده. سارا و گردن تو جلسه اعلام میکنن که بعد از کلی تحقیق، به این نتیجه رسیدند که مرد مورد نظر، علاوه بر قدرت فوقالعاده فیزیکی و مهارتهای رزمی، انگار که یه اعتقادات خاصی داره و فقط توی محلههای مشخص سر و کلهاش پیدا میشه. تا حالا کسی رو نکشته و در طول روز هم دیده نشده.
بتمن از یه سری دارت استفاده میکنه که جنسشون از فلزه و شبیه خفاش تراشیده شدن. هیچکسم دقیق نمیدونه که انگیزش چیه و قراره چیکار کنه درست زمانی که پلیسهای مرکز در حال بررسی رفتار مرد خفاشیان، پولدارای مهم شهر که در واقع همه کارهی گاتهمان، تو عمارت بزرگ شهردار، در حال مهمونی و خوشگذرونیان. رییس پلیس هم با همسرش تو این مراسم شرکت کردن. غیر از اون، خود شهردار، قاضی و دادستان شهر هم حضور دارند و همگی در حال حرف زدن در مورد کمیسر گردن و بتمنان.
بعضیا معتقدند که حضور مردی مثل گردن و نقابداری مثل بتمن برای گاتهم لازمه. وجودشون باعث میشه مردم احساس امنیت کنند و هر چقدر این حسشون بیشتر بشه، سوالای کمتری هم میپرسن. ولی از طرفی هم شهردار گاتهم چندان از این وضعیت راضی نیست و فکر میکنه که این اتفاقات در نهایت به ضررشان تموم میشه. در حالی که شام و شراب و بحث ادامه داره، خارج از عمارت شهردار، بتمن ، پشت ساختمون ایستاده و منتظر یه وقت مناسبه. بتمن داره به حرفاشون گوش میده و با خودش فکر میکنه: «دیگه وقت جدی شدنه. تو این چند وقته هم لباسم و امتحان کردم، هم تمام اسلحهها رو. دارن در مورد گردن حرف میزنن. اسمش زیاد میشنوم به نظر میاد آدمای بد شهر ازش متنفرن. شاید بهتر باشه ببینمش، ولی الان، یه کار دیگه دارم.»
بتمن یه نارنجک دودزا به داخل ساختمون پرتاب میکنه. صدای شکستن پنجره و بعد هم انفجار نارنجک، ضیافت شام رو بهم میریزه و همه شروع به فریاد زدن میکنن. دود همه جا رو گرفته و چراغها هم یهو خاموش میشن. صدای انفجار دیگهای شنیده میشه و قسمتی از دیوار سالن فرو میریزه. چند ثانیه بعد، بتمن از شکاف دیوار وارد سالن میشه. همه ترسیدن و به دیوارها چسبیدن. بتمن پشت دود سیاه رنگ ایستاده. سایهی ترسناکش روی دیوار و سقف افتاده. خانمها و آقایان، دیگه فکر کنم به اندازهی کافی خورده باشین. ثروت گاتهم، وجود گاتهم، زندگی گاتهم. دیگه باید سیر شده باشین. دیگه قرار نیست شکماتون بیشتر از این پر بشه. از همین لحظه به بعد، هیچ کدومتون، هرگز در امنیت نخواهید بود.
فردای روز بعد به تمام نیروهای پلیس، گارد ویژه و ارتش دستور داده میشه که همه چیز رو کنار بذارن و بتمن دستگیرکنن. گردن هر کاری که به فکرش میرسه برای دستگیری بتمن انجام میده. تله میذاره. صحنهی تجاوز و دزدی ساختگی اجرا میکنه. ولی انگار مرد نقابدار باهوشتر از این حرفاست. گردن به یکی شک داره. به تنها مرد قانون درستکار شهر، هاربیدنت. گردن به ملاقات هاروی میره ولی هاروی، برای تمام شبهایی که بتمن داشته خرابکاری میکرده، یه شاهد داشته و گردن نمیتونه شکش رو به یقین تبدیل کنه ولی گردان از یه چیزی خبر نداره. اونم اینه که هاربین شاید بتمن نباشه؛ ولی با بتمن همکاری میکنه و هر پروندهای که لازم باشه در اختیارش میذاره. گردن و کارگاه جدید، سارا، تو ماشین نشستن دارن احتمالات رو بررسی میکنن. گردن هنوز به هاربی شک داره ولی از طرفی به نظر میاد بتمن کلی وسیله و تجهیزات داره که باهاشون تونسته بره دنبال کلهگندههای شهر. گردان فکر میکنه بتمن هرکی که باشه، یا خیلی پولداره، یا یه سرمایهدار بزرگ پشتشه.
از طرفی هاربیدنت به نظر نمیاد قدرت فیزیکی خاصی داشته باشه. سارا حرف گردن رو قطع میکنه. سارا فکر میکنه فقط یه نفر میتونه همهی این خصوصیات رو با هم داشته باشه. اونم بروس وینه. پولدارترین مرد گاتهم، که پدر و مادرش رو تو کوچههای تاریک همین شهر از دست داده. پس انگیزه هم داره. گردن به فکر فرو میره. شاید بتمن پیدا کرده باشه. گردون خوشحال ماشین روشن میکنه که راه بیفته. همون موقع یه کامیون با سرعت از کنارش رد میشه. به نظر میاد راننده بیهوش شده و کنترل ماشین از دستش خارج شده. کامیون داره با سرعت به سمت پیادهرو میره .جایی که یه زن پیر بیتوجه به اطرافش داره قدم میزنه. همون موقع، بتمن از راه میرسه و جون پیرزن رو نجات میده. کامیون به تیر چراغ برق میخوره و متوقف میشه. سارا از ماشین پلیس پیاده میشه و جلوی بتمن میگیره ولی بتمن اسلحه سارا و ازش میگیره و به داخل یه ساختمون متروکه فرار میکنه.
چیزی نمیگذره که کل گارد ویژه، ساختمون و محاصره میکنن. چندتا هلیکوپتر بالای سر ساختمون به پرواز درمیاد. گردن سعی میکنه جلوی گارد ویژه رو بگیره ولی اونا میگن از بالا دستور گرفتن و از گردن میخوان که دخالت نکنه. گارد چندتا نارنجک بزرگ به داخل ساختمون پرتاب میکنند و ساختمون منفجر میشه. بتمن زخمیشده. ساختمون در حال سوختنه و بتمن اون تو گیرافتاده. کل گارد وارد ساختمون میشن و با هر صدایی که میشنون شروع به تیراندازی میکنن. بتمن حالا تنها زخمی تو آتش گیر افتاده و راه فراری هم نداره.
فصل سوم، آسمون سیاه رنگ. "همه چی داره روی سرم خراب میشه. پلهها و دیوارها دارن تبدیل به خاکستر میشن. من، دارم سقوط میکنم" بتمن داره سقوط میکنه. همه جا آتیش گرفته کمربند پر از نارنجکش رو باز میکنه که آتیش منفجرشون نکنه. محکم روی پایینترین سطح ساختمون میفته. پاش به شدت زخمی شده ولی با اینکه خونریزی داره، راه میافته تو تاریکی یه دریچه پیدا میکنه که به این زیرزمین مخفی راه داره. صدای انفجار تو کل شهر پخش شده. سلینا و دختر نوجوون متوجه صدا شدن و از تو اخبار فهمیدن که بتمن داخل ساختمون در حال سوختنه. حالا هر دو روبروی همون ساختمون ایستادن. البته تنها نیستن. جمعیت زیادی منتظر دیدن سرنوشت مرد خفاشیان. خیابون داره شلوغترو شلوغتر میشه. گردن و فرماندهی گارد ویژه در حال دعوا کردنن. گردن از این که مرکز شهر، تبدیل به خط مقدم جبهه شده عصبانیه. ولی فقط این نیست که آزارش میده. مرد خفاشی، جلوی چشمای گردن یه پیرزن و نجات داده.
چند شب پیش، یه محمولهی بزرگ مواد مخدر و تحویل پلیس داده. حالا همهی خلافکارهای شهر ترسیدن. ولی پلیسم ترسیده، شهردارهم ترسیده. این وسط حق با کیه؟ گردن به دور و برش و مردمی که تو سرما و تاریکی ایستادن تا سرنوشت یاغی ماسکدار گاتهم رو نگاه میکنه. مردم نترسیدن. مردم فقط نگرانن. گارد ویژه تو ساختمون و هلیکوپتر از آسمون براشون نور میندازه. همه جا رو میگردن. نیروها کمکم به طبقه پایین میرسند، بدون اینکه اثری از بتمن پیدا کنن. ساختمون دیگه چیزی تا ویرونی کاملش باقی نمونده و گارد هم از اینکه دست خالی برگرده شدیدا میترسه.
بتمن، زیر یکی از راه پلههای نیمه سالم ساختمون پنهان شده. زخم پاش بدتر و بدتر شده و بالاخره جایی رو پیدا کرده که بتونه زخمش رو ببنده و جلوی خونریزی رو بگیره. یه گربه خاکستری کنارش ایستاده و به مرد خفاشی زخمی نگاه میکنه. بتمن بستن زخم رو تموم میکنه و به سمت گربه برمیگرده. همون موقع یه نوار باریک نور رو چشمش میافته. خورشید داره طلوع میکنه. هر چی اسلحه و مهمات داشته تموم شده، و حالا دیگه وقت چندانی هم براش نمونده. مامورا نزدیک میشن. به پلهها میرسن. پلههایی که بتمن زیرش مخفی شده. مامورا شروع به پایین اومدن میکنن. بتمن به دستگاه خیلی کوچیکی که تو کف کفشش جاسازی شده نگاه میکنه. فقط یه راه دیگه داره، و اونم استفاده از دستگاهیه که خودش ساخته و تا حالا هم امتحانش نکرده. دستگاه کوچیکی که صدایی با فرکانس خاص تولید میکنه. صدایی که فقط خفاشهای زیرزمینی عمارت وین میشنون، و عکسالعمل نشون میدن .
بتمن دکمه قرمز رنگ دستگاه رو میزنه .اگه صدا به خفاشا برسه فقط چند دقیقه زمان لازمه تا خودشون و به بتمن برسونن. مامورای گارد ویژه دیگه از گشتن خسته شدن و دارن بیهدف و پشت سرهم تیراندازی میکنن. بتمن دیگه نمیتونه اونجا بمونه و با سرعت بیرون میاد. بتمن پشت یکی از ستونها پنهان میشه. مامورا به ستون تیراندازی میکنن. پشت سرهم و بدون وقفه. تا اینکه ستون قطور ساختمون به جایی میرسه که بتمن با یه لگد، از وسط خوردش میکنه و قسمتی از سقف، رو سر مامورا فرومیریزه.
جنگ تن به تن شروع میشه. حالا بتمن با هر ماموری که سالم بوده در حال مبارزه است. در حالی که به شدت هم زخمی شده. بتمن یکی از ماموران رو بلند میکنه و به سمت دیوار پرتاب میکنه. دیوار خرد میشه و مامور میوفته وسط خیابون. مردم شروع به تشویق کردن و فریاد زدن میکنن. گردن به این صحنه خیره میشه. امشب بتمن دیگه تبدیل به یک قهرمان شده. صدای تشویق مردم تو صدای عجیب آسمون گم میشه. مردم کمکم ساکت میشن و همه به آسمون نگاه میکنن. انگار هزاران مرد و زن تو آسمون در حال جیغ زدنن. جیغهایی که هی نزدیکتر و نزدیکتر میشن، تا این که مردم متوجه لکه بزرگ سیاه رنگی میشن، که داره بهشون نزدیک میشه. یه گلهی بزرگ از خفاش. خفاشا به مردم میرسن و ارتفاعشان کم میشه. همه جا سیاه میشه. مردم همه میخوابن روی زمین. هیچکس نه چیزی میبینه و نه میتونه تکون بخوره .خفاشا با صدای بلند به سمت سوراخ روی دیوار طبقه اول ساختمان میرن. منبع صدایی که میشنون همونجا و در حال جنگیدن با مامورای گارد ویژهست.
خفاشها نزدیک میشن و ناگهان صدها خفاش سیاه رنگ تو کل اتاق جمع میشن .صدای جیغ مامورا حتی شنیده هم نمیشه. خفاشا دور تا دور بتمن رو گرفتن و شوالیهی تاریکی کاملا استتار شده. بتمن، با محافظی از خفاش از ساختمان خارج میشه. سوار موتور یکی از پلیسا میشه و با سرعت از ساختمون دور میشه. قائله تموم میشه و شهر تو سکوتی عجیب فرو میره. مردم خوشحال به خونههاشون برمیگردن. حالا دیگه هیچ کس نیست که بتمن رو نشناسه، کسی نیست که بهش فکر نکنه. حتی کمیسر گردن، تو نور مهتاب، روی تختش نشسته و در حالی که باربارا چیزی به فارق شدنش نمونده، داره به مردی فکر میکنه که به نظر، از هر پلیس و ماموری، درستکارتره.
بعد از اون شب، سلینا هم تصمیم میگیره که دیگه به شغل قبلی ادامه نده. نه خودش نه اون دوست نوجوانش. اونا خونشون رو عوض میکنن و سلینا هم برای کار جدیدش، یه یونیفرم تازه تهیه میکنه. یه لباس سیاه و بلند، مثل لباس بتمن. با دو تا فرق بزرگ. لباس سلینا به جای بال، دم داره و نقابش یه خفاش نیست، یه گربهست. یه گربه با پنجولهای خیلی تیز. گردن و سارا، همون همکار کارگاهش، تو ایستگاه پلیس نشستن و هنوز دارن در مورد هویت واقعی بتمن حرفمیزنن. طبق تحقیقاتشون، بروسوین این چند هفته رو تو کوههای سوییس در حال اسکی سواری بوده. ولی نکتهی مشکوک اینه که آلفرد، به گردن گفته که آقای وین نمیتونن وقت ملاقات بدن؛ چون یه دست و پاشون توی سقوط سخت از کوه شکسته.
سارا فکر میکنه این بهترین بهانه برای پنهان کردن زخمهای یه مرد ماسک داره. سارا و گردن از ایستگاه پلیس بیرون میان و تصمیم میگیرن که باهم یه قهوه بخورن. کنار سارا بودن گردون رو خوشحال میکنه و براش مهم نیست که باید پیش همسرش باربارا برگرده. سارا و گردن، بعد از خوردن قهوهشون شروع به قدم زدن تو خیابونای تاریک گاتهم میکنن و در نهایت بدون هیچ حرفی و تو لحظهای که باید از هم جدا بشن، همدیگرو میبوسن.
گردن به خونه برمیگرده با ترس و عذابوجدان. "همه چیز این شهر ترسناکه. واسه همینم ازش متنفرم. حالا از خودم هم متنفرم. باربارا همیشه کنار من بود و من؛ من چرا نمیتونم به سارا فکر نکنم؟ و یا به اون بتمن، مرد مجرمی که باید دستگیرش کنم. مرد مجرمی که جون مردم و حتی گربهها رو نجات میده. دزدی هم نمیکنه. ولی من باید دستگیرش کنم. به همین سادگی.
فصل چهارم، رفیق روزهای سخت. با حملهی بتمن به محمولهی مواد مخدر، گردن به اندازهی کافی مدرک برای دستگیر کردن یکی از کلهگندههای قاچاق گاتهم رو پیدا کرده. مردی به نام اسکیورز. دستگیری اسکیبرز تو تمام روزنامهها و برنامههای تلویزیونی پخش شده، و کمیسر گردن از قبل هم معروفتر و محبوبتر شده. ولی تنها چیزی که گردن احساس میکنه، غمه. یه غم سنگین و بزرگ. گردن و سارا تو یه رستوران کوچیک نشستن. گردن میگه که باید رابطشون رو قطع کنن. سارا هم میدونه که چارهای غیر از این ندارن و به گردن میگه که تقاضای انتقالی داده.
گرون به ایستگاه پلیس برمیگرده و در کمال ناباوری، میفهمه که برای اسکیورز_ همون قاچاقچیه_ وثیقه گذاشتن و هاربیدنت هم هیچ مقاومتی نکرده. اسکیورز تو اتاق یک هتل بزرگ و مجلل فرستاده شده و خوشحال از آزادی در حال مصرف مواد مخدره. کلهگندههای شهر، از ترس شهادتش براش وثیقه گذاشتن. رئیس پلیس کسی بود که بیشتر از هر کسی از شهادت اسکیورز میترسید. اسکیورز به راحتی میتونست فلس و رئیس پلیس رو لو بده وبه اندازهی کافی هم مدرک داشت. البته دیگه فرقی نمیکرد. به نظر میومد امنیتش تضمین شدست و دیگه کسی قرار نیست مزاحمش بشه .
اسکیورز غرق در خیالپردازی برای آینده پر از امنیتشه که یهو یه خفاش بزرگ از پنجره وارد میشه و خودش رو روی اسکیورز میندازه. اسکیورز نه میتونه تکون بخوره و نه فریاد بزنه. از ترس به گریه افتاده. بتمن به صورتش نزدیک میشه مستقیم به چشماش نگاه میکنه "تو نه میتونی از دست من فرار کنی و نه به من آسیبی بزنی. ولی من یه چیزی دارم که امشب میخوام با تو شریک بشم درد اسکیورز. میخوام قسمتی از دردی که میکشم رو با تو شریک بشم. گردن پشت میزش نشسته که یهو سر و کلهی اسکیورز پیدا میشه. اسکیورز اومده که داوطلبانه علیه کارگاه فلس شهادت بده. و این بار حتی وثیقه هم منصرفش نمیکنه. رییس وقتی همه چی رو میفهمه که دیگه فلس دستگیر شده و پرونده فساد پلیس به جریان افتاده. گردن تو اتاق رییس نشسته و داره داد و بیداداش و تحمل میکنه.
رئیس میگه نباید به گردان اعتماد میکرده، وقتی دقیقا به خاطر یه همچین اتفاقی از شیکاگو بیرونش کرده بودن. رییس، گردن رو یه خیانتکار میدونه که به همهی همکاراش پشت میکنه و براشون دسیسه میچینه. رییس خیلی عصبانیه. و اینکه همهی خبرها پر شده از اسم گردن، بیشترم کفریش کرده. رییس به گردان میگه که شاید همهی روزنامهها الان پشت باشن و کل شهر برات هورا بکشند، ولی یه کم فکر کن اگه چیزایی که ما بدونیم و بدونن چی؟ اونوقت هنوز دوست دارن؟ باربارا چی؟ یا حتی بچه. بچهی به دنیا نیومدهات. بوی تهدید میاد و گردن سکوت میکنه. رییس یه عکس میذاره جلوش و میگه: «هیچکس به خوبی من تو رو نمیشناسه گردن.» گردن به عکس نگاه میکنه. عکس خودش و سارا. فردای روز بعد، گردن در حال آماده شدن برای کاره که تلفن خونه زنگ میزنه.
آلفرده. از عمارت وین و بهش میگه که جناب بروس وین آمادگی دیدار با گردان رو داره. گردن تصمیم میگیره باربارا، یعنی همسرش رو هم با خودش ببره.عمارت وین سرزمین ناشناختهای از گاتهمه که شاید شانس دیدنش برای آدمای معمولی، فقط یه بار اتفاق بیفته. گردن و باربارا وارد عمارت میشن. عمارتی که بیشتر شبیه یک قصر قدیمی و پر رمز و رازه. بروس به استقبالشون میاد. بار لیوان پر از مشروب. بروس مث یه مرد لاابالی تمام عیار جلوی خانم و آقای گردن میشینه و از سفرهای خارج و مستکردن ها و اسکی کردن هاش میگه. بعد هم برای هر شبی که بتمن تو عملیات بوده، یه بهانهای دقیق به گردن میده و خیلی خونسرد به گردن میفهمونه که سراغ آدم درستی نیومده.
گردن و باربارا تو سکوت به سمت خونه برمیگردن. عمارت وین چندان هم برای باربارا جذابیت نداشته و کمی هم عصبیش کرده. باربارا به گردن میگه که بروس بیشتر یه انگله تا خفاش. گردن میخنده و جواب میده که شاید برای اینکه راز به اون بزرگی رو مخفی کنه، مجبور باشه مث یه انگل زندگی کنه. گردن یاد راز خودش میفته و این که خودشم داره به یه انگل تبدیل میشه. گردن ماشین رو نگه میداره و به باربارا نگاه میکنه. "یه چیزی هست که تو باید بدونی..."
حالا که باربارا همه چی و فهمیده، گردنم دیگه بدون ترسه شروع به بازجویی از فلس میکنه. هنوز مدرکی وجود نداره که ثابت کنه رییس پلیس تو فساد دخالت داره و فلس متهم درجه اول پرونده است. ولی حرفی نمیزنه. هزارتا وکیل دور و برش و گرفتن. ولی نه گردن تسلیم میشه و نه هاربیدنت. گردن حالا همه چی براش مهمتر هم شده. پسرش به دنیا اومده و اون باید هر کاری که میتونه بکنه تا گاتهم، تبدیل به شهری برای زندگی بشه.
ولی یه طرف دیگه شهر، بتمن دیگه بیخیال فلس و رئیسش شده. بتمن شکار بزرگتری داره. شهردار و برادرزادهاش تو عمارت شهردار به شنای شبانه مشغولند و دارن با هم حرف میزنن. برادرزادهی شهردار، پسر قلچماقیه به نام جانی. جانی هر کاری که داییش بگه رو انجام میده و بیشترم تو بخش ناپدید کردن انسانها مشغوله. و خب این بار یه چند نفری هستند که موی دماغ دایی جان شدن. جانی به داییش میگه که فقط اسم بده و جنازه تحویل بگیر. دایی جان، یا همون شهردار هم جواب میده که این بار جنازه نمیخواد. جنازه وجههی خوبی نداره. اونم نزدیک انتخابات. دایی ادامه میده که جانی، باید یه نفر رو بترسونه. بتمن، شدیدا تمرکز کرده تا اسم اون یه نفر بشنوه. اما حرف شهردار، به خاطر سر و صدای ناگهانی نگهبانا قطع میشه. شهردار با کلی مامور وارد باغ عمارت میشن و میبینن که یه زن، تو لباس یک گربه سیاه رنگ، در حال کتک زدن نگهبانهاست.
سلینا که دیگه شده کتوومن، چند شبی بود که با لباس تازش مشغول دزدی از کلهگندهها بود. ولی امشب جای اشتباهی رو انتخاب کرده بود. تعداد افراد زیادن و کتوومن یکم ترسیده. داره به شدت میجنگه ولی راه فراری نداره. تا اینکه یهو همهی نگهبانا بیهوش روی زمین میافتند و گردن همشونم یه دارت خفاشی شکله، مثل همونایی که بتمن داشت. سلینا دور و برش نگاه میکنه و چشمش به بتمن میفته که تو تاریکی رو پشت بوم وایساده. "دیگه وقت من و تلف نکن" بتمن این رو میگه و غیبش میزنه. بروس برمیگرده خونه. دیگه هوا روشنه. تو خونه نشسته و داره صدای ضبط شده شهردار و جانی رو گوش میکنه.
قرار نیست کسی کشته بشه، ولی قراره یکی بترسه. خیلی بد تهدید بشه و بترسه. بروس یهو از جا میپره و به سمت موتورش میره. هوا روشنه و این بار تا شب نمیتونه صبر کنه. این بار خود بروس وینه که باید دست به کار بشه. گردن پسر کوچولوش رو بغل کرده و داره سعی میکنه آرومش کنه تا باربارا بیدار نشه. ولی تلفن خونه مثل همیشه زنگ میزنه و نقشههاش رو نقش بر آب میکنه. رییس پلیس از گردون میخواد که سریع خودش و به ایستگاه برسونه. گردان آماده میشه و سریع سوار ماشینش میشه هنوز چندان از خونه دور نشده که یه موتور سوار رو میبینه که با سرعت وارد کوچهی محل زندگیش میشه. یه موتور بزرگ که نمیتونه برای هر کسی باشه. گردن شک میکنه و سریع به سمت خونه برمیگرده. گردن وارد پارکینگ خونش میشه ولی به جای موتورسوار، دو تا مرد رو میبینه که دارن باربارا به زور سوار یک ماشین میکنن. داخل ماشین مرد دیگهای نشسته که ما به اسم جانی میشناسیمش.
جانی، که پسر گریان گردن و بغلش گرفته، از تو ماشین فریاد میزنه که بهتره گردن جلو نیاد وگرنه خانوادهاش رو از دست میده. گردن میدونه که اگه بذاره اون زن و بچهاش ببرن، دیگه پیداشون نمیکنه. گردن به مردی که سر باربارا رو هدف گرفته شلیک میکنه. مرد روی زمین میافته و باربارا به سمت گردن فرار میکنه. جای که از شجاعت بردار شوکه شده به همکارش دستور میده که سوار شه، و اونجا رو ترک کنن. ماشین حرکت میکنه. گردن سوار ماشین خودش میشه و دنبالشون راه میفته. باربارا وسط پارکینگ تنها میمونه. مرد موتورسواری بهش نزدیک میشه. باربارا جیغ میزنه و کمک میخواد. مرد به باربارا نگاه میکنه و میگه: «من پسرتون و برمیگردونم خانم گردن. بهتون قول میدم.»
بعد هم با سرعت عجیبی غیبش میزنه. ماشین گردن و جان روی پل بالای رودخانه به هم میرسن. جیمز به سمت راننده ماشین جانی شلیک میکنه. ماشین جانی به نردههای پل اصابت میکنه و متوقف میشه. گردن میره که پسرش رو از ماشین بیرون بیاره ولی جانی بچه بغل بهش حمله میکنه. جانی گردن و به نردهها میکوبه و با چاقو بهش حمله میکنه. گردن داره سقوط میکنه .جانی خیلی قویتر از گردنه. نوزاد بیچاره لای دستهای قدرتمند جانی داره خرد میشه. تا اینکه جانی، در حالی که میخواد یه چاقو رو تو بدن گردن فرو کنه، بچه از لای دستاش لیز میخوره و به سمت رودخونه سقوط میکنه. گردن و جانی هل میشن و هر دو از روی پل پرتاب میشن. گردن خودش و به کنار رودخونه میرسونهش عینک شکسته و همه چی رو خیلی تار میبینه. مردی جلوش وایساده. مردی که سر تا پا سیاه پوشیده و نوزاد کوچولوهم تو دستشه. گردن پسرش بغل میکنه و از مرد سیاه پوش تشکر میکنه. بعد، چند ثانیه سکوت میکنه و میگه: «من بدون عینک تقریبا کورم. از اینجا برو تا کسی ندیدتت.» مرد سیاهپوش لبخند میزنه و دور میشه.
"برخلاف انتظارم، همکار قدیمیت، کارگاه فلس خیلی باهوش از آب دراومد. فلس یه دفتر داشت از تمام قرارها و حرفهایی که با رییس پلیس زدهبود. حالا خود رییس هم جزو متهمین ردیف اوله. ولی راستش خیلی خونسرد و متین بود. نمیدونم پشتش به کی گرمه. اونم حالا که حتی شهردار هم مجبور شد استعفا بده. هاربیدنت شبانه روز داره کار میکنه و تو همشون پشت میلهها خیالش راحت نمیشه. شهردار جدید از قبلی هم بدتره ولی مهم نیست. همین که مجبور به انتخاب جایگزین شدن یعنی تغییر داره شروع میشه. اگه از خودم و کارم بپرسیم باید بگم که وحشت هیچ وقت دست از سر من و این شهر برنمیداره. مرد ترسناکی پیدا شده که تهدید کرده که میخواد آب کل شهر رو آلوده کنه. اسم خودش رو گذاشته جوکر. البته من یه رفیق دارم که فکر کنم میتونه کمک کنه. دیگه کم کم باید پیداش بشه." گردن بالای پشت بوم ایستگاه پلیس ایستاده .برف شدیدی میباره. گردن پیپش رو روشن میکنه و به آسمان سیاه رنگ گاتهم خیره میشه.
داستان اولین حضور بتمن تو شهر گاتهم رو با هم شنیدیم. ولی تو این داستان، و البته همینطور ریبوتهای دیگهی اولین حضور بتمن، چیزی در مورد اینکه بتمن چجوری بتمن شد، یعنی چجوری اینقد قوی شد، یا کلا هر قدرت دیگهای چه فیزیکی و چه علمی رو از کجا آورده بود نمیگن. تو داستانای دیگهاش میگن. مثلا با استفاده از فلاشبک و اینجور چیزا. ولی من تو این بخش خیلی مختصر میخوام براتون تعریف کنم. فقط این بگم، که من هر چی که تو کتابا هست رو میگم. کاری ندارم که تو فیلم یا سریال چی نشون داده شده. اونا هم ممکنه از روی کمیک باشه، و هم تخیل مستقر نویسنده و کارگردان. پس اینجا کلا سینما رو فراموش کنین.
اولین باری که به طور واضح در مورد تمرینهای بروس وین برای تبدیل شدن به بتمن نوشته شد، مربوط بود به شمارهی دویست و بیست و شیش دتکتیوکمیکس. تو اون داستان ما یه بروس ویسن ده دوازده ساله رو میبینیم، که خانوادهاش رو مدتی از دست داده و تصمیم داره که وقتی بزرگ شد با جرم و جنایت بجنگه. البته قانونی. یعنی آرزوش اینه که پلیس بشه .اون زمان یه کارگاه تو گاتهم وجود داشت، که همهی جنایتکارا ازش میترسیدند. مردی به نام هریس. کارگاه هریس معمولا کارش رو تکی انجام میداد و میرفت دنبال شورای متفکر و خوش خلاف. بروس نوجوون تو روزنامه داستانش رو دنبال میکرد و خلاصه مرید آقای هریس شده بود. بروس میوفته دنبال آقای هریس. یه حالت استاکرطور. ولی برای اینکه لو نره، واسه خودش یه لباس درست میکنه. یه لباس سبز و قرمز و زرد، که ما با لباس رابین میشناسیمش. که حالا گویا واسه بچگی بروس بوده و بروس هم بعدها، به هرکی قرار بوده رابین باشه قرضش میده.
حالا این کارگاه هریس یه بار متوجه کوچولوی نقابدار میشه و قبول میکنه که بهش آموزش بده. هریس زنده نمیمونه تا شوالیه تاریکی گاتهم رو ،ببینه ولی به عنوان اولین مربی بروس، راه و روش هوشمندانه کشف جرم و مجرمش به وسیلهی بتمن ادامه پیدا میکنه. اسم رابین هم ایشون انتخاب میکنه. چون رنگ لباس بروز اون یاد رابین رد ورست، که یه پرندهی کوچیکه مینداخته. یه پرندس شبیه گنجیشک. داستان بعدی که یه کم از گذشته بتمن رو مشخص میکنه، مربوط میشه به کمیک آنتولد لجند اف بتمن. که سال هزار و نهصد و هشتاد چاپ شده. تو اون داستان، علاوه بر نشان دادن دوبارهی هریس، بروس به چند تا دانشگاه مختلف هم میره.
روی جرمشناسی میخونه، علوم روانشناسی میخونه، در نهایت هم میره دانشکدهی حقوق. تا اینجا بروس هر چی یاد گرفته تو خود گاتهم بوده. تا این که نویسندهای به اسم سم، که نویسنده فیلم بتمن تیمبرتون بود، بعد از موفقیت فیلم، به دیسی دعوت میشه. اینجوری شد که تو شمارهی پونصد و پنجاه و نه دتکتیو کامیس از قصههای جدید گذشتهی شوالیه تاریکی، رونمایی شد. تو این داستان، بروس سالهای زیادی از گاتهم میره و هیچ کس هیچ خبری ازش نداشته. بروس وارد هر کاری که لازم بوده میشه. وارد گنگهای خلافکار آسیای شرقی، گروههای متعصب خاورمیانه، قاچاق اسلحه و کلا هر چیزی که بهش یه آگاهی از دنیا و ذهن یه شرور رو میداده تجربه میکنه.
از طرفی، تو این سفرها با چند نفر آشنا میشه و مدت زیادی به عنوان شاگرد کنارشون میمونه .اولیش مردی بوده به نام چوچین لی که یه مانک اهل تبت بوده و به بروس راه مبارزه و تحمل درد و زجر و کلا تحمل و صبر و اینا یاد میده. یه جورایی پدر برس رو درمیاره. دومی مردی بود به نام هنری دوکارد. یه قاتل پروژهای. یه تک تیرانداز حرفهای. یه شخصیت مثل جیمز باند. بروس کل دنیارو دنبالش میگرده تا بالاخره تو پاریس پیداش میکنه. دیگه شاگردش میشه و از این حرفا. خب اینجا باید یه مسئلهی مهم و بگم. هنری دوکارد با بازی لیام نلسون تو فیلم بتمن ویگینز کریستوفر نولان، همون راس الگر معرفی میشه. راس الگر، که رهبر لیگ سایههاست هویت دیگهای داره و اسمشم هنری دوکارد نیست. راس الگر از دشمنان بتمن اینجا فقط خواستم روشن کنم که ادغام کردن این دو تا شخصیت، خلاقیت کریستوفر نولان بود و تو کمیک اینجوری نیست.
خب تو داستان بعدی که سال هزار و نهصد و هشتاد و نه چاپ میشه، زوجی معرفی میشن به نام مینا و اورلیوس؛ که تو اتریش زندگی میکردن و خیلی زیاد هم دانشمند بودن. بروس هر چی در مورد تکنولوژی ساخت دیوایسهای خفن میدونسته، مدیون این زوج بوده. آخرین نفر هم میشه لیدی شیوا، که واسه خودش یه شخصیت مستقل داره و جدای از بتمن خلق شده و شخصیتش هم مثل کتوومن هم خونه و هم بده. البته خیلی حرفهایتر و آدم کشتر. بروس اصول مبارزه رزمی و حرکات نرم و ترسناک رو از شیوا یاد میگیره. یه مجموعهای از همهی این چیزایی که الان گفتم رو تو فیلم بتمن ویگینز نولان میبینیم. البته با شخصیتهای کمتر ولی میشه گفت بهترین پرداخت رو داشته به این موضوع .حالا سراغ فیلما هم میرم. خوشبختانه هر چی از بتمن بنویسم و بگم باز یه چیزایی میمونه که باید بگم.
سینما، تلویزیون، انیمیشن و بازیهای ویدیویی، تا جایی که تونستن از بتمن و داستاناش استفاده کردن. حتی اگه خیلی اختصاصی سراغ شوالیهی تاریکی نرفته باشن، بیخیال گاتهم و شخصیتاش نشدن. واقعاهم جذابن دیگه! یعنی بهتره بگم که نصف راه جذابیت و فروش و خودشون رفتن. از سال هزار و نهصد و شصت و شیش شروع میکنم. وقتی اولین فیلم بتمن، به همین نام، و به کارگردانی لزلی اچ مارتینسون اکران شد. فیلم، ماجراجوییهای بتمن و رابین رو نشون میداد. و آدام وست هم بازیگر نقش بتمن بود. فیلم برای طرفدارای بتمن قابل قبول و هیجان انگیز بود.
بعدی در واقع یک مجموعهست؛ شامل چهار تا فیلم که با فیلم بتمن تیمبرتن، و از سال هزار و نهصد و هشتاد و نه شروع شد. البته بازیگرا و کارگردان تو هر فیلم تغییر میکردن. گفتم دیگه، اولش فیلم بتمن تیمبرتون بود. به سال اکران هزار و نهصد و هشتاد و نه. مایکل کیتون نقش بتمن را بازی میکرد و دشمنش هم جوکر بود، با بازی جک نیکل سون. فیلم بعدی، سال هزار و نهصد و نود و دو اکران شد. به نام بتمن ریتنس. کارگردان همون تیمبرتون بود و مایکل کیتون هم همون بتمن. بازیگرای دشمنای بتمن هم یکیشون دنی دویتو، در نقش پنگوین، و کریستوفر واکن، در نقش مکس شرک بود. فیلم داستان جالبی داره و پنگوئنش هم خیلی جذابه.مایکل کیتون هم تو این فیلم میتونه بتمن بودن خودش و یه جورایی تو دل بیننده تهنشین کنه. یعنی دیگه به دل میشینه.
سال بعد، یعنی سال هزار و نهصد و نود و پنج، فیلم بتمن فور اور اکران شد. تیم برتون مایکل کیتون، دیگه از بتمن و داستانش انصراف داده بودند. برای همین فیلم به کارگردانی جول شوماخر، که به تازگی فوت شده خدا رحمتش کنه، و بازی وال کیمر تو نقش بتمن ساخته شد. داستان فیلم، بازنشستگی بتمن رو نشون میداد، که عاشق دختری به نام چیس شده بود. با بازی نیکول کیدمن. ولی متاسفانه، شخصیتی به نام ریدلر که جیم کری بازیاش میکرد، هویت بتمن رو کشف کرد و اینجوری اوضاع به هم ریخت.
شخصیت منفی دیگه فیلم هم تو فیس یا همون هاربیدنت بود، که تامی لی جونز نقشش و بازی میکرد. سال هزار و نهصد و نود و هفت، همون کارگردان، یعنی جول شوماخر، با فیلم بتمن و رابین دوباره برگشت. این بار جورج کلونی نقش بتمن رو بازی میکرد که متاسفانه اصلا بهش نمیومد. و خب وقتی بتمن فیلم بتمن بد باشه، تکلیفش معلومه دیگه. این آخرین فیلم این چهارگانه بود. حالا بریم سروقت کریستوفر نولان و سهگانهی، با همهی وجودم امیدوارم تکرار بشه ی بتمن.
بتمن بیگینز، آغاز یک استاندارد جدید تو فیلمای ابرقهرمانیه. دارک نایت همون استاندارد رو به مرحلهی بالاتر میبره. و دارک نایت رایزز یه پایان فوقالعاده برای سه گانه محسوب میشه. برای من این، که این سه گانه بهترین مجموعه اقتباسی از کتابهای کمیکه اصلا جای بحث نداره. نولان با بتمن بیگینزش تو سال دو هزار و پنج، یه زاویهی ترسناکتر و در عین حال واقعگرا به ژانری که تا اون موقع بیشتر به سمت سرگرمی رفته بود، اضافهکرده. نقش بتمن رو کریستین بل بازی کرده که بینظیره و من شخصا هر بار که میبینمش هیجان زده میشم. غیر از کریستین بل بقیه بازیگرا از گری الدمن تو نقش گردن تا آلفرد مایکل کین، بینظیر بودن. مشکل فقط کیتی هولمز بود تو نقش ریچل، که خوشبختانه تو فیلم بعدی عوضش کردن. استقبال از فیلم، و همینطور فروشش به قدری بود که کمپانی برادران وارنر، نولان رو راضی کرد که ادامه فیلم رو بسازه.
سال دو هزار و هشت، دارکنایت اکران شد. مخاطبین عام و خاص با این که مسلما برای دیدنش هیجان زده بودند، ولی هیچکس انتظار همچین چیزی رو نداشت. دارک نایت یک اثر فوقالعاده بود. یه فیلم سیاهتر، عمیقتر و بهتر از قبلی. اونم بعد از هیاهویی که سر انتخاب هیثلجر برای نقش جکر اتفاق افتاده بود. ولی خب به همگان ثابت شد که چه اشتباهی کرده بودن، و واقعا حیف که خود هیثلجر نبود که تاسف متاسفان رو ببینه. میشه گفت بازی هیثلجر و نقش جوکر و مرگش قبل از اکران فیلم و مهمتر از اون، جایزه اسکاری که گرفت ولی هیچ وقت به دستش نرسید، یکی از غمانگیزترین داستانهای یه هنرمند تو هر عرصهای بوده و هست .به قول بعضیا روحش شاد و هنرش واقعا جاودانه.
علاوه بر هیثلجر و جوکر، یه شخصیت دیگم به فیلم اضافه شده بود. هاروی دنت. همون دادستان درستکار گاتهم، که در نهایت تبدیل شد به ویلنی به نام توفیس. نقش هاروی رو هم آرون اکهارت بازی میکرد، که خیلیم بهش میومد. سال دو هزار و دوازده شد و فیلم سوم، هفت سال بعد از اولین فیلم اکران شد. دارک نایت رایزز داستان فوقالعادهای داشت. ولی متاسفانه یه سری دیتیل تو فیلمنامه مشکل داشت و همین هم نسبت به دو تا فیلم قبلی ضعیف نشونش میداد ولی با این حال، فیلم به اندازه کافی خوب بود که بشه لقب یه پایان باشکوه و بهش داد. البته این و بگم که استاندارد در حد فیلم نولان بود و من الان نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم. ولی بعد از دیدن دارک نایت و جوکرش، آدم انتظاراتش میره بالا دیگه.
بریم سراغ بقیهی فیلمها. اگه یادتون باشه سال دو هزار و سیزده، فیلم من آف استیلِ زک اسنایدر اکران شد. یه ریبوت تازه از سوپرمن، با بازی هنری کویل، که قرار بود بشه اولین مجموعه از دیسی، مثل همونایی که مارول شروع کرده بود. واسه همین، در ادامه و در سال دو هزار و شونزده، فیلمی اکران شد به اسم Batman v Superman، قرار بود بتمن با بازی به بن افلک، یه قهرمان کهنهسوار و دیگه ازسر ما گذشتهای باشه که حالا خیلی از این سوپرمن تازه رسیده لجش گرفته، و فکر میکنه نبودنش بهتر از بودنشه. داستان هم همین بود، ولی متاسفانه فقط همین بود. هیچ چیز دیگهای ندارم از فیلم بگم و برای اینکه به طرفدارش بر نخوره ادامه نمیدم. اگه اصلا طرفداری داشته باشه!
بعدش تو همون سال دو هزار و شونزده، سویسایداسکواد اکران شد. که بتمن فقط تو چند تا صحنهاش حضور داشت و در حال آمادهسازی جاس اسلیگ بود. جاس اسلیگ، میشه گروهی از ابر قهرمانهای دیسی که با هم متحد میشن. مثل اونجرز مارول. جاس اسلیگ تو سال دوهزار و هفده اکران شد و فیلم غیر از بتمن، واندر وومن، سوپرمن، آکوومن، چند نفر دیگم بودن. این دیگه آخرین حضور بتمن و بن افلک تو این مجموعه بود. از اونجایی که واندروومن قراره اکران بشه، احتمالا بقیه شخصیتها به زندگی سینماییشون ادامه بدن ولی دیگه با بتمن کاری ندارن.
من واقعا این فیلما رو دوست نداشتم و خیلی سعی کردم که لحنم رو کنترل کنم، وگرنه خیلی عصبانیتر از این حرفام. با اون بتمناشون! حالا اینا اینجا اضافه کنم که تو فیلم جوکر دو هزار و نوزده، بچگی بروس وین خیلی کوتاه نشون داده میشه. که جوکر هم باهاش حرف میزنه. البته صحنه کشته شدن توماس و مارتا وین هست تو فیلم. ولی من این فیلم رو فیلم بتمن به حساب نمیارم. به نظر من فیلم متعلق به جوکره، پس تو قسمت بعدی در موردش حرف میزنم. قسمت بعدی رو یادتون نره. نکتهی بعدم اینکه حتما تو خبرا شنیدین که فیلم بعدی بتمن، قرار سال دو هزار و بیست و یک اکران بشه. با بازی رابرت پتینسون. من فکر میکنم فیلم خوبیه. نمیدونم چرا ولی بهش امیدوارم. با اینکه بتمناش خیلی عجیبه، ولی به نظر میاد که جالب و چالش برانگیز باشه.
خب، بتمن کلی انیمیشن و سریال و بازی جذاب داره که من هم خیلی دلم میخواد در موردشون حرف بزنم. پس فکر نکنید که داستان فیلم و سریالهای بتمن و هیرولیک جا تموم میشه. نه. هنوز خیلی حرفها هست که میخوام در موردشون بزنم ولی تصمیم گرفتم اینجا نگم. قراره به زودی، ولی یه جای دیگه، یه تحلیل و نقد درست حسابی از همهی بتمنهای به تصویر کشیده شده بشنویم. پس منتظر خبرهای هیجانانگیز باشید.
ابر قهرمان ها از کجا میان؟ قدرتشون و از کجا میارن؟ چی میشه که یه نفر تصمیم میگیره که به شمایل موجود ماسک داری در بیاد، که با جرم و جنایت بجنگه؟ واقعا چی میشه یه نفر تصمیم میگیره که خونه و یا فضای امنش رو ترک کنه؟ یه نقاب بزنه و بره کاری رو انجام بده، که ممکنه به خاطرش دیگه فردا به خونهاش برنگرده. هر ابرقهرمان ماندگاری یه بک استوری داره. یه داستان ریشهای داره. یه داستان پیش زمینه که گاهی میتونه انقدر قوی باشه که تبدیل به یک افسانه بشه. داستانهای پیش زمینه، معمولا بر اساس یک اتفاق تاثیرگذار تعریف میشن. مثلا یه اتفاق عجیب توی آزمایشگاه ارتش. یا تماس و معاشرت با آدم فضاییها و موجودات کهکشانی. معامله با شیطان. نیش یه حشره و حالا کلی چیز دیگه.
اما ما اینجا با یک شخصیت طرفیم که داستان پیش زمینهش، با همهی اینایی که گفتم فرق داره. یه ماجرای دزدی توی خیابون تاریک و خلوت، یهو تبدیل به یک جنایت میشه. قتل پدر مادر یه پسر بچهای نه ده ساله که جلوی چشم به اتفاق میفته. بچهای که تو بهت و ناباوری روی خون داغ والدینش زانو میزنه؛ و در حالی که داره اولین تجربهی درد از دست دادن غم سنگین و ناشناختهی ناشی از مفهومی به نام مرگ رو تجربه میکنه، به خودشو اسم بی جون اونا قول میده که تا وقتی زنده برای پاک کردن خیابونا از همچین جنایتی تلاش کنه. ممکنه بگین این داستان برای ابرقهرمان های دیگه هم اتفاق افتاده. مثلا اسپایدرمن بعد از قتل عموش تبدیل به ابرقهرمان مهربون و محلی نیویورک میشه. یا تبدیل شدن فرانک کسل به پانیشر، بعد از این اتفاق میفته که همسر و دخترش با بیرحمی تمام، تو خونشون کشته میشن. ولی بین اینا و بروس وین کوچولو یه فرق بزرگ هست.
پیتر پارکر قبل از از دست دادن عموش تبدیل به اسپایدرمن شده بود و مرگ عموش، یه جورایی فقط باعث شد که وجدانش به درد بیاد و تصمیم بگیره از قدرتهاش تو راه بهتری استفاده کنه. و فرانک ک هسلم خودش یه تک تیرانداز ارتش بود، یه مامور خیلی مهم و کلیدی، که کلی عملیات عجیب و جاسوسی تو کشورای دیگه اجرا کرده بود. یعنی زندگیش قبل از این اتفاق هم یه زندگی معمولی نبود، و درد و جنگ و آدمکشی زیاد دیده بود. ولی بروس یه بچهی کوچیک بود. بدون هیچ دانشی از مفهوم خشونت و فساد. این که اصلا همچین قولی رو به خودش و والدینش میده، نشونهی بارعظیمیه که اون لحظه و خیلی ناگهانی به شونههاش تحمیل شده بود و از اون به بعد، تلاش بینهایتش برای تبدیل شدن به شوالیه تاریکی، در ادامهی همون عهدیه که تو اون خیابون لعنتی با خودش بسته بود.
حتی میشه گفت که جدای تلخی اون تراژدی در واقع وزن سنگین همون پیمانه که بروس وین رو تبدیل به بتمن میکنه. بتمنی که تو خیلی از کتابها از ته دلش میخواد که یه روز دیگه بتمن نباشه. بتمن هم حتما امید داره که یه روز ماسکش و برداره و به زندگی معمولی برگرده. روزی که به قانون حکومت اعتماد کنه و بدونه که بدون مرد خفاشی هم میشه که هیچ بچهای یه شب همینجوری الکی رو خون پدر و مادرش زانو نزنه. البته بتمن هر چی بزرگتر میشه، کم کم همین امیدش رو هم از دست میده. به هر حال موضوع اینه که این داستان، داستان یک انتقام ساده نیست. مثل چیزی نیست که تو فیلم بتمن تیم برتون دیدیم.
تیم برتون انقدر داستان شخصی کرده که حتی جوکر فیلمش، در واقع همون قاتلیه که تو فیلم، توماس وین پولدار و همسرش رو میکشه. به نظر من این کل هویت بتمن رو زیر سوال میبره. مهم این بود که اون حادثه، تو یکی از کوچههای رندوم شهر و به دست مردی اتفاق بیفته که کارش نتیجهای از فقر و ترس حاکم تو شهر بود. اون اتفاق، نمادی از فساد و بیعدالتی پخش شده تو لابهلای تاریکیهای گاتهم بود. بروس وین به جای فکر کردن به یه انتقام شخصی، تصمیم گرفت که دنبال ریشهی این جنایت بگرده و اون رو بسوزونه. اینه که ابر قهرمان بودن بتمن رو متفاوت و داستانش رو شگفتانگیز میکنه. انتقام واقعا یه حرکت شخصیه. در حالی که به نظر من تصمیم بروس یه جور مجازاته که برای اون اتفاق در نظر میگیره.
بتمن تو یکی از داستانهاش که بالاخره هویت قاتل والدینش میفهمه، خودش میگه که نمیتونم انکار کنم که تصویر اون مرد، همه جا من رو دنبال میکنه. ولی در واقع اون اتفاق، سرنوشت گاتهم رو عوض کرد و چیزی هم که الان برای من مهمه، فقط گاتهمه. خب حالا اگه بخوایم قضیهی مجازات رو کنار بذاریم، بروس وین چه انگیزهی دیگهای میتونه داشته باشه تا زندگیش و ول کنه، و بشه بتمن؟ تو یکی از داستان ها، بروس در حال مرور خاطراتش، پدرش و به یاد میاره. پدری که صاحب امپراتوری وین بود، ولی همه چی رو سپرده بود به دیگران و خودش جراح شده بود. بروس صحنهای به یاد میاره که پدر جراحش، شبانه برای عمل اورژانسی از سمت بیمارستان پیج میشه. بتمن این صحنه رو وقتی به یاد میاره که تو تاریکی شب، با اون شنل و نقابش بالای برج بلندی وایستاده و به صدای گاتهم شلوغ گوش میده.
بتمن از خودش میپرسه: «این دلیلیه که من اینجام؟ من میخوام مثل پدرم باشم؟» و این صحنه تنها جایی نیست که ما میبینیم که بروس وین تلاش میکنه که مثل پدرش باشه. جا پای اون بزاره و با روش خودش کاری کنه که توماس وین بهش افتخار کنه. اینجاست که من میتونم قبول کنم که قضیه شخصیه. توماس وین، تو همون مدت کوتاهی که کنار پسرش بود، بارها از آرزوهای بزرگش برای رسوندن گاتهم، به یه شهر ایدهآل حرف زده بود. ولی توماس، مرد مثبتاندیشی بود. یه پزشک بود که به بیماران کمک میکرد و در عین حال یک سرمایهدار بزرگ بود که هر چی داشت رو تو راحت کردن زندگی شهری مردم خرج میکرد.
ولی بروس، روی دیگهای از این شهر دیده بود و همین هم روشاش برای حفاظت از گاتهم رو متفاوت میکرد. بروس خشونت رو تو کوچه پس کوچههای شهر دیده بود و تصمیم گرفته بود جنگ رو به همون خیابونا بکشونه. از همونجا شروع کنه. از قلب گاتهم. و از همونجا هم ادامه بده .اینجوری یه اطمینان قلبی هم داشت، که چیزی که والدینش ساختن، تو بوی تعفن شهر خفه نمیشه و نمیمیره. اینجوری در واقع بتمن فقط تلاش نمیکنه که فساد رو نابود کنه. داره یه چیز جدید رو هم میسازه. و همین هم مسیرش رو از فرانک کسل پانیشر جدامیکنه.
بتمن قانون داره. و قانونش به شهر امید میده. آدمایی ازش میترسن که باید بترسن. و مردمی بهش امید بستن، که ته قلبشون میدونن که قرار نیست هیچ وقت با دستای بتمن آسیب ببینن. بتمن یا بروس وینی که تنها دلیل نپاشیدن روحیش جلوی جنازهی پدرو مادرش، همون عهدی بود که با خودش بست. به قول آلفرد، نه تنها نمیتونم بروسی رو تصور کنم که این تراژدی براش اتفاق نیفتاده، بلکه حتی بروس عزادار هم برام قابل تصور نیست. منظور آلفرد اینه که بروس برای اینکه از هم نپاشه به جای عزاداری و غرق شدن تو غم، همون لحظه، یه نقطه مرکزی برای خودش انتخاب میکنه. یه چیزی مثل نیروی جاذبه زمین که جلوی معلق شدنش تو درد و بگیره. کاری که مسلما از نظر روانی و روحی کار سلامتی نیست. انسان باید عزاداری کنه ولی به هر حال بروس عزاداری نکرد. اون برای خودش یه هدف انتخاب کرد و برای هدفش همهی زندگیش رو به سفر و آموزش و خطر گذروند.
یه جورایی انگار بروس وین هم همون لحظه با والدینش مرد، و بتمن به دنیا اومد. یعنی اگه اون عهد و پیمان از بروس بگیریم، اون هنوزم یه بچهی شوک زده است که روی خون داغ پدر و مادرش زانوزده. اون لحظه پایان داستان بروس وین بود. پایان شخصیتش. بروس وین از اون به بعد، فقط یه نقاب بود. یه صورتک برای مردی که شبها روی برجهای بلند گاتهم وایمیستاد، و به صدای همهمهی کوچههای پر تلاطم شهر گوش میداد. به همین دلیل هم این قول شکسته نشد. چون قول یه بچهی عزادار نبود. قول یه پارتیزان تازه متولد شده بود. یا بهتر بگم، اولین قانون زیست تازه شروع شده بتمن بود.
نگه داشتن این قول و عمل کردن بهش، اصالت شخصیت بتمنه. هر دشمن و ویلنی که سر و کلهاش پیدا میشه، میدونه که بتمن قرار نیست سست یا عوض بشه. مثل قانونی که برای نکشتن داره. بتمن کسی رو نمیکشه. این رو همه میدونن. و این رو هم میدونن که بتمن تحت هیچ شرایطی قانونش رو زیر پا نمیذاره. در مورد این قانون نکشتن تو قسمتهای بعدی حرف میزنم ولی الان، منظورم اینه که اگه بتمن، همچنان میتونه نمادی از امید برای گاتهم و ترس برای اشرار باشه، برای اینه که سر قولش میمونه. تغییر نمیکنه. توجیه نمیکنه. معامله نمیکنه. و اگه میتونه روانیترین شرورهای دنیا رو بترسونه، فقط واسه اون نقاب سیاه رنگ و صدای غریب و زور بازوش نیست.
بتمن سر حرفش میمونه و همین هم شوالیهی تاریکی رو متفاوت میکنه. متفاوت و فراتر از یه انسان معمولی و مفاهیم فراتر، ناشناختهان. و ناشناختهها، همیشه ترسناک. و البته امید بخش و جذاب .انگار یه قدرت روانی و فلسفی تو وجود این شخصیته، که با گذر زمان بزرگتر و عمیقتر هم میشه. قدرتی که هم میتونه به وجدان انسانی ربط پیدا کنه، و هم نماد اسطورهای داشتهباشه. یه نماد که با وجود تخیلی بودنش، میتونه مخاطب رو دچار تفکرات اخلاقی کنه و کلی سوال به وجود بیاره. میتونه تو رشد باورهای اجتماعی کمک کنه و گاهی اونا رو به چالش بکشه. به قول خود بتمن تو فیلم بتمن بیگینز، "مردم برای بیرون اومدن از این بیتفاوتی و سرخوردگی، نیاز به یک نماد دراماتیک دارند. کاری که بروس وین نمیتونه انجامش بده. بروس وین یک انسان معمولیه که میتونه نادیده گرفته بشه. نابود بشه. اما به عنوان یک نماد، میتونه تبدیل به موجودی فساد ناپذیر بشه. میتونه بتمن بشه. میتونه جاودانه بشه.
چیزی که شنیدین یازدهمین قسمت از پادکست هیرولیک، و بخش اول از چهارگانهی بتمن بود. هیرولیک رو من، فایقه تبریزی، به کمک بردیا برجسته نژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم، نیما رحیمیها انجام داده که همهی لینکهای مربوط به پادکست اونجا در دسترسه. میتونید صفحه و کانال مربوط به پادکست رو تو اینستاگرام، توییتر و تلگرام هم دنبال کنید و اگر حال کردین، اون رو به دوستاتونم معرفی کنین. روزگارتون خوش، فعلا خدافظ.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ظهور قهرمانان
مطلبی دیگر از این انتشارات
وی فور وندتا، پادشاه قرن بیستم( قسمت۱)