روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
قسمت اول از مینی سریال سین سیتی: خداحافظی سخت
از آخرین اپیزود هیرولیک یکم کمتر از یک سال گذشت. کمتر از یک سالی که زندگی هممون زیر و رو کرد. تقریبا مطمئنم هیچ کس هیچ ایرانی نیست که بتونه بگه نه من که چیزی برام عوض نشده. برای هممون عوض شده. زندگی قبلشم عادی نبود ولی الان حتی اونی غیرعادی هم دستنیافتنی به نظر میاد. من خیلی روزای عجیبی داشتم. دلم میخواد بگم سخت ولی من چی از سختی میدونم؟ دلم میخواد بگم هر روز با حجم زیادی از احساس غم و ترس و شرم و خشم و ناامیدی و امید مردم و زنده شدم اما من چی از خشم و غم و ترس میدونم؟ من کیم که از مردن زنده شدن حرف بزنم؟
هر روز به خودم گفتم که من یه آدمم. یه آدم عادی. من بیگناهم. بعد دوباره به خودم گفتم که اصلا گناه چیه؟ مگه کسی گناهکاره؟ بعد باز به خودم گفتم که من از چی شرم دارم؟ از نمردن؟ چون این هرچی که هست اسمش زندگی کردن نیست ولی مگه نه اینکه هرکی نمرده یعنی هنوز آینده داره؟ و خیلیا خیلیا دیگه آیندهای ندارن. دیگه نیستن و من هنوز از نیستی چیزی نمیدونم. تو این چند ماه پیچیدهترین احساسات انسانی رو تجربه کردم. روزی چند بار فلسفه زندگیم عوض شد و ساعتی هزار بار ناامید و امیدوار شدم. من فقط یه راه برای نجات خودم پیدا کردم و اونم خوندن و تلاش برای یاد گرفتن و درک کردن بود.
روح پراگ، کمونیسم رفت و ما ماندیم و حتی خندیدیم. تحصیلکرده، قدرت بیقدرتان، استبداد، راه باریک آزادی، اینا چیزایی بود که خوندم. کتابایی که در دسترسند؛ هم صوتی و هم متنی. چیزی که فهمیدم اینه که به نقل کتاب قدرت بیقدرتان، تنها راه نجات ما بیقدرتان، بیرون اومدن از تتبلی، دروغ و زیستن در دایره حقیقته و حقیقت یعنی همین خوندن و شنیدن و رقصیدن و خندیدن. تمام زندگی نرمالی که خیلیا براش مردن و ما هنوز هستیم و با زندگی کردنش به چیزی که اونا براش با جونشون جنگیدن ادامه میدیم. من میدونم هیچی عادی نیست. من برنگشتم به زندگی نرمال. اون زندگی که گفتم نرمال نبود دیگه وجود نداره. اون فائقه دیگه وجود نداره.
من اگه اینجام، اگه هیرولیک رو مینویسم و ضبط میکنم، برای همون حقیقتی که هیچکس نمیتونه از من بگیره. هیچکس نمیتونه فکر و روح من ازم بگیره. من برنگشتم که بگم همه چی عادیه. من دارم چنگ میزنم به فائقه و اشتیاق و شورش. شور همون چیزی که تو ما میکشن و ما باید احیاش کنیم. زنده نگهش داریم. ازش مراقبت کنیم. شور همونچیزی که اگه ازمون بگیرن جاش تعصب میاد و جهل. شور پویاست. شور تشنه یاد گرفتن. شور تشنه آگاهیه و شور همون چیزی که ما رو تو دایره حقیقت و واقعیت نگه میداره. جای این حرفا من برگشتم. چون به هیدرولیک و شما یعنی در واقع به بخشی از این گذشته نه چندان دورم احتیاج داشتم.
به این که یادم بیاد که کی بودم؟ چی کار میکردم احتیاج داشتم. تو این چند ماه انگار طناب زندگی من پاره شده بود. طنابی که به زور خودم و باهاش نگه داشته بودم که سقوط نکنم. باید دوباره پیدا میکردم. نوشتن و منتشر کردن هیرولیک و نقد و نظرهای شما، کلا دنیایی که هیرولیک برای من ساخته بود، یکی از خوشحالترین و شورانگیزترین کارای زندگیم بود و برای دوباره تجربه کردن اون حس نیاز داشتم که برگردم. شاید این کاریه که باید هممون بکنیم. اتفاقا دنبال اون نقطه پر از اشتیاق عمرمون بگردیم که بتونیم زندگی کنیم. مگه نه اینکه همه اینا برای همین زندگی اتفاق افتاد؟ خلاصه که من برگشتم. نمیدونم تا کی؟ و نمیدونم چجوری؟ ولی اینو خوب میدونم که من یک زنم و انقدر زندگی میکنم که بالاخره به آزادی برسم.
سلام. چیزی که میشنویم قسمت بیست و هفتم پادکست هیدرولیک و اولین قسمت از مینی سریال چهار قسمتی سین سیتیه که در اسفند ۱۴۰۱ ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان کتابهای مصوره. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم. احتمالا وقتی دارین اینو میشنوید، سال عوض شده و ۱۴۰۲ شروع شده. پس عیدتون مبارک. میدونم که غمگینید و امسال با هر سال فرق داره ولی نوروز بوی امید میده و همون به نظرم مبارکه. من متن اپیزودهای این مینی سریال رو مرداد ۱۴۰۱ نوشتم ولی تصمیم گرفتم که تغییرش ندم. یعنی متن رو عوض نکنم و همون چیزی رو براتون بخونم که فائقه اون روزا سعی میکرد بگه. پس به اپیزود بیست و هفتم تا سیام هیرولیک خوش اومدین.
مینی سریال چهار قسمتی، از کمیک دارک و نوآر سین سیتی که حتما خودتون دیگه شنیدینش و میدونین اصلا برای بچهها مناسب نیست. کتاب مصور سین سیتی یا شهر گناه تو دنیای کمیک یه پدیده است. پدیدهای که فرانک میلر «Frank Miller» هم خودش نوشت و هم تصویرسازی کرد. سال ۱۹۹۱ منتشر شد. تو سال ۲۰۰۴ و ۲۰۱۴ هم دو تا فیلم از روش ساخته شده و اکران شد.
سین سیتی یه مجموعه هفت جلدیه و هر جلد یه داستان تعریف میکنه. البته من چهارتاش رو انتخاب کردم که تو هیرولیک تعریف کنم. اون چون یکی از جلدها پر از داستانهای کوتاه بود. اون دوتای دیگه به نظرم یکم طولانی بود. برای همین گذاشتمشون کنار. پس شما قراره الان چهارتا اپیزود بشنوید که همش با هم منتشر میشه و تو هر کدوم من یکی از داستانهای سین سیتی رو تعریف میکنم.
ساختار هیرولیک تا حالا اینجوری بود که من اول از نویسنده کار یا کاراکتر و چگونگی خلق ایدهاش حرف میزدم. بعد قصه رو تعریف میکردم. آخر هم داستان و کاراکتر رو تحلیل میکردم. این بار هم همینطوره ولی فرقش این میشه که بخش تحلیل کمیک سین سیتی میره برای قسمت چهارم. یعنی بعد از روایت آخرین داستان. آخرم این که من برای روایت هرچه بهتر این داستانهای فوقالعاده، از پنج تا دوبلور و گوینده حرفهای که دوستان و همکاران عزیز من هستن دعوت کردم تا کنارم باشن و هر کدوم تو یه قسمت کمکم کنن. آقایون علیرضا وارسته، بهزاد الماسی، علی ضمیری، مهدی فضلی و سامان مظلومی عزیز.
به ترتیب ورود به اپیزود اسمشون رو خوندم ولی قبل از هر داستان دوباره معرفیشون میکنم. قراره چهارتا اپیزود بشنوید از چهار تا کمیک مجموعه سین سیتی که تو یه روز و پشت سر هم منتشر میشن. مثل همیشه اول بریم ببینیم که سین سیتی چیه؟ و نویسندهاش کیه؟ اصلا چطور این ایده به ذهنش رسیده؟ من فائقه تبریزی هستم و با کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این اولین قسمت از مینی سریال چهار قسمتی سین سیتی.
تو سال ۱۹۸۶ اون دورانی که صنعت کمیک وارد عصر مدرن شده بود و دیگر خبری از قوانین سانسور نبود، مردی به اسم مارک ریچاردسون «Mark Richardson» تصمیم گرفت که وارد دنیایی بشه که بین مارول و دی سی قدرتمند تقسیم شده بود و باهاشون رقابت کنه. مارک انتشاراتی مستقل راه انداخت به اسم دارک هورس «Dark Horse Comics» و با کلی اعتماد به نفس و البته توکل به خدا شروع کرد به کار. ایده مارک این بود که یه فضای ایدهآل و خلاقانه و نامحدود برای هنرمندان ایجاد کنه. مهمتر اینکه اونا رو یعنی نویسندهها رو بخشی از پروژهها و فروششون بکنه. باهاشون مثل شریک برخورد کنه نه کارمند. یعنی برخلاف مارول و دی سی امتیاز کار ازشون نگیره و حق خالق بودنشون حفظ بشه.
انتشارات دارک هورس کارش رو با چندتا کمیک داستان شروع کرد که شروع امیدبخشی هم بود. تا اینکه سال ۱۹۸۸ یعنی ۲ سال بعد از افتتاحیه دارک هورس شروع کرد به خلق کمیک از روی فیلمهای معروف اون دوره. یعنی برعکس چیزی که معمولا اتفاق میفته که ساخت فیلم از روی کمیکه، دارک هورسیها تصمیم گرفتن که کمیکشون رو از روی فیلمهای محبوب و کاراکترهاش خلق کنن. مثل سری فیلمهای الین و استاروارز یا همون جنگ ستارگان. این ایده تبدیل شد به سکوی موفقیت انتشارات.
مارک ریچاردسون عزیز یعنی مدیر دارگ هورس علاقه خیلی شدیدی هم به ژاپن و مانگا که کتاب مصور ژاپنی داشت. برای همین حتی به کاراکتر گودزیلا هم رحم نکرد و ازش استفاده کرد.
اینو بگم که من هیچ اطلاعی از مانگا ندارم. از روی انیمههایی که میسازن میشناسمشون. کتاب مصور ژاپنی دیگه؟ خب کجا بودیم؟ دارک هورس داشت کلی کتاب از روی فیلمها منتشر میکرد اما خب مارک ریچاردسون نیومده بود تا استعداد هنرمندایی که جذب داکورت میشن و صرف شخصیتهای فیلم بکنه. بنابراین تصمیم گرفت که کاراکترهای اورجینال خلق کنه و بیشتر قدرتنمایی کنه. از کاراکترهای اورجینال دارک هورس میشه، هلبوی و مسک رو مثال زد که از روی هر دوشون فیلم ساختن.
پادکست کومیکولوژی دوستای عزیز من که دلم میخواد برگردم از روی هر دو تا شخصیت اپیزود کار کردن. میتونیم بریم گوش بدیم. یعنی پیشنهاد میکنم که برید و گوش بدید. شخصیت مسک که تو ایران خیلی هم معروف شد. چون هم انیمیشن از تلویزیون ازش پخش میشد و همین که توی فیلم جیم کری هم بازی میکرد، اونم تلویزیون پخش کرد. حالا خلاصه دارک هورس همینجوری داشت پلههای ترقی رو میرفت بالا که با یه نویسنده و تصویرگر خلاق آشنا شد به نام فرانک میلر «Frank Miller».
فرانک میلر که اون روزا به خاطر دو تا داستانی که برای کاراکتر دردویل «Daredevil» مارول و جناب بتمن دیسی نوشته بود، حسابی درخشیده بود و شهره عام و خاص شده بود.
فرانک میلر یکی از تاثیرگذارترین نویسندههای کمیکه. هنرمندی که به طور کل تو صنعت سرگرمی یعنی حتی فیلم و سریال هم خیلی تاثیرگذار بوده. داستانسرایی خاص و هنر نوآر و دارک از ویژگیهای بارز کارشه. تو هیرولیک ما دوتا از معروفترین کاراشو شنیدیم که هردوتاش با بتمن بود. تو قسمت یازدهم داستان بتمن سال اول ازش شنیدیم که ریبوت از اولین روزهای شوالیه تاریکی تو گانود ریبوت یعنی از اول نوشتن داستان اورجین کاراکترا فرانک میلر داستان اورجین بتمن تو دهه هشتاد میلادی دوباره نوشت که شد کمیک فوقالعاده بتمن سال اول که من داستان تو چهارگانه بتمن تعریف کردم. خیلی وقت بود اینو نگفته بودم. حس خوبی داشت. چهارگانه بتمن هیرولیک.
البته این تنها بتمنی نبود که از فرانک شنیدیم و قسمت چهاردهم یعنی شوالیه تاریکی برمیخیزد از شاهکارهای فرانک میلره که بتمنی سالخورده و بازنشسته تلخ و نشون میداد که دوباره برمیگرده و آخرشم بعد از نبردی باشکوه با سوپرمن سر ایدئولوژی همه رو به این باور میرسونه که مرده. دیگه حالا فکر کنم دارم اسپویل میکنم. برید قسمت چهارم چهارگانه بتمن هیرولیک رو بشنوید. اصلا هر چهار قسمتشو بشنوید. واقعا حس خوبی داشت گفتنش. حالا فرانک میلر خیلی راه سرراستی رو طی کرد که به اینجا رسید.
اواخر دهه چهل میلادی تو ورموند آمریکا به دنیا اومد. همونجا درس خوند و رفت کلاس کمیک. وقتیم دبیرستان تموم کرد، رفت نیویورک و شروع کرد به نامهنگاری با اینور و اونور. کاراش رو میبرد نشون میداد. یه طوری خودش رو معرفی میکرد، پرزنت میکرد، یه طوری که تو ذهن همه بمونه تا بالاخره چند تا از کاراش تو انتشاراتیهای مختلف منتشر شد. فرانک خیلی بااستعداد بود و هنر داستانگویی و تصویرسازی خاصی داشت. برای همینم دی سی توجهش جلب شد و رفت سراغش.
فرانک میلر از شروع دهه هشتاد میلادی که اون موقع تقریبا ۲۴، ۲۵، ۲۶ سالش بود، شروع کرد به کار کردن برای دیسی و یکم بعد هم مارول. دوران طلاییش هم از همون اول شروع شد. اولین باری که صنعت کمیک فهمید که نه انگار واقعا یه خبراییه و با یه موجود جالب طرفن، وقتی بود که فرانک نوشتن برای کاراکتر دردویل مارول دست گرفت و یکی از بهترین کمیکها رو خلق کرد. کاراکتر دردویل رو میشناسیم. چون هم سریالش از نتفلیکس پخش شد و هم تازگیا وارد دنیای سینمایی مارول شد.
بعضی از این قرار بود که مارول از فروش کمیک دردویل راضی نبود و بعد از اینکه نویسندهاش رفت، میخواستن کنسل کنن و کلا کمیک رو و دیگه منتشر نکنن. این یعنی دردویل رو قبل از اومدن فرانک خلق کرده بودن و نویسندههاش هم داشتن روش کار میکردن ولی خیلی سود برای مارول نداشت. تا اینکه فرانک اومد مارول و دید دارن دردویل کنسل میکنن، گفت دست نگه دارید، بذارید من یه تلاشی بکنم و اینجوری شد که کاراکتر دارک و جذاب دردویل که بچه فقیر محلههای کر و کثیف هلسچیکن نیویورک بود، با چشمهای نابیناش و گوش بینهایت تیزش دوباره اومد و یه داستان مدرن و تاریک از خودش تعریف کرد.
تا مدتها تو صدر پرفروشها باقی موند و البته از اون مهمتر تبدیل به یه داستان ماندگار شد. دیگه فرانک میلر افتاده بود رو دور. یکی از افتخاراتش خلق شخصیت الکترا از همین دنیای دردویل بود که اگه سریال دیده باشین میشناسینش. یه ضد قهرمان زن و با شخصیت پیچیده و خیلی جذاب. فرانک بعدش هم رفت دی سی و بعدش هم دو تا شاهکار حتما هم اونجا نوشت. یه شخصیت اورجینال اونجا خلق کرد به نام رونین.
یه نینجا تو دوران آینده که نشون دهنده علاقه زیادی فرانک به مانگا و انیمهای ژاپنی بود. رونین هم حسابی موفق بود و فرانک کلا تونست ثابت کنه که بدجوری از پس کاراکترهای زخمخورده و پیچیده و تاریک برمیاد که قدرت عجیبی هم ندارند. تنهان و یه تیکه از روح و روانشون برای همیشه سیاه شده و آسیب دیده اما خب فرانک هنوز کلی ایده داشت که نمیتونست تو مارول و دی سی پیادهاشون کنه. کجا بهتر از دارک هورس؟ یه انتشارات مستقل و خلاق و بدون سانسور؟ پس سال ۱۹۹۰ بود که رفت دارک هورس. جایی که دو تا شاهکار دیگه خلق کرد؛ به نامهای سین سیتی و سیصد.
در مورد ایده سین سیتی، خب باید بگم که یه مدت طولانی بود که من طرفدار شدید فیلمها و رمانهای جنایی بودم. البته این علاقه از فیلمها شروع شد. فیلمهای قدیمی بوگارت و شبیه بهش. عاشق نحوه ارائه اخلاق تو اون فیلمها بودم. همه چیز یا درست بود یا غلط اما من با همه علاقم تصمیم گرفتم تو سین سیتی برعکسش رو انجام بدم. میخواستم سین سیتی دنیایی باشه که توش فضیلت اخلاقی وجود نداشته باشه.
یه جورایی شبیه به دنیایی که داریم زندگیش میکنیم. مثل یکی از آهنگهای قدیمی رولینگ استونز که تک تک پلیسا خلافکار جنایتکارن و تمام گناهکاران قدیس. میخواستم جایی رو خلق کنم که قهرمانش همین آدمای بیقانون باشند و زنان تنفروش هم از مهربون و انسانترین انسانها. میخواستم یه دنیای بدون تعادل بسازم. جایی که اخلاق و فضیلت با رفتارهای هر شخصی تو موقعیتهای سخت تعریف میشن. نه براساس یه جور حس الهی خوب بودن که حکومتها و کتابهای قانون بهمون دیکته کردن.
این چیزیه که فرانک میلر تو یکی از مصاحبهها در مورد سین سیتی گفته و باید بگم حالا که من کمیک رو خوندم و یه دور هم نوشتم یه دور هم ضبطش کردم، باز تصویرسازی بهتر از اینه که فرانک گفته نخوندم. البته یارو خودش نوشته دیگه؟ معلومه که خوب میگه. منظورم اینه که با همین چند جملهای که گفت میشه تصور کرد که چه دنیای جذابی ساخته. سین سیتی یه کمیک سیاه و سفیده که از سال ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۷ تو ۷ جلد نوشته شده و انتشارات دارک هورس هم رسم منتشرش کرده.
فرانک میلر هم نویسنده کار بود و هم تصویرگرش. کاری که سین سیتی تو دنیای کمیک کرد، یک حرکت جدید و شجاعانه و فوقالعاده تحسینبرانگیز بود. فرانک، سبک نوآ رو برای روایت داستان انتخاب کرد. سبکی که در اصل با سینما به وجود اومده بود. یعنی اصلا با سینما تعریف شده بود. خیلی خیلی مختصر میگم نوآر چیه که سین سیتی رو بهتر شرح بدم. نوآر یهجور سبک فیلمسازیه که از دهه چهل میلادی وارد سینما شد. یعنی ژانر نیست. سبکه. نوآر هم یه اصطلاح فرانسویه به معنی تاریک. سبک نوآر اول از اروپا شروع شد و تو دهه هفتاد رسید به هالیوود.
اینجور فیلمها معمولا داستانشون کارگاهی و معماییه. فیلمبرداری و نورپردازی تاریک و اندوهناک به نظر میرسه. فیلمهایی پر از سایههای پرمعنا، دکورهای ساده و لنزهای عمیق. قهرمان این نوع فیلمها معمولا یک کاراکتر تنها و شکستخورده است که دنیا روی خوشی بهش نشون نداده. جبر نقش مهمی تو داستانش داره. یعنی قهرمان قرار نیست پایان خوشی داشته باشه. شاید معمای داستان حل بشه اما سنگینی و تاریکی عمیق فضای فیلم حتی تو لحظههای موفقیت هم کاملا حس میشه.
حل شدن معمای داستان هم بر تاریک بودن و سیاه بودن واقعیتی که روایت میشه اضافه میکنه. فیلمایی مثل سانست بولیوار، کازابلانکا، ربکا و یا دارک نایت هم یه جورایی پیرو این سبک محسوب میشن. البته سر دارک نایت علما اختلاف دارن. به هر حال فرانک میلر اومد و از این سبک استفاده کرد. تو هر جلد از سین سیتی داستان قهرمانی رو تعریف کرد که تنها و زخم خورده و حتی فاسده. هیچ امیدی به هیچی نداره و تو شهری که همه چی توش برعکسه و فساد و و تباهی از در و دیوارش میچکه، سعی میکنه قسمتی از این تاریک رو بزنه کنار تا به تاریکی بعدی برسه و راهی برای زنده ماندن در اعماق این سیاهی پیدا کنه.
تمام تصاویر سین سیتی سیاه و سفیدن. خیلی محدود از رنگ استفاده شده. مثلا چشم یه کاراکتر یا کت یکی دیگه آبیه یا صورتی یکی دیگه زرده. غیر از اینا همهچیز سیاه و سفیده. بدن کاراکتر زن و مرد فرقی هم نمیکنه کاملا جنسی و حتی مثل پورناستارها طراحی شدن و هیچ سانسوری توش به کار نرفته. خیلی همه تاریکه و حتی گاهی سخت میشه تصویر درک کرد ولی تنهایی قهرمان هر داستان و فاسد بودن سین سیتی تو تک تک این فرمای بیرنگ و عجیب کاملا مشهوده.
روایتها اول شخصه و قهرمان هر داستان تعریف میکنه. مونولوگهای کاراکتر اصلی و گفتگوهای ذهنی که با خودش داره خیلی جذابه و من یاد سریال ترو دتکتیو میاندازه. خلاصه فرانک میلر هر آنچه که از کمیک و مانگا و سینما میدونست و دوست داشت، ریخت تو قابلمه از توش سین سیتی درآورد. سین سیتی کلی فروش کرد. کلی جایزه گرفت و دو تا فیلم از روش ساخته شد که اولی از دومی موفقتر بود ولی دومی هم به نظر من فوقالعاده بود. خب حالا یه کم بریم تو خود سین سیتی. یعنی تو دنیای شهری که بهش میگن سین سیتی و فضا و ساکنینشو خوب بشناسیم.
سین سیتی در واقع بیسین سیتیه که به سین سیتی معروف شده. اونم به خاطر حضور خیلی زیاد روسپیها تو شهر. سین سیتی یه شهر من درآوردیه تو غرب آمریکا. با اقلیم گرم و خشک، البته زمستونای سرد با برفهای طولانی داره. یه جنگل بلوط دور تا دور شهر و یه رودخونه وسیع از وسط سین سیتی رد میشه. سین سیتی مثل شهرهای خیلی آمریکایی که تو خیلی از سریالها دیدیم بارهای شلوغ و یه طبقهای داره که وسط یه خیابون خلوت و تاریکن. دور تا دورشون موتورهای غول آسا با موتورسوارهای چرمپوش وایسادن و سیگار میکشن.
کوچههای پر از خونههای آجری و چند طبقه داره که همشون پلههای اضطراری دارن. سیمای برق هم ازشون آویزونه. زن و مردهای تنفروش و چرمپوش تو هر چهارراهی وایسادن دارن سیگار میکشن. مردم هم تو خیابون گاهی تا سر حد مرگ یا کتک میزنند یا کتک میخورن. خارج از شهر هم زمینهای بزرگ درندشتی هست که یه سری عمارت وسطشونه و ساکنینشون هم هرکی بیاجازه وارد بشن رو با تیر میزنن. حالا همه اینایی که گفتم تو شب تصور کنید. تو سرما، تو بارون، تو برف و از همه مهمتر سیاه و سفید.
تاریخچه شهر سین سیتی به سالهایی برمیگرده که بهش میگن دوران گلدراش. دورانی که از ساله ۱۸۸۴ تو آمریکا شروع شد. موقعی که از همه جای دنیا برای پیدا کردن طلا به آمریکا و کالیفرنیا هجوم آوردن. همون موقعها خانوادهای به اسم رلک به سین سیتی و مسافران جویای تلاش مسلط شدند و برای شاد کردن دل اونا زنهایی رو به شهر سرازیر کردن. طوری که تقریبا یک قرن بعد یعنی زمانی که داستان روایت میشه، نسل بعدی این زنها که همچنان تنفروشن، به قسمتی از شهر مسلط شدند به نام اولد تاون یعنی شهر قدیم، محلهای که حتی پلیس فاسد شهر هم حق نداره پاشو اونجا بذاره.
پلیس فاسد شهر هم تحت فرمان خانوادهایه که تسلط شهر رو به دست گرفتن و حالا نوادگانشون به تمام شهر حکومت میکنن. به پلیس، شهرداری، کازینوها، بارها، همه چی، حتی به سنای کل آمریکا. خب تو کتاب چندتا لوکیشن مهم هم هست که تو داستان اسمشون بارها تکرار میشه. اینجا خیلی مختصر میگم در موردشون که توی خود داستان گیجکننده نباشن. اولیش مزرعه خانوادگی رلکه. یه مزرعه خیلی بزرگ خارج شهر با یه عمارت چوبی وسطش که متعلق به خانواده بزرگ رلکه و هیچ قانونی نمیتونه ویرانش کنه.
دومیش شهر قدیمیه. اولدتاون شهر قدیمیه که گفتم محلهای از سین سیتی که تحت تسلط زنان تنفروش و کارگرای جنسیه که مسلحن. هیچ پلیسی یا غریبهایم حق ورود به این محله رو نداره. وگرنه با بیرحمی کشته میشه. یعنی حق حمله نداره. حق تعرض نداره. در واقع شهر قدیم یک قرارداد نانوشته با پلیس و خانواده رلک داره که تو کار هم دخالت نکنند و موی دماغ هم نشن. سومیش کلاب کیدیه. یه کلاب که از همه جاهای دیگه مهمتره. کلابی که پاتوق تمام کاراکترهای اصلی کتابه. جایی که زنهای نیمهبرهنه توش کار میکنن و رقاصهای برهنه بالای سن نمایش اجرا میکنن. یه جا پر از زنها و مردها بازنده و فقیر و مست و خشن. اما با همه اینا کلاب کیدی امنترین جای سین سیتیه.
خب اینم از این مکانها. حالا مهمترین نکته. من داستان را به ترتیب انتشار تعریف میکنم ولی خط زمانیشون با هم فرق داره. مثلا داستان دومین کامیک منتشر شده، قبل از داستان اولیه اتفاق میفته. البته چون کاراکترهای اصلی هر داستان فرق دارند، احتمال گیج شدن خیلی کمه و من هم مرتب یادآوری میکنم اما ممکنه یه شخصیت توی داستان ببینیم که سرنوشتش مشخص بشه ولی تو داستان بعدی سرنوشتش فرق کنه. چون مال گذشته اون سرنوشتهاس.
اینم از این. فکر کنم فضای کمیکها و شهر سین سیتی دستتون اومد. پس بریم داستان اول از کتاب سین سیتی رو گوش کنیم. مونولوگها و گاهی دیالوگهای کاراکتر اصلی این داستان یعنی کاراکتر مارول رو با صدای علیرضا وارسته عزیز میشنویم.
سین سیتی قسمت اول خداحافظی سخت شب
شب گرمیه، مثل جهنم. همه چی چسبناکه. من تو یه اتاق داغون توی داغونترین قسمت این شهر داغونم. صدای چراغ چراغ آشغالی که اسم خودش گذاشته کولر، حتی یه لحظه هم قطع نمیشه اما من به یه الهه خیره شدم. رو پام نشسته و بهم میگه که منو میخواد. از ته دلش میگه. صادقانه! کی انقد خوششانس شدم؟
نه، وقتم رو حروم این فکرای مزخرف نمیکنم. بدنش بوی فرشتهها رو میده. اون بینقصه. یه الهه است. میگه اسمش کلدیه. سه ساعت گذشته. شلوار و بوتمو پام کردم. سرم درد میکنه و بزرگ شده. توی شکمم داره یه اتفاقایی میفته و کلدی مرده.
تو یه اتاق کوچک و گرم و چسبناک، مارو روی تخت دو نفرهای که شبیه به یک قلب بزرگه، پشت به جنازه فرشته موطلایی نشسته. تخت قلبی و یه میز و یه صندلی کهنه، تنها وسایلیان که تو اتاق جا شدن و تمام اتاق رو بوی گرما و عرق و الکل پر کرده. مارو یه مرد بزرگ و غولپیکره. صورتش خراشیده و پر از زخمه. مارو همون مردیه که هر موجود زندهای تو سین سیتی بهش احتیاج داره تا زنده بمونه. هیچکس از پس مارو برنمیاد. برای مارو هیچکس خطرناک نیست ولی با همه اینا امشب اون هیچی یادش نمیاد.
بدن بیجون کلدی روی تخت افتاده. بدون زخم و خراش، بدون کبودی. مارو وقتی بیدار شد تازه فهمید که اون نفس نمیکشه. شاید یه حمله قلبی بوده. شکم مارو درد میگیره. انگار یه چیزی توش داره بیشتر و بیشتر یخ میزنه. دلش شور میزنه. انقدر تو این شهر زندگی کرده که بدونه توی خواب مردن مثل معجزه میمونه و معجزه تو سین سیتی اتفاق نمیفته. حداقل نه دور و ور مارو. گلدی به قتل رسیده. درست در کنار ماروی که از مستی بیهوش شده بوده. مغزش داره منفجر میشه که صدای آژیر میشنوه.
پلیس، حتی اونام میدونن که گلدی به قتل رسیده و دارن میان سراغش. از کجا فهمیدن؟ مارو حالا دیگه میدونه که توی تله گیر افتاده ولی نه وقت مردن داره، نه قایم شدن و نه حتی فرار کردن. مار روش خودشو داره. پلیسهای سرتاسر مسلح، دارن از پلههای چوبی و موریانهخورده ساختمون بالا میان. مار صورت گلدی رو میبوسه. بارونی بلندش رو تنش میکنه. کنار در و به دیوار تکیه میده و منتظر پلیسها وایمیسته. پلیسهایی که اگه راه درست و میرفتن باید اونجا میبودند تا گلدی رو نجات بدن یا قاتلش رو پیدا کنن و مار رو از این مخمصه در بیارن اما تو سین سیتی همه برای پول کار میکنن و یه نفر پول خیلی خوبی برای این پاپوش بینقص پرداخت کرده.
پلیسها هم اینجا که کار رو تموم کنن و مارو رو به عنوان قاتل دستگیر کنن. میرسن دم در. پشت سر هم فریاد میزنن که درو باز کن، پلیس. مارو یه قوطی کوچیک قرص از جیبش در میاره و همه محتویاتشو تو دهنش خالی میکنه. بعد دستاشو مشت میکنه و در اتاق رو باز میکنه. پلیس و اسلحههاشون یکی یکی با مارو درگیر میشن و هر کدومشون به یه طرف پرت میشن. نه شلیکهاشون و نه مشت و لگد و فریادهاشون فایدهای نداره. مارو شکستناپذیره. مارو همون مردیه که هر موجود زندهای تو سین سیتی برای زنده موندن بهش احتیاج داره. به همین راحتی گیر نمیفته.
بعد از اینکه یکی یکی پلیسا رو هل میده و باعث سقوط همشون میشه، به سمت پنجره کوچیک راهرو میدوه و خودش و پرت میکنه بیرون. پشت ساختمون و توی یه کوچه باریک روی کلی آشغال و کثافت سقوط میکنه. خودشو و جمع و جور میکنه و از اونجا فرار میکنه.
گلدی لعنتی! تو کی بودی؟ کی مردن تو رو میخواست؟ چرا با من بودی؟ به خاطر قیافم که نبوده؟ مگه خوکم؟ چرا الان این سوالا رو میپرسم؟ چرا الان یاد چشای نگرانت افتادم؟ دیگه خیلی دیره. گلدی هر کی که تو رو کشته تاوانشو پس میده. من نمیدونم تو چرا مردی؟ من تا قبل از امشب حتی نمیشناختمت ولی وقتی تو تنهایی غرق شده بودم تو دوست من بودی. حتی بیشتر از دوست! من پیداش میکنم و میکشمش. اون مثل تو، توی سکوت نمیمیره گلدی. نمیذارم یه مرگ پر سروصدا و کثافت باشه. میخوام تو چشماش نگاه کنم و در حالی که داره از درد فریاد میزنه، قهقهه میزنم. باهاش کاری میکنم که جهنم در برابرش مثل بهشت باشه. دوست دارم گلدی.
پلیسها از همیشه بیشتر بودن. با لباسها و اسلحههای ویژه. مارو در حالی که وارد تونل فاضلاب میشه، فقط میتونه به یه نفر فکر کنه، لوسیل. لوسیل تنها کسی که حاضره به مارو کمک کنه و از اونجایی که وکیله، شاید یه راه حل خوب داشته باشه، مارو از دریچه فاضلاب میاد بیرون. هوا تاریکه. خودشو به ساختمون میرسونه و از دیوار بلند بالا میره تا به پنجره آپارتمان کوچیک لوسیل میرسه. پنجره رو بالا میزنه و وارد میشه. چیزی نمیگذره که لوسیل با اسلحه جلوش وایمیسته و میگه اینجا چه غلطی میکنی؟ مارو که بالاخره به یه جای امن رسیده، نفس عمیقی میکشه و میگه یکم آبجو داری؟ لوسیل اسلحهاشو پایین میاره و به مارو کمک میکنه تا بشینه.
بدن مارو پر از زخمه. بعد به سمت جعبه قرصاش میره. یه قوطی پرت میکنه به سمت مارو. الکل بهت نمیدم. بیا اینا رو بگیر تا حالت بدتر نشده. لوسیل یا زن جوان و قد بلنده. تنها توی آپارتمان کوچیک و با یک اسلحه زیر بالشتش زندگی میکنه. تنها وکیلی که هنوز فاسد نشده و موکلینش از بخت برگشتههای بیسرنوشت سین سیتی انتخاب میکنه.
روبهروی مارو وایمیسته و میگه چه بلایی سرت اومده؟ مارو جواب میده که هیچی. فقط پدر چندتا پلیس رو درآوردم. لوسیل قاطی میکنه و میگه احتمالا کسی که نکشتی؟ یادت رفته تو زندان چه جهنمی داشتی؟ مارو عصبانی میشه. با اون هیکل گوریل شکلش بلند میشه و فریاد میزنه که جهنم؟ جهنم همین شهره، جهنم همین زندگیه، جهنم یعنی هر روز صبح از خواب بیدار بشی و اصلا ندونی که چرا اینجایی؟ چرا داری نفس میکشی؟ ولی میدونی چیه؟ این بار فرق داره. من این بار درست وسط یه اتفاق بزرگم. جام عالیه. بالاخره از جهنم بیرون اومدم. حالا دقیقا میدونم که چی میخوام؟ میدونم که چرا نفس میکشم.
لوسیل دیگه حرفی برای گفتن نداره. به مارو کمک میکنه که زخمهاش رو ببنده و با همون قوطی قرص راهیش میکنه که بره. مارو از کوچههای سین سیتی میگذره. پشت هر دیوار قایم میشه و بالاخره خودش رو به خونه مادرش میرسونه. خیلی وقته که اونجا نرفته ولی یه اسباب بازی قدیمی اونجا داره که بدجوری الان لازمش داره؛ یه هفتتیر. مارو وارد خونه مادرش و بعد اتاق قدیمیش میشه. اتاق هنوز همون شکلیه. مادرش هرروز گردگیری میکنه. به امید اینکه مارو یه روزی برگرده. یه هواپیمای خیلی کوچیک جنگی از سقف آویزونه و یه تخت فلزی هم گوشه دیواره.
نور خیابون روی تخت افتاده. درست مثل قدیما. مارو روی تخت میشینه. دستشو میبره زیر تخت و هفت تیر خوشگلشو درمیاره. هفت تیری که تا مدتها تنها دوست مارو بود. تا اینکه مجبور شد بذارتش کنار. مارو همهچی رو به دوست قدیمیش میگه. در مورد گلدی و نقشهاش برای انتقام. به نظر میاد که هفت تیر از نقشه راضیه. مارو صدای مادرش رو میشنوه.
مارو تویی؟ بالاخره اومدی خونه؟ مادر مارو یه زن پیر و نابیناست. میاد جلو و به صورت پسر غول پیکرش دست میکشه. امروز چندتا مرد مسلح اومده بودن دنبالت. پلیس نبودن. باز چیکار کردی؟ مارو به مادرش اطمینان میده که کاری نکرده. میگه یه شغل جدید گرفته و اونام همکاراش بودن. مادر نگرانه. باز گیج شدی؟ نه؟ قرصاتو خوردی؟ مارو میگه از همیشه بهتره. بعد باهاش در مورد دختری حرف میزنه که تازه باهاش آشنا شده. به مادرش میگه اسم دختر گلدیه.
مدرسه که بودم تو پازل درست کردن حرف نداشتم. یه رفیقی هم داشتم که اسمش چاک بود. با دهن باز خیره میشد به پازل درست کردن. محل خوشم میومد ازش. چون انقدر خنگ بود، از نظرش من یه نابغه بودم. واقعیتی که توش گیر افتادم فقط یه بازار دیگهاس. مثل قبلیا ولی فرقش اینه که من دیگه اون آدم قبلی نیستم. لت و پارهام. بذار فکر کنم. فکر کن. برام پاپوش درست کردن. پلیس همدستشونه اما دشمن اصلی اون حرامزادهای که اون الهه رو تو بغل من کشت.
اون هنوز بیرونه. پس تو این پازل لعنتی من نه صورت یارو رو دارم، نه انگیزهاش رو، نه روشش رو و نه اسمش رو که بتونم روح مریضش رو بفرستم جهنم ولی خبر خوب اینه که اونم داره دنبال من میگرده و منتظر پلیسها نیست. آدماش رفتن سراغ مادرم. پس منم یه دعوتنامه براش میفرستم. یا خودش میاد یا یکی رو میفرسته. به هرحال اینجوری یه تیکه دیگه پازل رو پیدا میکنم.
مارو راهشو از تو کوچههای تاریک و گند گرفته سین سیتی پیدا میکنه. هوا سرده و باد تو بارونی بلندش میپیچه. سرشو تو یقه بالا زدهاش پنهان کرده و نسبت به چیزهایی که میبینه بیتفاوته. تو کوچه و خیابون سین سیتی هر اتفاقی ممکنه بیفته. مردا و زنای مستی که روی زمین افتادن. دعواهای خیابانی، خفتگیری، خون، دزدی، جنازه. اینجا اگه به چیزی احتیاج پیدا کنی، باید از تو جیب و شکم بقیه بکشیش بیرون وگرنه ممکنه که بمیری.
مردم این شهر با هر چیزی که خلاف قانون باشه زندگی میکنند. پلیسها و سیاستمدارها با نگاه کردن به همین خلافها پول درمیارن. نگاه نکردن به همین کندن مردم از همدیگه. مثل کیدی بدبخت که فقط میتونه نوشیدنیهای کلابش رو گرون کنه و سر بازندههای شهر کلاه بذاره تا پول پلیسا رو بده. البته نوشیدنیهای مارو همیشه مجانین. مارو یه لطفی در حق کیدی کرده و یه چند تا جنازه رو براش ناپدید کرده. کیدی همیشه حواسش به مارو هست. یه زن سن و سال دار و چاقه. کلابش پر از مردها و زنهای بازنده و بدبوئه که از زندگیشون فرار میکنند و به امنترین جای شهر پناه میارن. تنها جایی که کسی حق دعوا و آدمکشی نداره؛ چون با مارو طرف میشه.
پیشخدمتها، همه زنای نیمهبرهنهان. دخترای کاملا برهنه هم روی یه سن کوچیک و از کار افتاده میرقصند و زوزه شهوت و غریزه مردها رو بلند میکنن. البته هیچ کس حق نداره به این زنها دست بزنه وگرنه با مارو طرفه. مارو بهشون اجازه بیاحترامی نمیده. میشه نگاه کرد و لب و لوچه رو آب انداخت ولی هیچکس حق دستدرازی نداره.
مارو وارد کلاب میشه. صدای موزیک براش آشناست. حتما نانسی روی استیجه و داره میرقصه. نانسی بهترین رقاص کیدیه. با قد بلندش و پوست برنزی میچرخه و طناب رو روی هوا میچرخونه.
اگه هر شب دیگهای بود مارو بهشون ملحق میشد ولی امشب یه کار مهمتر داره. مستقیم میره سراغ یه مرد پشمالوی ریزه میزه و از پشت گردنشو میگیره. مرد از ترس سکته میکنه. مارو دهنش رو نزدیک گوش مرد میکنه و میگه آروم باش. کلی پول گذاشتم تو جیبت. بعد مرد بیچاره رو حسابی کتک میزنه. دوباره دم گوشش میگه برو تو خیابون و همه جا پخش کن که مارو تو کلاب کیدیه. بگو مست کرده و همش داره واسه یه زن ضعیف به اسم گلدی زر میزنه و عرق میخوره و کتک میزنه. مارو مرد بدبخت رو پرت میکنه بیرون و خودش منتظر میشینه. سیگار رو روشن میکنه و به موزیک گوش میده.
لابهلای دود سیگارش تصاویر محوی از نانسی پوست برنزی میبینه که هنوز میچرخه و بدن بینقصش رو تکون میده. همون موقع لوله یک اسلحه میچسبه به پشت سرش. مارو لبخند میزنه. تو سین سیتی همه دیوارها گوش دارن. فقط کافیه که یه خبرچین درست پیدا کنی. مارو سیگارش رو تف میکنه بیرون و از روی صندلی بلند میشه. مردی که پشت سرشه یه آدمکش حرفهایه. یه مرد درشت اندام با یه اورکت گرون قیمت، اورکت پشمی و گرم و سیاه. مارو عاشق کت مرد میشه و ابرازش میکنه. میگه عجب کتی داری! مرد اسلحهاشو تکون میده و میگه راه بیفت.
تنها نیست. یکی دیگه هم کنارشه و دوتایی مارو که دستاشو روی سرش گذاشته، از در پشتی کلاب به کوچه باریکی میبرن که پر از زبالهاس. مارو عاشق آدمکشهای حرفهایه. هر کاریم باهاشون بکنی حس بدی نمیگیری. تازه هرچی بدتر باشی اونا بیشتر خوششون میاد. اصلا اگر از پس بدترینها بربیان قیمتشون هم بالاتره. کوچه پشتی کلاب هیچکس نیست. مارو همچنان داره از کت آدمکش تعریف میکنه و آدمکش هی بهش میگه خفه شو. کیدی صدای موزیک رو بلند کرده. میدونه که مارو وقتی میره تو کوچه پشتی کسی نباید صداشو بشنوه.
چند ثانیه بیشتر نمیگذره که مارو به مرد دومی حمله میکنه و سرشو میکوبه به دیوارهای آجری کوچه. کلهاش میترکه. آدمکش اصلی تا به خودش بیاد و به همراهش کمک کنه، مارو جلوش وایساده و یه اسلحه گرفته سمتش. آدمکش هم همین کار میکنه. به سمت مارو نشون میده ولی تا میاد شلیک کنه، مارو یه گلوله حروم انگشتاش میکنه و اونم با فریاد و وحشت روی زمین میفته. هر چهار تا انگشتش قطع میشن. مرد داره زجه میزنه. مارو تکیه میده به دیوار و با خونسردی میگه که درش بیار. آدمکش میگه چیو؟ مارو جواب میده کتت رو. درش بیار. داره روش خون میریزه. کثیف میشه.
مرد میگه باشه در میارم، مال خودت. مارو کت رو میپوشه. خوشش میاد. حس خوشتیپی میکنه. بعد ادامه میده بگو کدوم خری تو رو فرستاده؟ وگرنه یه جوری میکشمت که هر لحظه آرزو کنی که تموم بشه و واقعا بمیری. فکر نکنم دلت بخواد. آدمکش تعلل نمیکنه. خیلی زود جواب میده و میگه تلی استن بهش دستور داده. تلی یک کتاب دیگه رو میچرخونه. مارو ازش تشکر میکنه و بعد مغز آدمکش بدبخت رو میپاشونه به در و دیوار. البته حواسش هست که کت جدیدش کثیف نشه. بعد سیگارشو روشن میکنه و میخواد بره که یه اتفاقی میوفته. یه چیزی حس میکنه.
یه اتفاق عجیب افتاد. برای یه لحظه بوی الهه رو حس کردم. بوی گلدی رو. احساس کردم داره از پشت یک دیوار نگاه میکنه. دیوونه شدم. به دارو احتیاج دارم. خب خورشید بالا اومده. باید برم یه جایی واسه قایم شدن و خوابیدن پیدا کنم. خیلی بد شد. چون تازه داشتم گرم میشدم. گرچه من که نمیتونم بخوابم. نه به خاطر سر و صدای خیابانی و بوی بد هر اتاقی که قرار بگیرم. به خاطر اینکه زیادی هیجانزدهام. نمیشه با این هیجان خوابید ولی باید تا شب صبر کنم. صبر کنم که چشمهای بیدار شهر بخوابن. من از خورشید متنفرم و همینطور از چشمها.
بالاخره شب شد. بیرون هوا سرده. خوبه. یه کت جدید دارم. الان دیگه همه پلیسها و کیف به دست رفتن خونه و در رو قفل کردن. روی تخت دراز کشیدن و دارن سعی میکنن برای چند ساعت سین سیتی رو فراموش کنم. دستمزد مثل بچه که منتظر کریسمسه ولی من بهش فکر نمیکنم. نیازی به مغزم ندارم. غریزه فرمون به دست گرفته. حیوونی که تو وجود منه، برگشته و زوزه میکشه. با صدای بلند میخنده. دیوونه است و خالصانه از همه چی متنفره و زنده بودن چه حس خوبی داره!
چیزی از شب نمیگذره که مارو با کت جدیدش به کلاب تریستن میرسه. تری خیلی زود با اینکه حتی اسم نفر بعدی به مارو میگه، بازم تو کاسه توالت عفونت گرفته کلابش غرق میشه و میمیره. نفر بعدی از ماشین خودش آویزون میشه و با سرعت روی آسفالتهای زمین کشیده میشه. تو همون حال یه اسم دیگه رو لو میده و بعد میمیره. بعد مارو وارد کلیسای خلوت و ساکت سین سیتی میشه. میره تو اتاق اعتراف میشینه.
پشت تورهای دیوار چوبی وسط اتاقک کشیش سین سیتی نشسته. به گناهانت اعتراف کن پسرم. کشیش اینو میگه. مارو میگه من امشب چند نفر رو کشتم. دستام هنوز خونین. نشد پاکشون کنم. کشیش میپرسه داری واقعیتو میگی؟ مارو جواب میده تو به نظر مرد باهوشی میای کشیش. من نیستم. وقتی جوابی برای سوالم نداشته باشم، به جای فکر کردن دنبال کسی میگردم که جوابو بدونه. اینام خون اونایی که به سوالات جواب دادن مثلا اسم تو رو بهم گفتن. کشیش میترسه. صدای مارو آروم و عمیقه. میخواد بلند شه که مار فریاد میزنه بشین سر جات.
کشیش میشینه و میگه اینجا خونه خداست پسرم. مارو جواب میده که اون اسم لعنتی رو بگو. کشیش مکث میکنه. بعد میگه رلک. مارو عسبانی میشه و جواب میده رلک؟ داری چرت و پرت میگی؟ امکان نداره قضیه به این گندگی باشه. کشیش جواب میده که خودت برو ببین یه مزرعه تو شمال سین سیتی، اونجا همه چی رو میفهمی ولی تو راه قبل از اینکه برسی خوب بهش فکر کن. به اینکه جنازه یه تنفروش ارزش مردن داره؟ مار همون لحظه و در حالی که جمجمه کشیش و با شلیک گلوله منفجر میکنه، فریاد میزنه ارزششو داره. ارزش مردن. ارزش کشتن. ارزش به جهنم رفتن.
مارو سیگار بعد کشتن کشیش رو روشن میکنه. از پلههای کلیسا پایین میاد و به سمت مرسدس سیاه و براق جناب پدر روحانی میره. به هر حال اون مرده و دیگه ماشینشو لازم نداره. مار باید بره به مزرعهای که احتمالا متعلق به خاندان رلکه. خاندانی که صد سال پیش وقتی همه دنیا برای پیدا کردن طلا به آمریکا سرازیر شدن، سین سیتی رو بنا کردن و الان دارن از تک تک سلولهای خودش و مردمش تغذیه میکنن. مارو میخواد سوار ماشین بشه که یه ماشین کلاسیک و بدون سقف با سرعت بهش نزدیک میشه. مارو اسلحهاش رو به سمت راننده میگیره ولی وقتی ماشین تا دو قدمی میرسه خشکش میزنه.
خودشه. گلدی پشت فرمونه. ماشین به مارو میزنه و اون پرت میشه رو هوا. بعد نقش زمین میشه. ماشین دور میزنه. این بار از روی مارو رد میشه. مارو فریاد میزنه. هنوز تو شوکه. ماشین این بار میره و ناپدید میشه. مارو به سختی از روی زمین بلند میشه. نفس نفس میزنه. کسی نمیتونه به همین راحتیا مارو رو بکشه. البته اون الان حواسش به درد کشیدن نیست. ذهنش مشغول راننده اون ماشینه. گلدی؟ نه امکان نداره. سوار مرسدس کشیش مرده میشه. خیلی وقت نداره.
سیاه سفیده پشت سرم. پرسروصداتر و زشتتر از همیشه. مرسدس بیسروصدا و آروم داره تو جاده پرواز میکنه. نه، نمیتونست ماشین گلدی باشه. انگار طراحیشون یکی بود ولی آه دوباره گیج شدم. الان صداها و بوهایی میشنیدم که واقعی نبودن. برای اولین باره که یه توهم میبینم. حالم خیلی بده. تقصیر کسی نیست. فقط بهم خوش گذشت که داروهام یادم رفت. نباید واقعیتو فراموش کنم. گلدی مرده. گلدی مرده مارو. واسه همینه که انقدر آدمکشتی و الانم داری میری به یه مزرعه ناشناس از وسط ناکجاآباد. داری میری انتقام گلدی رو بگیری چون اونا گلدی رو کشتن.
مارو کنار پرچینهای یه زمین بزرگ وایمیسه. از مرسدس پیاده میشه. پشت پرچینها پر از درخته و هیچی از داخل مزرعه معلوم نیست. همه نشونهها بوی خطر میده. مارو آروم وارد میشه و از بین درختها و روباه و شغالها رد میشه تا به یه ساختمون عجیب میرسه. ساختمون یه طبقه است و چوبی که یه آسیاب بادی روی پشت بومشه. مارو اصلا تا قبل از این اصلا نمیدونست که همچین جایی وجود داره. چطور میتونست بدونه؟ این ساختمون چوبی و عجیب از هیچ کجای شهر و جاده و حتی خود مزرعه دیده نمیشه. باید خیلی نزدیک باشی و مارو خیلی نزدیکه. باورنکردنیه! مارو حتی دلشوره هم داره. یه چیزی تو شکمش احساس میکنه. همون حسی که کنار جنازه گلدی هم داشت.
اینجا تو این مزرعه آدمای زیادی مردن. بوی مرگ میاد. صدای زوزه یه سگ بزرگ توجه مارو رو میکنه. سگ با دندونای تیز و آب دهن راه افتاده به مارو نزدیک میشه و بهش حمله میکنه. درگیر میشن و مارو به هر زور که شده سگ بیچاره رو بیهوش میکنه. مارو دوست نداره حیوونا رو بکشه. با صاحبهاشون کار داره. به سگ بیهوش نگاه میکنه و بعد متوجه یه کفش زنونه پاشنه بلند میشه که زیر یک تراکتور قدیمی افتاده. میره به سمت کفش و برش میداره. اون حس تو شکمش راست میگفت. اینجا اتفاقای بدی افتاده.
همون موقع سنگینی یه نگاه خیره پشت سرش حس میکنه. برمیگرده. یه مرد جوون و عینکی پشت سرش وایساده. مرد یه شلوار پارچهای پوشیده. پلیور تنشه و با کفشهای آل استار سیخ وایساده. تکون نمیخوره. چشماش از پشت عینک گردش هیچ حسی ندارن. مارو باورش نمیشه. هیچکس تاحالا نتونسته بود یواشکی پشت سر مارو ظاهر بشه؛ بدون هیچ صدایی. پس این همون مرده. این همون مردیه که تونسته بود یواشکی وارد اتاق بشه و گلدی رو بکشه. خودشه ولی قبل از اینکه مارو بتونه کاری بکنه، مرد به سمتش حمله میکنه و با یه چکش بزرگ چندین بار بهش ضربه میزنه.
مارو دست و پا میزنه ولی مرد خیلی فرزه. انگار اصلا انسان نیست. مارو همه زورش به کار میبره ولی تلاش دیگه فایدهای نداره. مرد ضربه آخرش رو میزنه و مارو تو سیاهی مغزش فرو میره.
من حتی از بازنده که خودم فکر میکردم مستم هم بازندهترم. خراب کردم گلدی. قاتلت رو پیدا کردم ولی اون از من بهتر بود. ساکتتر و سریعتر! یه قاتل مادرزاد! یه جوری بلندم میکرد انگار هیچی نیستم. حتی نفس نفس نمیزد. صبر کن. اگه من دارم این فکرا رو میکنم، پس یعنی هنوز زندهام. نه؟ چرا من رو نکشت؟ یا کشته و این سیاهی و بیمغزی جهنم منه و قراره تا ابد همینجوری توش سقوط کنم؟ نه درد دارم. درد واسه آدمهای زنده است. سرم درد میکنه. یه بویی میاد. بوی خوبیه. قلبم رو گرم میکنه. عین یه نور. به سمتش شیرجه میزنم.
مارو چشماشو باز میکنه. توی اتاق با یک در آهنیه. روی دیوارها کاشیهای کوچیک و مربعی کار شدن و هوا هم خیلی سرده، خیلی. اتاق در واقع یخچاله. این چیزیه که مارو وقتی سرش به سمت یکی از دیوارها میچرخونه میفهمه. روی یکی از دیوارها مارو باورش نمیشه. چشماشو میماله. روی یکی از دیوارها سرهای قطع شده کلی زن مثل سرهای گوزن یا خرسهای تاکسیدرمی شده کوبیده شدن. سرهای واقعی از زنان واقعی! اینجا محل نگهداری یادگاری یخچالیه که یه قاتل زنجیرهای مریض یادگاریهایی از قربانیانش نگه میداره. سرها رو نگه میداره و بقیه بدنشون رو میخوره.
این صدای لوسیله. مارو برمیگرده و پشت سرش لوسیل رو میبینه که وحشت زده و برهنه یه گوشه اتاق کز کرده. لوسیل تنها وکیل دوست داشتنی سین سیتی. اون بدنشونو میخوره و استخوناشونو میده به سگش. مارو به لوسیل نزدیک میشه. لوسیل داره میلرزه و به این نقطه خیره شده. زانوها رو تو بغلش گرفته و حتی نمیتونه به مارو نگاه کنه. مارو کت جدیدشو در میاره و دور بدن لوسیل میپیچه. آروم باش لوسیل. اینجوری گرم میشی. اون میپزتشون مارو، مثل استیک، حالا نوبت ماست، هردومون.
لوسیل دستشو نشون مارو میده. دست لوسیل از آرنج قطع شده. وقتی هنوز زندهایم این کارو میکنه، بدنمون تیکه تیکه میکنه و جلوی خودمون میپزه و میخوره. مجبورمون میکنه که نگاه کنیم. مارو لوسیل رو تو بغلش میگیره و سعی میکنه که آرومش کنه. لوسیل با صدای بلند گریه میکنه. صدای گریههاش از تنها دریچه اتاق زیرزمینی موزاییکی به بیرون میره. دریچهای که به مزرعه راه داره و مرد عینکی و آدمخوار جلوش وایساده و بدون هیچ حسی به زار زدنهای لوسیل گوش میده. لوسیل آروم میشه. مارو بلند میشه و به سمت دریچه میره.
دریچه با میلههای پهنی محافظت میشه. مارو از دیوار بالا میره و دستش به میلهها میرسونه. هر کاری میکنه نمیتونه تکونشون بده. لوسیل داره پشت سر هم حرف میزنه. تو ما رو تو دردسر انداختی. مارو بهش میگه که همه چیز زیر سر رلکه. لوسی یهو ساکت میشه. اونم باورش نمیشه که پای رلک وسط باشه. یکم فکر میکنه و بعد جواب میده خب هر کی که هست از همهچی خبر داره. حتی خبردار شده که من بعد از دیدن تو رفتم دنبال پرونده اون روسپی که میگفتی. میخواستم ببینم چه خبره؟ مارو جواب میده روسپی؟ آره دیگه. روسپی. همون که دنبال قاتلشی، گلدی.
مارو چند ثانیه ساکت میشه و بعد میگه من نمیدونستم که اون روسپی بوده. فرقی نمیکنه ولی نمیدونستم. لوسیل ادامه میده. آره از اون گرونها با کلاسهاش. فکر کنم خیلی باید بهت خوش گذشته باشه. صدای موتور یه ماشین میاد و هر دوشون ساکت میشن. مردی از ماشین پیاده میشه. مارو و لوسیل صدای فریاد راننده رو میشنون که میگه کوین بیا سوار شو. بعد از چند ثانیه هم ماشین راه میفته و میره. کوین پس اسمش کوینه.
مارو میلههای دریچه رو محکم گرفته و در حالی که دندوناش از عصبانیت به هم فشار میده، مطمئنه که به زودی دوباره کوین رو میبینه. در آهنی اتاقک یخچال غیرقابل نفوذه ولی مارو دست از تلاش برنمیداره. لوسیل خودشو تو کت جدید مارو مچاله کرده و با چشماش به هیکل خستگیناپذیر اون نگاه میکنه که پشت سر هم عقب میره و خودشو محکم به در میکوبه. مارو واقعا یه موجود عجیبه. انگار از پوست و گوشت ساخته نشده. لوسیل تو همین فکرها است که بالاخره تو یکی از این رفت و برگشتهای سهمگین مارو، در از لولا میکنه و باز میشه. هر دوشون شوکه میشن.
مار رو به لوسیل میکنه و میگه پاشو بریم. لوسیل شک داره. میرسه ولی بعد از چند ثانیه تردید بالاخره بلند میشه. مارو زیر بغلش رو میگیره و با هم خارج میشن. کسی تو ساختمون نیست و میتونن به محوطهای مزرعه برسن. به سمت درخت و منطقه جنگلی میرن که صدای هلیکوپتری توجهشون جلب میکنه و بعد بادی که موقع فرود اومدنش ایجاد میشه راه رفتنشون سخت میکنه. تمام درختها شروع به تکون خوردن میکنن ولی مارو مصممه و میدونه کجا میخواد بره.
هفت تیرش یه جایی زیر درختها منتظرشه. با لوسیل وسط درختها گم و گور میشن و بالاخره میتونه اسلحهاشو پیدا کنه. نفسهاش عادی میشه و یه کم آروم میگیره. حالا میتونه خوب نگاه کنه که دور و برش چه خبره؟ لوسیل زیر یک درخت چمباتمه زده و یه طرف دیگه هلیکوپتر فرود اومده. چند تا مرد غولپیکر در حال پیاده شدنن.پلیسن. یکیشون قد بلند داره و یه طرف صورتش یه تتوی بزرگ داره. یه مسلسل دستشه. بقیهاشون لباسای گارد ویژه پوشیدن.
یه ارتش اومدن که اونا رو بکشن؟ اینجا چه خبره گلدی؟ نیروهای ویژه تقسیم میشن. بعضیاشون میرن تو خونه رو بگردن و بقیه هم میمونن. مرد صورت تتویی با سری تراشیده و قد خیلی بلندی وایستاده تکون نمیخوره. بعد از اینکه مطمئن میشن تو خونه خبری نیست، شروع میکنن به گشتن مزرعه یا همون جنگل درندشت خاندان رلک. مارو پشت یه درخت پنهان شده. لوسیل پشت سر مارو روی زمین نشسته. مارو پلیس رو زیر نظر داره و میگه فک کنم دارن میان این سمتی اما نمیتونه حرفشو تموم کنه. چون یه ضربه محکم میخوره تو سرش.
مارو روی زمین میفته. لوسیل سنگ بزرگی که تو دستشه رو روی زمین میاندازه و میگه متاسفم مارو. آخه داشتی هردومون به کشتن میدادی. لوسیل دست سالمش بالا میگیره. از لابهلای درختا بیرون میاد و به سمت پلیسها میره. پلیسا صدای خش خش راه رفتنش رو میشنون و همگی به سمتش نشونه میرن. لوسیل با ترس به مسلسلهایی نگاه میکنه که میتونم تیکه تیکهاش کنن ولی به راهش ادامه میده. مرد صورت تتویی داره تو سکوت، نزدیک شدنشو نگاه میکنه. کت مارو تو تن لوسیل زار میزنه. سلام شلیک نکنید. من یه وکیلم. موکلم بیهوشه و حالش خوب نیست.
مسلحم نیست. اینم اسلحهاش. هفتتیر عزیز مارو تحویل مرد میده. مرد با خونسردی میگه کجاست؟ لای درختان. نیازی به کشتنش نیست. مرد بدون اینکه حالت صورتش عوض بشه، جواب میده نیاز هست خانم. البته بعد از اینکه فهمیدیم به جز شما دیگه به کیا گفته؟ قبل از اینکه لوسیل بتونه منظور مرد بفهمه، صدها گلوله از مسلسلهای تمام نیروهای ویژه به سمتش شلیک میشن. لوسیل و کت جدید مارو هر دو سوراخ سوراخ میشن. لوسیل غرق در خون روی زمین میافته و چشمهای متحیرش خیره به مرد باقی میمونن.
مامورها از روش رد میشن و به سمت درختای میرن که لوسیل بهشون اشاره کرده بود ولی چیزی پیدا نمیکنن. یکیشون فریاد میزنه که هیچ نشانهای ازش نیست قربان. اینم یه نشونه. نیروها تا میخوان برگردن و بفهمند که این صدا از کجا اومده، مارو غول پیکر با یه تبر که از لای درختا پیدا کرده دونه دونهاشون رو از پا در میاره. تبرش هر جایی که لازم باشه رو میبره. قطع میکنه. خون تو آسمون تاریک سین سیتی میپاشه.
کسی حریف مارو نیست. مرد صورت تتویی داره به این صحنه نگاه میکنه. خشکش زده. کسی بهش نگفته بود با کی طرفه. فکرشم نمیکرد یه نفر با تبر در برابر تمام نیروهای ویژه و مسلسلهای آماده و پر از فشنگشون. چند دقیقه میگذره. صدای ضربه و فریاد و ناله تبدیل به سکوت شب و نفسهای بلند مارو میشه. چه کت خوشگلی داری جناب سروان! مرد میخواد فرار کنه ولی مارو با صدای بلند میخنده. بارون شروع به باریدن میکنه و مزرعه خونین رلک رو میشوره.
تو سین سیتی زیاد بارون نمیاد. اگرم بیاد داغه و تا برسه به زمین تبخیر شده اما گاهی وقتا شاید دو بار تو سال آسمون جدی جدی هر چی تو وجودش هست و تف میکنه رو زمین. رگباری که خیابونا رو میشوره و مثل شیشه برق میاندازه. انقدر هم سرده که تا مغز استخوانت تیر بکشه. بیشتر مردم از این رگبار متنفرن ولی من عاشقشم. من آدم باهوشی نیستم ولی وقتی یکی تو خیابون نیست و همه چیز از تمیزی برق میزنه، یکم باهوش میشم. حواسم به همه جا هست. راه میرم و فکر میکنم. سعی میکنم تیکههای پازل رو بهم بچسبونم. دنبال سرنخ میگردم.
ذهنم میره سمت اون پلیس صورت تتویی و چیزی که لحظه آخر بهم گفت. مرد قویای بود. به خاطر بلایی که سر لوسیل آورد عصبانی بودم. واسه همینم واسه کشتنش حسابی سنگ تموم گذاشتم. تا لحظه آخر که یه اسم گفت و وقتی صورت بهتزده من رو دید شروع کرد به خندیدن. پیروزمندانه کشته شد. وقتی کشیش همین اسم گفت فکر کردم داره منو میترسونه ولی شنیدنش از زبون یه پلیس، رلک، همه سلولهای بدنم میخوان بیخیال بشن که راهمو بکشم و برم یا از این شهر لعنتی فرار کنم برم توی غاری پنهان بشم و گلدی رو کلا بیخیال بشم.
گلدی و لوسیل و اون کوین ساکت و مرگبار رو. لعنتی آخه چرا رلک؟ من دیگه یه جنازهام. کارم تمومه. من که قهرمان نیستم که بخوام بمونم و قهرمان بازی دربیارم. قهرمانها زانوهاشون سست نمیشه. دلشون میخواد از ترس بالا بیارن یا واسه بچهها گریه کنن اما من حتی با اینکه زندگیم بیارزشه و تا آخر عمرم قراره تو جهنم و الکل و عرق لول بخورم، بازم از مرگ بیشتر از زنده بودن میترسم.
نه من قهرمان نیستم ولی اینو میدونم که گلدی دست از سرم برنمیداره. هر جایی که برم و تو هر قبرستونی که قایم بشم، قرار بوی اون فرشته رو حس کنم. اون چشمها، اون موها، آه گلدی! تو از یه چیزی ترسیده بودی. مگه نه؟ یکی میخواست تو رو بکشه. تو هم اینو میدونستی. برای همین دنبال گندهترین و بیرحمترین موجود دنیا میگشتی که ازت مراقبت کنه. برای همین اومدی سراغ من. میخواستی ازت مراقبت کنم و در عوض بهم عشق دادی. کاری کردی حس کنم یه پادشاهم. یه شوالیه، یه قهرمان، من حاضرم بمیرم گلدی. برنده بازنده فرقی نمیکنه. مهم اینه که برای اولین بار تو زندگی میخوام کار درست رو بکنم ولی اول باید بفهمم که رلک با تو چیکار داشت؟ اون کوین آدمخوار کیه؟ تو کی بودی گلدی؟
پاتریک هنری رلک، بهش رلک مقدس میگن ولی این فقط یه لقبه و هنوز کلیسا رسمیش نکرده. پاتریک و خانوادش مالک کل سین سیتین. به تمام آمریکا، سناتور و قاضی و نماینده فرستادن. حتی یک کاردینال فرستادن. کاردینال پاتریک هنری رولک. مرد مقدسی که به راحتی میتونست رئیس جمهور بشه ولی تصمیم گرفت که به خدا خدمت کنه. اینجوری راحتترم میتونست خودش رئیس جمهور رو انتخاب کنه.
بارون داره بند میاد و شهر در حال شلوغشدنه. مارو تو خیابونها راه میره و به رلک فکر میکنه. گیج شده. به دارو احتیاج داره ولی دیگه لوسیلی هم وجود نداره. لوسیل، لوسیل بهش گفت که گلدی روسپی بوده. یه روسپی و یه کاردینال؟ باهم چیکار داشتن؟ فقط یه راه برای فهمیدنش هست. مارو به سمت شهر قدیمی راه میفته. شهر قدیمی اسم محلهایه که روسپیها تصاحبش کردن. یه جای امن که هیچکس بدون اجازه حق وارد شدن به اون رو نداره، حتی پلیسها.
از همون صد سال پیش خاندان رلک برای نگه داشتن جویندگان طلا تو سین سیتی روسپیها رو به شهر سرازیر کردن و حالا بعد از گذشت یک قرن از اون روزا، دخترها و نوههاشون یه حکومت خودگردان دارن. تو محلهای به اسم شهر قدیمی. مارو حدود یک ساعت تو تمام کوچههای محله میگرده و از همه سراغ گلدی رو میگیره اما هیچ کس هیچ حرفی نمیزنه. تا اینکه دوباره یه بویی حس میکنه. بوی یه الهه! سرشو بالا میاره. تو نور یه چراغ تصویری از یه زن میبینه که اسلحهاشو به سمت مارو نشونه رفته. یه زن قد بلند با موهای طلایی. امکان نداره! گلدی مرده. زن شلیک میکنه و همه جا سیاه میشه.
مارو چشماشو باز میکنه تو یه اتاق بدون پنجرهاس و دستهاش از پشت به یه میله رقاصی بسته شده. گلوله به کنار پیشونیش خورده و یه الهه درست جلوش وایساده. خود خود گلدی و البته چند تا از دوستاش. چند زن تنومند. روسپیهای محافظ شهر قدیمی که دارن گلدی رو وندی صدا میزنن. اینجا چه خبره؟
گلدی. دارم توهم میبینم. درسته؟ وقتی که توهم میبینه، یعنی دیگه به هیچی نمیتونه اعتماد کنه. حالا چرا بهت میگن وندی؟ تو که گلدی. اسم من وندیه بوزینه احمق! گلدی خواهر دوقلوی من بود. فکر کنم خوش اخلاقِ اون بوده. خودم میکشمت مرتیکه ولی قبلش باید حرف بزنی گلدی و بقیه کجان؟ چه بلایی سرشون آوردی؟ شما واقعا احمقی! یه نگاه به من بنداز. کدومتون حاضرین یه ثانیه کنار من باشه؟ درسته هیچ کدومتون ولی گلدی خواست. چون لازمم داشت که ازش محافظت کنم اما من زیادی مست کردم و اون هم کشته شد.
شرط میبندم که سر بقیه هم همین بلا اومد و پلیس هیچ غلطی نکرده. من قاتل نیستم خانوما. از همون لحظه اول دارم خودمو میکشم تا حقیقت رو بفهمم. نزدیک هم شدم. زیادی هم نزدیک شدم. حالا یا من رو بکشید خوشگلا یا از سر راه برین کنار و بذارید کارم رو بکنم. مارو دستاشو باز میکنه و بلند میشه. دخترا همه سکوت کردن و هیچی نمیگن. یکیشون واسه مارو یه سیگار روشن میکنه. تو که میتونستی دستت رو باز کنی چرا فرار نکردی؟ چون مارو به دخترها صدمه نمیزنه. کار یه پسر دیوونه به اسم کوینه. تا حالا همچین موجودی ندیدم. حتی منم شکست داد ولی میدونم که رلک پشت ماجراس. کاردینال رلک. که اینطور! میدونم؛ به نظر مسخرهاش. نه اصلا؛ گلدی واسه رلک کار میکرد.
گلدی واسه رلک کار میکرد. به همین راحتی یکی از تکههای بزرگ پازل حل شد. مارو داره خودشو تو آینه نگاه میکنه و به گلدی و وندی و رلک فکر میکنه و البته به صورت بیاندازه زشت خودش. خون از روی صورتش پاک میکنه. مثل یه حیوون درنده میمونه. سعی میکنه که نترسه. سعی میکنه که مرگ رو تصور کنه. اگه خوششانس باشه یه مرگ آسون میاد سراغش اما قرار نیست آسون باشه.
اینو میدونه. قراره دستگیری بشه و به عنوان یک قاتل روانی اعدامش کنن. همون چیزی که همه بهش میگفتن و اگه لوسیل از زندان نجاتش نمیداد با همین عنوان متهمش میکردن ولی باید بهش فکر کنه. تصورش کنه و بهش عادت کنه. چون آدمایی هستن که قراره به دستش کشته بشن و مهم اینه که مثل یه برنده اعدام بشه. چند بار بالا میاره و بالاخره آماده رفتن میشه. دخترا تو اتاق منتظرن. بهش اسلحه و دستبند و چیزای دیگه میدن. بعد وندی و مارو رو بدرقه میکنند تا برن و انتقام گلدی و شیش تا دختر تاکسیدرمی شده دیگه رو بگیرن.
مارو سوار ماشین بدون سقف وندی میشه. سعی میکنه بهش نگاه نکنه ولی بوی تنش، موهاش، کاش میشد دوباره اون طعم رو بچشه ولی نه این فرشته گلدی نیست. گلدی مرده. وندی در حال رانندگی دوتا سیگار تو دهنش میذاره و هر دو رو روشن میکنه. یکیش میده به مارو. طعم رژ لب قرمزش! نه مارو گلدی مرده.
گلدی خواهر من بود. من عاشقش بودم. برای همین هر کاری لازم باشه براش میکنم ولی تو چی؟ داری جونت رو واسه کی به خطر میاندازی؟ تو که اصلا گلدی نمیشناختی.
گلدی باهام مهربون بود.
چارهای نداشت. میخواست دور و ور تو باشه که زنده بمونه.
بهم حسی داد که اصلا نمیدونستم وجود داره. من حتی نمیتونستم با پول آغوش یه زن رو بخرم ولی گلدی باهام مهربون بود.
مارو از وندی میخواد که وایسن و یه اره بخرن. بعد ازش میخواد که دم پمپ بنزین نگه دارن و یه گالن بنزین بگیرن. بعد با سرعت به سمت درختای مزرعه رلک میرن. وندی همه رو اطاعت میکنه. هیچ سوالی نمیپرسه. مارو کمکم میتونه تمرکز کنه. دیگه وقت کشتن رسیده. نباید حواسش پرت بشه. همه چی رو با خودشون آوردن.
اره، بنزین، دستکش، دستبند، سیم فلزی، هفتتیر، تبر و یه شلنگ پلاستیکی باریک. وندی دلش یه سیگار دیگه میخواد ولی مارو بهش میگه که رسیدیم و وقت نداریم. دلش نمیخواد وندی لرزش دستاش رو ببینه. مارو ترسیده.
کنار پرچینهای چوبی مزرعه نگه میدارن. همچنان تا فرسنگها بنای عجیب داخل مزرعه دیده نمیشه و بین درختها پنهان شده. وندی هیچ سوالی نمیپرسه. فقط به حرکات مارو نگاه میکنه. میدونه که مارو تنها شانسیه که خودش و گلدی برای انتقام دارن. مارو در صندوق عقب رو باز میکنه و وسایلو برمیداره.
بعد رو به وندی میکنه و میگه بیست دقیقه منتظر بمون. اگه برنگشتم برو پشت سرت نگاه نکن. مارو به سمت درختها راه میفته. دیگه نمیترسه. دیگه دستاش نمیلرزه. از عرق سرد و دلشوره خبری نیست. حالا همه وجودش گرم شده. حتی جنگلم دیگه نمیترسونتش. مارو یه قاتل درنده و یه مرد غول پیکر و بینهایت عصبانیه و برای اولین بار تصمیم گرفته چیزی که واقعا هست بپذیره و این بار ازش لذت ببره.
آروم آروم به سمت خونه میره. مطمئنه هیچکس فکرشم نمیکنه که اون انقدر احمق باشه که برگرده. مارو روی زمین میشینه و با اره و سیم فلزی و دستکشهاش یه دام درست میکنه. سیمها رو دور تا دور چندتا درخت میپیچه. بعد در گالن بنزین رو باز میکنه. یه پارچه از سوراخش آویزون میکنه. برای آخرین بار به پنجره خونه نگاه میکنه و این بار سایه کوین رو میبینه. لبخند میزنه. پارچه رو با فندک آتیش میزنه و بعد گالن رو به سمت خونه پرت میکنه.
گالن شیشه پنجره رو میشکنه و داخل میشه. چند ثانیه بعد کل خونه میره رو هوا و کوین خودشو از همون پنجره پرت میکنه بیرون. کوین به راحتی روی زمین فرود میاد. هنوز همون پلیور و شلوار و کفش آل استار تنشه. عینک گرد به چشمش زده و صورتش از بیحسی برق میزنه. مارو دورتادور خونه رو با زنجیر پیچیده و منتظر حرکت کوینه. جنگشون شروع میشه. به سمت هم هجوم میارن کوین ساکته و مارو مثل یه حیوون گرسنه فریاد میزنه. کوین از روی زنجیرها میپره ولی برای مارو مهم نیست. تنها چیزی که براش مهمه اینه که کوین انقدر نزدیکش بشه تا اون بتونه نقشهاش رو عملی کنه.
درگیریشون خونبار میشه. کوین با مشت و لگد صورت مارو رو داغون میکنه و مارو با دستهای بزرگش و البته تبر کوین رو تیکه پاره میکنه. کوین انگشتاش رو تو چشم مارو فرو میکنه و مارو با دندوناش یه تیکه از گوش کوینو میکنه. تا اینکه بالاخره کوین به قدری به مارو نزدیک میشه که مارو میتونه دستش بگیره و بهش دستبند بزنه. حالا مارو و کوین به هم وصل شدن با یه دستبند. کوین تقلا میکنه. با زور زیاد خودش رو زمین میکشه. با پاش به صورت مارو لگد میزنه. احتمالا همه دندونای مارو رو میشکنه ولی فایده نداره. اونا به هم وصل شدن. کوین از تقلا خسته میشه و به صورت مارو خیره میشه.
مارو با اون قیافه خونی و ترسناک و شبیه به هیولاش میخنده و با مشت به جمجمه کوین میکوبه؟ کوین بلاخره بیهوش میشه و از دست مارو آویزون میمونه. حالا دیگه نوبت منه مارو. بذار کارشو تموم کنم. صدای وندیه. مارو برمیگرده و وندی رو میبینه که اسلحهاش رو به سمت کوین نشونه رفته. مارو به سمتش میره و میگه که نباید میومدی. بعد یه مشتم به صورت وندی میزنه و بیهوش میشه. مارو، کوین رو به وسط جنگل میبره. دست و پاش رو به یه درخت میبنده و برای آخرین مرحله نقشهاش آماده میشه.
یک ساعت و نیم بعد، وقتی خورشید کمکم داره بالا میاد، مارو روبهروی کوین نشسته. چشمای کوین بازند و به مارو خیره شدن. مارو نفس نفس میزنه. یه ارهای خونی دستشه و رسالتش بالاخره تموم شده. کوین نه دست داره و نه پا. همشون یکی یکی خیلی تمیز از بالا قطع شدن. مارو جلوی خونریزی کوین رو گرفته تا یه وقت کوین مرگ آسونی نداشته باشه. مارو به کار تمیزش افتخار میکنه و داره با کوین مطرحش میکنه. بهش میگه شاید یکی دو قطره رو زمین ریختم ولی باید قبول کنی که کارم حرف نداشت.
اون قطرهها به خاطر یه دوست مشترک بود. میخواستم بوی خون رو حس کنه. دیگه باید پیداش بشه. کوین حتی پلک هم نمیزنه. در تمام مدتی که دست و پاش داشتن قطع میشدند، نه پلک میزد و نه حتی یک کلمه حرف. مارو به سمت کوین میره و زخمهاشو باز میکنه. خون فواره میزنه. صدای زوزه پر از آب دهنِ یه سگ شنیده میشه. سگ کوین، یه سگ زندهخوار و وحشی. مارو خوشحال میشه. از سر راه میره کنار. سگ به سمت صاحبش میره و بیمعطلی شروع میکنه به بو کشیدن و جویدن. ذره ذره زخمهای صاحبش میجوه و مارو هم تماشا میکنه. کوین هنوز به چشمای مارو خیره شده.
صداش درنمیاد. فریاد نمیزنه و فقط به مارو زل زده. وقتی کار سگ تموم میشه و میره، کوین هنوز زنده است. هنوزم خیره است. مارو اره رو برمیداره و به سمت کوین خورده شده میره و این بار سرشو قطع میکنه. کوین حتی این بار هم فریاد نمیزنه.
آفتاب داره طلوع میکنه. مارو با بدن آشولاش با ماشین بدون سقف وندی جلوی خونه نانسی نگه میداره. نانسی رقاص کلاب کیدیه و در واقع بهترین رقاص سین سیتیه. نانسی خیلی مهربونه و هر کاری برای مارو میکنه. چون یه روز یه مرد کثیف و گنده و مست به نانسی حمله کرده بود و اگر مارو نبود، شاید دیگه نانسیای هم نبود.
مارو بدن بیهوش وندی رو به خونه نانسی میبره. اون رو روی تخت میخوابونه. مارو از نانسی میخواد که وندی رو از شهر خارج کنه. بعد از نانسی خداحافظی میکنه و با سرعت به سمت مرحله آخر نقشهاش میره. یه عمارت بزرگ خارج از شهر، در واقع بزرگترین عمارت در حومه سین سیتی. مارو یواشکی و تقریبا بدون دردسر داخل عمارت میشه. از پلههای مارپیچ و تاریکش بالا میره تا به اتاق مخصوص زیرشیروانی میرسه. اتاق مخصوص کاردینال، پاتریک هنری رلک.
در اتاق رو باز میکنه. کاردینال روی تختش خوابیده و از صدای در بیدار میشه. توی تاریکی فقط صورت کوین رو میبینه و در حالی که داره روی تختش میشینه، میگه کوین تویی؟ مارو جواب میده یه جورایی. مارو کامل میاد تو و کاردینال سر قطع شده کوین تو دستهای یه هیولای انساننما میبینه. کاردینال یه مرد خیلی پیر و خیلی ریزه. موهای سرش ریخته و از اونجایی که برهنهاست، شکم بزرگ و پاهای بیاندازه لاغرش توجه مارو رو جلب میکنه.
مار سر کوینو روی میز کنار تخت میذاره. بهش میگه ریزه میزهتر از چیزی هستی که فکر میکردم. رلک دستاشو به سمت سر کوین میبره و اونو بلند میکنه. داره میلرزه و گریه میکنه. به مارو میگه تو یه هیولایی! دیوونهای! مارو میخنده. بعد میگه حداقل من بعد از کشتنش نخوردمش. کاردینال با خشم و غم و در حالی که سر کوین رو تو بغلش گرفته، جواب میده نه تو نمیفهمی. تو هیچی نمیدونی. حتما فکر کردی که نمیتونه حرف بزنه. نه اتفاقا میتونست و صداش هم مثل یه فرشته بود ولی فقط با من حرف میزد. فقط یه بچه بود که با کلی عذاب وجدان اومد پیش من که اعتراف کنه. همون موقع قسم خورد که خوردن آدما تو وجودش نور میتابونه. اینجوری میتونه خدا رو حس کنه.
اولاهافکر میکردم دیوونه است و میخواستم جلوشو بگیرم ولی هرچه بزرگتر شد، صداشم عمیقتر شد و کلماتش سرشار از یقین شدن. کم کم بهش حسودیم شد. دیگه فقط با شنیدن صداش و داستاناش راضی نمیشدم. نمیتونستم یه گوشه بشینم و نظارهگر ارتباطش با بهشت باشم. منم شریکش شدم. اینجوری نگاه نکن. ما فقط بدن مردم رو نمیخوریم. ما روحشونم میخوردیم. اون زنا که برای کسی مهم نبودن. کسی دلتنگشون نمیشد و تو یه راه ارزشمند جونشون رو از دست دادند تا اینکه اون روسپی تو سروکلش پیدا شد و همه چی رو خراب کرد.
مشکوک شد. تعقیبمون کرد و بعد که همه چی رو فهمید پشت تو قایم شد ولی تو الان اینجایی. کوین رو هم کشتی و الان نوبت منه. نه؟ کشتن من خوشحالت میکنه پسرم؟ مارو میخنده. میگه کشتنت نه ولی مراحل قبلش چرا. اگه دلت خواست میتونی جیغ بزنی.
خیلی زیبا بود گلدی. حتی چیزی که بهت قول داده بودم هم بهتر بود. کوین خیلی خستم کرد ولی رلک ته لذت بود. ساکت و تمیز مثل جوری که تو مردی نبود. پر سر و صدا و کثیف بود. من بهش خیره شده بودم. قهقهه میزدم. اون التماس میکرد و از خدا طلب بخشش میکرد. بعدم فرستادنش به همون بهشتی که آرزوشو داشت. چشاش برای همیشه بسته شد. زندگی خیلی زیباست گلدی! خیلی!
نیروهای ویژه به سمت اتاق زیر شیروانی هجوم میارن. در رو میشکنن و وارد میشن. قبل از اینکه مارو بتونه حرکتی بکنه، به سمتش تیراندازی میکنند و بدن بزرگشو سوراخ سوراخ میکنن ولی هیچکدومشون به سر مارو نمیزنن. برای همین چند روز بعد توی اتاق فوق محافظتشده بیمارستان سین سیتی مارو به هوش میاد.
مارو زیر چندین دستگاهه و هنوز هیچ حرکتی نمیتونه بکنه. پلیسها هرشب میان سراغش تا جایی که میخوره میزنن و بعد چندین دکتر پرستار تلاش میکنن که زنده نگهش دارن اما برای مارو اهمیتی نداره. هیچ حسی نداره. انگار همه چیز یه فیلم قدیمیه. انگار همه چی خیلی وقته که تموم شده. فقط نمیفهمه که چرا این همه پول و نیرو هدر میدن که زنده نگهش دارن. تا اینکه یه شب یه دادستان میاد و در حالی که مارو داره زیر دست و پای پلیس و شکنجه میشه، ازش میخواد که اعترافنامه رو امضا کنه وگرنه مادرشو میکشه.
مارو اول دست دادستان میشکنه و بعد امضا میکنه. نامهای که توش نه تنها به قتل رلک و کوین اعتراف میکنه بلکه مرگ لوسیل و تمام دخترایی که رلک و کوین خوردن رو هم به گردن میگیره و حتی قتل گلدی رو. مارو به دادگاه میره. قاضی پر از خشمه و مردم فریاد میزنن. همه میخوان که مارو به هیولا بمیره. همه میخوان که قاتل روانی سین سیتی به سزای اعمالش برسه. قاضی حکم میده و دستور میده که سریع اجراییش کنن.
چند ساعت بیشتر به اجرای حکم مارو نمونده. مارو توی سلول مخصوص دورتر از محکومان دیگه نگهداری میشه. مارو یه ملاقاتی داره. میتونه صدای پاشنههای کفشش رو بشنوه. صدای جلینگ جلینگ گوشوارهها و اون بوی مثل الهههاش.
پدرشون رو حسابی درآوردم گلدی. دیدی؟ ببخشید. منظورم وندیه. بعضی وقتا گیج میشم.
اشکالی نداره مارو. میتونی من رو گلدی صدا کنی.
بوی فرشتهها رو میده. یه الهه. گلدی. میگه اسمش گلدیه.
آخرین غذای مارو یه استیک فوقالعاده بود و حالا که روی صندلی برقی اعدام نشسته، هنوز مزهاش زیر زبونشه. سرش رو تراشیدن به سر و دست و پاهاش کلی سیم وصل کردن. یه کشیش و یه دکتر بالای سرشن. کشیش داره دعا میکنه. مار عصبانی میشه که کار رو تموم کنین. من که کل شب رو وقت ندارم. دکتر به سمت دستگیره میره. شمارش معکوس شروع میشه. دکتر دستگیره رو میکشه پایین و برق تو تمام وجود مارو پخش میشه. دکتر دستگیره رو برمیگردونه. قطع میشه. مارو هنوز زنده است. دکتر هول میشه. دوباره دستگیره رو میزنه. مارو بازم زنده میمونه.
لبخند روی صورت سوختش برق میزنه و چشماش پر از حس لذته. دکتر و کشیش وحشت کردن. برای بار سوم برق رو وصل میکنند و این بار وقتی جریان قطع میشه و همه جا ساکت میشه، چشمهای بزرگ مار برای همیشه بسته میمونن.
داستان اول کمیک هفت جلدی سین سیتی به نام خداحافظی سخت تموم شد. امیدوارم که لذت برده باشید و برای قسمت بعدی هیجان کافی داشته باشید. نیازی نیست خیلی منتظر بمونیم. بزنین تا بعدی رو بشنویم. چون همونجوری که اول اپیزود گفتم، پروژه سین سیتی هیرولیک قراره تو چهار قسمت و به طور همزمان منتشر بشه که شما الان اولیش رو شنیدید.
قبل از اینکه بریم سراغ اپیزود بعدی، یادآوری کنم که من دارم به ترتیب انتشار کمیکها پیش میرم ولی خط زمانی داستان با هم فرق داره. مثلا داستانی که الان از مارو شنیدین، اولین کمیک منتشر شده سین سیتیه ولی زمانش بعد از کمیکهای دیگه است که تو سالهای بعدی منتشر شده. یعنی ممکنه تو داستانهای بعدی هم مارو زنده باشه هم رلک و بقیه. پس گیج نشین و خودتون و بسپارین به قصه.
تشکر ویژه میکنم از علیرضا وارسته عزیز به خاطر این همکاری شگفتانگیزش با هیرولیک. اگه دوست داشتید علیرضا وارسته عزیز رو بیشتر بشناسین، یه سر به توضیحات هیرولیک بزنید و از اونجا با صفحه اینستاگرامش و کاراش آشنا بشین.
خب دیگه ممنونم ازتون که گوش دادین. امیدوارم که تو این روزای عجیب و سخت و باورنکردنی، یه کم از این دنیا کنده شده باشین و تو تخیل گم شده باشین. خوشحال میشم بهم بگین که چه حسی داشتین. خیلی وقتم هست که با هم حرف نزدیم و خوندن پیامهاتون بیشتر از همیشه خوشحالم میکنه. از صمیم قلب آرزو میکنم که تنتون سالم باشه و دلتون شاد باشه.
چیزی که شنیدین بیست و هفتمین قسمت از پادکست هیرولیک و اولین قسمت از مینی سریال سین سیتی بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمیان انجام داده که همه لینکهای مربوط به پادکست اونجا در دسترسه و میتونید صفحه و کانال مربوط به پادکست رو تو اینستاگرام، توییتر و تلگرام دنبال کنید و اگر حال کردین اون رو به دوستاتونم معرفی کنین. روزگارتون خوش! فعلا خدافظ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بتمن (قسمت چهارم): شوالیه تاریکی بر می خیزد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
انجمن نجیبزادگان عجیب
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقامجویان