سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت اول)

خب در مورد موضوع این اپیزود داستانی که این دفعه در نظر گرفتم در مورد یکی از جریان سازترین کتاب‌های مصوره که سال هزار و نهصد و هشتاد و نه و به قلم نیل گیمن منتشر شد؛ سندمن. این کتاب هم ترسناکه و هم خشونت داره. کلا محتواش از نظر مفهومی کاملا بزرگسالان است .پس متاسفانه باید بگم که شنیدنش برای بچه‌ها مناسب نیست. داستان سندمن یا مرد شنی ابرقهرمانانه نیست. یعنی فرق داره با داستان‌های قبلی که تو هیدرولیک تعریف کردم. برای خودم برگردان و خلاصه کردن همچین داستانی به نثر فارسی و در نهایت به پادکست خیلی چالش‌برانگیز و جذاب بود. اولشم تصمیم داشتم تو یه قسمت و فقط بخشیش رو تعریف کنم ولی بعدش پشیمون شدم. حیف می‌شد سرنوشت سندمنو نیمه‌کاره بشنویم. پس به داستان دو قسمتی سندمن که قراره با فاصله‌ی یک هفته از هم منتشر بشه؛ خوش‌اومدید.






من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه می‌کنم. این شما و این شانزدهمین قسمت از پادکست هیرولیک.





تو سال هزار و نهصد و شصت، و تو کشور انگلستان، پسری به دنیا اومد؛ به نام نیل گیمن. پدر و مادر نیلريال هر دو شاغل بودن و زندگی معمولی و خیلی انگلیسی داشتن. از وقتی که بچه‌شون تونست خوندن و نوشتن یاد بگیره؛ کلی کتاب ریختن جلوش و گفتن که بیا اینا رو بخونه و ساکت باش. اینجوری شد که نیل، خیلی زود با دنیای عجیب داستان‌ها و هزارتوی‌مغز‌نویسنده‌ها آشنا شد. نویسنده‌هایی مثل جیمز برنج، جی‌آر‌آر‌تاکی و خیلیای دیگه. نیل غرق ادبیات فانتزی و دنیای علمی تخیلی شد. دیگه هر وقت پدر و مادرش می‌رفتن سر کار؛ نیلو می‌ذاشتن دم در کتابخونه‌ی شهر و بعد از کار می‌رفتن دنبالش. کتابخونه تبدیل به مکان مورد علاقه‌ی نیل شده بود. علاقه‌ای که تا همین الان هم ادامه داره. ولی اون موقع نیل فقط می‌خوند و می‌خوند و یاد می‌گرفت. کتاب شد یه رفیق همیشگی که حتی تو مهمونی‌ها و مراسم کلیسا هم همراهیش می‌کرد. داستان‌های علمی تخیلی و ترسناک، شدن ژانر مورد علاقه‌اش و کتاب‌های مصور شدن جزو آمال و آرزوهاش. بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دبیرستان و با اینکه دوست داشت نویسنده کمیک بشه؛ نوشتن با شغل روزنامه‌نگاری شروع کرد. تا این که تو دهه‌ی هشتاد بعد از روزنامه‌نگاری و نوشتن چند تا داستان کوتاه، با کارهای نویسنده‌ای آشنا شد به نام آلن مر.




آلن مر رو تو هیدرولیک خیلی اسمشو شنیدین. قسمت ششم با داستان واچمن باهاش آشنا شدیم و تو قسمت نهم و دهم روایت وی فور وندتا رو ازش شنیدیم. یعنی امیدوارم که شنیده باشین دیگه. همینطور ماجرای کتاب د کلینگ جوک رو هم از بتمن جوکر تو قسمت دوازدهم براتون تعریف کردم. تو همه‌ی اون قسمتا گفتم که آلن مروبا واچمنش کلا راه جدیدی وارد کمیک می‌کرد. نیل گیمن این راهو دنبال کرد و با خوندن واچ من دیگه فهمید که از این دنیا چی می‌خواد. آثار آلن، بهش فهموندند که کتاب‌های مصورهم مثل هر هنر و رسانه‌ی دیگه‌ای، می‌تونن با نبوغ و اشتیاق و کیفیت ارزشمندی نوشته و پرداخته بشن. تو قسمت‌های قبلی هم در مورد عصر مدرن کمیک حرف زده بودم. با وجود اینکه از سال هزار و نهصد و سی و معرفی سوپرمن، کتاب‌های مصور جدی گرفته شدند ولی تو عصر مدرن و آغاز دهه‌ی هشتاد بود که این مدیا وارد عرصه‌ی جدی ادبیات شد. نیل گیمن با دیدن این پیشرفت فوق‌العاده، وارد صنعت کمیک شد و شروع به نوشتن کرد.




یکی از اولین داستان‌هایی که نوشت در سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت چاپ شد و کلی با مفهوم زمان و جنایت و معما و مکان و همه چی بازی کرده بود. همون داستان باعث شد که توجه انتشارات دی سی، به این جوان بااستعداد جلب بشه. دی سی خونه‌ی ابرقهرمانانیی مثل بتمن و سوپرمن بود. نویسنده‌هایی مثل آلن مرم داشتن اونجا کار می‌کردن. چی می‌تونست برای نیل گیمن جوون هیجان‌انگیزتر باشه خدایی؟ نیل، تو اولین تجربه‌های کاریش برای دی‌سی، یک کتاب سه شماره‌ای نوشت به نام بلک ارکید. ارکیده‌ی سیاه. بلک ارکید، یه قهرمان خانم بود که دی‌سی قبلا هم ازش کتاب چاپ کرده بود ولی نیل داستان مخصوص خودشو نوشت. اتفاق جذابم همکاری نیل با دیو مکین بود.




دیو مکین روهم تو اپیزود سوم بتمن معرفی کردم. اونجا گفتم که دیو، تصویرساز کتاب مصور رئوس مالئکه بود. طرح‌هاییم که می‌زد کلا یه سبک خاص و سورال مخصوص خودشو داشتن. دیو ونیل خیلی با هم ارتباط برقرار کردن و از نظر کاری هم بع یه درک خوبی از ذهن همدیگه رسیدن. همین هم بلک ارکید رو بین مدیرای دی‌سی محبوب کرد. نویسنده‌ی جدیدشون به نظر موجود عجیبی میومد؛ برای همینم وقتی بهشون پیشنهاد داد که می‌خواد یه داستان در مورد سندمن بنویسه؛ بهش گفتن که نه تنها بنویس بلکه به سندمن قبلیا کاری نداشته باش. یه دونه جدا برای خود خلق کن. اصلا شخصیتو بردارو برای خودت کن.




بیاین یکم نیل گیمنو بذاریم کنار؛ بریم ببینیم سندمن کلا کی بود و کی شد؟ تا حالا شده از خواب بیدار شین و دور چشماتون قی کنه؟ حتما شده دیگه؟ چیز خاصیم نیست. یعنی کاملا دلیل علمی و منطقی داره که البته من ازش سر در نیاوردم ولی خب با یه سرچ گوگل به جواب می‌رسیم. اما اگه شما یه بچه‌ی بیچاره بودی که چند قرن پیش تو مرکز یا جنوب اروپا به دنیا اومده بود؛ پدر مادر مهربونتون دلیل دیگه‌ای واسه این قی کردن بهتون می‌گفتن. بهتون می‌گفتن که دیشب سندمن اومده بالاسرتون و شن جادوییشو تو صورتتون فوت کرده که خوابتون ببره. البته این قسمت گوگولیش بود که من گفتم. داستان واقعی سند من، مثل خیلی از داستان‌های قدیمی و محلی یه روایت ترسناک و باورنکردنیه. مثل شنل قرمزی یا سیندرلا یا حتی همین ماه پیشونی خودمون. کلا بیشتر این داستان‌های قدیمی که فقط قسمت ناز و قشنگش به ما رسیده؛ ریشه‌های سیاه عجیبی داره. البته الان داره مثلا خاله سوسکه چرا باید بیوفته تو دیگ؟ من هنوز نمی‌دونم.




حالا، سندمن غربی‌ها، یکی از اون قصه هاست. خیلی نمیشه یه ریشه‌ی اصلی براش پیدا کرد ولی معروف‌ترینش مربوط به موجودیه که شبا میاد بالای سر بچه‌های شیطون و حرف گوش نکن. بچه‌هایی که به سختی می‌خوابند و دنیا رو برای والدینشون جهنم کردن. یکی از اصلی‌ترین ریشه‌های سندمن، مربوط میشه به یه داستان آلمانی که تو قرن هیجدهم و به دست مردی به نام هافمن نوشته‌شده.




تو داستان یه پرستار ترسناک، به بچه‌ها در مورد موجودی میگه که شبا وقتی خوابند به سراغشون میاد. بهشون نزدیک میشه و وقتی بچه‌ها یهو چشماشون و بازمی‌کنن توی چشماشون شن می‌ریزه. بعد چشماشونو از حدقه در میاره و با خودش می‌بره. اون چشما، میشن غذای بچه‌های سندمن. هر شبم این داستان تکرار میشه. سند من شکارش از میون بچه‌های بد و حرف گوش نکن انتخاب می‌کنه. بچه‌هایی که نمی‌خوابن، غذا نمی‌خورن و از این کارای خیلی زشت و ناراحت‌کننده. سندمن و بچه‌هاش، تو نیمه‌ی تاریک ماه زندگی می‌کنند. جایی که دیده نمیشن ولی همه چی رو از اونجا می‌بینن. هیچ بچه‌ای نمی‌تونه از چشم‌های تیزسمندمن، پنهون بمونه.




خلاصه سندمن که احتمالا موزیکم زیاد در موردش شنیدین؛ موجودی که تو خواب به سراغ آدم میاد. بیشتر تو کابوس بچه‌ها میشه دنبالش . یه هیولا که زیر تخت قایم میشه. یا یه موجود که از روح یا سایه به وجود اومده و میاد که روشنی چشماتونو ازتون بگیره. جالب اینه که هیچ راهی برای شکست این جناب سندمن وجود نداره. هیچ جوره نمیشه کشتش. فقط با بچه‌ی خوب بودن میشه از دستش نجات پیدا کرد. خدایی داستان بهتر از این نداریم. یه بار به بچه‌ها بگیم؛ خیالمون از آینده هیتلر گونه‌شون راحت میشه. بهترین روش تربیتی!




بگذریم. این یه گوشه‌ای بود از سندمنی که تو قصه‌های قدیمی زندگی می‌کرد. اما کمپانی دی سی، هم تو عصر طلایی و هم برنزی، سراغ سندمن رفته‌بود. اولین سندمن تو سال هزار و نهصد و چهل و تو عصر طلایی کمیک سر و کله‌اش پیدا شد. این سندمن، شبا خوابش نمی‌برد و می‌رفت تو خیابون دنبال آدم بدا. هنرش این بود که می‌تونست اون آدم بده رو با یه گاز مخصوصی بخوابونه. کلا همینجوری شکستشون می‌داد. می‌خوابوندنشون. بعدم تحویلشون می‌داد به پلیس. این سندمن فقط تا سال هزار و نهصد و چهل و شیش یعنی فقط شیش سال تو دی سی دوام آورد و بعدش کنسل‌شد.




سندمن دوم، تو سال هزار و نهصد و هفتاد و چهار و به وسیله‌ی جو سایمون و جک کربی خلق شد. جو سایمون و جک کربی جزو خالقین کاپیتان آمریکا بودند. که مال ماروله. تو قسمت قبل گفتم که هر دو اول مارول بودن؛ بعد رفتن دی سی. وقتی دیسی بودن، سند منو خلق کردن. این یکی سندمن، من دو تا دستیار داشت که هر دو از جنس کابوس بودن. وظیفشون این بود که با یه وسیله‌ای مثل کامپیوتر، برن تو ذهن بچه‌ها و اونا رو از دست هیولاهای کابوسی نجات بدن. این سندمن تا سال هزار و نهصد و هفتاد و شیش منتشر شد و بعد هم به سرنوشت همون قبلی دچار شد.




تا اینکه نیل گیمن اومد و به دی سی گفت که می‌خواد در مورد سندمن بنویسه. یعنی سندمنو دوباره زنده کنه. گفتم دیگه. دی سی هم که می‌دوست که نویسنده‌ی تازه نفسش، چه موجود جالب و با استعدادیه، بهش پیشنهاد داد که قبلیا رو بی‌خیال شو و یه سندمن مخصوص خودت درست کنه و برامون بیار.




خود نیل گیمن میگه که سندمن همیشه داشته تو ذهنش زندگی می‌کرده. مثل جمله‌ی مایکل انجلو یا میکل آنژ که به نظرش مجسمه‌ها همیشه تو دل سنگ وجود داشتن؛ سندمنم انگار تو راهروهای مغزی نیل گیمن واسه خودش زندگی می‌کرده. وقتی دی سی موافقت کرد که نیل شروع به نوشتن کنه؛ اولین چیزی که به ذهن نیز رسید؛ این بود که این سندمن من باید از دل افسانه و اسطوره بیرون بیاد. نیل فراتر رفت و به موجودی نامیرا فکرکرد. به بازی با زمان و مکان، به کلی داستان تو در تو، به تاریخ و به کلی چیز دیگه. جالب اینجاست که نیل یه کدوم از اینا رو انتخاب نکرد؛ بلکه تصمیم گرفت از همشون استفاده کنه. یه داستان بنویسه در مورد موجودی فناناپذیربه نام مورفیوس. ارباب رویاها. که زمان و مکان نداره. که تو تاریخ شناوره. که یه اسطوره است. یه باوره. موجودی از جنس رویائه و....دیگه بقیشو توی داستان خودتون می‌شنوید.




نیل بعد رفت سراغ دیو. همون تصویرگر خفن مارک ارک مسائله و ازش کمک خواست. دیو وظیفه‌ی طراحی جلد هر نسخه رو به عهده گرفت. تصویرگرای داستانم تغییر می‌کردند و نیل با تعداد زیادی هنرمند، کارکرد. اولین جلد تو اکتبر سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت چاپ شد. فروش فوق‌العاده بود و عکس‌العمل منتقدها، دی سی رو هیجان زده کرده بود. سندمن با هر چی که تا حالا منتشر کرده بودن فرق داشت و این تونسته بود به خوبی خودش و نشون بده. نیل تونست این کیفیت بی‌نظیر تو داستان‌سرایی رو تا سال هزار و نهصد و نود و شیش و تو هفتاد و پنج جلد ادامه بده. سندمن تبدیل به اولین کتاب کمیک شد که تو لیست برتر ادبی نیویورک تایمز قرار گرفت و کلی جایزه هم برد. نیل که تونسته بود هشت سال مخاطبا رو کنار خودش نگه داره ؛تصمیم گرفت تا نسخه‌ی هفتاد و پنج، داستان مورفیوس یا ارباب رویاها رو تموم کنه. دی سی هم بهش گفت که تو خود رویایی. پس با رفتن تو هیچ کس دیگه‌ای هم نمی‌تونه سندمنو ادامه بده. این اولین بار بود که همچین اتفاقی می‌افتاد. سندمن برند نیل گیمن بود و دی‌سی لینو خوب می‌دونست.




کتاب سندمن خیلی عجیبه. من برای نوشتن این اپیزود کل هفتاد و پنج جلد رو خوندم. بعضیاش حالت اپیزودیک داشت. بعضیاشم سریالی. ولی بی‌نظیر بودن همشون. تخیل نیل گیمن به طرز عجیبی حسادت برانگیزه. یعنی شخصیت‌ها و دنیایی که می‌سازه واقعا جالبه. تو سندمن روایت‌های عهد قدیم رو با دنیای مدرن قاطی کرده و دنیایی رو ساخته که مخصوص خودشه. نگاه خودش از آخرت و بهشت و جهنم و مرگ و مهمتر از همه از رویا، ارباب رویاها. نیل گیمن بعد از سندمن کارای دیگه‌ای هم کرده. که یکی از یکی بهتره. من بی‌نهایت جذب کاراش شدم. نمی‌دونم کارتون کورالین رودیدین یا نه؛ ولی اون اقتباسی از داستان نیله. یا سریال گود اوومنز یا امریک گادز. اگه اینا رو دیده باشین؛ با فضای ذهنی این نویسنده آشنایی دارین. که البته من قراره این آشنایی بیشترم بکنم.




قبل از اینکه بریم سراغ داستان، بذارین یه کم از فضا و شخصیت‌هایی که باید یه تاریخچه‌ای ازشون بدونینو بگن. اینم بگم که درسته من هفتاد و پنج جلد خوندم ولی همشو تعریف نمی‌کنم. سه تا از بهترین سریال‌های روایت شده تو این کمیک‌ رو تعریف می‌کنم. سه تایی که در واقع سرنوشت سندمن رو تعریف می‌کنن؛ ولی گفتم دیگه مجموعه‌ی خیلی خفنی و خوندنش واقعا تجربه‌ی عجیبیه. من که مخم سوت کشید. مجبور شدم کلی شخصیت و ماجرا حذف کنم. کلا چیزی که می‌شنوی خیلی خیلی خلاصه شدهست. ولی جذابا و مهما رو گذاشتم که با هم بشنویم. پس الان بریم سراغ فضا و شخصیت‌های داستان سندمن، ارباب رویاها.




داستان سندمن از نظر زمانی تو دنیای نسبتا واقعی اتفاق میفته؛ ولی در مورد مفاهیمی حرف می‌زنه که شاید واقعی باشن و شایدم نباشن. مفاهیمی انتزاعی که بهشون شخصیت‌پردازی انسانی داده شده. اصلی‌ترین این مفاهیم، هفت خواهر و برادرند که اسم همشون با حرف دی شروع میشه. که البته من ترجمه می‌کنم. ولی تو انگلیسی همشون با دی شروع میشه. از بزرگ به کوچیک میشن، دستنی یا سرنوشت، دف یا مرگ، دیریم که میشه رویا، دیستراکشن تخریب، دیزایر هوس، دیسپر یاس و دلریوم که میشه جنون. اینا هفت تا خواهر و برادرند که گفتم؛ مفاهیمی انتزاعین که تو داستان بهشون جسمیت انسانی داده شده. به این هفت نفر میگن اندلس، فناناپذیر، بی‌انتها. اونا نه خدا محسوب میشن و نه هیچ گونه‌ای از موجودات زنده. مثلا جناب رویا یا سندمن که اسمش مورفیوسه و شخصیت اصلی کتابم هست؛ در واقع مفهوم رویاپردازی و خواب‌دیدنه. وقتی اولین موجود زنده‌ی جهان هستی، شروع به رویاپردازی کرد؛ مورفیوس به دنیا اومد و تا وقتی آخرین موجود و رویاهاشم زندن اونم وجود داره. این برای شیش تا خواهر و برادرش هم صدق می‌کنه. شما به جای رویا بذارین مرگ یا سرنوشت. دقیقا همون توصیف قبلی میشه. اولین موجود زنده در جهان با سرنوشت مخصوص خودش به دنیا اومد و بالاخره هم با همون سرنوشت می‌میره. آخرین موجود هم همینطور.




دیستراکشن یا تخریب، توصیف جالبی از خودش و خواهر و برادرش داره. ما فقط یه سری ایده‌ایم. امواج بی‌پایان. یک سری نقش و نگار تکرار شونده‌ایم. پژواک تاریکی و زمانییم. در واقع هیچی نیستیم و موجودیتمون به دنیایی بستگی داره که هر روز در حال تغییره. یا به قول خود رویا یا همون جناب مورفیوس، ما وجود داریم چون انسان‌ها ته قلبشون باور دارن که ما وجود داریم.




حالا این مفاهیم انتزاعی، بستگی به جایی که توش ظاهر میشن، جسمیت متفاوتی هم می‌گیرن. مثلا یه گربه اونا رو شکل گربه می‌بینه. بین ادما هم هر کدوم تبدیل به یه آدم با چهره و فیزیک خاصی می‌شن. خود مورفیوس یا رویا، یه مرد لاغر و قد بلنده، با رنگ پریده و موهای ژولیده‌ی مشکی. روی صورت سفید رنگش دوتا چشم سیاه داره. چشم‌هایی که به طرز مرموزی می‌درخشند. عین دو تا ستاره‌ی سیاه می‌مونه.




هر فنا ناپذیری برای خودش یه قلمرو داره. یه قصر و یه سری موجود انتزاعی که بهشون حکومت می‌کنه. این قلمرو تو مکان و فضای خاصی نیست. مثل دنیای بعد از مرگ می‌مونه. یه جایی که هیچ انسانی بهش دسترسی نداره. خود فناناپذیران هر کدوم از طریق راه‌های خاصی بین این دنیاها سفر می‌کنن. مثلا مورفیوس از لابه‌لای رویاها و ذهن آدماست که می‌تونه سفر کنه. می‌تونه روی زمین و بین مردم باشه. حالا این هفت تا خواهر و برادرم با اینکه فناناپذیرند و دیگه ته قدرت و این چیزان؛ ولی اختلافاتی با هم دارن. مثلا سرنوشت برادر بزرگه و خیلی حالت پدر سالار خانواده رو داره. مثل هر خانواده‌ای هم یه نخاله دارن که اینجا میشه جناب تخریب. جناب تخریب، هزاران سال پیش همه چی رو ول کرد و رفت گفت من اصلا نمی‌خوام فناناپذیر باشم. می‌خوام برم روی زمین زندگی کنم. ازهمون موقعم کسی ندیدتش.




حالا شخصیت اصلی ما که رویاست و گفتم اسمش مرفیوسه؛ سرزمین رویا رو داره و خیلی هم به مغز رویاپرداز آدما تسلط داره. یعنی خواب دیدن و کابوس و کلا هر چی که مربوط به دنیای ناهشیار مغز باشه رو مورفیوس کنترل می‌کنه. مورفیوس رابطه‌ی خوبی با آدما داره. برعکس بقیه خانوادش، حس خاصی نسبت بهشون داره. البته اصلا موجود مهربونی نیست. مثلا یه بار عاشق یه ملکه‌ی آفریقایی شد؛ قرن‌ها پیش. بعد ملکه با اینکه مرفیوسو دوست داشت؛ ولی گفت نمی‌تونه باهاش باشه. مورفیوس هم عصبانی شد و ملکه‌ی بیچاره رو تبعیدش کرد به جهنم. هنوزم داره تو جهنم می‌سوزه بنده‌خدا. یا یه بار دیگه عاشق یه زنی شد؛ ولی اون خانومم خیلی اهل تعهد و این چیزا نبود. مورفیوس ترکش کرد. البته اون خانم از مورفیوس بچه‌دار شد. پسری به نام اورفیوس. اورفیوس هزاران سال توی قصر دورافتاده و روی زمین زندگی کرد. مورفیوس کلا کاری باهاش نداشت؛ تا اینکه بالاخره همدیگر رو دیدن و پسر از پدر خواست که جونشو ازش بگیره. یعنی اورفیوس از باباش که میشه مورفیوس، خواست که بکشتش و از عذاب زندگی و تنهایی نجاتش بده. مورفیوس هم قبول کرد و کشتش. مورفیوس بعد از کشتن پسرش، دیگه اون موجود قبلی نشد. اینکه مورفیوس پسرشو کشته خیلی مهمه‌ها. پس یادتون نره. البته اصلا گیج نشین. من اینا رو دارم میگم که یه ذهنیتی داشته باشین. اونایی که لازمه رو دوباره تو داستان مفصل تعریف می‌کنم.




خلاصه مورفیوس موجود عجیبیه. سرد و در عین حال مهربونه. یه خستگی و افسردگی جذابی داره. موجودی که انگار همه چی رو می‌دونه؛ ولی تو سکوت سنگینی زندگی می‌کنه. ماشالله خیلیم خوش بر روئه. به عصرما نباشه البته.




تو داستان ما با شخصیت‌های دیگه‌ای هم از دنیای دی‌سی برخورد می‌کنیم. حتی به گاتم و تیمارستان آرکیم هم سری می‌زنیم. گرچه داستان تو شهرهای واقعی اتفاق میفته؛ ولی خب دنیای بتمن و بقیه ابر قهرمان‌ها تو ذهن طرفداران همونقدر واقعین. غیر از اونا به یه سری از شخصیت‌های مذهبی و جادویی تورم برخورد می‌کنیم. من چند تاشون که به نظرم بهتره یه پیش زمینه‌ای ازشون بدونیمو اینجا معرفی می‌کنم.




اولیش میشه جناب جان کنستانتین. جان کنستانتین خودش یه شخصیت مستقله تو دنیای دی سی. خیلی هم طرفدار داره. فیلمشو با بازی کیانو ریوز هم حتما دیدیم. یه سریال ازش ساختن که خیلی خفن و خوب بود؛ اما فقط یه سیزن ازش اومده و کنسل‌شد. طرفداران یه کمپین واسش راه انداختن و امضا جمع کردن که ادامش ساخته بشه؛ اما شبکه ان بی سی مثل اینکه حال نکرده بود باهاش و ادامش نداد. به هر حال من امیدوارم که یه اپیزود کامل در مورد شخصیتش برم. واسه همینم اینجا خیلی خلاصه معرفیش می‌کنم.




جان قرار بود یه قول از دو قول باشه؛ ولی قولش تو همون رحم مادر خفه کرد و خودش تنها به دنیا اومد. مادرشو هم همون لحظه از دست داد. خودش مونده و یه پدر که اون و قاتل همسر و اون یکی پسرش می‌دونست. جان خیلی زود از خونه فرارکرد. جان نسل چندم از یک خانواده جادوگر بود. در واقع آدمایی که جادوی سیاه استفاده می‌کنند و مشکلاتشونو اونجوری حل می‌کنن. با موجوداتی از دنیاهای دیگه در ارتباطن و کلا دور و ور ماورالطبیعه می‌چرخن. جانم که بزرگ شد به همین سمت و سو کشیده شد و تبدیل شد به یه جور جنگیر. شکارچی شیاطین و اینجور چیزا. جان کنستانتین، استایل مخصوص خودشو داره. همیشه سیگار می‌کشه. یه بارونی چرمی کرم می‌پوشه. موهای بوری داره و کلا خوش‌استیله. یه فان فکت بی‌ربط هم بگم که یه مدتی هم صورت کنستانتینو خیلی شبیه استینگ طراحی کرده بودن. همون خواننده‌ی معروف. بعدشم از ترسشون که نکنه استینگ شکایت کنه؛ یه کم قیافشو عوض کردن. می‌دونم خیلی براتون مهم بود که اینو بدونید به‌هرحال.




بریم سراغ شخصیت بعدی. نفر دوم میشه دکتر جاندی. معروف به دکتر دستنی. یه دانشمند تبه‌کار که می‌تونست به وسیله‌ی سنگ جادویی، رویا یا خواب دیگرانو کنترل کنه و یا به وجود بیاره. می‌تونست دنیای واقعی آدما رو تغییر بده. یعنی می‌تونست یه کاری کنه که مثلا من دنیای واقعی و تشخیص ندم و تو یه سری رویا و تصویر غرق بشم. دکتر دی، مهارت عجیبی توی ساخت داروهایی با همین خاصیت داشت و یکی از دشمنان گرین لنترن و جاش سیسلیک محسوب می‌شد.




خلاصه دکتر دی، سنگ جادوییش از مادرش هدیه گرفته بود؛ ولی قدرت سنگ خیلی زیادتر از تحمل خود دکتر بود. دیگه نمی‌تونست بخوابه. شب و تاریکی براش مثل شکنجه شده بودن. بدنش کم‌کم داشت به سمت نابودی پیش می‌رفت. موهاش ریخت. پوستش سفید شد. خودشم از لاغری تبدیل به یک اسکلت متحرک شد. اما بیشترین آسیب به مغز پر از نبوغش رسید. دکتر دی، کم‌کم تبدیل به یه مجنون خطرناک شد که خب ما دیگه می‌دونیم؛ که تو دنیای دی‌سی جای اینجور موجودات، تو تیمارستان آرکمه.




تو داستان سندمن، جاندی مدت‌هاست که تو یکی از سلول‌های تاریک آرکم زنجیر شده و حتی اجازه نداره که زندانی‌های دیگرو ببینه. تیمارستان آرکم رو دیگه باید بدونیم که چطور جاییه. یه تیمارستان، مخصوص محکومین روانی شهر گاتم. شهر گاتم هم که شهر بتمنه. تو چهارگانه بتمن هیرولیک، خیلی در مورد این تیمارستان حرف زدم؛ ولی تو قسمت سوم این مجموعه، کامل تاریخچه و فضاشو روایت کردم. به نظرم اگه اونو گوش بدین بیشتر با این مکان شوم و مریضاش آشنا می‌شیم.




می‌رسیم به شخصیت‌های غیر زمینی. اینجاش خیلی جذابه. من هی می‌خوندم بعد می‌رسید به یکی از این شخصیت‌ها، اصلا دیگه کرک و پرم می‌ریخت دیگه که اینا هستن. اولیش خود شیطانه. ابلیس و البته لوسیفر. سریال لوسیفرو یادتونه؟ اون سریال و البته کمیک لوسیفرو از روی شخصیت پردازی که نیل گیمن برای لوسیفر کرده برداشتن. اسپین‌آف کمیک سندمنه درواقع. من خیلی ازش چیزی نمیگم. چون خودش تو داستان کامل سرنوشتشو تعریف می‌کنه. فقط یادتون باشه که من بهش میگم لوسیفر. دیمن‌های زیر دستشم میگم شیاطین.




شخصیت‌های بعدی اودین و لوکین؛ ولی نه اونایی که ما تو مارول دیدیم. اصل کاریان. خدایان اسکاندیناوی. اسطوره‌هایش از گارد. خدای خدایان که اودینه و خدای جادوگری و دوز و کلک هم لوکیه. اینجا با هم برادرن. پدر و پسر نیستن. سندمن شخصیت و دنیاهای دیگه‌ای هم داره که به عنوان مهمان اومدن و نقش بازی کردن؛ ولی من نمیرم سراغشون. سعی کردم که این حذفیات به روند داستان آسیبی وارد نکنه؛ ولی توصیه می‌کنم که برید و کمیک رو بخونید. مطمئنم شما هم مثل من تا یه مدتی دنیای واقعی و داستانو با هم قاطی می‌کنین.




خیلی خب! دیگه واقعا بریم سراغ داستان سند من، ارباب رویاها. جون هزار و نهصد و شونزده، انگلستان، ماشینی سیاه رنگ جلوی در ورودی عمارت بزرگ خانواده برجس وایمیسته. دکتر هاتاوی از ماشین پیاده میشه. کت و شلوار آبی رنگی پوشیده و کیف دستی چرمیش. محکم بغل کرده. با قامتی خمیده سعی می‌کنه خودشو به ورودی عمارت برسونه. صدای باز شدن درمیاد و مرد خدمتکار ازش می‌پرسه که چی می‌خواد؟ دکتر هاتاوی میگه با آقای برجس یه کار مهم داره. خدمتکار یکم تعلل می‌کنه و به صورت پیر و شکسته دکتر هاتاوی خیره میشه. دکتر داره می‌لرزه. چیزی نمونده که از ترس و استرس سکته کنه. خدمتکار در ترسناک و بزرگ عمارتو باز می‌کنه و دکتر هاتاوی وارد میشه. عمارت آقای برجس بزرگ و اسرارآمیزه. تمام در و دیوارا پر از طلسم و وردهای جادویین. دکتر هاتاوی هیچ وقت دلش نمی‌خواست که پاشو تو خونه‌ی مردی مثل اون بذاره. آقای برجس رهبر بزرگترین فرقه‌ی شیطان‌پرستیه که وجود داره. مردی که با جادوی سیاه زندگی می‌کنه و قدرتش از تاریکی می‌گیره؛ ولی هاتاوی مجبوره. درد از دست دادن پسرش همه‌ی وجودش گرفته و نمی‌تونه تحملش کنه. خدمتکار دکترو به اتاق کار آقای برجس راهنمایی می‌کنه. برجس روی صندلی چرمیش نشسته و لبخند موزیانه‌ای روی لباش نقش بسته. چه سورپرایز جذابی جناب اتابک! معنی این ملاقات اینه که نظرتون عوض شده؟ اون کتاب قدیمی و بهم میدین؟ دکتر به کیفش که هنوز محکم تو بغلش گرفته نگاه می‌کنه و با صدای لرزانی جواب میده؛ می‌دونم که اون روز تو موزه ناامیدتون کردم؛ ولی بعد از رفتن شما برام یه تلگراف اومد. پسرم مرده آقای برجس. من کتابی که خواستینو از موزه دزدیدم و آوردم. ریسک خیلی بزرگی کردم؛ ولی اگه چیزی که در مورد مغلوب کردن مرگ گفتین درست باشه... برجس از روی صندلی بلند میشه و کتاب رو از دست دکتر هاتاویه می‌گیره. با لذت تمام صفحات کهنه و عجیبشو ورق می‌زنه و میگه من حقیقتو گفتم. وقتی که ماه کامل شد؛ مراسمو برگزار می‌کنیم. اینجوری دیگه مرگی وجود نخواهد داشت. دیگه کسی نمی‌میره آقای هاتاوی. آقای هاتاوی اون عمارت عجیب و ترک می‌کنه. با یک امید. اونم این که شاید با این کارش باعث بشه که دیگه هیچکس درد از دست دادن عزیزش تحمل نکنه. شاید این درد برای همیشه فراموش بشه.




چهار شب از رفتن آقای هاتاوی گذشته. ماه کامله و با آقای برجس پشت پنجره اتاقش وایساده و به مهتاب پرنور شب خیره شده. الکس، پسر نوجوون آقای برجس به سمتش میاد و بهش میگه: پدر دیگه وقتشه. آقای برجس ردای کلاه‌دار بلندی پوشیده. چشماش می‌درخشند. امشب قراره اتفاق بزرگی بیفته. به سمت پسرش الکس برمی‌گرده و میگه می‌دونی الکس؟ بعد از امشب دیگه هیچکس مثل یه شوخی به ما نگاه نمی‌کنه. من امشب مرگو به تسخیر خود درمیارم. مرگ زندانی من میشه. برده‌ی من. حتی اگه شکست بخورم بازم اون کتاب متعلق به من شده. هر چی که می‌خوام؛ دیگه مال خودم میشه. الکس با چشمای ترس زده به پدرش نگاه می‌کنه. آقای برجس به سمت راهروی تاریک زیرزمین راه میفته. الکسم پدرش دنبال می‌کنه. توی زیرزمین تمام اعضای فرقه‌ی آقای برجس جمع شدن. همه ردای خاکستری تنشونه و صورت‌هاشون زیر کلاه پنهان شده. اعضا دور تا دور سالن وایسادن. سالن تو زیرزمینیه که هیچ نوری نداره. هیچ پنجره‌ای نداره. فقط نور شمع، سالنو روشن کرده. وسط زمین یه ستاره‌ی بزرگ داوود کشیده شده و وسط ستاره هم، یه دایره‌ی عجیب سیاه رنگ وجود داره. تمام اضلاع ستاره، پر از نوشته‌های عجیبن. آقای برجس جلو میره و خودش به ستاره نزدیک می‌کنه. کتابو روی زمین می‌ذاره. صفحه‌ای که لازم داره رو باز می‌کنه. دستاشو بالا می‌گیره. برای یک لحظه سکوت عجیبی حکم فرما میشه. برجس به صفحات کتاب نگاه می‌کنه و فقط برای همون یه لحظه تردید می‌کنه. مرگ. قراره خود مرگو احضار کنه. اما ادامه میده. برجس شروع می‌کنه به خوندن جملات کتاب و تمام اعضا هم پشت سرش تکرار می‌کنن. بیدارشو. به خاطر خونی که برای تو ریختم بیدارشو. اسمت رو صدا می‌زنم. ای ارباب من! سرورم! من دروازه‌ها را باز می‌کنم. من به نام خدایان تو را احضار می‌کنم. به نام شیاطینی که از تاریکین و به نام تاریکی، تو را صدا می‌زنم. بیدارشو. نور ناگهانی و زیادی زیرزمین تاریک فرقه رو روشن می‌کنه و بعد موجودی عجیب، درست وسط ستاره داوود ظاهر میشه. موجودی با ردای سیاه و کلاه خودی ترسناک. موجود روی زمین افتاده و حرکت نمی‌کنه. سنگ درخشانی از گردنش آویزونه و کیسه‌ی عجیبی هم توی مشت دستش گیرکرده؛ اما این موجود مرگ نیست. برجس اینو خوب می‌دونه. مرگ رو می‌شناسه؛ ولی این غریبه‌ی عجیب که از دنیای فناناپذیر آمده؛ هیچ شباهتی به عزرائیل تو کتابا نداره. اونا کیو احضار کردن؟




درست در همون شب و در سرتاسر دنیا، سرو کله‌ی بیماری عجیبی پیدا میشه. بیماری‌ای که مثل یک ویروس پخش میشه و نیمی از مردم دنیا رو آلوده می‌کنه. یه چیزی تو همه‌ی دنیا تغییر می‌کنه. این بیماری عجیب و ناشناخته، تو یه لحظه به جون مردم می‌افته و هیچکسم کاری از دستش برنمیاد. بچه‌هایی که دیگه بیدار نمیشن. کابوس‌هایی که انتها ندارن. سربازهایی که از جنگ نترسیدن؛ ولی حالا وحشت دوباره خوابیدن و کابوس دیدن، دست از سرشون برنمی‌داره. همینطور مردمی که نمی‌تونن بخوابن. هر کاری می‌کنن خوابشون نمی‌بره و همین هم ذهنشون رو به زوال و نابودی می‌بره؛ ولی فقط یه نفر که می‌دونه این یه بیماری یا ویروس نیست. یه نفره که می‌دونه که مشکلی که کل جهان درگیر شده و نیمی از مردم تا پای مرگ کشونده؛ از همون شب کذایی شروع شده. از شبی که به جای مرگ، موجود ناشناخته‌ی دیگه‌ای زندانی زیرزمین ترسناک عمارتش شده. برجس وارد زیرزمین میشه. مرد اسرارآمیز، توی گوی شیشه‌ای زندانی شده. گوی درست وسط ستاره‌ی داووده. برجس چندنفرو برای نگهبانی گذاشته و بهشون گفته که حق ندارند بخوابن. مرد اسرارآمیز، قد بلند و موهای سیاه رنگی داره. چشمای مشکیش به طرز عجیبی می‌درخشن. از وقتی زندانی شده؛ حتی یک کلمه هم حرف نزده. تمام وسایلشو ازش گرفتن و با یه لباس ساده، تو گوی شیشه‌ای نشسته و حتی ذره‌ای تکون نمی‌خوره. برجس به گوی نزدیک میشه و میگه: این ستاره روحت و زندانی کرده و این گوی شیشه‌ای هم جسمتو. این شیشه‌ها تا من دستور ندم نمی‌شکنن. پس بهتره که برای آزادی خودتم که شده با من حرف بزنی. اما مرد سکوتش نمی‌شکنه و هر لحظه که می‌گذره این سکوت برجسو عصبانی‌تر و پیرتر می‌کنه. روزها می‌گذره. ماه‌ها حتی سال‌ها. برجس فرتوت‌تر میشه؛ بدون اینکه حتی ذره‌ای از جادوی کتاب یا قدرت زندانی عجیبشو دریافت کنه. بیماری خواب تو کل دنیا پخش شده و نیمی از مردم دنیا دچارش شدن. مردمی که سال‌هاست خوابن و دیگه هیچ امیدی به بیداری دوباره‌شون نیست. کساییم که نمی‌تونستن بخوابن، خودکشی رو انتخاب کردن تا از زندگی شبیه به کابوسشون نجات پیدا کنن.




سال هزار و نهصد و بیست و شیش، درست ده سال از زندانی شدن مرد سیاه پوش گذشته. برجس هنوز هیچ راهی برای به حرف درآوردنش پیدا نکرده. الکس، پسر آقای برجس تمام این سال‌ها رو صرف پیدا کردن هویت مرد اسیر شده کرده. تا اینکه بالاخره می‌تونه بین صفحات یکی از کتاب‌های جادویی پدرش، حقیقت رو کشف کنه. الکس به سمت پدرش میره و صفحات کتاب نشونش میده. اونا تونسته بودن یکی از فناناپذیرا رو اسیر کنن؛ ولی نه اونی که می‌خواستن .مرگ به دام اونا نیفتاده‌بود. مرد زندانی، اسمش مورفیوس بود. یکی از برادران مرگ. مورفیوس یا سندمن. ارباب رویاها. مردی که تو رویا و خواب موجودات زنده زندگی می‌کرد. مردی که به رویا و خواب حکومت می‌کرد. ولی حالا تو گوی شیشه‌ای و وسط زیرزمین تاریک عمارت برجس، گیر افتاده بود. در حالی که در نبودش، نیمی از دنیا اسیر بیماری ترسناک شده بودن. سی سال می‌گذره. آقای برجس خیلی پیر شده. دیگه حتی نمی‌تونه فرقشو رهبری کنه. وسواس عجیبش به مرد زندانی، اونو تبدیل به یه پیرمرد ترسناک و غمگین کرده. هر روز به زیرزمین میره و از زندانی که اسمش مورفیوسه و جسمیت از مفهوم رویاست، می‌خواد که کمکش کنه. که بهش زندگی جاویدان بده؛ اما مورفیوس همچنان سکوت می‌کنه و منتظره.




سال هزار و نهصد و پنجاه و پنج شده. آقای برجس مرده. پسرش الکس روی صندلی ریاست نشسته. دیگه اعتقاد چندانی براش نمونده؛ ولی برای پدرشم که شده؛ تصمیم گرفته که ارباب رویاها رو به حرف بیاره. تمام روزو به نوشتن خاطرات پدرش می‌گذرونه. به نوشتن خاطرات و باورهایی که به نظر میاد دیگه خریداری ندارن. شبا هم به سراغ زندانیش میره. باهاش حرف می‌زنه. بهش التماس می‌کنه. براش از بیماری خواب میگه. از نخوابیدن دنیا. از بیدار نشدنا. از کابوس‌های بی‌انته.ا ازش خواهش می‌کنه که باهاش حرف بزنه؛ ولی مورفیوس که حتی یه روز هم پیر نشده؛ با چشم‌های سیاه و درخشانش فقط خیره میشه و هنوز منتظره.




سال هزار و نهصد و هشتاد و هشته. الکسی که حسابی پیر و خسته شده. مدت رو زیادی توی رختخواب و لابه‌لای کابوسش می‌گذرونه. نگهبان‌های زیرزمین مدام در حال تغییرن و اونام دیگه خسته شدن. تو یکی از همین شبا، دو تا از نگهبانان که تا خرخره قهوه خوردن تا خوابشون نبره؛ دارن در مورد خاطراتشون با هم حرف می‌زن.ن تا اینکه یکیشون وقتی داره از سواحل اسپانیا و راه رفتن روی شن داغ حرف می‌زنه؛ چشمش گرم میشن و برای یک ثانیه، خوابش می‌بره. تو خواب هنوز داره روی همون شن‌ها راه میره. حالا دیگه وقتشه. مورفیوس، ارباب رویاها اینو با خودش تکرار می‌کنه و وارد ذهن مرد نگهبان میشه. وارد رویاش میشه. مورفیوس داره تو رویای مرد نگهبان روی ساحل اسپانیا قدم می‌زنه. دستاشو به سمت پایین می‌بره. یه مشت شن از روی زمین برمی‌داره. درست تو همون لحظه تو گوی شیشه‌ایش مثل یه مرده روی زمین میفته. نگهبانا به خودشون میان. به سمت گوی میرن. مورفیوس عین یه جنازه نقش زمین شده. فریاد می‌زنن و بقیه رو خبر می‌کنند؛ اما به الکس چیزی نمیگن. تا اینکه بالاخره تصمیم می‌گیرن قفل قدیمی گوی شیشه‌ای رو باز کنن. در گویی که باز میشه مورفیوس از جاش بلند میشه و شن توی دستاشو به سمت بقیه فوت می‌کنه. یه فوت آروم که برای نگهبانان مثل یه طوفان شن می‌مون.ه همه فریاد می‌زنند و بعد بی‌هوش روی زمین می‌افتند.




تمام دنیا شروع به بیدار شدن می‌کنن. کابوس‌ها متوقف میشه و بیماری خواب تو یه لحظه ناپدید میشه. اما الکس بی‌خبر از همه جا روی تخت بزرگش خوابیده. داره خواب می‌بینه. توی خوابش هنوز سال هزار و نهصد و شونزدهه. الکسی نوجوون عینکی و گیجه. داره از پله‌های باریک و پرپیچ و خم عمارت بالا میره. هوا تاریکه. الکس به اتاق زیر شیروانی می‌رسه. یه اتاق کوچک و گرد که یه صندلی چرمی قرمز وسطشه. درست مثل صندلی پدرش. تو خواب الکس یه شمع نیمه سوخته تو دستشه. که چیزی به خاموش شدن نمونده. یه گربه سیاه رنگ از کنار الکس رد میشه و روی صندلی می‌شینه. اما گربه یهو تبدیل به مردی عجیب و سیاه‌پوش میشه. مرد یه ردای مشکیو بلند تنش کرده. پایین و تو حاشیه‌ی ردا، نقش یه سری جمجمه‌است که دارن فریاد می‌زنن و تو آتیش می‌سوزن. رنگ صورت مرد، به طرز عجیبی سفیده. و موهای ژولیده و سیاه رنگی داره. چشماش می‌درخشند. درست مثل دو تا ستاره. مرد همون زندانی گوی شیشه‌ایه. مورفیوس. مورفیوس با صدای خش‌دار و رسایی شروع به حرف زدن می‌کنه. چرا ساکت؟ی موش زبونت خورده؟ الکس نوجوون با گریه جواب میده که تقصیر من نبود. همش کار پدرم بود. مورفیوس با آرامش جواب می‌ده: ساکت شو. تو اصلا نمی‌فهمی که چیکار کردی نه؟ می‌دونی که هفتاد سال توی گوی شیشه‌لی زندانی بودن یعنی چی؟ زمان برای من همون جوری می‌گذره که برای شما. من پادشاه رویا و کابوس بودم. هنوزم هستم؛ اما تو و پدرت منو از سرزمینم بیرون کشیدین. اونم برای چی؟ برای داشتن قدرت و موهبتی که نه من و نه هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونه بهتون بده. می‌دونی چه بلایی سر دنیاتون آوردین؟ شما انسان‌های احمق! هیچ توضیحی نداری نه؟ هیچ بهانه‌ای؟ الکس سرشو می‌ندازه پایین و جواب میده: همش یه اشتباه بود. ما دنبال تو نبودیم. ما مرگو می‌خواستیم. چی گفتی؟ مرگ؟ پس به خاطر جون خودت و تمام موجودات روی زمین خوشحال باش که اشتباه کردیم. خوشحال باش که به جاش برادر کوچکتر مرگو زندانی کردین. حالا جواب منو بده. وسیله‌های من کجان؟ کلاه‌خودم؟ سنگم؟ و اون کیسه‌ی شن کجان؟ الکس میگه که نمی‌دونه و همون هفتاد سال پیش همه‌ی وسایلشو فروختن. مورفیوس جواب میده: خب! حالا وقت مجازاتته. یه هدیه برای جبران تمام سال‌های مهمان‌نوازیت. هدیه‌ی من و تو اینه. کابوس ابدی. الکس با فریاد از خواب می‌پره. روی تختشه و پرستارم بالای سرش. پرستار بهش نزدیک میشه و میگه که اون فقط یه کابوس دیده. الکس خشکش می‌زنه. پرستار نزدیک‌تر میاد. پرستار سرنداره. الکس فریاد می‌زنه. سرپرستار از زیر تخت بیرون میاد و روی سینه‌ی الکس می‌شینه. سر جدا شده خونیه و داره می‌خنده. آروم باش الکس، این یه کابوسه عزیزم. قراره از این به بعد همش کابوس ببینی. بعد تمام وسایل اتاق تبدیل به کرم و مار میشن و شروع می‌کنن به خندیدن. الکس فریاد می‌زنه و فریاد می‌زنه؛ ولی دیگه هیچکس صداش و نمی‌شنوه.




باید از تاریکی بگذرم و به قصرم برسم. انقدر ضعیف شدم که حتی نمی‌تونم راهم روشن کنم. طوفان تو اعماق تاریکی به من حمله کرد.ه قبل از اینکه زندانی بشم هیچ کدوم از این‌ها برای من معنایی نداشت. ترسی نداشت. اصلا نیازی به این سفر نبود؛ اما حالا خسته و ضعیف، بین لایه‌های رویا و کابوس، تلو تلو می‌خورم تا راهمو پیدا کنم. رویاهایی که زمانی با دستای من ساخته شدن، حالا دارن ذره ذره انرژیمو می‌بلعن. باید به دروازه‌های قصرم برسم. بالاخره رسیدم؛ ولی چرا هیچ نگهبانی وجود نداره؟ چرا هیچکس منتظر من نیست؟ قصرم؟ خونم؟ چرا هیچی اینجا نیست؟ قلب آدم به درد میاد؛ نه سرورم؟ مورفیوس سرشو برمی‌گردونه. لوسین، دستیار قدیمی و وفادارش کنارش وایساده. لوسین جلوی مورفیوس تعظیم می‌کنه و به حرف زدن ادامه میده. شما تجلی و تجسم سرزمین رویا بودین سرورم. بدون شما نابودی و نیستی هم شروع شد. اول آهسته بود و بعد سرعت گرفت. تمام نوشته‌ها شروع به محو شدن کردن. تمام داستان‌ها و رویاها، همه چیز محو شد و از بین رفت. لوسین به مورفیوس نگاه می‌کنه. مورفیوس جوابی نداره. ایستادن روی خاک سرزمینش کمی از قدرت از دست رفته‌اش برگردونده؛ ولی اون حجم زیادی از نیروش تو اون وسیله‌ها حبس کرده بود. بدون اونا قدرتشون نمی‌تونه قصرش دوباره بسازه. مورفیوس همه چی رو به لوسین میگه. لوسین یه پیشنهاد داره. زن سه سر می‌تونه کمکتون کنه سرورم. البته اگه دلتون بخواد باهاش حرف بزنین. مورفیوس قبول می‌کنه. به سرزمین برهوتش نگاه می‌کنه و با خودش فکر می‌کنه. سرزمین رویا و خواب. این ناهوشیاری لذت‌بخش این جهان هستی، بخشی از وجود منه. همون قدر که من بخشی از وجود اونم. بعد از هفتاد سال دوری، باید این دنیا رو دوباره از نو بسازم. شب از نیمه گذشته و ارباب رویا مراسم احضار زن سه سرو اجرا می‌کنه. منتظر می‌مونه. کم‌کم شن‌های روی زمین شروع به پخش شدن می‌کنند و گردباد کوچیکی تشکیل میشه. بالای گردباد موجودی ظاهر میشه که سه تا سر داره. سه تا زن، یکی جوون، یکی مسن و یکی پیر. سلام خانوما. هر سه می‌خندن. از دیدن مورفیوس خوشحالن و میگن: چقد لاغر شدی مورفیوس! خیلی وقته که ندیدمت. از ماچی می‌خوای؟ مورفیوس جواب میده شما از زندانی شدن من خبر دارین درسته؟ از هفتاد سالی که از عمر من دزدیده‌شده؟ ولی زمان تنها چیزی نبود که از من گرفتن. وقتی سرزمین رویاها را می‌ساختم برای خودم سه تا وسیله‌ی مهم هم ساختم؛ ولی اونا از من دزدیدنش. شما خانما کمک می‌کنید که پیداشون کنم؟ خانما به هم نگاه می‌کنن و میگن: تو حق داری از هرکدوممون یه سوال بپرسیو فقط یه سوال. بیشتر از این کمکت نمی‌کنیم. مورفیوس قبول می‌کنه و سوال اول و می‌پرسه. خیلی خب اول تو خانم جوان. من یه کیسه پر از شن داشتم. کجا دنبالش بگردم؟ زن جوون جواب میده آخرین بار دست مردی بود به نام جان کنستانتین. مورفیوس لبخند می‌زنه و به سمت خانم مسن برمی‌گرده. خب کلاه خودم. تو می‌دونی کجاست؟ زن مسن جواب میده: دست یکی از شیاطین جهنمه. تو یه معامله به دستش آورده. مورفیوس به سمت زن سوم و پیرتر می‌چرخه و می‌پرسه: سوال آخرم برای توئه. من یه گردنبند داشتم که یه سنگ گرانبها ازش آویزون بود. کی اون سنگ برداشته؟ سنگ تو به دست یه مرد دیوانه افتاد. مرد ازش برای اهداف خودش استفاده کرد؛ ولی خودش به جنون و کابوس دچارشد. اون دیگه نمی‌تونست بخوابه تا اینکه ابرانسان‌ها از راه رسیدن و زندانیش کردن. سنگ تو باید دست اونا باشه. دسته گروهی به نام جا سیسلیک. لیگ عدالت. مورفیوس از خانم‌ها تشکر می‌کنه. اونا می‌خندن و با گرد بادشون تو آسمون محو میشن. مورفیوس وسط سرزمین برهوتش وایمیسته. خسته‌ست و باید تصمیم بگیره. خستگی داره روحم می‌بلعه؛ ولی چند تا جواب دارم. سه تا جواب و یه امتحان خیلی سخت. خیلی چیزا تو غیبت من عوض شده. هم اینجا هم روی زمین. با کدوم شروع کنم؟ اینقدر قوی نیستم که برم با شیاطین جهنم بجنگم. نه هنوز نه. پس برمی‌گردم روی زمین؛ ولی من هیچی از لیگ عدالت نمی‌دونم. ابر انسان؟ یعنی اونا انسان نیستند؟ اما جان کنستانتین. اون یه نفره. میرم و کیسه پر از شنمو ازش می‌گیرم. اتفاقی نمیفته. اون اون فقط یه نفره.




لندن بارونی و سرده. جان کنستانتین مثل همیشه با یه بارونی کرم رنگ و یه سیگار گوشه‌ی لبش، داره به سمت کافه‌ی همیشگیش میره. دیشب خواب بدی دیده. البته اتفاق تازه‌ای نیست. کابوسا هیچ وقت دست از سرش برنمی‌دارن؛ ولی ولی تازگیا خواب یه سری موجود و می‌بینه که سرشون شبیه یه آپاندیس ترکیده شده است. موجوداتی که نشستن و دارن با سوزن قلاب‌بافی، دل روده‌ی جان به هم می‌بافن. جان می‌رسه به کافه. همون همیشگیو سفارش میده. بیرون کافه یه زن دویست ساله وایساده که جان خیلی خوب می‌شناستش. زن به سمت جا میاد بهش میگه که اون برگشته. سندمن برگشته و می‌خواد انتقام بگیره. جان میگه سندمن فقط یه هیولای بچگونه ست؛ ولی زن حرفشو تکرار می‌کنه و از اونجا دور میشه. جان خیلی وقته که تصمیم گرفته همه چی رو باور کنه. درواقع زندگیش یه جوریه که چاره‌ی دیگه‌ای هم نداره. شروع می‌کنه به گشتن تو نوشته‌های قدیمی تا شاید چیزی از سندمن دستگیرش بشه؛ ولی چند روز می‌گذره و هیچی پیدا نمی‌کنه. تا اینکه یه روز وقتی برمی‌گرده خونه، یه غریبه رو می‌بینه که پشت در منتظرشه. تو باید جان کنستانتین باشی. غریبه قد بلندی داره. رنگ پریده و چشمهای سیاه و براقش بی‌نهایت جذابش کردن. ردای مشکی و بلندی پوشیده. پایین و تو حاشیه رده‌اش کلی نقش جمجمه در حال سوختنن. جان در لحظه می‌فهمی که با سندمن یا همون مورفیوس طرفه. مورفیوس وارد آپارتمان کوچیک جان میشه و میگه تو چیزی داری که متعلق به منه. یه کیسه چرمی پر از شن. اومدم پسش بگیرم. جان جواب میده اون کیسه رو یادمه. می‌دونستم جادویی؛ ولی ازش استفاده نکردم. احتمالا باید تو گاراژ باشه. بین بقیه آت وآشغالام. مورفیوس به سمت در میره. میگه منو ببر به گاراژ. جان می‌خنده می‌گه با این لباسی که تو پوشیدی تا نونوایی هم باهات نمیام. مورفیوس یه نگاه به سر تا پای جان می‌اندازه و بعد در یک لحظه رداش تبدیل میشه به یه بارونی مشکی و جذاب. شبیه به لباس جان. بهتر شدم؟ جان خندش می‌گیره و میگه آره. بعد هر دو به سمت گاراژ راه میفتن. تو گاراژ جان هرچی داره رو زیر و رو می‌کنه؛ ولی مورفیوس مطمئنه که کیسه چرمی اونجا نیست. چون اگه بود اون می‌تونست قدرتشو حس کنه. جانم دیگه داره ناامید میشه؛ تا اینکه بین وسایلش یه عکس پیدا می‌کنه. یه عکس از خودش و دوست دختر قدیمیش ریچل. جان عکس روی زمین می‌اندازه و شروع می‌کنه به دویدن. دنبالم بیا خوشتیپ. فکر کنم بدونم کیست الان کجاست. جان و مورفیوس سوار تاکسی میشن که خودشون به خونه‌ی ریچل برسونن. جان، ریچلو خوب یادشه. یه روزگاری با هم زندگی می‌کردن. اون روزا ریچل زن رویاهای جان بود. اون بی‌نظیر بود. با همه فرق داشت؛ ولی ولی معتاد بود. خیلی شدید. تا اینکه جان برای یک ماموریت مجبور شد به آلاسکا بره و وقتی بعد از شیش ماه برگشت؛ ریچلی وجود نداشت. همه چی رم با خودش برده بود. تلویزیون، تلفن، هرچیزی که می‌شد فروخت تا باهاش مواد خرید؛ ولی جان هنوز گاهی دلش تنگ می‌شد. هیچکس براش مثل ریچل نبود. تاکسی جلوی خونه‌ی ریچل وایمیسته. یه خونه‌ی کوچیک تو حومه‌ی لندن. جان و مورفیوس به سمت در میرن. مورفیوس به خونه نگاه می‌کنه و میگه: کیسه‌‌ی شن اینجاست؛ ولی فقط اون نیست. اینجا خطرناکه جان کنستانتین. اینجا تو کابوس غرق‌شده. جان باور می‌کنه. خوب یادشه که ریچل چه وسواسی روی اون کیسه‌ی شن پیدا کرده بود. سعی می‌کرد بازش کنه. ریچل دوست داشت از جادو استفاده کنه. براش عجیب بود که جان اهمیتی نمی‌داد. اونا می‌تونستن با هم قدرتمند بشن؛ ولی جان خوب می‌دونست و می‌دونه که جادو تاوان سنگینی داره. در برای مورفیوس باز میشه. جان اهمیتی به خطرناک بودن نمیده و دنبالش وارد خونه میشه. خونه بوی بد و عجیبی میده. بوی خون و الکل. همه جا تاریکه. هیچ چراغی کار نمی‌کنه. مورفیوس دوباره به جان هشدار میده. جان کنستانتین اینجا برای تو امن نیست. تو این خونه موجوداتی زندگی می‌کنند که حتی نباید پاشون روی سیارتون می‌ذاشتن. دنبالم نیا. جان گوش نمیده. باید ریچل پیدا کنه. به سمت در یکی از اتاقها میرن. درو بازمی‌کنن. جان می‌خواد چراغو روشن کنه ولی دستش که به کلید می‌خوره؛ همه جای بدنش پر از خون میشه. بعد یه سری اعضای بدن خیس و خونی می‌چسبند بهش. جان فریاد می‌زنه. میره عقب؛ ولی یهو از یه جای بلند سقوط می‌کنه. خیلی شدید. نمی‌بینه کجاست. نمی‌دونه از رو چی افتاده و داره روی چی سقوط می‌کنه؛ ولی درد داره. به خودش میگه این واقعی نیست. سقوط که درد نداره؛ ولی بدنش داره از هم باز میشه. اعضای بدنش دارن می‌ریزن بیرون. هر چی سرعت سقوطش بیشتر میشه؛ بیشتر از هم می‌پاشه. بیشتر درد داره. بعد یه صدای محوی می‌شنوه. خیلی دور. جان بیدار شو. جان کنستانتین بیدار شو. تو پیش منی. این فقط یه کابوسه. جان یهو به خودش میاد. روی زمین افتاده و دست‌های مورفیوس روی شونه‌هاشه. مورفیوس بلند میشه و با یه اشاره‌اش همه جا روشن میشه. روی در و دیوار اتاق یه چیزایی شبیه پوست و گوشت انسان چسبیدن. چیزایی که حرکت می‌کنند و ازشون خون می‌چکه. انگار که دیوار با دل و روده‌های یه آدم، کاغذ دیواری کرده‌باشن. کاغذ دیواری متحرک و زند.ه حتی انگار هنوز درد داره و داره فریاد می‌کشه. مورفیوس میگه این پدر ریچله. رویا این کار رو باهاش کرده. کابوسا غرقش کردن و بدنش از هم پاشوندن. جان دیگه نمی‌تونه تحمل کنه و به سمت اتاق ریچل میره. در اتاق ریچل رو باز می‌کنه. بوی کثافت اینقدر تیز و وحشتناکه که جان نمی‌تونه وارد بشه. مورفیوس اتاق روشن می‌کنه و به سمت تختی میره که ریچل روش درازکشیده. روی در و دیوارهای سیاه شده‌ی اتاق، گوشت و خون مونده آویزونه. ریچل برهنه روی تختش افتاده. پوستش از هم پاشیده و می‌شه لایه‌های گوشتو از زیرش دید. حتی بعضی از استخوناشو. انگار همه‌ی بدنش عفونت کرده. میشه مایع زرد رنگ چرک و کثافت و لابه‌لای خون و گوشت بدنش دید. ناخناش سیاه و بلند و تیکه تیکه‌ان. شکمش باد کرده و پوستش شل شده و آویزون روی تخت افتاده. ریچل زنده‌است. با همون چشمای خالی به جان نگاه می‌کنه و میگه: عزیزم می‌دونستم که میای. باید بهت بگم که چه خوابی دیدم. جان نمی‌تونه به ریچل نگاه کنه. مورفیوس به کنار تخت میره و کیسه پر از شنش رو از روی عسلی برمی‌داره. دیگه می‌تونیم برگردیم جان کنستانتین. جان جواب میده: برگردیم؟ نمیشه که اینجوری ولش کنیم. مورفیوس به ریچل اشاره می‌کنه و میگه: اون قرار نیست زنده بمونه. در واقع دیگه چیزی ازش نمونده. این کیسه شن بوده که تا حالا نگهش داشته و به زودی با مرگ دردناکی روبرو میشه. جان فریاد می‌زنه که بهت گفتم همینجوری ولش نکن. مورفیوس سکوت می‌کنه. بعد به جا میگه که اتاق ترک کنه. جان میره بیرون. مورفیوس دستشو تو کیسه می‌کنه و کمی از شن داخلش و روی صورت ریچل فوت می‌کنه. ریچل چشماشو می‌بنده. داره خواب می‌بینه. خودشو جان دارن توی جاده‌ی قشنگ و سرسبز کنار هم قدم می‌زن.ن ریچل به خواب عمیقی فرو میره و بعد می‌میره. مورفیوس از خونه بیرون میره. جان تو حیاط وایساده و داره سیگار می‌کشه. مورفیوس بهش میگه که ریچل مرگ بدون دردی داشته. جان آروم میشه و می‌پرسه: خب حالا کجا می‌خوای بری؟ میرم به جهنم جان کنستانتین. جان می‌خنده می‌گه که بالاخره همه یه روزی میرن جهنم. مورفیوس داره تو آسمون محو میشه که جان جلوشو می‌گیره. جان یه خواهشی ازش داره. بهش میگه که کابوساش دارن زیاد میشن و دیگه نمی‌تونه بخوابه. مورفیوس خیلی جدی جواب میده که درکش می‌کنه و دیگه لازم نیست که نگران باشه. بعد جلوی چشمان جان ذره ذره تبدیل به شن میشه و تو هوای تاریک لندن پخش میشه.




برای بار هزارم از وقتی به دستش آوردم لمسش کردم. شن‌ها از لابه‌لای انگشتام رد میشن. می‌خوام ذره ذره‌اشونو احساس کنم. امشب احساس تنهایی می‌کنم. من همیشه تنها بودم؛ ولی امشب بین امواج خواب و رویا و تو این تاریکی مطلق، احساس می‌کنم روحم داره از بدنم جدا میشه؛ ولی باید از این پرتگاه سقوط کنم. خیلی امیدی به این ملاقات ندارم؛ ولی خودمو پرت می‌کنم. با شیاطین نمیشه بازی کرد. با اینکه کیسه‌ی شنمو پیدا کردم؛ ولی هنوز قدرتم کامل نیست و اونا اینو می‌فهمن. حالا جلوی دروازه‌ی جهنم وایسادم. ترسیده و تنها؛ ولی امید قدرتیه که من دارم. مورفیوس به دروازه‌های جهنم نزدیک میشه. شیاطین نگهبان جلوشو می‌گیرن و ازش می‌پرسن که چی می‌خواد؟ من پادشاه سرزمین رویا هستم. اومدم که اربابتونو ببینم. لوسیفر. یکی از شما کلاه‌خود منو ازم دزدیده. باید پسش بگیرم. نگهبان مورفیوسو به مقر لوسیفر می‌بره. جهنم پر از درخت‌های سوخته و خشک‌شده‌است. زمین داغ و موجوداتی که یه زمانی انسان بودن و حالا شبیه شیاطین پست شدن؛ دارن از پشت درخت‌ها به مورفیوس نگاه می‌کنن. همه ترسناکن. خاکستری و از فرم افتاده. جهنم شلوغ شده. شلوغ‌تر از چیزی که مورفیوس به یاد داره. اونا به سختی از یه راه باریک و از روی یک صخره‌ی ترسناک رد میشن. صخره‌ای که از توش صدای فریاد میاد. فریاد زندانیایی که دستاشون از لابه‌لای سوراخ‌های سنگ به سمت مورفیوس گرفتن و ازش می‌خوان که نجاتشون بده. مورفیوس سعی می‌کنه صداشونو نشنوه و با خودش فکر می‌کنه. ایناهاش رسیدیم. قصر ترسناک لوسیفر. قصر ابلیس. چقدر بزرگتر شده! می‌تونم صدای درد و گمگشتگیو از دیواراش بشنوم. بار آخری که اینجا بودم، مهمان قدرتمندی بودم که بهم احترام می‌ذاشتن. اما حالا.. ولی من هنوز هم مرفیوسم. یکی از فناناپذیرا. در قصر باز میشه. عصری که انگار روی نشونه‌ها و اجساد انسان‌ها و شیاطین بنا شده. لوسیفر به استقبال مورفیوس میاد. موهای طلاییش می‌درخشن. کت و شلوار سفیدی پوشیده و بال‌های بزرگ و سفید رنگش و از هم باز کرده. سلام مورفیوس. خوش اومدی! بگو که اومدی تا بالاخره به من ملحق بشی. مورفیوس جواب میده: می‌دونی که هیچوقت این اتفاق نمیفته. من اینجام چون کلاه‌خودمو از دزدیدن. بهم گفتن که دست یکی از شیاطین توئه. می‌خوام که به من برش گردونه. لوسیفر ازش می‌پرسه که اون شیطان رو می‌شناسه؟ و مورفیوسم جواب منفی میده. لوسیفر میره بالای قصرش وایمیسته. فرمان میده که همه‌ی شیاطین جمع بشن. میلیون‌ها شیطان تو جهنم زندگی می‌کنند و همه میان و پایین قصر وایمیسن. مورفیوس و لوسیفر از بالا نگاهشون می‌کنن. لوسیفر به شیاطین اشاره می‌کنه و میگه خیلی خب پادشاه سرزمین رویا، کدوم یکی از این شیاطین کلاه‌خود تو رو برداشته؟ مورفیوس به شیاطین نگاه می‌کنه. موجوداتی عجیب و ترسناک و تاریک. بعضیاشونو می‌شناسه. تو کابوس‌ها زیاد دیدتشون؛ ولی خیلی زیادن. گرچه اون کلاه خود با روح خود مورفیوس ساخته شده. با قدرت خالصش. مورفیوس کیسشو باز می‌کنه. دستاش پر از شن میشن. شن‌ها رو به سمت شیاطین فوت می‌کنه. شن‌ها به سمت یکی از شیاطین میرن. یه شیطان صورتی‌رنگ. شیطان فریاد می‌زنه و میگه که اون کلاه‌خودو تو یه معامله گرفته. از یه انسان. میگه هیچ قانون‌شکنی نکرده. دزدی صورت نگرفته. بعد ادامه میده. اگه اون کلاه خود ارزشمندتو می‌خوای باید با من بجنگی. بجنگم؟ مورفیوس به فکر فرو میره. قدرت سابقو نداره؛ ولی کسی اینو نمی‌دونه. نبایدم بدونه. قبول می‌کنم. باهات می‌جنگم. شیطان صورتی جواب میده: این یه مسابقه‌ست. ما واقعیتو تغییر می‌دیم. تسخیرش می‌کنیم. واقعیت هر کدوممون که پیروز شد؛ اونه که صاحب کلاه‌خود میشه و هر کسی هم که باخت تا بی‌نهایت باید به جهنم خدمت کنه. تمام شیاطین شروع می‌کنن به فریاد و هل هله. تو یه لحظه فضا تبدیل به یک آمفی تئاتر تاریک میشه که شیطان صورتی مورفیوس روی سن وایسادن. شیاطین دیگه هم تو جای تماشاچیا مشغول تشویق کردنن. شیطان صورتی خودش و آقای سندمنو معرفی می‌کنه. بعد پشت این میز گرد می‌شینه و از مورفیوس می‌خواد که بشینه روبروش. مورفیوس به سمت صندلی میره در حالی که داره با خودش فکر می‌کنه. خیلی وقت بود که مجبور به این بازی نشده بودم. اونم با شیاطین؟ نگاشون کن. یه مشت موجود بی‌ارزش که دارن الان مثل دیوونه‌ها تشویق می‌کنن. همه چیز انگار یه شوخی کثیفه. ولی اینجا جهنمه. اینجا همه چی از مرگ هم جدی‌تره. شیطان صورتی شروع می‌کنه. اولین حرکت. من یه گرگ شومم با قدرتی مرگبار. گرگ ظاهر میشه و به مورفیوس حمله می‌کنه. نوبت مورفیوسه. من یه شکارچی سوار بر اسبم و با نیزم گرگتو از پا درمیارم. شکارچی تبدیل به واقعیت میشه و جلوی چشم حضار نیزشو تو بدن گرگ فرو می‌کنه. شیطان جواب میده: من یه حشره سمی‌ام که اسبتو مسموم می‌کنه. حشره به سمت اسب شکارچی میره و اون و روی زمین می‌اندازه. شیاطین شروع می‌کنن به خندیدن. مورفیوس تمرکز می‌کنه. خیلی چیزا می‌تونه باعث شکستش تو این بازی بشه و مهم‌ترینش، نداشتن قوه‌ی تخیله. مورفیوس جواب میده: من یه عنکبوت‌م. همون موقع یه عنکبوت غول پیکر، حشره سمی شیطان می‌بلعه. بازی ادامه دار.ه هر کدوم یه شکارچی میشن و تخیل اون یکی رو نابود می‌کنن. تخیلی که واقعی میشه و همه می‌تونن ببیننش. مورفیوس به دور و برش نگاه می‌کنه. اگه روش بازی رو تغییر نده تا ابد باید اینجا تو این جهنم بمونه. مرفیوس وایمیسته. میره پشت میکروفون و فریاد می‌زنه. من زمینم. من نگه‌دارنده‌ی حیاتم. همه ساکت میشن. چشمای لوسیفر تنگ میشن و گوشاش تیز میشن. شیطان صورتی لبخندی می‌زنه و میکروفون می‌گیره سمت خودش. من یه ستاره‌ی بزرگم. بزرگتر از زمین تو. من منفجر میشم و دنیای تو رو نابود می‌کنم. مورفیوس جواب میده: من خود کهکشانم. من جهانم با هر زندگی که توش جریان داره. شیطان عصبانی میشه و ادامه میده: من ضد زندگیم. من تاریکی‌ام. من پایان همه چیزم. پایان جهان. پایان خدایان. من یه سیاهی مطلقم. من نیستیم. سکوت کل جهنم فرامی‌گیره. شیطان ادامه میده: بگو مورفیوس؟ تو چی هستی؟ مورفیوس دست به سینه ایستاده و به صورت منتظر شیاطین نگاه می‌کنه. بعد از مکثی طولانی و سکوتی سهمگین، جواب میده: من امیدم.


همه ساکت می‌شن. لوسیفر به پشتی صندلیش تکیه میده و لبخند میزنه. شیطان صورتی سعی می‌کنه یه چیزی بگه؛ اما نمی‌تونه. سرشو می‌ندازه پایین و قبول می‌کنه که دیگه نمی‌تونه ادامه بده. نمی‌دونه با چی می‌تونه امید شکست بده. لوسیفر به ملازمینش دستور میده که شیطانو به پست‌ترین طبقه جهنم ببرن. بعد هم کلاه خود مورفیوس و بهش پس میده و میگه: به دور و برت نگاه کن مورفیوس. تو تو جهنمی. شیاطین من می‌تونن تو رو برای همیشه اینجا نگه دارن. چرا باید بذارم که بری؟ می‌دونی که قدرت تو هیچ فایده‌ای برای ما نداره. رویا به درد ما نمی‌خوره. اینجا هیچ کس آرزوی به دست آوردن چیزیو نداره. مورفیوس به سمت شیاطینی نگاه می‌کنه که پایین قصر وایسادن و منتظر دستور لوسیفرن. مورفیوس جواب میده: شاید حق با تو باشه. هیچ کس اینجا رویا و آرزویی نداره؛ اما لوسیفر! ازت یه سوال می‌پرسم. اگه من زندانی کنی و قدرت ازم بگیری؛ چه اتفاقی برای رویای ابدی جهنم میفته؟ مگه تو تمام زندانی‌ها و شیاطینت با این رویا زندگی نمی‌کنی که یه روزی صاحب ابدی بهشت بشین؟ بدون من، بدون این رویا، شما دیگه چی دارین؟ لوسیفر سکوت می‌کنه. از سر راه مورفیوس کنار میره. به این امید که یه روز ارباب رویاها رو تسلیم خودش می‌کنه؛ اما مورفیوس خوشحال‌تر از اینیه که به لوسیفر اهمیت بده. در حالی که کلاه خودش تو دستش گرفته، آروم به سمت دروازه جهنم راه میفته. میره تا برای سفر آخرش آماده بشه.




تیمارستان آرکم داره یه شب معمولی رو می‌گذرونه. مثل همه‌ی شب‌های دیگه صدای جیغ و فریاد مریضا شنیده میشه. تو یکی از زیرزمینی‌ترین و تاریک‌ترین سلول‌های آرک، دکتر دستنی یا همون دکتر دی، داره به بسته‌ای که از طرف مادرش رسیده نگاه می‌کنه. مادرش مرده و قبل از مرگش براش یه هدیه فرستاده. یه هدیه که می‌تونه باهاش از آرکم فرار کنه. دکتر دی با کمک همون هدیه در سلولش باز می‌کنه و آروم به طبقه بالا میره. می‌خواد از پنجره فرار کنه که دکتر جاناتان کرین یا همون استر کرو جلوشو می‌گیره. دکتر دی! کجا داری میری! دکتر دی جواب میده: می‌خوام برم دنبال سنگ جادویی. می‌دونی که اگه اون پیدا کنم می‌تونم کل دنیا رو دیوونه کنم. بعدشم پادشاه جهان میشم. استر کرو یه پوزخند می‌زنه و جواب میده: موفق باشید. اگه جوکرو دیدی، بهش بگو که اینجا جاش خیلی خالیه. بگو زود برگرد.ه دکتر دی از آرکم فرار می‌کند. در حالی که چند تا نگهبان کشته و اسلحه‌شونم برداشته. خودش و به جاده می‌رسونه. بدون اسلحه هیچکس سوارش نمی‌کنه. خودشم اینو خوب می‌دونه. قیافش ترسناک شده. شبیه یک اسکلت، که یه پوست خاکستری و فاسد روش کشیده باشن. همه‌ی موهاش ریخته و چیز زیادی از دندوناش باقی نمونده. برهنه و غرق تو کثافت وسط جاده وایمیسه. باید خودش به گاتم برسونه. نصف شبه و باید حواسش به بتمن باشه؛ ولی هنوز کسی از فرارش خبر نداره. اگه خودشو به اون سنگ جادویی برسونه؛ دیگه لازم نیست از چیزی بترسه. با اون سنگ می‌تونه تمام کابوس‌های دنیا رو به واقعیت تبدیل کنه. نور کم رنگ چراغ یه ماشین از دور دیده میشه. دکتر دی اسلحه‌اش را به سمت ماشین می‌گیره. راننده‌ی زن جوان و موطلاییه که با دیدن یه اسکلت مسلح، تا جایی که جون داره ترمز می‌کنه. دکتر دی سوار ماشین میشه. اسلحه رو روی شقیقه‌ی زن بیچاره می‌گیره و میگه تو باید من ببری پیش سنگ عزیزم. توی جای دیگه‌ای از شهر گاتم، یکی از مامورین جاسسیلیک روی تختش دراز کشیده و داره کابوس می‌بینه. وقتی از خواب می‌پره؛ مردی رو می‌بینه که با چشمای خیلی براق کنار تختش نشسته. اسم من مورفیوسه. بهم گفتن که سنگ من اینجاست. مرد از جاش بلند میشه. خودشم نمی‌دونه چرا؛ ولی حرفای مرفیوس باور می‌کنه. مورفیوس مرد عجیب و قانع‌کننده‌ایه. مرد تمام مدارک جاسیسلیک رو می‌گرده تا اینکه به یه عکس می‌رسه. عکس مردی به نام دکتر دی. دکتر دی از سنگ استفاده می‌کرده تا کابوسهای مردم به واقعیت تبدیل کنه. اون سنگ جادویی، حالا توی انبار قدیمی نگهداری میشه. جنوب گاتم تو یه جعبه. مورفیوس به عکس دکتر دی خیره میشه و بدون اینکه آدرسی بپرسه غیبش می‌زنه. دکتر دی هنوز تو ماشین اون زن جوونه و هر دو دارن به سمت همون انباری میرن که سنگ جادویی رو توش پنهان کردن. دکتر دی بهش میگه که لازم نیست از چیزی بترسه. میگه مادرش رو از دست داده و حالا می‌خواد تنها یادگاری که ازش داشته رو پیدا کنه. دکتر دی ادامه میده: من اسمم جان دستنیه. اما این اسم واقعی نیست. من دکتر جاندیم. یه دانشمندم. سال‌ها توی سلول تاریک تو تیمارستان آرکم زندانی بودم. دیگه همه فراموشم کردن. می‌دونم کارهای احمقانه زیاد کردم. جاذبه رو دستکاری کردم. هویت،و واقعیتو. می‌دونی من صورت آدما رو با دشمناشون عوض می‌کردم. جاسیسلیکم خب از دستم عصبانی شد. مادرمم عصبانی شد. گفت اگه می‌خوای جنایتکار باشی؛ باید اسمتو عوض کنی. منم گذاشتم دستنی. اما حالا اون مرده و من می‌تونم دوباره جان دی باشم. تو می‌دونی که رویا و کابوس از چی ساخته شدن؟ فکر نکنم بدونی همه فکر می‌کنند که رویاها واقعی نیستن. چون جسمیت ندارن؛ ولی اشتباه می‌کنن.

رویاها عین واقعیتن. اونا از دیدگاه و تصویر ساخته شدن. از خاطرات، از همه‌ی امیدهای از دست رفته و گمشده؛ اما اون سنگ می‌تونست بهشون جسمیت بده. رویاها می‌تونستن واقعی بشن. می‌تونستن کنترل بشن. مادرم اون سنگر گیر آورد و داد به من. نمی‌دونم از کجا گرفته. می‌گفت از یه فرقه‌ای گرفته؛ ولی مهم نبود. من دیگه می‌تونستم همه چی رو کنترل کنم. می‌دونی من چیکار کردم؟ یه کاری کردم که اون سنگ متعلق به من بشه. یه کاری کردم که دیگه هیچکس غیر از من حتی اون سوپرمن نتونه ازش استفاده کنه. می‌فهمی؟ هیچکس. مورفیوس از بین خواب و رویا و کابوس مردم گاتم خودشو به انبار قدیمی می‌رسونه. نگهبانا با دیدنش به خواب میدن و مورفیوس راحت وارد میشه. انبار پر از وسیله‌های عجیبیه از ویلن‌های گاتم و همه‌ی دنیا. یادگاری جنگ‌های جاسیسلیک؛ ولی مورفیوس اهمیتی نمی‌ده. می‌تونه نیروی سنگ و حس کنه. می‌تونه درخشش سنگ از لابه‌لای جعبه‌های کهنه ببینه. به سمتش میره. دستشو داخل جعبه می‌بره و سنگ برمی‌داره؛ ولی سنگ توی دستش منفجر می‌شه و مورفیوس با درد باور نکردنی به گوشه‌ای از انبار پرتاب میشه. سنگ سالم روی زمین می‌افته؛ اما مورفیوس بیهوش میشه و دیگه تکون نمی‌خوره. در انبار باز میشه. دکتر دی، آروم از روی مورفیوس رد میشه و به سمت سنگ میره. سنگ داره می‌درخشه. سنگ نازنین من! اون مرد می‌خواست اذیتت کنه؟ وای چرا انقد داغ شدی؟ به نظر قوی‌تر از قبل میای. این نیرو رو از کجا آوردی؟ مهم نیست. می‌خوای از اینجا بریم؟ بیا با هم کابوس‌ها رو برگردونیم. بیا با هم دنیا رو تموم کنیم.




دکتر دی تو یه رستوران بزرگ وسط شهر گاتم نشسته. صبح زود و مردم برای خوردن صبحانه و نوشیدن قهوه به اونجا اومدن. شهر یه زندگی عادی رو شروع کرده؛ ولی قرار نیست همینجوری ادامه بده. دکتر دی گوشه‌ی رستوران در حالی که داره هرچی غذا تو دنیا هست رو می‌خوره؛ منتظر یک فرصت مناسبه. سنگ جادویی از گردنش آویزونه. دکتر دی خوب که سیر می‌شه؛ تصمیم می‌گیره که کارش و شروع کنه. اول همه چیز عادی به نظر میاد. تلویزیون رستوران داره یه مرد و یک عروسک و نشون میده که برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کنن؛ اما عروسک کم‌کم شروع می‌کنه به حرف‌های ترسناک زدن. جمعیت تو کافه گوشاشون تیز میشه و همه جلوی تلویزیون وایمیسن؛ ولی وقتی همدیگه رو می‌بینن یهو می‌زنن زیر گریه. بعد شروع می‌کنن به هم فحش دادن. بعد همدیگه رو می‌زنن. بعد همه با هم سکس می‌کنن. بعد می‌رقصند. این اتفاق فقط تو رستوران نمیفته. درست همون موقع یه هواپیما وسط شهر سقوط می‌کنه؛ ولی مردم شهر اهمیت نمیدن. وارد هواپیما میشن. حمله می‌کنن. همدیگر رو می‌کشن و می‌خورن. همه جا ر. آتیش می‌زنن. به هم تجاوز می‌کنند. پوست همدیگر می‌کنن. تو رستوران‌ها کم‌کم گارسون‌ها به مشتریا حمله می‌کنند. سراشونو جدا می‌کنند و برای مشتریای بعدیشون سرو می‌کنن. تو رستوران دکتر دی هم داره همین اتفاق میفته. البته تو کل دنیا مردم به جون هم افتادن؛ ولی دکتر دی، فقط منظره‌ی رستورانی میبینه که داره توش غذا می‌خوره. دیگه کسی اونجا زنده نمونده. همه همدیگه رو تیکه پاره کردن و بعد از اینکه حسابی همدیگه رو خوردن؛ از درد و خونریزی نفله شدن. دکتر دی تنها نشسته و به دسته گلی که آب داده نگاه می‌کنه. همون موقع در رستوران باز میشه. مورفیوس از بین جنازه‌ها رد میشه و به میز دکتر دی می‌رسه. دکتر دی لبخند می‌زنه و بهش میگه: منتظرت بودم. ببینم تو چرا همچین رنگت پریده؟ مرفیوس جواب میده: خودت می‌دونی داری چیکار می‌کنی؟ دارم چیکار می‌کنم؟ من و سنگ عزیزم وارد ذهنشون شدیم و تاریکی روحشون نشونشون دادیم. می‌بینی همشون دیوونه شدن؟ همشون. دنیا دیگه مال منه. خیلی داره بهم خوش می‌گذره. مورفیوس به دکتر دی نزدیک میشه و میگه خوب گوش بده. اون سنگ از گوشت و جون من ساخته شده. قدرتشو از روح من می‌گیره. اون می‌تونه جنس رویا رو تغییر بده. متعلق به دنیای منه. تو باید تمومش کنی. اگه اون نیرویی که نمی‌دونم چجوری ساختیش رو از روی سنگ برداری؛ من می‌تونم خرابکاری‌ها جبران کنم. می‌تونم دنیا رو با حالت قبل دربیارم. باید به حرفای من گوش بدی. تو اصلا نمی‌فهمی که داری با دنیاتون چیکار می‌کنی؟

دکتر دی شروع به خندیدن می‌کنه و میگه روح تو؟ پی این قدرتشو از تو می‌گیره؟ باشه پس من حالا با همین سنگ می‌کشمت. مورفیوس سکوت می‌کنه. می‌دونه که اون سنگ قدرت این داره که جونشو ازش بگیره؛ ولی تصمیم می‌گیره که با این انسان دیوونه مبارزه کنه؛ ولی نه اینجا، نه روی زمین. مورفیوس کلاه‍خودشو سرش می‌کنه و میگه: باید اول با من بجنگی انسان فانی. اونم نه اینجا. اگه می‌خوای نیروی رویا رو داشته باشی؛ باید تو سرزمین رویا با من بجنگی. باید وارد رویا بشی. مورفیوس که راه به سرزمین رویا باز می‌کنه و خودش واردش میشه. دکتر دی عصبانی میشه. به سنگش دستور میده که اون هم به سرزمین رویا ببره. سنگ این کار می‌کنه. دکتر دی تو تاریکی مطلق فرو میره. بعد یه در عجیب براش باز میشه. دکتر دی وارد یه دشت بزرگ و سرسبز میشه. چندین زن و مرد تو لباس‌های قدیمی و مربوط به رم باستان جلوش تعظیم می‌کنن. بهش میگن سزار. بهش درود می‌فرستن. دکتر دی، روی تخت امپراتوریش میشینه. به ملازمینش میگه که یه خواب بد دیده. خواب دیده که داره به مادرش تجاوز می‌کنه. ملازمینش می‌زنن زیر خنده و میگن تعبیرش قدرت زیاده؛ اما یهو آسمون تبدیل به چهره‌ی سیاه و سفید مادرش میشه که داره فریاد می‌زنه. داشتی به من تجاوز می‌کردی؟ کاش همون روز تولدت دارت می‌زدم. کاش خفت می‌کردم. دکتر دیگه از روی تخت بلند میشه. گریه و التماس می‌کنه که مادرش ببخشتش. بعد کلی سرباز سیاه‌پوش میفتن دنبالش. دکتر دی فرار می‌کنه. میگه ولم کنید. دست از سرم بردارین؛ ولی فایده نداره. دکتر دی یهو سر جاش وایمیسه. تازه می‌فهمی که چه اتفاقی داره میفته. سنگو توی دستش می‌گیره و میگه اینا واقعی نیستن. من اینجام که اون بکشم و خودم پادشاه دنیا بشم. کجایی مورفیوس؟ خودتو نشون بده. وگرنه از قدرت خود استفاده می‌کنم و دنیاتو نابود می‌کنم. مورفیوس دیگه نمی‌تونه پنهان بشه. مجبوره که خودش و نشون بده. من اینجام. تمومش کن. داری نظم همه چی رو بهم می‌ریزی. خسارتت داره جبران ناپذیر میشه. دکتر دی سنگ توی دستش مشت می‌کنه و اون و به سمت مورفیوس می‌گیره. سنگ نورانی میشه. انقدر شدید که منفجر می‌شه و بعد همه جا روشن میشه. صدای فریاد مورفیوس هم شنیده میشه. چند ثانیه می‌گذره. نور به حالت عادی برمی‌گرده. همه جا سکوت مطلقه. دکتر دی به دور و برش نگاه می‌کنه. هیچکس نیست. حتی سنگم دیگه تو دستش نیست. یعنی پادشاه شده؟ یعنی دیگه سرزمین رویا مال اونه؟ می‌تونه هر کاری که خواست بکنه و دیگه هیچ کسم نیست که آزارش بد.ه حتی مادر مردشم دیگه نمی‌تونه بیاد سراغش اذیتش کنه مگه نه؟ اون دیگه فناناپذیر شده. ازت مچکرم دکتردی. صدای مورفیوس همه جا پخش میشه. دکتر دی به دور و برش نگاه می‌کنه و مورفیوس غول‌پیکری رو می‌بینه که از چند لحظه پیش خیلی قدرتمندتر و سرحال‌تره. مورفیوس، دکتر دی روی کف دستش می‌ذاره و میگه: ازت ممنونم دکترد!ی خیلی وقت بود که انقدر قدرتمند نبودم. حتی فراموش کرده بودم. یادم نبود که اون سنگ چه حجمی از قدرت منو تو خودش داره. تو سنگو منفجر کردی و همه‌ی اون نیرو برگشت به خودم. دوباره بخشی از وجود من شد؛ اما تو، تو با قدرتی که متعلق به من بود، همه‌ی دنیا رو تو درد و کابوس غرق کردی. تو باید مجازات بشی؛ ولی راستش از دستت ناراحت نیستم چون قدرت بهم برگردوندی. دکتر دی شروع به گریه کردن می‌کنه و میگه که متاسفه. میگه نمی‌خواد بمیره. مورفیوس با خونسردی جواب میده: می‌دونم که متاسفی. حالا ناراحت نباش جناب جاندی عزیز! من می‌برمت خونه. تیمارستان آرکم همچنان داره یه شب معمولی رو می‌گذرونه. مورفیوس و دکتر دی وارد تیمارستان میشن. استرکرو یا همون جاناتان کرین، اولین کسیه که میاد استقبالشون. برگشتی عزیزم؟ می‌دونستم نمی‌تونی ما رو تنها بذاری. هیچ جایی خونه‌ی آدم نمیشه مگه نه؟

استر کرو به مورفیوس کمک می‌کنه تا دکتری دی رو به سلولش برگردونن. مورفیوس به دکتر دی اطمینان میده که از این به بعد می‌تونه راحت بخوابه. بعد از اینکه دکتر دی به سلولش برمی‌گرده؛ جاناتان کرین دست مرفیوس می‌گیره و شروع می‌کنه به فریادزدن. گوش کن. اینجا همه چی خیلی وحشتناکه. هر شب و هر روز صدای فریاد جیغ میاد. هیچکس نمی‌تونه بخوابه. همیشه یکی هست که داره گریه میکنه. اون یکی داره درد می‌کشه. یکی سرش به دیوار می‌کوبه. حتی امروز هارویدنت هم می‌خواست خودشو حلق آویز کنه. مورفیوس دستش روی شونه‌های استر کرو می‌ذاره و میگه: برگرد به رختخواب دکتر جاناتان کرین. من یه قصر دارم که باید از نو بسازمش. یه جهان که باید دوباره به دستش بیارم؛ ولی امشب، امشب انسانیت می‌تونه تو آرامش بخوابه. برگرد و راحت بخواب. جهان با همون سرعتی که داشت نابود می‌شد؛ به حالت قبل برمی‌گرده. آدما کم‌کم خوابشون می‌بره و دیگه کسی کابوس نمی‌بینه. هر مرد و زنی که زخمی شده بود؛ خیلی زود حالش خوب میشه. مرده‌ها مرده باقی میمونن؛ ولی خب دنیای زنده‌ها دیگه از وحشت و کابوس خالی میشه. حتی دکتر دی بعد از سال‌ها آروم گوشه‌ی سلولش افتاده و با صدای بلند خروپف می‌کنه. تنها صدایی که تو تیمارستان آرکم شنیده میشه صدای خروپف نفس‌های منظم ساکنینشه. تو همه‌ی دنیا دیگه فقط داره همین صدا شنیده میشه.




مورفیوس به سرزمین رویا برمی‌گرده. به قلمرو نابود شدش. حالا قدرت کافی برای ساخت دوباره قصرش داره؛ اما قبلش باید نظم و تو سرزمین و ساکنینش برقرار کنه. لوسین دستیار وفادارش در حال تهیه کردن لیستی از شخصیت‌ها و رویاهای گمشده‌ای که تو این هفتاد سال، به خاطر نابود شدن سرزمینشون رفتن روی زمین زندگی می‌کنن. بین اونا دو تا موجود عجیب وجود داره. که وظیفشون رویاپردازی برای بچه‌ها بود. یعنی وقتی بچه‌ها می‌خوابیدن اونا می‌رفتن تو ذهنشون و بر اساس علاقه یا نفرت و کلا احساسات اون بچه، شخصیت‌ها و فضای رویاشو شکل می‌دادن. حالا این دو نفر فرار کرده بودند و مورفیوس باید پیداشون می‌کرد. تو گوشه‌ای از روستای تو آمریکا، پسر نوجوانی زندانی پیرزن و پیرمرد ترسناکیه که در ازای نگهداری از بچه، از دولت پول دریافت می‌کنن. پدر و مادر و پسر بچه، سال‌ها پیش به خاطر بیماری خواب که گریبان بعضیا رو گرفته بود دیگه توانایی نگهداری ازشو نداشتن. دولت هم بچه رو داده بود به یه زن و مرد پیری که داوطلب نگهداری از بچه‌ها می‌شدن. اونا بچه‌ها رو می‌گرفتن. تو زیرزمین زندانی شون می‌کردن. غذا و اینا بهشون نمی‌دادن. کلا سادیسم داشتن. خیلی هم با خودشون حال می‌کردن. بچه‌ها هم انقدر می‌ترسیدند که چیزی به مددکارای اجتماعی نمی‌گفتن. حالا اون پسر بچه، سال‌هاست که تو زیرزمین اونا زندانیه. ولی فقط این نیست. خود پسر هم دچار بیماری خواب شده. بیماری‌ای که حتی با خوب شدن کل دنیا هم بهبود پیدا نکرده. همون دو موجود گمشده‌ی سرزمین رویا، پسر و پیدا کردن و مغزش تسخیرکردن. حالا اون مغز، محل زندگی اون دو تا موجوده. پسرک همش می‌خوابه. توی مغزش یه زن باردار هم زندگی می‌کنه. زنی به نام لیتا. اما لیتا یه موجود رویایی نیست. یه انسان واقعیه که به طور اتفاقی درست و شبی که به مغز پسربچه حمله شد؛ اونجا بود و موجودات رویایی هم اون تو مغز پسرک زندانی کردن. لیتا تو سرزمین رویای پسر گیر کرد و زندانی شد. لیتا باردار بود و حالا که دو سال از گمگشتگیش می‌گذره؛ هنوز هم بارداره. خودش به همراه بچه‌ای که سال‌هاست تو شکمشه تو مغز پسرک زندگی می‌کنن و دیگه هیچی از واقعیت نمی‌فهمن. مورفیوس می‌تونه رد رویای پسر بچه رو بگیره؛ اما اون موجودات راه رسیدن مورفیوس سخت کردن. می‌دونن که اگر اربابشون از راه برسه؛ اونا رو به خاطر تخلفشون نابود می‌کنه. همونجوری که خلقشون کرده؛ همونجوریم محوشون می‌کنه. انگار که هیچ وقت نبودن. اما سندمن قوی‌تر از این حرف‌هاست که مخلوقینش مغلوبش کنن. من دارم میام. این صدای مورفیوسه که تو مغز پسر پخش میشه و همه می‌شنون. هم اون موجودات. هم پسرک و هم لیتای باردار و مسخ‌شده. من دارم میام. از بین تمام لایه‌های سیاه و تو در تویی که تو این مغز ساختیم؛ من دارم میام. مورفیوس داره راهش از بین تمام موانع ساخته شده باز می‌کنه. تحت تاثیر قرار گرفته. موجوداتی که خلق کرده تونستن رویای عجیب و پیچیده‌ای بسازن. تونستن تو مغز یه آدم معمولی، یک سرزمین خیالی از اول بنا کنن. پسر توی خوابش وجود یه نیروی بی‌انتها رو توی مغزش حس می‌کنه. داره درد می‌کشه ولی نمی‌تونه بیدارشه. توی مغزش قراره یه جنگ بزرگ اتفاق بیفته؛ اما لیتا اصلا نمی‌فهمه چه خبره. نمی‌دونه زنده‌است یا مرده؟ هر ثانیه یکبار یادش میره که کجاست و الان این صدای ترسناکی که پخش می‌شه؛ اصلا درک نمی‌کنه. من دارم میام. هیچ چیز نمی‌تونه جلوی من بگیره. من تحسین تون می‌کنم. خوب یاد گرفتین. اون بچه رو مجبور کردن که تو مغزش یه جزیره بسازه. یه جزیره که از رویای واقعی و از من دور باشه. قابل تحسینه؛ ولی چیزی از عصبانیت من کم نمی‌کنه. رویای واقعی منم و من دارم میام. مورفیوس خودش به ملازمین خیانتکارش می‌رسونه. سرزمین رویای اون دو نفر تو یه لحظه نابود میشه و نور و صدای عجیبی تو زیرزمین اون خونه‌ی ترسناک پخش میشه. پسر بچه از خواب می‌پره و شروع به فریاد زدن می‌کنه. لیتا به گوشه‌ای از زیرزمین پرتاب میشه. اون دوتا موجود هم زخمی روی زمین میفتن. حالا دیگه همه چی داره تو دنیای واقعی اتفاق میفته. مورفیوس رو به پسر بچه میکنه و میگه تو می‌تونی از اینجا بری. برو و هیچکسم مانعت نمیشه. پسر بچه با ترس و گریه و درد از اونجا فرار می‌کنه. طبقه‌ی بالا، جایی که پیرزن و پیر مرد زندگی می‌کردن؛ تو سکوت عجیبی فرو رفته. انگار که هر دو مرده باشن.

پسر اهمیتی نمی‌ده و بعد از سال‌ها از زندان فرار می‌کنه؛ اما تو اون زیرزمین هنوز کسایی هستن که مورفیوس باید به وضعیتشون رسیدگی کنه. اول از همه و بدون هیچ توضیحی اون دوتا خیانتکار تبدیل به شن می‌کنه. اون دوتا نابود میشن و تمام. اما لیتا، لیتا هیچ ایده‌ای نداره که چه اتفاقی داره براش میفته. لیتا یه زن لاغر و رنگ پریده‌است. جوونه ولی موهاش کاملا سفید شدن. ذهنش از هم پاشیده. نمی‌دونه کجاستو داره چه اتفاقی میفته. هیچی یادش نیست. مورفیوس بهش نزدیک میشه و اسمشو می‌پرسه. لیتا اسمش یادشه. یادشه که یه همسر داشته. یادشه همسرش در حالی از دست داده که باردار بوده؛ ولی خیلی وقت پیش. لیتا به شکمش نگاه می‌کنه. هنوزم بارداره. چطور ممکنه؟ مورفیوس به صورت بهت‌زده لیتا نگاه می‌کنه و میگه: تو توی مغز اون بچه گیر کرده بودی. انگار که تو تاریکی گم شده باشی. تو رویا نیستی. واقعیتی؛ ولی دو سال گذشته رو تو رویا زندگی کردی. یه بچه توی شکته که هنوز زندهست. زندگی زمینی هنوز تموم نشده؛ ولی همه فکر می‌کنن تو گم شدی و یا مردی. لیتا به شکمش دست می‌کشه. هنوز گیجه. می‌پرسه: می‌خوای با من چیکار کنی؟ مورفیوس جواب میده هیچی. تو آزادی که بری. برای خودت یه زندگی جدید بساز؛ ولی اون بچه مدت زیادی تو سرزمین رویا زندگی کرده. تو سرزمین رویا رشد کرده. اون مال منه. ازش مراقبت کن. به زودی میام سراغش. مورفیوس این و میگه و محو میشه. لیتا دستش روی شکمش می‌ذاره. دیگه براش مهم نیست که تو دنیای اطرافش چه‌خبره. فقط خوشحاله که هنوز زنده است. که بچش هنوز زنده‌ست. لیتا به خودش قول میده که حتی اگه بمیره هم نمی‌ذاره دست اون مرد سیاه پوش با چشمای ترسناک، به بچش برسه.




نمی‌دونم مشکل کجاست؟ نمی‌دونم از چی ناراحتم؟ تمام هفتاد سال که زندانی بودم؛ فقط به انتقام فکر می‌کردم؛ ولی وقتی آزاد شدم مقصر اصلی مرده‌بود. منم خشمم روی پسرش خالی کردم. حس خوبی بود؛ ولی نه اونقدر که فکر می‌کردم. بعد دیدم که سرزمینم از هم پاشیده و بدون اون وسیله‌ها نمی‌تونستم از اول بسازمش. دونه دونه دنبالشون گشتم. اولی خیلی سخت نبود. جان کنستانتین کمکم کرد. برای دومی مجبور شدم که وارد جهنم بشم و روبروی خود لوسیفر وایسم. دلم نمی‌خواست دوباره ببینمش. سومی، سنگ دست ‌یه انسان بود. عقل و روحشو به خاطر سنگ من از دست داده بود؛ ولی داشت شکستم می‌داد. باورت میشه؟ تا اینکه سنگو منفجرکرد. خواهر عزیزم میلیون‌ها سال بود که چنین قدرتی رو حس نکرده بودم. موضوع اینه که من یه هدف داشتم. یه چالشی که حتی قدرتش نداشتم؛ ولی یهو تموم شد. احساس پوچی می‌کنم. ناامیدی. فکر می‌کردم وقتی همه چی تموم شه حالم بهتر میشه؛ ولی الان، حتی از روزای زندانم حالم بدتره. این همه خالی بودن به نظر تو منطقیه؟ مورفیوس ارباب رویاها به همراه خواهرش مرگ، تو میدون بزرگ شهر لندن نشستن. مورفیوس داره به کبوترها دونه می‌ده و با خواهرش درد و دل می‌کن.ه مرگ یه دختر جوونه. یه رکابی و شلوار چرم مشکی پوشیده. موهاش سیاه و ژولیده است. مثل یه راک‌استار می‌مونه. مرگ سرحال پرانرژیه. کنار برادرش نشسته و داره به غرغراش گوش میده. حرفات تموم شد مرفیوس؟ مورفی سرشو تکون میده. مرگ ادامه میده: خب پس بهتره خوب گوش بدی. تو خودخواه‌ترین و رقت انگیزترین موجودی هستی که من تا حالا دیدم. نشستی زانوی غم بغل گرفتی که چی؟ که بازیم تموم شده؟ یعنی انقدر ضعیفی که نمی‌تونی یکی دیگه رو شروع کنی؟ من واقعا وقت این حرفا رو ندارم. خیلی کار دارم. م‌خوای اینجا بشینی یا باهام میای؟ مرگ و رویا هر دو سیاهپوش و رنگ پریده شروع به قدم زدن تو خیابونا می‌کنن. مردم بهشون نگاه می‌کنن و از کنارشون رد میشن. عین دوتا غریبه‌ی عجیبن که هیچ‌کس درکشون نمی‌کن.ه مرگ، مورفیوسو به یه محله‌ی قدیمی می‌بره. مرگ وارد آپارتمان یه پیرمرد مریض میشه. پیرمرد روی کاناپه دراز کشیده و داره با دستای لرزون ویولون می‌زنه. پیرمرد به سمتش برمی‌گرده. مرد بهش لبخند می‌زنه. پیرمرد میگه که هنوز زوده و نمی‌خواد باهاشون بیاد؛ اما مرگ بهش میگه که نترس. حالا پیرمرد کنار مرگ وایساده و داره به جسد بی جون خودش روی کاناپه نگاه می‌کنه. بعد می‌پرسه خب حالا چی میشه؟ مرگ بهش میگه که به زودی می‌فهمی. صدای بال زدن میاد و بعد هم پیرمرد ناپدید میشه. مرگ باید سراغ چند نفر دیگه هم بره. مورفیوس و خواهرش دوتایی به این سفر عجیب ادامه میدن. گاهی شهر عوض میشه و گاهی سر از یه کشور دیگه درمیارن.

مورفیوس غرق نگاه کردن به خواهرشه. می‌دونی خواهر عزیزم؟ اونا تو رو می‌خواستن. نه منو. اگه تو زندانی شده بودی؛ معلوم نبود چه بلایی سر دنیا میومد؟ مرگ لبخند می‌زنه و جواب میده: اونا هیچ وقت منو نمی‌خوان. فقط اینجوری فکر می‌کنن. شاید من تنها چیزی باشم که نباید ازش بترسن ولی وحشت همه‌ی وجودشونو می‌گیره. هر شب حاضرن وارد دنیای ترسناک تو بشن ولی؛ مورفیوس حرفش و قطع می‌کنه و میگه ولی اونی که ترسناک منم نه؟ مورفیوس و مرگ حالا بالای سر یه نوزاد شش ماهه وایسادن. نوزاد به مرگ نگاه می‌کنه و میگه همین؟ مرگ نوزاد و بغل می‌کنه و میگه آره. متاسفم کوچولو. چند ثانیه بعد صدای گریه‌های یه مادر میاد و بعد هم بال زدن مرگ. مورفیوس داره به خواهرش و آدما فکر می‌کنه تو ذهنش با خودش حرف می‌زن.ه من هیچ وقت انسان‌ها را درک نکردم. رفتارشون با خواهرم عجیبه. مردن همونقدر طبیعیه که متولد شدن؛ ولی اونا ازش می‌ترسن. ازش فرار می‌کنن و می‌خوان که شکستش بدن. هیچ وقت نمی‌تونن که دوستش داشته باشن. فقط یه نفر بود که ازش نمی‌ترسید. یادمه وقتی داشتم تو رویاهاش قدم می‌زدم؛ حتی داشت برای خواهرم آواز می‌خوند. هنوز شعرش یادمه. مرگ در برابر من ایستاده. مثل درمان یک بیماری. مثل طعم گس یک گیاه. مثل باد روی صورت یک ملوان. مثل بازگشت سرباز به خونه. مرگ در برابر من ایستاده. مثل آزادی یک زندانی. نمی‌دونم شاید اون شاعر فراموش شده، تنها کسی بود که خواهرم درک می‌کرد. ما هممون مسولئت‌هایی داریم. ما فناناپذیرا. اونم داره کارشو انجام میده. من کنار خواهرم راه میرم و می‌تونم حس کنم که تاریکی روحم، داره دوباره روشن میشه. کنارش راه میرم و صدای بال زدن‌هاشو می‌شنوم.


مورفیوس و مرگ به پایان سفرشون می‌رسن. مورفیوس از خواهرش تشکر می‌کنه. میگه حالش خیلی بهتره. مرگ لبخند می‌زنه و از برادرش می‌خواد که بهش سر بزنه. مورفیوس این بار دیگه تنها به قدم زدن بین آدما ادامه میده. خیلی کار هست که باید انجام بدم. چیزایی که باید از اول بسازم. اما دیر نمیشه؟ من احساس آرامش می‌کنم. حالم خوبه. مورفیوس دستشو تو کیسه چرمی می‌کنه یه ماشین درخشان ازش درمیاره. کبوترا دورش جمع شدن. مورفیوس شن‌هاشو تو هوا پخش می‌کنه و کبوترها شروع به بال زدن می‌کنن.د به بال زدن تو رویا؛ اما هزاران جهان اونورتر و تو دنیای فناناپذیر سرنوشت، اتفاق بزرگی در حال افتادنه. سرنوشت برادر بزرگ مورفیوس، سه تا مهمون ناخونده داره. سه تا مهمون به نام تقدیر که براش یه خبر ترسناک آوردن. خبری در مورد مورفیوس. مورفیوس ارباب رویا و کابوس.




چیزی که شنیدین شانزدهمین قسمت از پادکست هیدرولیک و بخش اول از داستان سندمن بود. هیرولیک ر. من فائق تبریزی، به کمک بردیا برجسته نژاد می‌سازم. کار لوگو و کاور هر قسمت را هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیدرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده.



بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic-%E2%80%93-E16-%E2%80%93-The-Sandman---01-id2202934-id345853970?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20%E2%80%93%20E16%20%E2%80%93%20The%20Sandman%20-%2001-CastBox_FM