روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
هالک باورنکردنی
من همیشه عاشق ساختن عنوانهایی بودم که بتونم توشون از صفت استفاده کنم… مثل مرد عنکبوتی شگفتانگیز یا مثلا چهار خارقالعاده.
وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم که اسم وجه هیولایی بروس بنر(bruce banner) رو بذارم هالک، با خودم گفتم استنلی! این یه چیزی کم داره.
میدونی آخه خیلی گندهتر و قویتر از این بود که فقط اسمش هالک باشه. راستش اگه قرار بود که فقط یک کاراکتر تو اسمش صفت داشته باشه، اتفاقا همین هالک بود.
باورنکردنی و افسانهای تر از یه اسم ساده و یه کلمهای بود. خودشه! "باورنکردنی" هالک باور نکردنی. به خودم گفتم آره استنلی، همینه. و اینجوری بود که هالک باور نکردنی متولد شد. باید اعتراف کنم که هالک از اون قهرمانهای نیست که شما بهش عادت کردید یا انتظارشو دارین.
البته بستگی داره کلمهی قهرمان برای شما چه معنی داشته باشه. بذارین من نظر خودم رو بگم. همه چی از یه فیلم کلاسیک شروع شد به نام فرانکشتاین. من سالها پیش فیلم رو دیدم و همون موقع تو ذهن من قهرمان داستان در واقع خود همون هیولا بود.
قبول دارم که ظاهر ترسناکی داشت ولی عمیقا آدم خوبی بود. هیچ وقت قصد آسیب زدن به کسی نبود، تا اینکه مردم بی مغز و متعصب با چنگک و اسلحه بهش حمله کردن و دست از سرش برنداشتن.
خب اونم بالاخره وحشت کرد و گیج شد و کنترل خودش رو از دست داد. این اولین جرقه برای ایدهی ساختن یک قهرمان هیولایی بود.
موجودی که قلب مهربونی داره و آسیبی به کسی نمیزنه، ولی جامعه دست از سرش برنمیداره و همیشه قصد شکارش رو داره. هالک باورنکردنی ادای دین من به فرانکشتاین بود.
اما برای ساختن یک کاراکتر نمیشد فقط درمورد هیولایی حرف زد که مردم تعقیبش میکنن. این بود که داستان کلاسیک بعدی وارد شد.
روایت فراموش نشدنی دکتر جکیل وآقای هاید ( Dr Jekyll and Mr Hyde). آقای دکتر جکیل یه دانشمند محترم بود که وقتی از داروی دستساز خودش چشید، تبدیل به مردی تاریک و ترسناک شد به نام آقای هاید.
در واقع دکتر جکیل گاهی خودش بود گاهی آقای هاید. اینکه یه مرد عادی به طور مداوم تبدیل بشه به یک هیولای ترسناک، من رو به سمت ایده ساختن شخصیتی برد به نام بروس بنر.
مردی که روح زخمیای داره و با طلسمی ابدی دست و پنجه نرم میکنه. طلسمی به نام هالک که باعث شد اون هیچ وقت نتونه طعم یه زندگی عادی رو بچشه یا عاشق بشه و یا حتی لحظهای روی آرامش رو ببینه.
مبارزهی درونی یک قهرمان که تا ابد ادامه داره و هیچوقتم قرار نیست که تموم بشه.
سلام چیزی که میشنویم قسمت بیست و یکم پادکست هیرولیکه که در مرداد ماه هزار و چهارصد ضبط میشه.
هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانا و کتابهای مصوره. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
خب تو این قسمت میریم سراغ هالک، هالک باورنکردنی.
یکی دیگه از شخصیتهایی که خالقش استنلی بود و تو دوران طلایی مارول سروکلهاش پیدا شد. یه غول سبز و گنده و همه چی خرابکن.
قبلش یه چیزی به بچههای عزیز شنوندهی هیرولیک بگم، من تا جایی که تونستم این داستان رو مناسب برای شما نوشتم، ولی بازم به نظرم اول بزرگترا بشنون بعد اگه اونا صلاح دیدن، شما گوش بدین.
دلم میخواد بدونین که خیلی افتخار میکنم که شنوندهی هیرولیکین. از دستم شاکی نباشید که داستانا رو بزرگونه تعریف میکنم. خود داستانا ماهیتشون بزرگونهست.
خلاصه امیدوارم به صلاحدید بزرگترا این داستان برای شما مناسب باشه که دیگه از دستم دلگیر نباشین. دم شمام گرم.
خب دیگه بریم سراغ داستان امروزمون، غول سبز رنگ و محبوب مارول، هالک باورنکردنی.
من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجستهنژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این قسمت بیست و یکم از پادکست هیرولیک.
تو سال هزار و نهصد و شصت و یک، استنلی و جک کربی شروع کنندهی دورهای بودن که تبدیل شد به دوران طلایی مارول.
این که استنلی و جک کربی کیان و چیکار میکردن رو قبلا تو اپیزودای اسپایدرمن و کاپیتان آمریکا توضیح دادم ولی حالا جلوترازشون حرف میزنم.
این دورهی طلایی با خلق فنتستیک فور (Fantastic Four) که ما تو ایران به اسم چهار شگفتانگیز میشناسیمشون شروع شد.
چهارتا آدم که یهو نیروهای فوق بشری پیدا کرده بودن و خودشون اونقدرا از این اتفاق راضی نبودن، یعنی دوست داشتن همون آدم معمولی میموندن و زندگیشون رو میکردن. واسه همین بیشتر وقتها با هم اختلاف داشتند و گاهی سر همین اختلافا خرابکاری هم به بار میاوردن.
اگه اپیزود اسپایدرمن هیرولیک رو گوش داده باشین، اپیزود پونزدهم، اونجا توضیح دادم که این پردازش به اوضاع درونی و روابط انسانی بین ابر قهرمانا، که ایدهی استنلی بود چجوری یه مارول رو از یه انتشاراتی که داشت به زور جمع و جور میکرد تا زنده بمونه، تبدیل کرد به یک غول سرگرمی.
همین ویژگیها هم تو همون روزهای اول، چهار شگفتانگیز رو تبدیل به یه موفقیت مطلق کرد و استنلی و جک کربی هم دستشون اومد که خوانندهها دنبال چی میگردند، که یکیش تنوعات و شخصیت پردازی ابرقهرمانایی بود که تا اونموقع خیلی خداگونه و قوی و خطاناپذیر جلوه داده شده بودن.
برای همین تصمیم گرفتند که این بار با لحاظ کردن همین موضوع به جای یه تیم ابرقهرمانی، شخصیت جدیدی رو خلق کنند که به جای اینکه یک ابرقهرمان خوش تراش و بینقص باشه، از توش یه هیولای غول پیکر با کلی مشکل و مسئله بیرون بیاد.
یه چیزی که نه میشه بهش گفت قهرمان، نه به طور مطلق هیولا. یه هیولای ابرقهرمان یا یک ابرقهرمان هیولا.
اگه یادتون باشه از قسمت قبلی قرار شد که هیرولیک فقط قصهی ابر قهرمانان نباشه و توش از کتابهای مصور ارزشمند هم تعریف کنم.
اینجوری شد که جناب نارنجی از نشر پرتقال اومد سراغم.
جناب نارنجی هیچ گونه جانوری نداره، هیچ جنسیت مشخصی هم نداره، یعنی درسته که بابای نارنجکه ولی اصلا از رفتاراش معلوم نیست که واقعا زنه یا مرده.
اتفاقا چون هیچ کدوم از اینا رو نداره میشه راحت و بدون قضاوت باهاش دوست شد، از دستش خندید و گاهی با حرفای فلسفیش مدتها به فکر فرو رفت.
جناب نارنجی یکیه عین ما که هر روز با یه سری چالش عجیب و غریب روبرو میشه و مثل خودمون گاهی تصمیماتی میگیره که به عقل جنم نمیرسه. دیدین دیگه، بعضی وقتا فقط خودمون بدونیم چی کار کردیم بهتره.
جناب نارنجی هشتاد تا از داستانهای زندگی خودش و پسرش، نارنجک رو تو یه کتاب مصور به نام جناب نارنجی برامون تعریف کرده.
یکی از معدود کتابهای مصور تالیفی ایران، که علیاکبر زینالعابدین، پژوهشگر و روانشناس کودک و نوجوان نوشتتش و ثریای مختاری هم تصویرگریش کرده.
توی این کتاب کلی از ابعاد داستان توی تصویر اتفاق میفته و به مخاطب جای کشف میده. روی جلد کتاب جناب نارنجی نوشته شده برای هفت سالهها تا هفت هزار سالهها.
راستش از وقتی واسه من فرستادن، جناب نارنجی همهی ذهنم رو به خودش مشغول کرده. خیلی کتاب باحال و خوش رنگ و خوشجلد و از همه مهمتر تاملبرانگیزیه.
مطمئنم جناب نارنجی محبوب دل کودکان و نوجوونای شما میشه و البته یواشکی خودتونم باهاش رفیق میشین. نشر پرتقال بهترین کتابهای جهان رو برای بچههای ایران منتشر میکنه و یکی از اونا کتاب مصور جناب نارنجیه.
یه سر به توضیحات اپیزود بزنین تا با دنیای جناب نارنجی و همینطور نشر پرتقال آشنا بشین. دمتون گرم.
استنلی با اسم اصلی استنلی مارتین لایبر به دنیا اومد.
سال هزار و نهصد و هفده. پدر و مادر استنلی که جک و سریا لایبر بودن. دو تا مهاجر رومانیایی که با خانوادههاشون به آمریکا مهاجرت کرده بودند و اونجا با هم آشنا شده بودن و بعدم ازدواج و تولد استنلی.
تو پرانتز بازم بگم که من همهی اینا رو با جزییات خیلی زیادی تو اپیزود پونزدهم و داستان اسپایدرمن تعریف کردم. اینجا فقط دارم یه یادآوری کوتاه میکنم. گیج نشین و اگه دوست داشتین کامل بشنوید برین اپیزود اسپایدرمن رو گوش بدین.
خب داشتم میگفتم. خانوادهی استنلی خیلی فقیر بودند. بعد از رکود بزرگ اقتصادی آمریکا که از سال هزار و نهصد و بیست و نه شروع شد، اوضاعشون از قبل هم بدتر شد. پدر استنلی بیکاری و بیپولی رو نتونست تحمل کنه و تبدیل شد به یه مرد الکلی و قلدر که زورش فقط به زن و بچه هاش میرسید.
بزرگترین نجات دهندههای استنلی از اون اوضاع کتاب و فیلم بودند. کتابهای ژول ورن و فیلمهای فانتزی و علمی تخیلی، زندگی استنلی را برای چند ساعت از این رو به اون رو میکردن.
استنلی رو میبردن به یه دنیای دیگه. استنلی مجذوب قدرت دنیای سرگرمی شد. دنیایی که داشت تلاش میکرد، حالا درست یا غلط، ذهن مردم رو از جنگ و فقر دور نگه داره و بهشون امید بده.
استنلی با همین عشق بزرگ شد تا اینکه تو سن هفده سالگی به خاطر آشنایی فامیلی با مردی به نام مارتین گودمن وارد صنعت کمیک شد.
مارتین گودمن رییس کمپانی مارول بود. البته مارول اون موقع اسمش تایملی بود، هنوز مارول نشده بود.
استنلی اونجا شد دستیار جو سایمون و جک کربی که واسه اینکه خودش رو نشون بده براشون هر کاری میکرد. قهوه میگرفت، لباس میشست، هرکاری.
جو سایمون و جک کربی، خالقین کاپیتان آمریکا بودند که در مورد هر دوشون تو اپیزود پنجم و داستان کاپیتان آمریکا حسابی حرف زدم.
البته ما با جو سایمون اینجا کاری نداریم. مهم جک کربیه.
برای یادآوری بگم که جک کربی متولد سال هزار و نهصد و هفده بود. جکم از یک خانواده مهاجر فقیر بود.
اونم مثل استنلی خودشو با کتاب و فیلم سرگرم میکرد و علاقهی شدیدیم به نقاشی و انیمیشن داشت. تو نوجوونی هم درس و مدرسه رو ول کرده بود و تو یه شرکت ساخت انیمیشن استخدام شده بود.
چند سال بعد توی مراسم هنری با جو سایمون آشنا شده بود. جو سایمون هم دست جک رو گرفته بود و آورده بود توی تایملی، یا همون مارول.
اونا هر دوشون شدن اصلیترین مهرههای انتشاراتی و تونستن تو یه همکاری جانانه یه کاپیتان آمریکای میهنپرست خلق کنند.
بعدشم استنلی استخدام شد و کارش شد دستیاری همین دونفر.
خلاصه سرتون رو درد نیارم. وقتی استنلی هیجده سالش شد، جو سایمون و جک کربی از مارول یا همون تایمی رفتن و مارتین گودمن هم استنلی بیچارهی تازه کار رو کرد همه کاره. پس استنلی تو هیجده سالگی شد ادیتور مارول.
زمان گذشت و گذشت. جنگ شد. استلی رفت جنگ. بعد که برگشت تایملی شد اطلس. اطلس تقریبا ورشکست شد.
سانسور اومد. کمیکا همه رنگی و آبکی شدنک استنلی بیخیال انتشاراتی شد و رفت واسه خودش کتاب نوشت.
بعد مارتین گودمن اومد گفت بیا برگرد انتشاراتی، من اونجا یه کلاغ دارم که سیگار میکشه. استنلی گول خورد برگشت. بعد دید که عه جک کربی هم برگشته.
خلاصه همهی اینا شد سال هزار و نهصد و شصت.
استنلی دوباره شد ادیتور ارشد و تونست با کمک جک کربی یک تغییر بزرگ تو انتشارات مارول به وجود بیاره. تغییری که تا همین الان هم ادامه داره و مارول رو تبدیل به یک کمپانی شکستناپذیر کرده.
البته همونجوریم که اولش گفتم همه چیز از سال هزار و نهصد و شصت و یک و انتشار چهار شگفتانگیز شروع شد.
بعد از اینکه گروه چهار شگفتانگیز، سال هزار و نهصد و شصت و یک رو تبدیل به یک موفقیت بزرگ برای مارول کرد، استنلی جک کربی تصمیم گرفتند که اینبار برن دنبال یک کاراکتر مستقل.
یعنی دیگه فعلا تیم و گروه رو بذارن کنارو یه تک شخصیت خلق کنن، اما خب سیاستشون عوض شده بود.
تصمیم داشتند که ریسک کنن و برن دنبال شخصیتی که خیلی واضح و تو چشم سوپرهیرو نباشه.
تو ذهن استنلی اینکه مخاطب بتونه با کاراکتر ارتباط برقرار کنه براش مهمتر از این بود که ستایشش کنه، یعنی ترجیح میداد که با شخصیتش همدردی کنند، درکش کنند و وقتی بین دو راهی تصمیمات بزرگ قرار میگیره، بتونند خودشون رو جاش بذارن و سختی اون لحظه رو بفهمن. اینجوری هیجان داستان بیشتر میشد.
مسلما که ابرقهرمان هرجوری که خلق میشد، مخصوصا تو اون دوره، در نهایت تصمیم درست رو میگرفت؛ ولی استنلی از به تصویر کشیدن این کشمکش لذت میبرد و تجربهی چهار شگفتانگیز هم نشون داده بود که خوانندههام لذت میبرن.
استنلی از همون بچگی که عاشق داستان و فیلم بود، کاراکترهای محبوبش رو تو ذهنش نگه میداشت. در واقع اون خصوصیتی که باعث شده بود اون کاراکتر براش خاص باشه رو به خاطرش میسپرد تا یه جایی و یه جوری ازش الهام بگیره.
یکی از اونا شخصیت اصلی داستان فرانکشتاین بود. فرانکشتاین معروفترین اثر مری شلیه که سال هزار و هشتصد و هجده چاپ شده.
تو کتاب دکتری جوان و جاهطلب تصمیم میگیره که یه انسان خلق کنه. میاد انسانش رو از تکههای بدن مردهها میسازه و با نیروی الکتریسیته بهش جون میده.
اما بعد نمیتونه کنترلش کنه، یعنی هیچ ایدهای نداشته باید چیکار کنه .
مردم هم بهشون حمله میکنن و میخوان بسوزوننشون. چون خلق یک موجود زنده رو جهنمی و اهریمنی میدونستن.
داستان تو دوران رمانتیک نوشته شده و خیلی بیشتر از ترسناک بودن، عمق تنهایی بشرو نشون میده.
البته از استنای کتابو نخونده بود و فقط با دیدن فیلمش تو دوران کودکی به شدت تحت تاثیر داستان قرار گرفته بود.
به نظرش هیولایی که دکتر فرانکشتاین ساخته بود که بعدها خود هیولا به فرانکشتاین معروف شد، به هیچ وجه موجودی اهریمنی و ترسناک نبود.
به زبان سادهتر بد نبود. اصلا نمیدونست کیه و چرا بهش زندگی دادن. چشماشو که باز کرده بود با مرد دیوانه و مردمی روبرو شده بود که بی هیچ دلیلی قصد شکنجه و کشتنش رو داشتن .
در واقع اولین چیزی که فهمیده بود این بود که باید برای بقا بجنگه بدون این که بدونه اصلا چرا به دنیا اومده.
خلاصه استنلی فکر کرد میتونه داستانی بنویسه از یه هیولا که ذاتا موجود خوبیه ولی مردم به خاطر ظاهر و رفتارش ازش میترسن و متنفرن و میخوان نابودش کنن.
اما با همهی اینا استنلی فکر کرد که فقط با یه همچین چاشنی نمیشه مردم رو جذب کرد و ازشون خواست که با یه هیولا همزادپنداری کنند. هنوز یه چیزی کم بود.
اون موقع بود که داستان دکتر جکیل و آقای هاید اومد وسط. یه داستان کلاسیک و محبوب و باز هم فراموشنشدنی.
رمان کوتاه مورد عجیب دکتر جکیل و آقای هاید، به قلم رابرت لوییس استیونسون و تو سال هزار و هشتصد و هشتاد و شیش منتشرشد.
تو این کتاب دکتر جکیل به خاطر علاقه زیادش به ابعاد و جنبههای خوب و بد شخصیت انسان، دارویی میسازه که بتونه این دو جنبه رو از هم جدا کنه.
دارو رو هم خودش میخوره و در اثرش شخصیت دیگهای از جنبههای منفی کاراکتر خودش خلق میشه به نام آقای هاید.
دو نفر نمیشه ها. یه نفر که دو شخصیت متفاوت پیدا میکنه. یکی خیلی خوب و یکی هم بد و خبیث که آقای هاید بوده.
دکتر جکیل که کمکم نمیتونه با آقای هاید غلبه کنه در نهایت خودشو میکشه و این تراژدی عمیق تموم میشه.
این رمان یکی از عجیبترین و غنیترین داستانهای دنیاست و البته یکی از قدیمیترین منابع استعاری در مبحث دوگانگی شخصیت انسان.
حالا استنلی این دوتا رو گذاشت کنار هم و نشست با خودش فکر کرد.
چقدر باحال میشه اگه ما یه آدمی داشته باشیم که به یه دلایلی تبدیل به هیولا بشه. تبدیلی که هی تکرار بشه و اون مجبور باشه با دو تا شخصیت زندگی کنه.
اینجوری ما دو تا کاراکتر داریم. یه آدم معمولی که مخاطب میشناستش و میتونه باهاش ارتباط برقرار کنه و یه هیولا که همون مخاطب میدونه که از کجا اومده و باور داره که موجود بدی نیست.
اون روزا هم که زمان جنگ سرد بود و بحث انواع و اقسام بمبهای اتمی و هستهای و اینجور چیزا داغ بود.
استنلی یه چیزی شنیده بود به اسم گاما، بمب گاما. یعنی فقط این عبارتو شنیده بود و اصلا نمیدونست چیه.
بمب که خب میدونست بمب، یعنی منفجر میشه. گاما هم که خب بنظراشعه میاد پس میتونه خطرناک باشه، یعنی اشعهش خطرناک باشه.
همین براش کافی بود. مثل همیشه هم ایدهش رو برداشت و برد مارول و گذاشت کف دست جک کربی.
جگ گربی نشست به فکر کردن برای طراحی هیولایی که استنلی در موردش گفته بود. به نظر جک مردی که تونسته بود از اشعه گاما زنده بمونه، نماد انسانیه که با همهی وجودش برای چیزی که میخواد میجنگه. هر کاری حاضره بکنه تا موقعیتشو تغییر بده و زنده بمونه.
جکی یه همچین تصویری رو یه بار تو خیابون دیده بود. زنی رو دیده بود که برای نجات بچهای که زیر ماشینش گیر کرده بود با .همهی وجودش ماشین رو از روی زمین بلند کرده بود تا بچه رو بیرون بیاره.
چیزی که تو شرایط عادی امکان نداشت، ولی اون زن تو اون لحظه به هیچ چیز دیگهای جز نجات اون بچه فکر نمیکرد. وقت نداشت به این فکر کنه که من زورم نمیرسه یا برم کمک بیارم یا حالا هر چی. خودش دست به کار شده بود.
این تصویر تو ذهن جک حک شده بود و وقتی داشت روی هیولای مشترکش با استنلی کار میکرد، تصمیم گرفت موجودی رو طراحی کنه که وقتی احساساتی میشه هرکاری ممکنه بکنه و اون میتونه نجات دنیا یا نابود کردنش باشه.
استنلی و جک حالا باید یه اسم انتخاب میکردند. اسم برای استنلی خیلی مهم بود. به نظرش تمام کانسپت و شخصیت پردازی قرار بود تو همون یک یا دو کلمه خلاصه بشه و قسمت عظیمی از فروشو به عهده بگیره.
اسم هیولای خلق شده باید میتونست بار ترسناک بودن، غولآسا بودن، بینهایت قدرتمند بودن و حتی قادر به کشتار و ویرانی بودنو به دوش بکشه. تا این که ذهنش رسید به اسم هالک.
هالک به معنی یه بدنهی سنگینه، مثل بدنه کشتی، یه بدنهی نفوذ ناپذیرو قدرتمند. یه چیز غولآسا و غیرقابل حمل.
استنلی همون لحظه تصمیمشو گرفت، هالک. واقعا خوب و ساده بود، ولی خب استنلی عاشق صفت بود.
توصیفی یه کلمهای که یه جورایی به خواننده میگفت که باید انتظار چجور شخصیتی رو داشته باشه و خب هالک مسلما برای خوانندهها باور نکردنی بود.
اینجوری شد که داستان هالک باور نکردنی تو سال هزار و نهصد و شصت و دو و تو شیش سری کمیک با اسم خودش منتشر شد.
هالک باور نکردنی که تو سال هزار و نهصد و شصت و دو وارد بازار کمیک شد، خیلی با چیزی که ما الان میشناسیم متفاوت بود.
داستان اصلی همونی بود که الانم هست. دانشمندی به نام بروس بنر، یکی از بهترینها تو عرصهی فیزیک و گاما و این چیزا، یه بمب گاما برای ارتش آمریکا ساخت که اون موقع درگیر جنگ سرد با روسیه و همچنین کمونیسم بود.
دکتر بروس بنر تو روز تست بمب، به خاطر یه اتفاقی که توی داستان تعریفش میکنم، در معرض اشعه بمب گامای خودش قرار گرفت، اما نمرد و تبدیل به یک هیولا شد به نام هالک.
از اون به بعد بروس بنر گاهی بروس بنر بود و گاهی هالک.
خب این اصلیترین ایدهی خلق هالک بود و تا همین الانم ثابت مونده، ولی گفتم خیلی چیزا تغییر کرده که اولینش رنگ هالکه.
هالک توی جلد اول این سری شیش جلدی خاکستری بود اما چون اون زمان مسئول پرینتر مارول نمیتونست رنگ خاکستری رو خوب دربیاره هالک توی ضفحههای مختلف جلد اول کمرنگ و پررنگ میشد؛ یعنی خاکستری کمرنگ و پررنگ.
استلی شاکی شد گفت آقا این چرا اینجوری این چه وضعشه. مسئول پرینترم گفت نمیشه آقا نمیشه، خاکستری در نمیاد. عوضش کن.
استنلی و جک هم نشستن فکر کردن و رنگ هالک رو کردن سبز که البته یکی از بهترین اتفاقایی بود که برای هالک افتاد. خود استنلی هم بعدا خیلی دوسش داشت.
تا جلد پنجم جک کربی همراه استنلی بود ولی بعدش رفت کنار و یه طراح دیگه به نام استیو دیتکو اومد که ایشونو هم توی اپیزود اسپایدرمن معرفی کردم، اینجا ازش میگذرم.
داستان هالک بعد از این شیش تا جلد کنسل شد ولی خود هالک که از مارول نرفت و تو داستانای دیگه ظاهر شد.
چیزی که مهمه اینه که اون موقع بروس بنر با عصبانی یا احساساتی شدن نبود که تبدیل میشد به هالک. یعنی هالک که عصبانی و غیرقابل کنترل بود ولی علت تبدیل شدن بروس بنر به هالک این نبود.
شاید خیلیاتون ندونید، بروس بنری که ما الان تو کمیکها یا فیلما میبینیم وقتی عصبانی میشه یا به شدت درگیری احساسی پیدا میکنه تبدیل به هالک میشه، ولی اون موقع اینجوری نبود.
با الهام از داستان دکتر جکیل و آقای هاید صبحها بروس بنر بود و شبا هالک.
البته توی جلدهای بعدی همینم تغییر کرد تا اینکه بالاخره تو جلد ششم اثراتی از ایدهی احساسات رو میشه توی داستان دید؛ یعنی ریزه کاریهای داستان داشت همزمان با انتشار پیش میرفت.
البته همهی کاراکترها اینجورین دیگه، هی بهشون ابعاد بیشتری اضافه میشه.
از همون موقع تا الان نویسندههای زیادی روی کاراکترهالک کار کردن.
یکی از اونا نویسندهای بود به نام بیل منتل. یکی از اولین نویسندههایی که تبدیل شدن بروس بنر به هالک رو فراتر از یک انفجار گامایی نشون داد و داستانی نوشت از کودکی بروس بنر تو یه خونهای که بیشتر شبیه به یک کلبه وحشت بود.
از پدر ترسناک و خشن و آزارگر بروس نوشت که تو بچگی اون و مادرش رو اذیت و آزار روانی و فیزیکی میداد.
تو اون داستان بروس برای فرار از ترسهایی که تو گوشه و کنار اون خونه انتظارشو میکشیدن دچار اختلال دو شخصیتی شد.
تو وجود بروس یه خشم و نفرت خاموشی بود که فقط خودش میدونست وجود داره. وقتی در برابر اشعه گاما قرار گرفت، این بعد شخصیتش تو قالب یه هیولای سبز رنگ اومد بیرون.
هیولایی که هم زندگی بروس رو نجات داد و هم تبدیل شد به طلسمی که بروس مجبور بود تا وقتی زندهست باهاش زندگی کنه، که البته زندگی بروس یه جورایی ابدیه چون هالک هیچ وقت نمیذاره بروس بنر بمیره.
بیل منتل این کشمکش درونی بروس بنرو هالک رو آورد به خونهش. از خانوادهش حرف زد، از مقصر بودن خانواده.
مفهوم مقدسی که تا اون موقع به خاطر سانسور نمیشد خیلی در موردش حرف زد.
بعد از این داستان بود که نویسندهها تونستن خیلی بیشتر به بعد روانشناسی بنر و هالک بپردازند، حتی هالک خاکستری رو هم به عنوان نماد دیگری از احساسات انسانی بروس بنر برگردوندند.
تو سال هزار و نهصد و هشتاد، مارول یه داستان دیگه منتشر کرد از دخترخالهی بروس بنر.
جنیفر والتر که یه گنگستری بهش حمله میکنه بعد بروس بنر واسه اینکه نجاتش بده از خون خودش بهش اهدا میکنه و جنیفرهم تبدیل میشه به شی هالک. (she halk)
شی همون ضمیر مونث انگلیسیه.
شی هالک بعد از یه مدت دیگه فقط شی هالک میشه و برنمیگرده تو بدن جنیفر. هر دوشون یه نفرن یعنی کلا تبدیل شده به یه موجود سبز خیلی باهوش و خیلی قدرتمندو دوتا شخصیت ندارن.
قراره به زودی شی هالک رو تو فیلمای ام سی یو ببینیم برای همینم گفتم یه چند جمله معرفیش کنم.
حالا بگذریم. داستانی که من میخوام تو این قسمت تعریف کنم قاطی شدهی سری شش جلدی استنلی و جکه با داستان کودکیای که ویل نوشته.
ولی خب اگه شما دوست دارید که این سری شش جلدی و اولین حضور هالک باور نکردنی تو دنیای کمیک رو داشته باشید میتونید از فروشگاه فانتازیو سفارش بدین.
فانتازیو یه فروشگاه اینترنتیه که خیلی وقته اسپانسر هیرولکه تا جایی که تونسته و میشده کمیکهایی که من تعریف کردم رو چاپ کرده، مثل اسپایدرمن و ویژن که اگه اونارو تهیه کرده باشین دیگه حتما میدونید که با چه کیفیت خوبی چاپ میکنن.
خلاصه شما میتونین که کمیک هالک رو هم از اون جا سفارش بدین.
اگر هم قصد خرید ندارین پیشنهاد من اینه که بازم برین تو توضیحات اپیزود و روی لینکشون یه کلیکی بکنید.
اونجا هم با کمیکهای دیگهای که دارن آشنا میشین و کلا با فروشگاه فانتازیو آشنا میشین. اگه نمیشناسیمش پس یه سر به توضیحات اپیزود بزنین. مثل همیشه دمتون گرم.
خب دیگه بریم داستان هالک که باور نکردنی را با هم بشنویم.
شهر دیتون، ایالت اوهایو. خیلی خیلی سال پیش که میشه حدود اوایل دهه سی میلادی.
تو بخش زایمان بیمارستان مرکزی شهر دیتون، مردی به نام دکتر برایان بنر، یک فیزیکدان اتمی، در حال داد و فریاد سر دکترا و پرستاراست.
برایان بنر یه مرد لاغر و قد بلنده که کت و شلوار زرشکی پوشیده. موهای خاکستری و صورت استخونیش حسابی ترسناکش کردن.
تمام بیمارستان رو گذاشته روی سرش. پرستارا رو میزنه و وسایل بیمارستان و پرت میکنه اینورواونور.
برایان دنبال همسرش میگرده و میخواد بدونه که دکترا چه بلایی سر زن باردارش آوردن.
دکتر از راه میرسه و سعی میکنه به سختی جلوش رو بگیره. برایان بالاخره آروم میشه.
دکتر بهش میگه که همسرش رو بردن اتاق عمل. بچه تو شرایط خوبی نبوده و نمیتونستن طبیعی به دنیا بیارنش.
برایان که دیگه خسته شده به دیوار بیمارستان تکیه میده و میگه "من بهش گفته بودم که این بچه رو نمیخوام، ما حتی واسه خودمونم وقت نداریم."
دکتر بیتوجه به حرفهای برایان ادامه میده که عمل خیلی خطرناکه و برای اینکه بتونن بچه رو نجات بدن اما برایان بنر حرف دکتر رو با یک فریاد بلند قطع میکنه.
برایان فریاد میزنه که اون اهمیتی به جون بچه نمیده. اونا باید همسرش رو نجات بدن.
ربکا، ربکا تنها کسیه که اهمیت داره.
تو اتاق عمل ربکا بیهوش روی تخت افتاده. هیچ چیز درست پیش نمیره.
برایان بنر پشت پنجرهی شیشهای اتاق عمل وایساده و داره به جنگیدن همسرش با مرگ نگاه میکنه تا اینکه بالاخره بعد از یه عمل طولانی برایان بنر نوزاد پسری رو میبینه که توی دستای دکتر در حال گریه کردنه.
"این پسر منه، من نباید میذاشتم که به دنیا بیاد. تمام اون سالهایی که داشتم روی بمب اتم کار میکردم... اون اشعههای اتمی وجود من رو گرفته. به اونم سرایت کرده. من میدونم، مطمئنم که اون موجود نمیتونه انسان باشه. اون هیچی نیست جز یه هیولا."
شیش یا هفت ماه بعد، برایان و ربکا بنر بالاخره اجازه پیدا کردند که پسرشون رو به خونه بیارن.
به خاطر اتفاقی که سالها قبل تو آزمایشگاه اتمی برایان افتاده بود بیمارستان پسرش رو نگه داشته بود تا روش آزمایش کنند و مطمئن بشن که حالش خوبه.
برایان بنر یه فیزیکدان اتمی بود که سر یکی از آزمایشها آلوده به اشعه رادیواکتیو شده بود، ولی خودش صدمهای ندیده بود.
اون اتفاق و تمام سالهای مطالعاتش روی بمبهای کشتار جمعی، اون رو تبدیل به یک مرد خشن و پارانویید کرده بود، یا شاید هم باعث شده بود که اختلالات روانی که همیشه داشت تازه خودش رو نشون بده.
ربکا اسم پسرشون رو گذاشته بروس. به نظر ربکا، بروس یه بچه سالم و فوقالعادهست. بروس رو گهواره چوبیش خوابیده و پدر و مادرش بالای سرش وایستادن.
ربکا به بروس لبخند میزنه و به برایان میگه "میبینی، هیچی نیست. دکترام همینو گفتن."
نگاه پر از عشق ربکا به بروس چند ماهه حال برایان رو بهم میزنه.
برایان تمام توجه ربکا رو برای خودش میخواد، تمام عشقش، تمام محبتش و حتی خشمش. برایان میخواد که تو اون خونه فقط و فقط خودش مهم باشه.
ربکا سعی میکنه برایان رو متقاعد کنه که بروس رو بغل کنه اما برایان حتی به پسرش دستم نمیزنه، حتی نگاهم نمیکنه.
چند روز بعد برایان برای اینکه ربکا رو یکم از پسرشون دور نگه داره زنی رو به عنوان پرستار بچه استخدام میکنه.
زنی نامهربون و خشن که تنها راهی که برای نگهداری از بچهها بلده خشونته.
تو سنی که هر بچهای تازه یاد میگیره که بخنده و خوشحال باشه، بروس بنر تنهایی و ساکت بودن رو یاد میگیره.
گرچه وقتی مادرش پیشش بود همه چیز فرق میکرد ولی پدرش خیلی نمیذاشت که ربکا پیش بروس باشه و هر بار به یه بهانهای اونا رو از هم دور میکرد. برایان مرد ترسناکی بود و ربکا توانایی مقاومت در برابرش رو نداشت.
زمان میگذره و بروس چهار سالش میشه. دیگه میدونه که مادرش زیاد نمیتونه پیشش باشه.
پرستارش بداخلاقه و پدرشم دوسش نداره. بروس فهمیده که پدرش بلند حرف میزنه، گاهی وقتا مادرش رو میزنه، خودشو میزنه.
بروس میدونه که نباید در مورد این موضوع به کسی چیزی بگه. حتی مادر مهربونش همین رو ازش میخواد.
شب کریسمس وقتی برایان و ربکا خوابیدن، بروس از خواب بودن پرستار بدجنس استفاده میکنه و از اتاقش بیرون میاد.
تو طبقهی پایین خونهی کوچیک و قشنگ خانوادهی بنر، یه درخت کریسمس هست و کلی هدیه بازنشده.
بروس از دیدن هدیهها خوشحال میشه و به سمتشون میره. بروس کنار یکی از هدیهها میره و کنجکاو میشه که بازش کنه.
میدونه که قراره تو دردسر بیوفته ولی دیدن یه درخت نورانی و کلی هدیه بعد از مدتها اون رو به وجد آورده.
بروس کنار جعبهی بزرگ کادو میشینه و بازش میکنه. تو جعبه تیکههایی مثل لگوئه ولی بزرگونه و خیلی پیچیده.
به قدری ذوق زده میشه که شروع میکنه به درست کردن لگو و یادش میره که ممکنه پدرش هر لحظه بیدار بشه، اما بروس اهمیتی نمیده. میسازه و میسازه تا اینکه تکههای لگو تبدیل به ساختمون چند طبقه و پر از ریزهکاری میشن که حتی از قد خود بروس هم بلندتره.
بروس داره تیکههای آخر رو میذاره که یهو صدای فریاد بلند پدرش اون رو از جا میپرونه.
این دیگه چیه؟
برایان به سمت کاردستی پسرش میره و با یه لگد خردش میکنه.
بعد با فریاد ادامه میده "هیچ پسر چهار سالهای نمیتونه همچین چیزی رو بسازه. من همیشه میدونستم؛ میدونستم که تو یه هیولایی."
بروس گریه میکنه و مادرش رو صدا میزنه. برایان داره به سمت بروس میره که ربکا از راه میرسه. ربکا فریاد میزنه و از برایان میخواد که بس کنه.
میگه اون مسته و نمیفهمه که چی داره میگه. ربکا به سمت برایان میره ولی برایان یه سیلی محکم بهش میزنه و زن بیچاره پرتاب میشه روی زمین.
بروس میره به سمت مادرش که کمکش کنه ولی برایان اون رو هم با یه لگد محکم از مادرش دور میکنه.
ربکا به سمت پسرش میره و بغلش میکنه. ربکا پرستار رو صدا میزنه و ازش میخواد که بروس رو به اتاقش ببره.
بروس از پلهها بالا میره و به مادرش نگاه میکنه. بروس نمیفهمه که چه اتفاقی افتاده، نمیدونه چرا بدنش درد میکنه و نمیفهمه چرا همهی صداها انقدر بلندن و چرا همیشه اونا باید گریه کنن.
اما هیچی نمیگه، هیچی نمیپرسه. فقط با پرستار به اتاقش میره و در رو میبنده.
چند سال میگذره. بروس دیگه ده سالشه. یه پسر لاغر و عینکی و فوقالعاده باهوش. ساکته. هیچوقت با هیچکس حرف نمیزنه. حتی گریه هم نمیکنه.
برایان بنر سال به یال حالش بدتر شده و بروس مادرش تو تمام این مدت هر روز با خشونت و توهین و ترس زندگی کردن.
تو یکی از روزهای ده سالگی، ربکا چمدون خودش و بروس میبنده تا از خونه فرار کنند و برای همیشه برایان رو ترک کنن اما تا پاشون رو از خونه بیرون میذارن که سوار ماشین بشن، برایان سر و کلهش پیدا میشه.
ازشون میپرسه که کجا میرن. بروس مثل همیشه خشکش میزنه ولی ربکا فریاد میزنه که دیگه همه چی تموم شده و این بار میخواد برای همیشه ترکش کنه.
برایان میخنده و میگه وقتی تموم میشه که من بگم.
برایان به ربکا حمله میکنه، گردنش رو میگیره و فشار میده و بعد محکم روی زمین پرتش میکنه.
ربکا میفته جلوی پای بروس و دیگه تکون نمیخوره. بروس روی زمین و کنار مادرش میشینه. چند بار مادرش رو صدا میزنه ولی ربکا جواب نمیده.
بروس همونجا می.شینه و منتظر میمونه تا مادرش بیدار بشه، ولی ربکا دیگه هیچوقت بیدار نمیشه.
پلیس و آمبولانس میان و جسد ربکا رو با خودشون میبرن اما قبل از اینکه پلیس بتونه حقیقت رو از زبون بروس بشنوه، برایان اون رو با خودش به داخل خونه میبره
بروس ساکت و رنگ پریده روی صندلی میشینه.
پدرش بالای سرش وایمیسته و با لحن ترسناکی باهاش حرف میزنه. "بهتره حواست به حرف زدنت باشه. اگه کسی اومد ازت سوال پرسید بهشون میگی که مادرت لیز خورد افتاد. اگه بگی من آزارت میدادم من رو میندازن زندان ولی میخوای بدونی تو رو کجا میفرستن؟ جهنم. تو میری جهنم چون حرف پدرت رو گوش نکردی. تو میسوزی و آتیش میگیری."
بروس نه به پلیس و نه به دادستان و نه به دادگاه حقیقت رو نمیگه. از آزارهای کلامی و فیزیکی پدرش چیزی نمیگه، از اینکه خودش و مادرش سالها تو زندان و شکنجه بودن حرفی نمیزنه.
برایان از اتهام به قتل تبرئه میشه اما بالاخره یه روزی وقتی داره با افتخار از مجبور کردن پسرش به شهادت دروغ حرف میزنه، صداشو میشنون دستگیرش میکنن.
برایان بنر به بیمارستان روانی فرستاده میشه و بروس کوچولو هم میره که با خالهاش زندگی کنه، بدون اینکه حتی یک کلمه از خاطراتش با کسی حرف بزنه و یا حتی یه قطره اشک بریزه.
چند سال بعد، هزار و نهصد و شصت و دو میلادی.
تو یه بیابون خالی از سکنه و دوردست، یه پایگاه هستهای مخفی وجود داره.
تو اون پایگاه کوچیک و بتونی یه دانشمند مضطرب به اسم بروس بنر منتظره که اولین بمب گامایی که خودش اختراع کرده رو تست کنه.
بروس بنر بعد از مرگ مادر و بستری شدن پدرش، تو خونهی خالهش بزرگ شد.
بروس فوقالعاده باهوش بود و تو مدرسه و دانشگاه عالی بود.
هم تو مدرسه هم دانشگاه بروس همیشه در معرض آزار و قلدری بقیه بود ولی هیچ وقت هیچی نمیگفت و فقط درس میخوند. اون یه نابغه بود.
حالا دیگه بروس یه مرد بزرگ شده، یه دانشمند بیرقیب که تونسته بمب گاما رو اختراع کنه.
بروس به همراه دستیارش ایگور دارن دستگاه رو چک میکنن که همه چیز برای تست آماده باشه.
بیرون و تو محوطهی کویری پایگاه بمب بزرگ گاما سر جاش وایساده و منتظر که با یه دکمه منفجر بشه.
ایگور داره به بروس که حسابی مشغول چک کردن همهی دگمههاست نگاه میکنه و بعد از چند ثانیه بهش میگه "اگه مشکلی پیش بیاد چی؟ برای احتیاط هم شده باید به من میگفتی که چجوری این رو ساختی. منم باید از اون فرمولا سر در بیارم، نمیشه که فقط همه چی رو تو بدونی."
همون موقع در باز میشه و ژنرال راس وارد اتاق فرمان میشه و شروع میکنه به فریاد زدن که چرا انقدر لفتش میدی، داری وقت من و نیروهام رو تلف میکنی و اون بمب مسخرهت رو تست کن و فلان فلان.
بروس از ژنرال راس میترسه، از اینکه همیشه فریاد میزنه و تحقیرش میکنه متنفره. به نظر ژنرال، بروس یک دانشمند عجیب و بیعرضهست که از پس هیچ کاری برنمیاد.
این حرفا و فریادهای ژنرال، بروس رو یاد پدرش میندازه. بروس سرش رو میندازه پایین و عینکش رو درمیاره و جواب میده "من باید مطمئن بشم که اتفاقی نمیفته. حجم زیادی از اشعه قراره آزاد بشه. ما با نیروی غیر قابل پیشبینیای طرفیم."
ژنرال راست دوباره فریاد میزنه و میگه که بروس چیزی از نیرو نمیفهمه، چون یه دانشمند ضعیفه و از اول خودش باید همهی کارا رو انجام میداد.
اما سکوت بروس باعث میشه که ساکت بشه ولی هنوز تمام صورتش پر از خشم و نفرتیه که هیچ دلیل خاصی هم براش نداره.
ژنرال از اتاق خارج میشه. ایگور همچنان اصرار داره که فرمولهای بمب رو از بروس بگیره.
بروس با بیتفاوتی جواب میده که امکان نداره.
تا اینکه شمارش معکوس شروع میشه. ایگور و بروس میرن و از پنجره به بمب گاما نگاه میکنن. به بمبی شبیه به یک موشک غولپیکر که به زودی معلوم نیست قراره چه بلایی سر دنیا بیاره.
بروس که به کاردستی مرگبارش خیره شده یهو رد غبار یه چیزی شبیه ماشین رو میبینه که داره تو بیابون با سرعت زیادی به سمت بمب حرکت میکنه.
بروس وحشت میکنه. دوربینش رو برمیداره و متوجه یه ماشین شبیه جیپ میشه که یه پسر نوجوون سوارشه و داره با سرعت رانندگی میکنه.
بروس هول میشه و فریاد میزنه "شمارش رو متوقف کن ایگور. یه آدم تو محوطهست"
لعد بدون اینکه منتظر عکسالعمل ایگور بمونه به سرعت از اتاق خارج میشه و سوار یک ماشین نظامی میشه که بتونه خودش رو به اون پسر نوجوون برسونه.
اما ایگور که از خوش شانسی خودش به وجد اومده اهمیتی به حرفای بروس نمیده هیچ، دستوری مبنی بر توقف شمارش معکوس نمیده و با لبخند به نزدیک شدن بروس به بمب نگاه میکنه.
پسر نوجوون ماشینش رو نگه داشته، پاش رو دراز کرده و داره تو جیب قرمز رنگش آفتاب میگیره که یهو صدای فریاد کسی رو میشنوه.
روش رو برمیگردونه و مردی رو میبینه که از ماشینش پیاده شده و داره به سمتش میدوه مرد داره فریاد میزنه ولی پسر نوجوون چیزی نمیفهمه.
بروس به پسر میرسه و با همهی زورش اون رو از ماشین پیاده میکنه.
"دنبالم بیا، باید بریم تو اون حفره. بمب ممکنه هر لحظه منفجر بشه."
پسر نوجوون میگه بمب؟ بروس جوابی نمیده و اون رو به داخل یه حفرهی عمیق که روی زمین کنده شده پرتاب میکنه ولی قبل از اینکه خودشم بپره نور وحشتناکی کل کویر رو روشن میکنه.
نور شدید و گرمی که بروس احساس میکنه که همهی وجودش داره توش میسوزه.
بروس هیچی نمیبینه. فقط سفیدی، فقط گرما. انگار دنیا تو آستانهی تموم شدن وایساده و داره با لبخند به فریاد بینهایت بروس بنر گوش میده.
بروس هنوز در حال فریاد زدنه وقتی که توی کلینیک پایگاه به هوش میاد.
دکتر بالای سرشه و وقتی بروس چشماش رو باز میکنه سعی میکنه آرومش کنه.
بروس روی تخت میشینه. به دور و برش نگاه میکنه. اون پسر نوجوون خرابکار کنارش وایساده و بهش زلزده.
دکتر دستش رو روی شونههای بروس میذلره و میگه "دکتر بنر، زنده موندن تو یه معجزهست. با اون همه اشعه گاما، حتی زخمی هم نشدید. این پسره آوردتون اینجا. اسمش ریک جونزه. خب دیگه هوا داره تاریک میشه. من میرم که خبر بیدار شدنتون رو به بقیه بدم."
دکتر از اتاق خارج میشه. بروس سرش رو لای دستش میگیره. هنوز نمیفهمه که چه اتفاقی افتاده.
ریک بهش نزدیک میشه و میگه "ممنونم که جونم رو نجات دادی آقا. به نظرت چقدر دیگه باید اینجا بمونی؟"
بروس که هنوز سرش رو لای دستش گرفته جواب میده "اونا منتظرن تا من بمیرم، نمیشه که هیچیم نشده باشه، امکان نداره. یه حس بدی دارم. سرم داره میترکه، انگار یکی داره توش رژه میره. آره شروع شد، مردنم شروع شد."
ریک توجهی به بروس نمیکنه و میره سراغ یه رادیوی کوچیک که روی میز دکتره. ریک رادیو رو روشن میکنه.
رادیو صدای ممتد عجیبی میده. بروس عصبانی میشه و میگه "خاموشش کن، من سرم داره میترکه. صداش خیلی بلنده."
بروس دستاش رو میذاره روی گوشاش و ادامه میده "بهت گفتم خاموشش کن. خدای من چه اتفاقی داره میفته؟"
بروس از روی تخت بلند میشه و شروع میکنه به فریادزدن. ریک وحشت میکنه و رادیو از دستش میفته.
بروس داره بزرگ و بزرگتر میشه. رنگش داره تغییر میکنه، لباساش پاره میشن و بعد از یه فریاد بلند، تبدیل به یه غول سبز رنگ و عضلانی میشه.
ریک فریاد میزنه که وای خدای من چه بلایی داره سرت میاد؟
اما هیولای سبز رنگ ریک رو پرتاب میکنه به سمت دیوار و بعد خودش بدون هیچ زحمتی با یه مشت، دیوار کلینیک رو خراب میکنه و از اونجا خارج میشه.
هیولای سبز وارد محوطهی پایگاه میشه و خودش رو وسط یه کویر میبینه و کلی نیروی نظامی که از دیدنش وحشت کردن.
سربازا شروع به تیراندازی میکنند ولی هیچکدوم از تیرا وارد بدن هیولای سبز نمیشه، انگار بدنش از فولاده.
هیولای سبز به سمت ماشین نظامیا میره و به راحتی سرنگونشون میکنه. صدای فریاداش و زور زیادش همه رو ترسونده و بعد از اینکه همه رو یکی یکی به یه سمتی پرتاب میکنه تو تاریکی کویر گم میشه.
تمام پایگاه بهم ریخته، نیروهای نظامی تو محوطه پخش شدن و با ماشینشون دنبال هیولای سبز رنگ میکردن.
ژنرال راس تو کلینیک پایگاه داره از نیروهاش بازجویی میکنه. بروس بنر و اون پسر نوجوون گم شدن و هیچ اثری ازشون نیست.
یکی از دیوارهای کلینیک خرد شده و مشخصه که کار هیچ انسانی نمیتونسته باشه.
یکی از سربازها داره همه چی رو برای ژنرال تعریف میکنه. "اصلا معلوم نبود چیه، آدم نبود، خیلی بزرگ بود، سبز بود و هر چی تیر میزدیم هیچیش نمیشد. مثل بدنهی یه کشتی. مثل یه هالک."
ژنرال عصبانی میشه و دستور میده که این هالک سبز رو براش پیدا کنن.
در حالی که همه مشغول پیدا کردن هالک و بنر و ریکن، هالک داره سعی میکنه خودش رو به شهر برسونه.
هنوز هوا تاریکه. هالک کویر و رد کرده و تو حومهی شهر لای درختا منتظر یه موقعیت مناسبه که وارد خونهش بشه.
همون موقع ریک نوجوون، نفس نفس زنان بهش میرسه. از خستگی روی زمین میوفته و میگه "ببین هیولا، من اصن نمیدونم تو چطور موجودی هستی ولی جون من رو نجات دادی و من ولت نمیکنم. میشه بگی کجا میری و یکمم یواشتر بری"
هالک که حتی پشت سرش رو نگاه نمیکنه و فقط میگه "خونه، من باید برم خونه"
هالک راه میفته و ریک هم به دنبالش، اونا خیلی آروم و مخفیانه به خونهی کوچیک بروس بنر میشن که بیشتر شبیه به یک کلبهس.
قبل از اینکه هالک و ریک وارد بشن، متوجه میشن که قفل در شکسته. هر دو وارد میشن و مردی رو میبینن که مشغول گشتن تمام سوراخ سمبههای خونهست.
مرد یا همون ایگور با شنیدن صدای پا برمیگرده و با دیدن یه هیولای سبز فریاد میزنه و شروع میکنه به شلیککردن اما هالک بدون هیچ صدمهای بهش نزدیک میشه.
ایگور وحشت میکنه و به دیوار میچسبه و میگه "تو دیگه چی هستی، من بهت تیراندازی کردم، اصلا هیچی حس نکردی؟"
هالک نمیذاره ایگور حرفشو تموم کنه و حسابی میگیرتش به باد کتک. ایگور بیهوش روی زمین میفته.
ریک به سمتش میره، کنار ایگور یه پوشه پیدا میکنه که روش نوشته فوق محرمانه بمب گاما.
ریک به هالک نگاه میکنه و میگه حتما دنبال این بوده، اینا واسه دکتر بنرن، یعنی اون یکی خودت.
هالک با شنیدن اسم بنر شروع به فریاد زدن میکنه و میگه بنر کیه؟
ریک عکس بنر رو از روی میز کارش برمیداره و میگه ایناهاش، این دکتر بنره، این خود تویی بروس بنر.
هالک عصبانی میشه و ریک و قاب عکس رو با هم پرتاب میکنه یه گوشه.
هالک همینجوری داد و بیداد میکنه تا اینکه کمکم هوا روشن میشه و لایههای نور روی بدنش میفته.
هالک با زانو روی زمین میافته، بدنش شروع به تغییر میکند و از درد فریاد میکشه تا اینکه جلوی چشم ریک دوباره تبدیل به بروس بنر میشه.
ریک به سمت بروس میره و کمکش میکنه که از جاش بلند بشه.
"دکتر بنر حالتون خوبه؟"
بروس به دور و برش نگاه میکنه و جواب میده "خیلی خستهم، اینا کار منه..."
حرف بروس با شنیدن صدای در قطع میشه. یکی به در میکوبه و فریاد میزنه که در رو باز کنید، بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه در رو میشکنه و چند تا نیروی نظامی به همراه ژنرال راس وارد خونه میشن.
ژنرال با دیدن بهم ریختگی خونه و اوضاع ایگور، متوجه یه چیزایی میشه و از بروس میخواد که توضیح بده.
بروس میگه که نمیتونسته کلینیک رو تحمل کنه و تصمیم گرفته که بیاد خونه ولی وقتی میرسه ایگور رو میبینه که داره کل خونه رو میگرده. بروس مدارک مربوط به بمب گاما رو به ژنرال میده.
ژنرال پرونده رو میگیره و دستور میده که ایگو رو به پایگاه ببرن. بعد به بروس نگاه میکنه و میگه چه اتفاقی افتاد؟ اون هالک که سبز نجاتت داد؟
بروس سکوت میکنه ولی به جاش ریک شروع به خندیدن میکنه و میگه ما هیچ هیولای سبزی ندیدیم و بالاخره یه جوری میتونه اونا رو راضی کنه که خونه رو ترک کنن.
بروس یه نفس راحتی میکشه. روی کاناپه میفته. ریک بهش نزدیک میشه و میگه چرا ناراحتی؟ همه چی تموم شد دیگه. اونا باور کردن.
بروس به آرومی جواب میده تموم شد؟ تازه شروع شد. یادت رفته من هالک بودم؟ وقتی هوا روشن شد، دوباره خودم شدم. این یعنی ممکنه که شب...
بروس به پنجره نگاه میکنه و ادامه میده. اگه تغییر کنم چی؟ اگه تا آخر عمرم ادامه پیدا کنه چی؟ اگه این کابوس تموم نشه چی؟
تو زندان انفرادی ارتش آمریکا ایگور درنکف روی تخت سلولش دراز کشیده و منتظر یه وقت مناسبه که برای ارتش شوروی پیغام بفرسته.
ایگور یه جاسوس بود که مدتهای زیادی تلاش کرده بود که اعتماد آمریکاییها رو جلب کنه و به عنوان دستیار با بروس بنر کار کنه.
ماموریتش این بود که فرمول ساخت بمب گاما رو به دست بیاره و اون رو تحویل شوروی بده، اما بروس بنر رازدارتر از این حرفا بود و انقدر باهوش بود که برای ساخت بمب به کمک کسی احتیاج نداشته باشه.
حالا که ایگور دستگیر شده بود، فقط یه راه داشت. اونم این بود که خبر دستگیریش رو به شوروی برسونه.
نصف شب وقتی که نگهبانان سلولش رو ترک میکنن، ایگور ناخن یکی از انگشتاش رو به راحتی در میاره. زیر ناخنش، یه ردیاب کوچیک قایم کرده.
ایگور دکمه ریز ردیاب رو فشار میده و بعد ناخنش رو سر جاش میذاره. فرسنگها اونورتر، یعنی یه جایی اونور دنیا، تو یکی از اتاقهای مخفی ارتش شوروی، چراغ قرمز رنگی روی یکی از رادارها روشن میشه.
سرباز شوروی سریعا به مافوقش خبر میده و اونم به سرعت خودش رو به اتاق فرمانده گارگویل میرسونه.
فرمانده گارگویل یه مرد عجیبه، در واقع یه موجود عجیبه، یه موجود خیلی خیلی کوتاه با یه سر خیلی خیلی بزرگ.
فرمانده گارگویل قبلا یه آدم معمولی بود که به خاطر آزمایش اشتباه یک بمب تو شوروی، تحت تاثیر مقدار قابل توجهی اشعه قرار گرفته بود و از اون به بعد بدنش فرم طبیعیش رو از دست داده بود.
قدش کوتاه شده بود و سرش چند برابر اندازه طبیعی شده بود، صورتش دیگه قابل نگاه کردن نبود و خودشم تبدیل شده بود به یه موجود خشن که هیچ رحمی نداشت، اما با همهی اینا یه اتفاق دیگه هم براش افتاده بود که باعث شده بود تبدیل به یک فرمانده قدرتمند و یه مهرهی ارزشمند برای شوروی بشه.
گارگویل فوقالعاده باهوش شده بود. مغزش بزرگتر از یک انسان معمولی شده بود و برای همین هوششم فراتر از آدمای معمولی شده بود ولی با همهی اینا نتونسته بود راز بمب گامای آمریکاییها رو کشف کنه و این داشت دیوونهش میکرد.
مردی به نام بروس بنر داشت روانش رو از هم میپاشوند و حالا بهش خبر داده بودند که علاوه بر بروس بنر، آمریکاییها صاحب یک هیولای سبز رنگ هم شدن که مانع دزدیدن مدارک شده.
یه موجود غیر طبیعی مثل خودش به نام هالک.
گارگویل تصمیمش رو می،گیره. بیسیم رو روشن میکنه و دستورش رو اعلام میکنه. چندین ساعت بعد یه زیردریایی ارتش شوروی قبل از اینکه به رادار دشمن برسه یه موشک به سمت آمریکا پرتاب میکنه.
یه موشک که گارگویل سوارشه و قراره کلاهکش تو خاک آمریکا و تو همون کویری که هالک برای اولین بار دیده شده فرود بیاد.
دکتر بروس بنر و ریک سوار جیپ شدن و دارن تو جادهی کویری و خلوت رانندگی میکنن. ریک نمیفهمه که چرا باید از خونه خارج میشدند ولی بروس معتقده که اگه تئوریش درست باشه و با غروب آفتاب سر و کلهی هالک پیدا بشه، ترجیح میده توی محیط باز و دور از شهر این اتفاق بیفته.
ریک و بروس در حال بحث کردنن که کم کم آفتاب غروب میکنه و بدن بروس شروع میکنه به تغییرکردن.
بروس به دستاش که دارن سبز میشن نگاه میکنه و بعد فریاد میزنه که نمیتونه رانندگی کنه. قبل از اینکه کاری از دستشون بربیاد ماشین چپ میکنه و هردو پرت میشن روی زمین.
هالک خیلی زود بلند میشه و مثل قبل شروع میکنه به داد زدن که من کجام؟ تو کی هستی و از این حرفا، که یهو صدای عجیبی از پشت سرشون میاد و هر دو برمیگردن.
گارگویل اسلحه رو به سمتشون گرفته و داره میخنده. سلام هیولا!
هالک بازم فریاد میزنه و میگه که هیچ اسلحهای من رو نمیکشه، گارگویل جواب میده من کل سیاره رو دور نزدم که بیام تو رو بکشم. این اسلحه شما رو نمیکشه، تقدیمتون میکنه به بردههای من.
گارگویل شلیک میکنه و خیلی ناگهانی هالک و ریک بدون هیچ حرفی پشت سر گارگویل راه میفتن.
صبح روز بعد وقتی به خاک شوروی میرسن، گارگویل با عجیبترین پدیدهی زندگیش رو به رو میشه. وقتی در محفظهای که زندانیاش توش خوابیدن رو باز میکنه، به جای هالک با بروس بنر مواجه میشه.
تو... من تو رو میشناسم. تو بروس بنری، یعنی تو همون هالکی.
گارگویل دستور میده که بروس و ریک رو به یک زندان مخفی منتقل کنن. ریک و بروس هیچ راهی برای فرار کردن ندارن.
چند ساعت بعد گارگویل میره سراغشون و شروع میکنه به حرفزدن. "خب دکتر، من دیگه رازت رو میدونم. تو همون هالکی و من میتونم این رو به همهی دنیا بگم."
گارگویل سکوت میکنه و بعد در کمال تعجب شروع میکنه به گریه کردن و فریادزدن. "اما چرا... چرا دلت خواست که هیولا بشی؟ تو دیوونهای؟ این بدترین اتفاقیه که میتونه واسه یه آدم بیفته. مثل من.. منم یه هیولا... اما من حاضرم هر کاری بکنم که دوباره مثل قبلم بشم."
بروس بنر سرش رو پایین میندازه و جواب میده "منم همینطور."
گارگویل سکوت میکنه و به بروس نگاه میکنه. بروس ادامه میده "من هنوزم نمیدونم که چه اتفاقی برای خودم افتاده، نمیتونم جلوی هالک رو بگیرم اما تو فرق داری. من میشناسمت، من میدونم چه اتفاقی برات افتاده. میتونم درستش کنم ولی اون وقت دیگه هوشی که الان داری رو نداری."
ریک عصبانی میشه و میگه "یعنی تو میخوای به این هیولا کمک کنی؟ اون دشمنه."
بروس بهش میگه که ساکت شه. گارگویل میاد جلو و یقهی بروس رو میگیره. "مهم نیست چه بلایی سر من بیاد، حتی اگه قرار باشه بمیرم دلم میخواد مثل یه آدم بمیرم نه هیولا."
بروس سرشو تکون میده و بعد بهش میگه که کمکش میکنه، به شرطی که اونم بدون هیچ خطری خودش و ریک رو برگردونه خونه.
گارگویل قبول میکنه و خیلی زود شرایط رو برای آزمایش بروس بنر آماده میکنه. قبل از رسیدن شب و تو یکی از مخفیگاههای گارگویل بروس بنر کارش رو شروع میکنه.
گارگویل روی تخت دراز میکشه و بروس بیهوشش میکنه. چند ساعت بعد وقتی گارگویل چشماش رو باز میکنه، دیگه از اون هیولای ترسناکی خبری نیست.
گارگویل از جاش بلند میشه، خودش رو تو آینه نگاه میکنه و میگه به خاطر این جنگ مسخره، من تبدیل به یک هیولا شدم. آخرش یه آمریکایی نجاتم داد اما دیگه تموم شد. من دیگه گارگویل نیستم.
روز بعد وقتی بروس بنر دوباره خودش شده، صدای آژیر خطر کل قرارگاه به صدا درمیاد. نیروهای شوروی به اتاق مافوقشان میان و میگن که زندانیا فرار کردن، یکی از موشکها رو هم با خودشون بردن.
همه جا بهم میریزه فرماندههای قرارگاه سریع خودشون رو به اتاق گارگویل میرسونن اما این بار با مردی روبرو میشن که هیچ شباهتی به هیولایی که میشناختن نداره.
مرد روی صندلی گارگویل نشسته و لبخند میزنه. چاشنی یه بمبم دستشه، به آرومی خم میشه و به دوستای همرزمش میگه من دیگه یه آدم معمولیم. من قراره مثل یه انسان بمیرم.
گارگویل دکمه روی چاشنی رو میزنه، تو همون لحظه کل قرارگاه منفجر میشه.
بروس بنر به خونه برمیگرده و تصمیم میگیره که شرایطش رو تغییر بده. بروس غار مخفی رو پیدا میکنه و با کمک ریک اونجا رو تبدیل به یک پایگاه مخفی میکنه.
براش یه قفل بزرگ میسازه که حتی هالکم نتونه درش رو باز کنه. بعد با هر چی که داره و بلده یه دستگاه میسازه که با اشعه گاما کار میکنه.
بروس تصمیم گرفته که روی بدن خودش مطالعه کنه تا بتونه تبدیل شدنش به هالک رو کنترل کنه.
بعد از تکمیل شدن دستگاه، بروس و ریک تصمیم میگیرن که برای اولین بار روشنش کنن.
دستگاه در واقع یه اسلحهی بزرگ شلیک اشعه گاماست. بروس میخواد بدونه که میتونه هر وقت خودش خواست به هالک تبدیل بشه یا نه؟
بروس روبروی دستگاه وایمیسته و ریک دکمه رو میزنه. دستگاه اشعه رو شلیک میکنه و بروس با فریاد و درد تبدیل به هالک میشه. با چند بار امتحان کردن دستگاه اونا میفهمن که میتونند روش حساب کنند ولی هر بار بروس ضعیفتر میشه و تبدیل شدنش هم به هالک دردناکتر.
بروس و ریک خسته و کوفته روبروی تلویزیون میشینن که یه کم استراحت کنن ولی بعد هر دو وحشت زده از جاشون بلند میشن.
تو خبرا مردی که خودش متال مستر (metal master) معرفی میکنه ظاهر میشه و میگه که از یک کهکشان دیگه اومده. متال مستر یعنی ارباب فلزات. بعد آقای متال مستر با یه اشاره تمام سلاحهای بزرگ رو ذوب میکنه و این صحنه توی همهی شبکهها پخش میشه.
بروس عصبانی میشه و به سمت دستگاه گاما میره. ریک ازش میپرسه که میخواد چیکار کنه؟ بروس جواب میده اون سلاحها رو من ساخته بودم. نتیجهی سالها تلاشم با یه اشارهی این موجود آب شدن. من باید جلوش رو بگیرم.
دستگاه روشن میشه و بروس تبدیل به هالک میشه اما یه اشتباهی پیش میاد، صورت بروس تغییر نمیکنه. انگار دستگاه دچار مشکل شده. بروس خیلی سریع یه ماسک از صورت هالک درست میکنه و میذاره.
سرش از غار مخفی خارج میشه، ریکم نمیتونه جلوش رو بگیره. بروس به سمت محل متال مستر میره. تمام تانکها آب شدن، تمام موشکهایی که به سمتش پرتاب شدن ذوب شدن و متال مستر بدون حتی یه دونه خراش منتظره تا دنیا رو نابود کنه.
متال مستر با دیدن هالک خندهش میگیره. میگه تو دیگه چی هستی؟ هالک جواب میده که اومده تا نابودش کنه.
متال مسیر جواب میده که قدرت هالک در برابر اون به هیچ دردی نمیخوره. جنگ بینشون شروع میشه. متال مستر تا جایی که میتونه هرچی دم دستشه رو به سمت هالک پرتاب میکنه ولی هالک از خودش دفاع میکنه.
متال مستر که یه مرد لاغر و طاسه دیگه خسته میشه و میگه بسه دیگه چرا داری با من میجنگی؟ تو هم اینجا یه هیولایی. چرا با من متحد نمیشی؟ ما میتونیم شکستناپذیرترین نیرو تو کل کهکشان بشیم.
هالک قاطی میکنه و جواب میده من بمیرم بهتر از اینه که با تو متحد بشم، مرتیکه متال ذوبکن زشت.
هالک همینجوری داره فحش میده که متال مستر یه ضربه محکم به سر هالک میزنه و هالک این بار غافلگیر میشه و بیهوش روی زمین میفته.
متال مستر هم زیر لب هی فحش میده که مرتیکه گنده سبز، کی اصلا میخواست با تو متحد بشه و از این حرفا.
خلاصه غرزنون از اونجا دور میشه، چیزی نمیگذره که ارتش میرسه و با هالک بیهوش مواجه میشه. نیروهای ارتش بالای سر هالک جمع میشن. یکیشون متوجه ماسک روی صورت هالک و سعی میکنه درش بیاره ولی در کمال ناباوری میبینه که زیر ماسک هالک، همون صورت هالکه.
جنگ هالک با متال مستر باعث شده بود که هالک کاملا خودش بشه و دیگه صورت بروس بنری وجود نداشته باشه.
نظامیا هالک رو با هلیکوپتر به پایگاه میبرن و زندانی میکنن. هالک توی سلول که مخصوص خودش ساختن گیر میفته. عصبانیت همهی وجودش رو گرفته. از همه متنفره و فقط به در و دیوار میکوبه.
ریک به پایگاه اومده و سعی میکنه که ژنرال راس رو راضی کنه که هالک رو آزاد کنن. بهش میگه که هالک تنها کسیه که میتونه متال مستر رو شکست بده ولی ژنرال خوشحاله که تونسته غول سبز رنگ رو گیر بندازه و گوشش به این حرفها بدهکار نیست، البته نمیدونه که هیچکس نمیتونه هالک عصبانی رو پیشبینی کنه. زندان مخصوص هر چقدر هم قوی باشه هالک بالاخره یه راهی پیدا میکنه.
در حالی که هالک داره با تمام وجودش به در و دیوار زندان میکوبه، متال مستر داره دور زمین میچرخه و هرچی دم دستش میاد رو ذوب میکنه. از هواپیما گرفته تا برج ایفل.
موشک، بمب... هیچی جلودارش نیست و هیچ ارتشی هم نمیتونه باهاش بجنگه. تمام اسلحهها با یه اشاره ذوب میشن و اصلا نمیرسن که شلیک کنن.
تا این که هالک بالاخره بعد از ساعتها کوبیدن به در و دیوار پایگاه میتونه دیوار زندانش رو خورد کنه و در حالی که همه مشغول جنگیدن با متال مسترن از اونجا فرار کنه.
هالک برمیگرده به غار مخفیش و دوباره با دستگاه مخصوص خودش و تبدیل به بروس بنر میکنه و نقشه شکست متال مستر رو میکشه.
متال مستر روی یه تیکه آهن تو آسمون شناوره. داره تمام موشکهایی که به سمتش شلیک میشه رو با یه اشارهی دست از وسط نصف میکنه و ذوب میکنه، خیلیم خوشحاله. تمام دنیا هم دارن این صحنه رو تو تلویزیون نگاه میکنن.
دیگه هیچکس نمیدونه باید چیکار کنه که یهو هالک خوشگل و سبز از راه میرسه. بهش میگه بیا پایین.
متال مستر صدای هالک رو میشنوه و پایین رو نگاه میکنه. هالک یه اسلحه عجیب و غول پیکر تو دستش داره. متال مستر به هالک نزدیک میشه و میگه دوباره پیدات شد، الان اون اسباب بازی مسخرهت رو تیکه تیکه میکنم.
متال مستر به اسلحه هالک اشاره میکنه ولی اتفاقی نمیفته، نمیتونه ذوبش کنه، عصبانی میشه و میگه این امکان نداره!
وقتی هنوز داره سعی میکنه اسلحهی هالک رو نابود کنه، هالک بهش حمله میکنه و با دستهای قدرتمندش گردنش رو فشار میده.
متال مستر داره خفه میشه، دیگه نمیتونه تحمل کنه و قبول میکنه که از زمین بره. بعد در عرض چند ثانیه هر چی که روی زمین نابود شده بود به وضعیت قبلش برمیگرده.
تمام این صحنه از تلویزیون پخش میشه و همه جای دنیا میبینن که هالک سیارهشون رو از دست اون مرد دیوونه نجات داده.
هالک به ریک میگه که اسلحهش رو از پلاستیک ساخته بود، برای همین متال مستر نتونسته بود ذوبش کنه. در واقع یه اسلحه غول پیکر ولی اسباب بازی بود.
هالک بعدش میره و روبروی دستگاه تبدیلش وایمیسه. ریک دکمه رو میزنه و اشعه گاما کل غار رو روشن میکنه ولی اتفاقی نمیفته. هالک به بروس تبدیل نمیشه.
هالک به قدری عصبانی میشه که زمین شروع به لرزیدن میکنه، ریک میترسه و یه گوشه مچاله میشه. همون موقع یه خبر از تلویزیون پخش میشه که دولت تصمیم گرفته هالک رو ببخشه و دیگه شکارش نکنه.
شنیدن این خبر حتی حالش رو بدتر میکنه. هالک شروع میکنه به شکستن همه چی. لولههای آزمایشگاه، تلویزیون، دستگاه گاما ولی در حین همهی این خشم و فریادها بدنش شروع میکنه به تبدیل شدن و کمکم بروس بنر از پشت اون پوست سبز رنگ بیرون میاد.
بروس یهو متوجه دستاش میشه. همه جا ساکت میشه، ریک میاد جلوش وایمیسته. بنر به ریک نگاه میکنه و بعد از حال میره. ریک بروس رو روی تخت میذاره.
بروس دراز میکشه و میگه حتما دستگاه یه تاخیری داشته. ریک سکوت میکنه. بروس چشماش رو میبنده. هر دوشون میدونن که مشکل نمیتونسته از دستگاه باشه.
به نظر میاد تبدیل شدن بروس بنر به هالک و یا برعکس دلیل دیگهای داره که اون هنوز کشف نکردن.
اما جای دیگهای از آمریکا گروه جدیدی از ابرقهرمانان وجود دارند به نام اونجرز.
اونا مبارزهی هالک رو دیدن و تصمیم گرفتند که رفتار این غول سبز رنگ رو حسابی زیر نظر بگیرن. اونجرز به همچین موجود قدرتمندی احتیاج داره.
اولین حضور هالک باور نکردنی تو صنعت کمیک، همینجا تموم میشه. گفتم دیگه، استنلی و جک کربی که البته جک وسطاش جای خودش رو داد به استیو دیتکو، یه سری شش جلدی وارد بازار کردن و بعد هم کنسل شد.
اما داستان هالک تو سریای دیگه ادامه پیدا کرد. هالک شد مهمون ویژه داستانای دیگه، رفت تو کمیکهای چهار شگفتانگیز و اسپایدرمن و اونجرز.
اما جذابترین حضورش تو سریای بود که سال هزار و نهصد و شصت و چهار شروع شد، توی شمارهی پنجاه و هشتش هم بود که برای اولین بار به طور واضح معلوم شد که تبدیل شدن بروس بنر به هالک به فشار خون و عصبانیت و تغییرات شدید احساسیش برمیگرده، یعنی تا اون موقع خیلی روشن نبود چهخبره.
تو داستان شنیدین دیگه، اولش اینجوری بود که بروس شبا تبدیل به هالک میشد. بعد بروس یه دستگاه ساخت که خودش کنترل اوضاع رو به عهده بگیره ولی بعد اونم نشد.
دقیقا آخرش یه کوچولو اشاره میشه به این عصبانیتی که تو شمارهی پنجاه و هشت که سال هزار و نهصد و شصت و چهار منتشر میشه، دیگه معلوم میشه که هالک حاصل خشم نهفته و شخصیت پنهان بروس بنره.
این خودش خیلی چاشنی جذابی به شخصیت پردازی هالک اضافه میکنه. اصلا از همین جا شد که بنای داستان کودکی بروس رو پایه ریزی کردن و اون پدر آزارگر و ترسناک رو از توش درآوردن.
هالک دوباره تونست سری داستانی مخصوص خودش رو داشته باشه اما تغییرات همچنان ادامه داشت. ریک رو هم بیخیال شدن، همین نوجوونی که به خاطر نجات جونش بنر، هالک شد.
هالک خیلی جاها تبدیل به یک هیولای غیرقابل کنترل میشد اما وقتاییم بود که آروم باشه و با کسی کاری نداشته باشه.
تو بعضی از کتابا میتونست حرف بزنه، تو بعضیای دیگه چند تا جمله بیشتر بلد نبود، شخصیت خود بروس بنر هم از سال هزار و نهصد و هفتاد و دو لو رفت.
یعنی لو رفت که هالک همون بروس بنره و دیگه همهی دشمناش تو دنیای مارول میدونستن که دارن با کی میجنگن.
گرچه البته هالک هیچ وقت اجازه نمیداد که بروس کشته بشه یا آسیبی بهش برسه، مثل وقتی که در برابر اشعه قرار گرفت. تو بعضی از کمیکها اون حادثه رو تبدیل بروس به هالک نمیدونن.
درواقع میگن هالک همیشه وجود داشته و اونجا اجازه نداده که بروس بمیره و مجبور شده خودش رو نشون بده.
خلاصه هالک یکی از جالبترین شخصیتهای ماروله. خیلی کارا میشه باهاش کرد، میشه به خاطر انفجار گامایی شدید اون رو وارد زمانهای دیگه کرد، میشه ابرقهرمان بین کهکشانیش کرد، میشه تو یه سیارهی دیگه گلادیاتورش کرد.
همین خصوصیاتش باعث شد که دنیای تلویزیون و سینما هم بیان دنبالش. هالک تو کلی انیمیشن نقش داشته که اونا رو میذارم کنار، ولی اولین سریالی که خیلی معروف بود و از هالک ساخته شد، سال هزار و نهصد و هفتاد و هشت شروع شد و سال هشتاد و دو هم تموم شد.
بازیگر بروس بنر با هالک فرق داشت، چون جلوههای ویژهای وجود نداشت دیگه. به خاطر همین برای بازیگر هالک یه بادیبیلدینگ کار آوردن. یه ورزشکار خیلی گنده آوردن به اسم لو فرینگنو.
بعد از دو سه تا فیلم تلویزیونی، میرسیم به سال دو هزار و سه و فیلم هالک به کارگردانی انگلی. انگلی تا حالا دو تا اسکار گرفته، یکی به خاطر لایف آف پای (life of pi) اون یکی هم کوهستان بروکبک.
حالا بگذریم فیلم هالک با بازی اریک بانا در نقش بروس بنر و هالک اکران شد. ویلن یا همون آدم بدهی فیلم برایان بنر بود. بازیگرا خوب بودن ولی فیلمنامه و جلوههای ویژه نشد اونی که باید بشه.
بعد میرسیم به ام سی یو و اینفینیتی ساگا (infinity saga). چیزی که خیلیا نمیدونن چون خود ام سی یو هم خیلی در موردش حرف نمیزنه و اصلا اشارهایم تو هیچ فیلمی بهش نمیشه، اینه که بعد از آیرونمن (iron man)، فیلم هالک باور نکردنی بود که اکران شد.
یعنی دومین شخصیتی که مارول وارد نقشهی بزرگش برای سینما کرد، هالک بود ولی برخلاف انتظارات هالک خوب از آب در نیومد و در نهایت نه تنها بیخیال ساخت ادامهش شدند بلکه بازیگرش هم عوضکردن.
نقش بروس بنر رو ادوارد نورتون بازی میکرد. هم شخصیتها و بازیگرا و جلوههای ویژه از فیلم دو هزار و سه هالک بهتر بود ولی خوب نبود.
نمیتونم خودم به طور خاص اشاره کنم چرا فیلم خوبی نبود ولی از نظر شخص من این که دشمنش عین خودش بود ولی یکم گندهتر و اینا، به نظر من ناامید کننده بود. به هر حال فیلم فروش خوبی نداشت و ادوارد نورتون هم خیلی نتونست با مارولیا کنار بیاد.
برای همین هم هالک کنسل شد ولی حضور کاراکترش تو ام سی یو ادامه پیدا کرد، اونم با یه بازیگر دیگه به اسم مارک رافلو. مارک رافلو شد هالک و دیگه هیچ کس در مورد گذشتهش و اینا باهاش حرف نزد.
به خاطر شخصیت و صدای هالک و همچنین صورت و بدنش، هالکی که ازش درآوردن در مقایسه با هالک ادوارد نورتون، آروم تر و کوتاهتر و حتی یکم گوگولیتر بود.
که شاید برای طرفدارای کمیک اینا خیلی جذاب نباشن ولی خود مارک رافلو به نظر من هالک خوبی از آب دراومد.
هالک دیگه فیلم مستقلی نداشت ولی تو هر فیلمی که بود کلی اتفاق براش افتاد و شخصیتش تغییر کرد.
تو اونجرز نشون داد که همیشه عصبانیه و کنترلش دست خودشه، بعد شد دکتر روانشناس تونی استارک البته زورکی. بعدش فقط وقتایی که بلک ویدو براش لالایی میخوند آروم میشد و بروس بنرش میزد بیرون.
بعد تنهایی رفت فضا. اونجا گلادیاتور شد، شروع کرد به حرف زدن، بامزه شد اصلا. دوست جونجونی ثور شد.
بعد برگشت زمین و دیگه نتونست هالک بشه، مجبور شد لباس آیرونمن طوری تنش کنه. بعد آخرش دیگه بروس و هالک رو قاطی کردن و تبدیل شد به یه غول سبز خوشتیپ و مهربون و عینکی که به نظر من همهی اینا خوب بودن، من دوست دارم هالک مارک رافلورو.
دیگه از اون موقع خبری از هالک نیست تا ببینیم که قراره مارول چه بلایی سرمون بیاره.
به هر حال هالکی که خودشون نشونمون دادن هوش تونی استارک رو که داره، حالا خیلی کمتر البته ولی داره نسبتا، درک کاپیتان آمریکا رو هم داره. قدرتشم فرقی با ثور نداره و حتی بیشتره. یه پکیج کامل و... تازه سبزم هست. به نظر من واقعا لیاقت یه شانس دوباره رو داره.
وقتی مارول، هالک باورنکردی رو تو سال هزار و نهصد و شصت و دو معرفی کرد تو صفحهی اولش یه دونه از این ابرهای کمیکی گذاشت و توش نوشت، انسان یا هیولا یا هردو.
الان جواب این سوال خیلی راحتتره، اونم با ورود دنیای سینمایی مارول و روند سفر قهرمانی که هالک داشت.
اما میشه گفت که با توجه به دورهای که توش به دنیا اومد، یعنی جنگ سرد و اتفاقایی که قبلش تو دنیا افتاده بود. هالک مثالی بود از نیروی نظامی آمریکا و دانشمندانی که تلاششون برای امنیت و صلح، به اختراع یک بمب ترسناک، تخریبگر و غیرقابل کنترل ختم شد.
وقتی دکتر جکیل، سرمست هوشش و محلولی شده بود که درست کرده بود، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که به هیولای درون خودش ببازه و مجبور بشه خودکشی کنه یا دکتر فرانکشتاین هیچ وقت قصد ساختن یه هیولا رو نداشت ولی خودشم نمیدونست چی داره میسازه.
بروس بنر، دکتر جکیل و دکتر فرانکشتاین اینقدر باهوش بودن که بتونن وارد قلمروی ناشناختهای از علم بشن و اختراع کنن ولی اونقدر دانا نبودن که بتونن کنترل کنن یا حتی بفهمن و درکش کنن.
تو اولین جلد هالک، یک دانشمند رو نشون میده که داره روی یه پروژهی بزرگ مخفی نظامی کار میکنه. پروژهی بمب گاما.
اگه داستان دکتر جکیل و فرانکشتیان یه داستان محلی و قدیمی بود، داستان دانشمندی که داره تو یه آزمایشگاه مخفی با حکومت کار میکنه چیزی بود که کل دنیا و آمریکاییای سال هزار و نهصد و شصت و دو خیلی خوب باهاش آشنا بودند و هنوز یادشونون نرفته بود.
کل دنیا هنوز یادش نرفته بود، هنوزم یادش نرفته.
تصویر دانشمندای نابغهای که توی پایگاهای نظامی در حال ساخت یک بمب قدرتمندن، ذهن خوانندهها رو فقط به یه سمت میبرد. به سمت یه اتفاق، پروژهی منهتن که در نهایت منجر به ساخت سه تا بمب اتم شد که دوتاش تو ژاپن منفجر شد.
هالک هفده سال بعد از این ماجرا منتشر شد. تو اوج ترس و وحشت از یک جنگ اتمی جهانی.
آمریکا و شوروی در حال یه کلکل مرگبار اتمی بودن، جنگ ویتنام به بهانه جلوگیری از نفوذ کمونیسم ادامه داشت و خیلی از جوونای آمریکا شدیدا مخالف هر دوتای این جنگها بودن.
تو همین زمان استنلی و جک کربی یه دانشمند رو نشون دادن که در حال ساختن یک بمب مرگبار بود که هیچ درکی ازش نداشت.
بمبی که درنهایت خودش رو آلوده کرد و تبدیلش کرد به هالک. بروس بنر خودش مسئول به دنیا اومدن هیولایی بود که بهش تبدیل شده بود.
بروس بنر نماد اون دانشمندایی بود که هنوزم نمیشه گفت دارن به علم خدمت میکنند یا کارشون جنایت علیه بشریته.
همینطور نماد خود اون نیروی مرگبار هستهای، یه هیولای وحشی که شاید گاهی قهرمانم هست، شاید دنیا رو نجات بده. چیزی که هنوز هیچکس نمیدونه.
خود بروس بنر بعد از اینکه تبدیل به هالک شد فهمید که چقدر میتونه خطرناک باشه و حتی برای خودش یه زندان درست کرد. سعی کرد تبدیل شدنش رو کنترل کنه و از مردم دوری میکرد.
همهی اینایی که گفتم بروس بنر و هالک رو تبدیل کرد به یکی از شخصیتهای محبوب جوونا و دانشجوهای آمریکای اون موقع که دیگه تصمیم داشتن هر طوری که شده جلوی یه جنگ دیگه رو بگیرن و تو وحشت قیامت اتمی زندگی نکنن.
این که آیا همهی اینا ایدهی اولیهی استنلی و جک کربی بود رو من نمیدونم. شاید اونا عمق چیزی رو که خلق کرده بودن نمیدونستند و شاید به مرور زمان فهمیدن.
شاید شرایط اونا رو به سمت خلق شخصیتی برد که همهی ابعادش میتونست نماد چیزی از اون دوران باشه. واقعا نمیدونم، ولی چیزی که قطعیه این که اونا میخواستن یک ابرقهرمان خلق کنن، چون کارشون این بود، کار مارول این بود و مخاطبا هم همین رو ازشون میخواستن.
هالک به هر حال یه قهرمان بود و این باید یه جوری ثابت میشد.
گرچه شخصیتی که خلق کرده بودن پیچیدهتر از این حرفا بود ولی خب اولین اتفاقی که مخاطب رو مطمئن میکرد که با یه قهرمان طرفه، همون اولش افتاد. بروس بنر قربانی سلاحی شد که خودش ساخته بود ولی به هرحال داشت میرفت که یه نوجوون رو از مرگ نجات بده که تبدیل به هالک شد.
شاید برای بروس بنر توی لحظههایی مثل نجات یه آدم از تصادف یا غرق شدن تصمیمگیری خیلی راحت باشه اما وقتی موضوع جنگ و علم و وطن و صلح و مفاهیم چند بعدی مثل ایناست، تشخیص راه و تصمیم درست سخت یا حتی غیرممکن باشه.
بروس بنر به هر حال میدونست که داره یه بمب کشتار جمعی میسازه ولی نمیخواست حتی یه نفرم بمیره. رفت که نجاتش بده. واقعا تناقض جالبیه.
تو همون جلد اول یه دانشمند دیگه هم هست به نام گارگویل، که اهل شورویه و به خاطر تست یک بمب رادیواکتیوی ظاهرش شبیه هیولا شده.
جالب اینه که گارگویل مثلا ویلن داستانه ولی بعد از کشمکشهای قهرمانی و ضدقهرمانی، به کمک بروس بنر دوباره شبیه گذشتهی خودش میشه و کل پایگاه مخفی شوروی رو منفجر میکنه تا مانع ساخت بمب گاما بشه.
یه جورایی اونم یه دانشمند خط فاصله هیولاست که تصمیم میگیره آینده رو تغییر بده.
راستش به نظر من گارگویل قهرمان تر از هالک بهه نظر میرسه توی این کتاب و من خیلی جذب این داستان شدم. خیلی جذب این تغییر شدم که توش اتفاق افتاد.
کلا داستان اورجینال هالک رو دوست داشتم، یکم قدیمیه یعنی مثل قدیمای ماروله ولی تحت تاثیر قرار گرفتم، دوسش داشتم.
اما اول اپیزود هم گفتم که داستان هالک یه بعد روانشناسی جذاب هم داره که البته تو این سری اول خیلی بهش پرداخته نشده. یعنی استنلی و جک چندان در موردش حرف نزدن ولی نویسندههای دیگه اومدن و با استفاده از داستان دکتر جکیل و آقای هاید که منبع الهام استنلی بود، شخصیت و گذشتهی بروس بنر رو بست دادن.
اول که دکمهی هالک شدنش شد عصبانیت، بعد هم تو دههی هشتاد کودکی بروس بنر رو نشونمون دادن و بهمون گفتن که هالک همیشه وجود داشته. بعدی از شخصیت بروس بنر بوده که هیچ وقت نتونسته بود خودش رو ابراز کنه و نشون بده و خب خیلی چیزای دیگه.
البته تو کتاب استنلی و جک هم رفتاری که ژنرال راس به عنوان یه نظامی گنددماغ با بروس میکنه، خیلی فرقی با رفتار پدرش نداره.
آزار فیزیکی نمیده ولی آزار کلامیش کاملا واضحه، سرش داد میزنه، بهش میگه عرضه نداره و ازش متنفره، حرفهای تحقیرآمیز جنسی بهش میزنه و اصلا حاضر نیست بپذیره که بروس بنر یا هالک میتونن موجودات به دردبخوری باشن.
نویسندههای بعدی این رفتار بروس بنر در قبال رییسش رو بسط دادن و بردن تا دبیرستان و دانشگاه.
یه دانشآموز یا دانشجوی جوون و ساکتی که مرتب تحت خشونت همکلاسیهاش بود، بعدم رسیدن به کودکی بروس بنر تو یه خونه ترسناک و با یه پدر خشن و آزارگر و روانپریش.
بروس بنر تمام اون خشم و سرخوردگی رو تو تبدیل شدن به هالک نشون داد. شاید به نظر استنلی هالک ورژن مدرن شدهی آقای هاید بود اما به نظر خیلیها بروس بنر و هالک ورژن داستان شدهی تمام آدمای روی زمینن که مورد آزار و خشونت قرار میگیرن.
هالک میتونه یه دانشآموز باشه که امروز رفته مدرسه یا یه کارمند که رفته سرکار یا یه بچه که هر روز داره با پدر و مادرش سر و کله میزنه که حتی نمیتونه مشکلشون چیه، یعنی اصلا نمیدونه مشکل چیه و تنها چیزی هم که بهش تلقین میکنن اینه که تقصیر خودته، اینه که مشکل تویی.
هالک صدای فریاد تک تک اون آدماست که ممکنه یه روزی منفجر بشن و یه جوری اون خشم فروخورده رو خالی کنن.
بروس بنر بیشتر از هر کاراکتر دیگهای با بعد ابرقهرمانی خودش در جنگه، شاید مثلا بروس وین، مشکل روانی و شخصیتی اون رو تبدیل به بتمن کرده باشه ولی بتمن بودن رو انتخاب کرده و ازش متنفر نیست، براش هدفگذاری کرده، کد داره، بیشتر ابرقهرمانا همینن، ولی بروس بنر اینجوری نیست، بروس از هالک متنفره و هر روز باهاش در حال جنگه.
میخواد کنترلش کنه، ازش فرار میکنه، تنهایی رو انتخاب میکنه و هیچ هدف قهرمانیای هم نداره یعنی اصلا نمیخواد قهرمان باشه.
هالک نقاب یا لباس ابرقهرمانی بروس بنر نیست، خودشه، یه خود دیگهش که طرز فکر و رفتار و فیزیک و همه چیش با بروس فرق داره و خیلی هم از اون قویتره و زیر بار حرف زور هم نمیره.
شاید حتی شخصیتیه که بروس بنر همیشه میخواسته مثل اون باشه و اگه هالک از اول وجود داشت، شاید الان مادرش زنده بود
ولی در عین حال، بروس علاقهای به تبدیل شدن به هالک نداره. وقت زیادی از زندگیش داره صرف این میشه که آروم باشه تا هالک سر و کلهاش پیدا نشه.
لپ کلام این که جنگ بروس بنر بدبخت با هالک خیلی متفاوتتر از درگیریهای فلسفی و اخلاقی کاراکترهای دیگه با شخصیت ابرقهرمانیشونه.
شاید بروس وین ساعت ها فکر کنه و سعی کنه تصمیمی رو بگیره که از نظر بتمن به عنوان یه نماد درست باشه ولی در نهایت بتمن همون بروس وینه که فقط مسئولیتاش بیشتر شده، اما بروس بنر یه دانشمند مظلومه که حتی وقتی هالک هم میشه، کسی خیلی به چشم قهرمان نگاهش نمیکنه.
هالک یه سلاحه، یه سلاح مرگبار که هر ارتشی دنبال اینه که اون رو داشته باشه.
قبلا هم گفتم، من نمیدونم که همهی اینا رو استنلی و جک ز اول برنامهریزی کرده بودن یا نه.
در مورد اسپایدر من از همون نسخهی اول رفتاری که با پیتر پارکر میشد نشون میداد که ما با چه جور ابرقهرمانی طرفیم و استنلی چی میخواد بگه و چه پیامی قراره به بچههای دنیا منتقل بشه.
اما در مورد هالک موضوع خیلی فرق داره و انقدر سوراخ برای پر کردن و شخصیت پردازی اولیهش هست که میشه گفت خیلی نویسنده تو کل ماجرا دست داشتند و استنلی و جک شروع کنندهی یه ایدهی فوقالعاده بودن.
تو سال هزار و نهصد و شصت و پنج، مجله اسکوئر از دانشجوها اسم شخصیت محبوبشون رو پرسیده بود، شخصیتی که براشون الهامبخشه.
جالبه که توی لیستی که در اومد اسم اسپایدرمن و هالک هم تراز اسم کسایی مثل باب دیلن و چهگوارا بود. چه گوارا اون موقع محبوب بود.
سال هزار و نهصد و شصت و هشت، خواننده سبک کانتری، جری جفواکر یه آهنگ در مورد هالک خوند و تو سال هزار و نهصد و هفتاد و یک، تصویری از هالک باور نکردنی، روی جلد مجله رولینگ استونز (the rolling stones) چاپ شد.
همهی اینا یعنی حتی اگه استنلی و جک، خیلیم نمیدونستن باید با هالکشون چیکار کنن، تو یه چیزی خیلی موفق بودن. اونم ارتباط مخاطب با شخصیتشون بود.
شخصیت هالک حتی با اینکه اون شخصیت یه هیولای سبز رنگ و عصبانی بود که هر چی سر راهش بود رو خرد و خمیر میکرد.
چیزی که شنیدین بیست و یکمین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجستهنژاد میسازم.کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده، طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمیها انجام داده.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بتمن (قسمت چهارم): شوالیه تاریکی بر می خیزد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوست رایدر؛ ابرقهرمان جهنمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویژن