روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
ظهور قهرمانان
سلام، چیزی که میشنوین اولین قسمت از پادکست هیرولیک که در اواخر تیر ماه نود و هشت ثبت میشه.
هیدرولیک قراره در مورد قهرمانا باشه. در واقع ابرقهرمانها یا همون سوپر هیرو ها کتابهای مصور و فیلماشون. من میخوام تو این پادکست اول یکم از چرایی به وجود اومدن این کاراکترها بگم و تو قسمتهای بعدی برم سراغ اصل کاریا. تو هر قسمت یک شخصیت معروف رو انتخاب میکنم مثل بتمن یا اسپایدرمن و از بدو تولد تا همین امروز خط داستانی و تغییرات شخصیتی شون رو تحلیل میکنم. فیلما و کتابهای موفقشون رو هم حتما معرفی میکنم. خلاصه اینجا قراره بشه محل جمع شدن آدمای خوره کامیک و ابرقهرمان که البته چاشنی سینما و ادبیات هم قاطیش میشه.
یه سری نکته هم تو پرانتز باید بگم؛ اول اینکه من از منابع مختلفی استفاده میکنم ولی در واقع چیزی که میشنوین تحلیلها و برداشتهای خودمه. دوم این که مطمئنا چیزهایی هست که ممکنه جا بمونه یا ذهن من کلا به اون سمت نرفته باشه بنابراین از هر گونه معرفی منبع و شخصیت استقبال میکنم و میرم تو کارش. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم، این شما و این اولین قسمت از پادکست هیرولیک.
شاید الان با دیدن کلی فیلم و سریال و پیشرفتهای عجیب تکنولوژی باورش سخت باشه که قدرت یکی از اولین ابرقهرمانهای نوشته شده هیپنوتیزم بوده. گرچه قدرت کنترل ذهن دیگران هنوز یکی از جذابترین تواناییهای نداشتهی بشری محسوب میشه ولی میتونه جای چشمای لیزری یا تنیدن تار عنکبوت به دور یه قطار مسافربری بگیره؟ میشه یه سیاره رو باهاش نجات داد؟ یا مثلا آدم فضایی رو با قدرت تسلط روی فکرشون بیرون انداخت؟ خب من میگم نه؛ ولی برای شروع میتونه خیلیا رو نجات بده و سرنوشت چند نفری هم احتمالا تغییر میده.
من دارم از کی حرف میزنم؟ یکی از اولین ابرقهرمانهای نوشته شده ماندریک جادوگر بوده، که در سال 1934 یعنی چهار سال قبل از سوپرمن کارشو شروع کرد. قدرت فوقالعاده ماندریک استفاده از هیپنوتیزم بود، کار اصلیش هم این بود که باعث میشد مردم همه چیز یا در واقع اون چیزی که خودش میخواد رو باور کنن. احتمالا داشتن این توانایی توی اون دوره خیلی جذابتر از الان بوده. از اینترنت و شبکههای اجتماعی خبری نبوده و مردم تنها چیزی که از هم میدونستن همون چیزی بوده که به هم معرفی میکردن. تو اون شرایط قدرت هیپنوتیزم واقعا لازم بوده ولی من الان میخوام یکم برگردم عقبتر، به کجا؟ منظورم تاریخه، تاریخ آمریکا.
مهد کامیکهای متنوع و استثنایی؛ کتابهای گرافیکی و خشن و گاهی جنسی که محبوبیت جهانی و غیرقابلانکاره. اما اینجا یه مشکلی هست اونم بودن یا نبودن مفهومی به نام تاریخ برای آمریکا. سرزمین تازه کشف شدهای که چیز خاصی از تمدن گذشته باقی نمونده. اگرم مونده جای تو قهرمانیهای کتابهای مصور نداره. شاید الان کمی جنسیتها حتی تمایلات جنسی مختلف با روی گشاده تری به این داستانها راه پیدا کردن و مخاطبین متعصب آمریکایی یکم از حال و هوای قهرمان اخلاقگرای مذهبی بیرون کشیده شده باشن. ولی هنوز به جایی نرسیدن که مثلا بتونن یه سرخپوست تصور کنن که در حال پرواز از روی آسمانخراشهای نیویورک میخواد دنیا را نجات بده.
واسه همینم تو دورانی که شاید از نظر روحی نیاز به یه منجی داشتن از قدرت تخیلشون استفاده کردن و رو به شخصیتهای آوردن که نه انقد قدیمیان که برگردن به تاریخ، نه انقدر واقعی که چیزی غیر از امید رو القا کنن. اینا رو چرا دارم میگم و منظورم چیه؟ چون میخوام ینگه دنیا رو ول کنم بیام همین اینور. همین جایی که تاریخ و تمدن مون انقدر تو چشم خودمون در و همسایه کردیم که از شنیدنش دیگه داریم کهیر میزنیم. از ذوالقرنین هم میخوام شروع کنم که یه جورایی مربوط به تمدن خاورمیانه است و مذهب. ذوالقرنین یکی از بحثبرانگیزترین شخصیتهای قصههای قرآنه.
شخصیتی که ازش توصیف شده، پادشاهیه جهانگشا، قوی، صالح و شجاع. دوتا لشکرکشی به شرق و غرب داشته که تونسته همه رو به سلطهی خودش دربیاره و به قول معروف عدالت رو تو این سرزمین حکم فرما کنه. در مورد اینکه ذوالقرنین کی بوده اختلاف نظر وجود داره؛ تاریخنویسا با ترکیب کردن نقش و نگارهای قدیمی و کنار هم گذاشتن اسناد تاریخی به چند تا گزینه رسیدن که اسکندر مقدونی، کورش کبیر و یکی از پادشاهان یمن سه نفری هستند که طرفدارای بیشتری دارن. موضوع مهم کارایی که میگن این کاراکتر کرده و همچنین شمایلی که داشته. در واقع بعد انسانی ذوالقرنین همونقدر دور از تصوره که سلیمان نبی و یا مثلا آشیل که همشون مربوط به کشورهایی با تاریخی محکم و طولانی، همچنین سرآمد در ادبیات مذهبی و افسانهسرایان.
مردی که دو تا شاخ بزرگ داره و در سرزمینی که زبانشون رو هم نمیفهمه یک سد بزرگ آهنی میسازه که مردم را از شر دشمنان غارتگرشون نجات بده. چیزی که چندان نمودی روی زمین نداره و مدرکی هم ازش موجود نیست. بخوایم نزدیکتر نگاه کنیم میتونیم به آرش و اسفندیار و سهراب و مهمتر از همه به رستم برسیم. شاید حتی رخش، که چیزی کمتر از اسب چهارپای ادین نداره، اینا دیگه جهانی نیستن واسه ادبیات ایرانن. داستانهایی از دیو و پری و دشمنان رویینتن و سیاوشی که از آتش نجات پیدا میکنه.
فردوسی از سختیهای اون زمان ایران و جنگها و دلسردی مردم استفاده میکنه و یه تاریخ غیرواقعی در سرزمین واقعی خلق میکنه. که میتونه منجی امیدبخش مردمی باشه که سالهاست سرزمینشون داره به دست هر مهمون ناخونده جدیدی تیکه تیکه میشه. چیزی که تو همهی این افسانهها جلب توجه میکنه اوضاع داخلی کشورا تو شرایط خلق داستان و شخصیتاست؛ دورانی پر از جنگ و ناامیدی. پادشاهای خونخواری که روی دوششون مار دارن و مثلا آهنگر جوونی که به نجات ملت میاد، چیزی که معمولا غیرممکن به نظر میرسه. جنگهایی که الان تو سراسر جهان داره اتفاق میوفته رو تصور کنید. شاید یکی دو نفر با حرکتهای نمادین تونستن به چهرههای موندگاری تبدیل بشن ولی یا کار دیگهای از دستشون بر نیومده یا اگه مثلا به قدرت رسیدن منطق تاریخ اونارو تبدیل به دیکتاتورهای بدتر از قبلیا کرده.
ممکن هست که سرخورده و ناامید از هدف آرمانی که فکر میکردن نجاتشون میده، حالا یه گوشه نشستن و حسرت پوچ بودن آرزوهاشونو میخورن. ولی چرا این اتفاقا هی داره تکرار میشه؟ یکی از دلیلهای سادش میتونه این باشه که انسان یه قابلیتی داره که از همهی موجودات مجزاش میکنه، اونم قدرت تخیل و تعریف کردن داستانه، چیزی که تو هیچ گونهی دیگهای پیدا نمیشه. انسان میتونه فکر کنه، فضای نا واقعی بسازه و اونو به راحتی بیان کنه. همچین انسان میتونه اون داستان غیر واقعی رو گوش بده، تصورش کنه و حتی باهاش همزاد پنداری کنه.
مثلا میتونه از زیبایی و حماسی بودن گذشتن سیاوش از آتش نه تنها لذت ببره بلکه دل ببنده و به پیروزی حق و باطل در هر شرایطی امیدوار بشه. حالا شما اگه حاکم جامعهی افسرده و جنگ زده باشین از این ویژگی استفاده نمیکنین؟ برای سرگرم کردن امیدوار کردن تودهی مردم اونا رو با کاپیتان آمریکای شکستناپذیر آشنا نمیکنین؟ شهر فاسد گاتهامو با بروس وین پولدار و زجر کشیده تو لباس بتمن به رستگاری نمیرسونین؟ بهشون یاد نمیدین که چنگ بزنن به داستانای منجی و خودشونو از این همه سیاهی بکشن بیرون؟ پس میتونم بگم به نظر من یکی از بزرگترین عوامل شکلگیری داستان یک قهرمان، وضعیت اجتماع و دورانی که بشر تو اون زندگی میکنه، شرایطی که از روز اول پیدایش آدم بوده تا همین الان.
یه زمانی کشورهایی مثل ایران و مصر و یونان میتونستن با ادبیات بینظیرشون این قهرمانا رو معروف و الهامبخش کنن ولی الان دیگه عصر سینما و تصویرهای محصور کنندهس. کاری که از کشور بیتمدن آمریکا برمیاد، اثربخشیش هزار برابر همهی کتابهای دنیاست. همینم هست که الان خود بنده با این همه ادعا میتونم سیر تا پیاز زندگی اسپایدرمنو براتون تعریف کنم ولی هنوز برای یادآوری فرق بین اسفندیار و افراسیاب باید پنج دیقه مکث کنم. خب، حالا که یکم از مسائل اجتماعی و تاریخی گفتم میخوام برم سمت شخصیت پردازی و بحث رو کلا از یک جای دیگه شروع کنم.
این قسمت رو در واقع میخوام اختصاص بدم به یک کتاب و از روی اون و همچنین تحلیلهای خودم، یکم در مورد مسیر به وجود اومدن یک قهرمان حرف بزنم. درسته که تو هر فیلم و کتاب و داستان منحصر به فردی برای تعریف کردن وجود داره ولی چیزی که ما اکثرا به اون توجه نمیکنیم مراحل مشابه و کاملا حساب شدهایه که نویسنده برای معرفی مسیر تبدیل شدن یک فرد معمولی به قهرمان به کار میبره و این در واقع ساختار ثابته، یک روند کاملا علمی که حتی زمان به وقوع پیوستن این اتفاقات رو هم تعیین میکنه. مثلا اگه ما تو یه فیلمی از فیلمهای مربوط به بتمن نمیتونیم از جامون تکون بخوریم و قفلی میزنیم رو صفحهی تلویزیون یا پردهی سینما ولی یکی دیگش که میبینیم از زندگی ناامید میشیم واسه این که نویسنده یا کارگردان این ساختارو نادیده گرفتن یا اشتباه انجامش دادن.
حالا کلا دلیلش این نیستا؛ میتونه انتخاب بازیگر یا داستان اصلی یا هر چیز دیگهای هم باشه ولی از مهمترینا همین استفاده نادرست از ساختار ثابته. یه پرانتز اینجا باز کنم منظور من از قهرمان تو این قسمت میتونه شخصیت اصلی باشه یعنی اگه شخصیت اصلی یه فیلمی مثلا جوکره اونه که میشه قهرمان داستان، بنابراین تو سینما یا ادبیات همیشه بعد اخلاقی کاراکتر نیست که باعث میشه ما اسمشو بذاریم قهرمان بلکه محوری بودن نقششم تو داستان برای ما مهمه. خب این یادتون بمونه فعلا بعد که توضیحات مفصلتر شد حتما مثال میزنم که منظورم روشن بشه.
کتابی که معرفی میکنم مربوط به نویسنده معروف، جناب جوزف کمبله؛ با نام قهرمان هزار چهره که در سال 1949 منتشرشد. تو این کتاب الگوهای سفر قهرمان معرفی میشه. سفر قهرمان چیه؟ یه الگوی کلیه که ادعا میشه بیشتر اسطورههای جهان بر اساس اون پیریزی شدن و و بیشتر آثار سینمایی و ادبی هم استفاده شدن. کمبل برای این الگو به هفده مرحله اشاره میکنه اما همهی قهرمانها هر هفده تا به طور کامل نمیرن ولی سرگروهها معمولا همشونو رد میکنه. یعنی چی؟ این هفده تا خودشون زیرمجموعه سه تا مرحله کلیترن جدایی، تشرف و بازگشت. تو مرحلهی جدایی قهرمان از دنیای عادی به دنیای ناشناختهها سفر میکنه، مرحله تشرف شرح ماجراهای تو همون دنیا ناشناختههاست و بالاخره در مرحلهی بازگشت دوباره به دنیای عادی که همون دنیای خودشه برمیگرده. آشنا نیست؟
چند تا مثال همین الان میتونیم بزنیم از فیلمها و کتابهایی که طرح کلی داستان همینه. من میتونم از اسطورهی گیلگمش بگم تا مثلا ironman گفتن جزییات این مرحله خیلی جذاب ولی وقتگیره. من فقط سه تا اصلیا رو توضیح میدم و چند تا مثال میزنم ولی اگه علاقهمند شدین کتابش به راحتی در دسترسه و آنلاین و غیر آنلاین هم میتونین خرید کنین. خب، برگردیم به سفر قهرمان؛ مرحلهی اول: جدایی.
اینجا قهرمان داستان ما داره خیلی معمولی به زندگیش ادامه میده؛ اگه پولدار باشه داره رو قایق دختر بازی میکنه، فقیر باشه احتمال داره دزدی میکنه ولی ته دلش پاکه یا اصلا یه کارمند یا دانشآموز که اتفاقا خیلیم خنگ و معذبه، اصلا هم نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد. یه دوست صمیمی هم داره که معمولا بعدا کمکش میکنه یا اگه پولدار باشه یه پیشکاری هست یا معاونی حالا زن یا مرد فرقی نداره. حالا یه اتفاقی میوفته اتفاقی قهرمان بالقوهی ما رو متحول میکنه و تصمیم میگیره سر به بیابون بذاره و مملکت خودش و ترک کنه.
گاهی مجبور میشهها؛ میدزدنش، یا با بی عدالتی تبعیدش میکنن، معمولا ناخواسته اصلا این اتفاق میوفته یعنی قهرمان ترجیحش به همون زندگی معمولیه. با رفتن به سرزمینهای ناشناخته قهرمان ما کم کم آماده به دگردیسی میشه. حالا یه مثال میزنم از فیلم ironman ساخت سال 2008 آمریکا. تونی استارک یه آدم نابغه و پولداره که کارش طراحی سلاح جنگی با تکنولوژی مخصوص خودشه. در واقع اسلحه اختراع میکنه، خانوادشو از دست داده و هیچ وقت با پدر پولدارش که سالهاست مرده میونه خوبی نداشته. حالا آمریکا فرسنگها دورتر از خاک خودش و تو افغانستان با تروریستها در حال جنگه.
تونی استارک برای رونمایی از آخرین موشکی که طراحی کرده با یک جت شخصی به همراه دوست صمیمیش کلی مهماندار جذاب میرن تو بیابونای افغانستان ولی چیزی نمیگذره که تروریستها به ماشین حمل جناب آقای استارک هجوم میبرند و گروگان میگیرنش. اینجا پردهی اول فیلمه یعنی همون جدایی اتفاق میوفته، تونی استارک حالا مجبور به دگردیسی میشه.
مرحلهی دوم: تشرف. قهرمان بالقوهی ما دیگه میره و هرجا که هست مجبور به یادگیری و تجربه سختیهای فراوان میشه. احتمالا اونجا یه استاد و شایدم یه دختری هست که کلی کمکش میکنه. یه سری اتفاقات که مثل جلسات روان درمانی هم عمل میکنن براش میوفته، خشمش رو کنترل میکنه، از وسوسهها رها میشه، یه حالت ملکوتی هم گاها بعضیاشون پیدا میکنن. که مثلا دکتر استرنج اون استادش میتونه مثال خوبی واسه این قسمت ملکوتی شدن باشه، بگذریم. معمولا تو این مرحله دیگه خشم و انتقام و گذشتهای که باعث شده بود از وطنش فرار کنه اهمیتی نداره. دیگه احساسات و قلیانهای عاطفی روی اون تاثیری ندارن. در واقع حالا تبدیل به انسانی شده که هدف بزرگتری داره و میره که بهش برسه.
داستان تونی استارک اتفاقا خیلی واضح به این قسمت پرداخته؛ تونی توی غاری به همراه دانشمند افغان زندانی میشن. دانشمند که مدتی میشه گروگان تروریستهاست قلب از کار افتاده تونی رو با یه باتری ماشین احیا میکنه و بهش برای ادامه دادن انگیزه میده. تونیام با هر چی که دستش داره ایدهی جذاب همیشگیش به همراه دوست جدیدش میسازه. اینجوری میشه که اولین لباس ironman توی غارهای دورافتادهی خاورمیانه جنگ زده ساخته میشه.
تونی سعی میکنه با همین سلاح جدید خودشو دوستشو نجات بده ولی اوضاع به هم میریزه و تنها با فداکاری همون دانشمند که میتونه فرار کنه. زندگی توی اون غار، دیدن اسلحههای تروریستها که همگی اسم کارخونهی استارت روشونه و همینطور شنیدن داستان زندگی دوستش، تونی را مرد دیگهای میکنه. وقتی فرار میکنه و ارتش آمریکا تو بیابون پیداش میکنن تونی دیگه قصد اسلحه ساختن و خوش گذرونی نداره. الان دیگه همهچی فرق کرده و اون احساس میکنه که باید دینش به این دنیا ادا کنه.
مرحلهی سوم: بازگشت. دیگه معلومه قراره چی بشه، قهرمان که حالا بالفعله بر میگرده خونه. اینجا دوست صمیمی یا دوست دختر یا هر کسی که قبلا کنارش بوده میاد کمکش چون برای برگشتن به دنیای عادی هم به کمک احتیاج داره. بعدشم با هر مشقتی که شده آدم بدها رو یا میکشه یا میندازه زندان و به هر حال سرزمینش نجات میده. سرنوشت تونی استارک دقیقا همینجوری اتفاق میوفته برمیگرده خونه یه پیشکار داره با یه دوست صمیمی که اول تونی جدیدو خیلی نمیفهمن ولی کم کم حتی بیشتر باهاش حال میکنن و به کمکش میان. تونی رد اون آدمی که مسعود گروگانگیری خودش و فروش اسلحهها به تروریستها بوده رو پیدا میکنه و کارش یکسره میکنه.
یه حرکت نمادین این میون اتفاق میوفته اونم نجات پیدا کردن زادگاه اون دانشمند فقید به دست ironman هستش، همه به سزای اعمالشان میرسن. حالا قضیهی مردن و زنده بودن آدم بدها خیلی بستگی به بعد اخلاقی داره که به کاراکتر اصلی میدن. مثلا ددپول و پانیشر قانونشان تاریکتر از بقیه است و کشتن رو از انتخابشون خط نمیزنن ولی سوپرمن شدیدا خداگون معرفی شده و با اینکه اخیرا سعی شده شخصیت چند لایهتری تو فیلما داشته باشه اصالتا اینجوری نیست. خیلی قهرمان مهربون و اخلاقیه؛ شاید واسه همینم فیلمای اخیرش چندان جذاب نیست چون سوپرمنی که دهههاست همه میشناسن چه لباس تنش باشه چه نباشه موجود مطلقا خوبیه. حالا میخوام چندتا مثال کوتاه دیگه هم در این مورد داشته باشم. با بتمن شروع میکنم و ضربههای روحی روانی که تو بتن داستان اصیل بتمن وجود داره. مرگ پدر و مادر بروس وین اولین بارقههای نوسانات احساسی و خشم تو دل بروس میکارن.
اون بزرگ میشه و خودشو تو پول و عیش و نوش غرق میکنه اما گاتهام شهریه که خانواده وین به ارث گذاشتن و بروس هر چقدر دلش بخواد فرار کنه نمیتونه این واقعیت رو فراموش کنه و بدون هیچ کاری به فاسد شدن شهرش نگاه کنه. واسه همینم مجبور میشه با شمایل یک قهرمان سیاهپوش کنار مردم بمونه و زندگی بی دغدغه ببوسه و بذاره کنار. بعضی وقتا قدرت قبل از اتفاق سراغ شخصیت اصلی میاد، منظورم چیه؟ مثلا پیتر پارکر. که بر اساس یه اتفاق کاملا شانسی تبدیل به اسپایدرمن میشه. پیتر از این قدرت باد آورده برای اهداف خودخواهانه استفاده میکنه تا این که عموی دوستداشتنی توسط جانی خیابونی به قتل میرسه.
نوع قهرمانی مرد عنکبوتی مثالی از اتفاقات ناخوشایندی که باعث میشه تا خیلی از ماها مجبورشیم زندگی عادی خودمون رو تغییر بدیم و مسیر متفاوتی رو انتخاب کنیم.
داستانهای اصیل سوپر قهرمانا تلاش دارن تا راههایی رو در اختیار ما قرار بدن تا بتونیم با مصیبتها و بدبختیهای خودمون کنار بیایم. این داستانها به ما کمک میکنن تا تو فقدان و ضربات روحی به دنبال معنا بگردیم، قدرتهای خودمون رو پیدا کنیم و از اونها برای اهداف خوب استفاده کنیم. بنابراین ظهور کامیکها و سوپر قهرمانها هم دورههای مختلف تاریخی نمایش میدن و به مسائل اجتماعی میپردازن، هم کاملا روانشناسانه مسیر رشد یک انسان را نشونمون میدن.
اینکه سوپرمن در زمانی که هیتلر در راس قدرت آلمان نازی قرار میگیره متولد میشه اتفاقی نیست. زمانی که سر و کلهی که اهریمن تو دنیا پیدا میشه در واقع یه عدم تعادل رخ میده، ذهن انسان هم وقتی چارهی دیگهای نداره به خیال پردازی رو میاره، هرچند سوپرمن یک شخصیت افسانهایه اما سوپرمن خیلی مهمتر از هر چیزی که هیتلر بوده یا میخواسته که باشه و هر چند که شخصیتی واقعی نیست اما به میلیونها انسان تو دنیای واقعی امید و شهامت بخشیده. به انسانها یاد داده تا بهتر زندگی کنن و برای شخصیت انسانی شون ارزش قائل باشن و هرگز هم از رویاهاشون دست نکشن. حالا بعد از همهی این حرفا میخوام بگم که خودم به چه نتیجهای رسیدم.
اینکه چه تاریخ داشته باشیم و نداشته باشیم، چه ساختار ادبیات و روایتو رعایت کنیم و چه نکنیم تا وقتی انسان روی زمین هست قهرمانا هم هستن. چون انسان همیشه کمبود داره و همیشه هم برای بهبود رویاپردازی میکنه. ما وقتی با کوله باری از مشکل روبهرو میشیم تو تخیلاتم میبینیم که همه چی رو شکست دادیم و زندگیمون شیرینشده. اونی که تو مغز ما به شمایل خودمون از پس تمام مشکلات بر میاد و به هر چی میخواد میرسه، نسخهی غیر از سوپرمن شده خودمونه؟ ما از خودمون تو تخیلات مون قهرمان میسازیم و با اینکه میدونیم این نسخه واقعی نیست ولی امیدوار میشیم و برای رسیدن به تلاش میکنیم.
بعضی از ما قلم و تخیل بهتری دارن و این نسخه رو روی کاغذ، بعدم پردهی سینما میبرن و باهاش پول در میارن، به همین راحتی؛ که البته نوش جونشون.
کاری از : فائقه تبریزی و بردیا برجستهنژاد
لوگو و کاور: نسرین شمس
طراحی وبسایت: نیما رحیمیها
موزیک:
Avengers Endgame: One-shot By Alan Silvestri
The Dark Night: Agent of Chaos By Hans Zimmer and James Howard
Antman: It Ain't Over Till the Wasp Lady Stings By Christophe Beck
Avengers (Age of Altron): Heroes By Danny Elfman - The Battle. Bryan Tyler - The Mission.Danny Elfman - It Begins
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وی فور وندتا، پادشاه قرن بیستم( قسمت۲ )
مطلبی دیگر از این انتشارات
از جهنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقامجویان