روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
از جهنم
سلام. چیزی که میشنوین؛ قسمت بیستم پادکست هیرولیکه که در خرداد ماه هزار و چهارصد ضبط میشه.
هیرولیک، روایت تولد و زیست ابرقهرمانا و کتابهای مصوره. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف، ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
متوجه تغییرش شدین دیگه؟ یه کتابهای مصورم گذاشتم تنگش. یعنی هیرولیک دیگه فقط تعریف داستان ابرقهرمانا و کمیکای اسم و رسم دارشون نیست. من تصمیم گرفتم که کتابهای مصور تحسینشده رو هم تعریف کنم.
تا حالا با صحبت کردن در مورد واچمن (watchmen)، ویفور وندتا (v for vendetta) و همهی کمیکهای چهارگانهی بتمن و حتی ویژن، سراغ کمیکهای مدرن و متفاوت رفته بودیم. ولی همهی اونا در نهایت بر اساس زندگی کارکتر یا کاراکترایی نوشته شده بودن که بهشون میگیم "سوپر هیرو" یا ابرقهرمان. تنها کمیکی که تو این قاعده نبود، سندمن (sandman) بود. سندمن یا ارباب رویاها. البته که سندمن ابرقهرمان محسوب نمیشد، ولی قهرمان یکی از فاخرترین کمیکایی بود که تو بخش بزرگسال انتشارات دیسی چاپ شده بود.
دنیای زمینیش هم همون دنیای بتمن و جان کنستانتین (John Constantine) و کلا دنیای دیسی بود. برای اینکه منظورمو از دنیای زمینی متوجه بشین، باید برین و قسمت شانزدهم و هفدهم هیرولیک و داستان سندمن رو گوش بدین. اینجا ازش میگذرم. خلاصهی این همه صغری کبری چیدم که اینو بگم:
دیگه تو هیرولیک فقط داستان ابرقهرمانا رو نمیشنوین. علاوه بر داستان ابرقهرمانا، از این به بعد، کمیکای ارزشمند داستانی هم میان زیر چتر هیرولیک؛ یا حالا بهتر بگم هیرولیک میره زیر سایشون.
مثل همین کمیک یا کتاب مصوری که میخوام تو این اپیزود تعریفش کنم.
کتابی به نام "فرام هل"(from hell) از جهنم. نویسنده کتاب "آلن مور"ئه که توی اپیزود واچمن باهاش آشنا شدیم. حالا جلوتر باز ازش میگم. چیزی که مهمه، موضوع کتابه. داستانی واقعی که شنیدنش برای بچهها و حتی برای بزرگترایی که داستانای خشن و مریض رو دوست ندارن اصلا مناسب نیست. مطلقا مناسب نیست.
خشونت این داستان هم در حد جنگ یا کشت و کشتار نیست. خشونت مریض و باورنکردنیای داره که برای همین بازم تکرار میکنم که بچهها گوش ندن و خودتونم اگه روحیهی این چیزا رو ندارین ازش بگذرین.
اینم بگم که من نصف بیشتر متن این اپیزود رو نوشته بودم، وقتی که داستان قتل وحشتناک و تاسفبرانگیز بابک خرمدین رسانهای شد. روحش شاد.
حالا چون داستان این قسمت در مورد یه قاتل زنجیرهای معروفه، دلم میخواست بدونین که دلیل انتخاب این اپیزود، تاثیرگرفته از داستان زندگی یه انسان دیگه نبود.
من حتی فکر کردم که موضوع رو عوض کنم، ولی واقعا بیشتر از چهار هفته خوندن و ترجمهش و حتی مطالعه در مورد شرایط انگلستان طول کشیده بود. نصف متن رو هم که نوشته بودم… بنابراین تصمیم گرفتم همین رو ادامه بدم ولی شرایط رو باهاتون در میون بذارم.
بگذریم…
داستان این قسمت، یکی از چندین روایت جهانی از هویت شخصیتی واقعیه به نام جک دریپر (Jack the Ripper) یا جک قصاب. جک قصاب ترجمهی معروف فارسیشه، ولی ریپر به معنای تیکه پاره کنندهست.
این شخص یکی از ترسناکترین قاتلهای سریالیه که سال هزار و هشتصد و هشتاد و هشت تو انگلستان ظاهر شد و پنج تا قتل فجیع مرتکب شد و بعد هم ناپدید شد.
اون زمان هنوز مفهومی به نام قاتل زنجیرهای یا سریالی وجود نداشت. قتلا هرچقدر هم خشن یه انگیزهای پشتشون بود و کسی هنوز کشف نکرده بود که نوعی از قاتلا هستن که کشتن براشون یه جور ارضای روحیه و حتی مراسم و خودشون رو دارن، روش خودشون رو دارن، اصلا مقتول رو نمیشناسن و فقط از روی سلیقه قربانیاشون رو انتخاب میکنن.
یعنی انگیزهی شخصی وجود نداره و خود فعل کشتنه که براشون مهمه. دشمنی با مقتول ندارن، فقط دنبال ارضای تمایلات ترسناک روحی روانی خودشونن.
حالا برگردیم چند جمله عقبتر… گفتم که روایت این کتاب یکی از چند داستانیه که از هویت واقعی قاتل وجود داره، که این یعنی هنوزم که هنوزه قاتل شناسایی نشده.
چندین مظنون وجود داره که یکیشون داستان جالبتری برای تعریف کردن داره… البته از نظر آلن مور.
برای همین هم، آلن داستان رو رو هوا قاپید و تبدیلش کرد به کتاب مصوری به نام فرام هل یا از جهنم. کتاب فرام هل مربوط به انتشارات تبوئه و ربطی هم به دیسی و مارول نداره. برای اینکه فضای داستان رو بهتر درک کنیم، مهمه که بدونیم اون روزا تو انگلستان چه خبر بوده و شرایط اجتماعی مردم چجوری بود.
خب دیگه بریم سراغ جناب جک قصاب خودمون. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این بیستمین قسمت از پادکست هیرولیک.
سال هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، لندن بزرگترین پایتخت جهان و مرکز امپراطوری بریتانیای کبیر بود. این امپراتوری با مرکزیت لندن تو همه چیز پیشرو بود؛ فرهنگ، ارتباطات، حمل و نقل، حتی روزنامهنگاری.
ملکه ویکتوریا بیشتر از پنجاه سال صاحب تاج و تخت و سلطنت بود و سبک زندگی ویکتوریایی، تو اعماق زندگی اجتماعی و خصوصی مردم نفوذ کرده بود. سبکی که غرور و وقار و متانت از اصول اولیهاش بود. اصولی که مثل همیشه، بیشترین تاثیر رو روی زندگی زنها گذاشته بود.
نیازهای جنسی و شخصیتی زنها نادیده گرفته میشد و هر روز و هر لحظه بهشون یادآوری میشد که اونا بزرگترین وظیفهی جهان هستی رو دارن؛ یعنی فرزندآوری و پرورش نسل بعدی. پس باید تو خونه بمونن و کارای دیگه رو هم به مرد بسپارن. زنان طبقهی متوسط و فقیر هم که مجبور به کار کردن بودن، تنها کاری که گیرشون میاومد کارگری تو کارخونههای بزرگی بود که بیشتر دنبال برده بودن تا نیروی کار.
زنان بدون همسر و بیوه هم شهروند درجه چندم محسوب میشدن. در واقع اون دوران برای بیشتر زنا دوران جنگیدن برای زنده موندن بود. نمیدونم تا حالا کتابای چارلز دیکنز رو خوندین یا فیلما و سریالای اقتباسی از روی داستاناشو دیدین یا نه؛ مثل آرزوهای بزرگ و الیور توییست.
اون لندن شلوغ و کثیف، تصویریه از دوران ویکتوریایی. دورانی که در کنار همهی اینایی که گفتم، داشت به سمت قرن بیستم و دنیای صنعتی و مدرنی پیش میرفت که لندن مرکزش بود. اما تو شرق همین شهر بزرگ و صنعتی منطقهای بود به نام وایتچپل (Whitechapel)؛ منطقهای که جرم و جنایت و فقر در بالاترین حالت ممکن قرار داشت. هفتاد و هشت هزار نفر فقیر تو این منطقه زندگی میکردن. با فقری شدید و باورنکردنی… این محله پر بود از خونههای کوچیک با دیوارهای کثیف و سیاهرنگ.
میخونههای شلوغ و قصابیهای کثافتی که بوی خون و تعفنشون کل منطقه رو پر میکرد. فقر به قدری گسترده بود که مریضی و سوء تغذیه با گوشت و جون نداشتهی آدمای اونجا عجین شده بود. در واقع شانس زنده موندن تا چهل سالگی تو منطقهی وایتچپل پنجاه_پنجاه بود. این منطقه پر از مهاجر هم بود.
ایرلندیهایی که به خاطر قحطی به لندن پناه آورده بودن و یهودیهای آوارهای که تو روسیه و آلمان و هلند دمار از روزگارشون درآوردهبودن. با همهی این تفاوتهای ملیتی، اهالی وایتچپل یه هدف مشترک داشتن؛ بقا. تو زمانی که محلههای غربی لندن در حال گسترش و پیشرفت بودن، مردم وایتچپل که حتی به دستشویی هم دسترسی نداشتن، تو کوچههای پرپیچ و خم و تو فاضلاب خودشون دست و پا میزدن.
خیابونای وایتچپل به قدری تاریک بود که اگه یه شب آسمون مهتابی نبود، نمیشد حتی یک قدم جلوتر از خودتو ببینی. کوچهها مثل یه هزارتوی متعفن و چرک گرفته بودن و مردمم عین مور و ملخ توش میلولیدن. امید بیمعنیترین مفهوم منطقه بود و هر کسی که اونجا به دنیا میومد، همونجا هم میمرد.
مردمی که تو این منطقه زندگی میکردن به سه دسته تقسیم میشدن: یک، آدمای فقیر که میشدن کارگرای ساختمونی و اونایی که تو کارخونههای بزرگ کار میکردن، مغازهدارا خیاطا و کارگرای اسکله. دو، آدمای خیلی شدید فقیر، که زنها و بچههایی بودن که با کار کردن تو کارخونههای بافندگی یا کارگاههای شستن لباس، یه جوری شکمشونو سیر میکردن، و گروه سوم هم بیخانمانها بودن که تو محرومیت و فقر دائمی زندگی میکردن. هیچی نداشتن، مطلقا هیچی… نه سقف، نه کار، نه غذا… هیچی.
برای این آدما که تعدادشون به هشتهزار نفر میرسید، خونههایی در نظر گرفته بودن که بتونن توش بخوابن، اونم با رقت انگیزترین شرایط ممکن. اونایی که خوش شانس بودن، میتونستن اونجا تو یه چیزی مثل گور دستهجمعی بخوابن.
کم شانستر ها که دیر میرسیدن، همه کنار هم به دیوار میچسبیدن، بعد با طناب بسته میشدن به دیوار که نیفتن همونجوری میخوابیدن.
بقیه هم که تو خیابون از هوش میرفتن… اما بدبختترین این آدما مثل هر جای دیگهای زنها بودن. زنهایی که اکثرا بیوه بودن و برای زنده موندن مجبور بودن به قدیمیترین شغل جهان رو بیارن؛ یعنی روسپیگری. زنهای وایت چپل به قدری فقیر بودن، که برای یه تیکه کوچیک نون خودشون رو میفروختن و برای اینکه صبحشون شب بشه، این کار رو بارها و بارها انجام میدادن.
به تخمین اسکاتلندیارد (Scotland Yard) که همون پلیس لندنه، تو سال هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، هزار و دویست روسپی تو خیابونای وایتچپل زندگی میکردن. اونا هیچ راه دیگهای برای بقا نداشتن. با همون پول کمی هم که به دست میآوردن، خودشونو تو میخانهها و الکل غرق میکردن که بتونن خشونت عریانی که تو هر لحظه تو هر مکانی بهشون تحمیل میشه رو تحمل کنن.
بیشترشون دخترای جوانی بودن که تو بیست سالگی شبیه پنجاه سالهها بودن؛ دندوناشون ریخته بود، موهاشون ریخته بود، جایی برای شست وشو نداشتن و تنها داراییشون همون یه دست لباس کهنه و پارهای بود که تنشون بود. خیلیاشون شب که میشد، مست و پاتیل روی کف سنگی و سرد کوچههای تاریک از هوش میرفتن و صبحها با سوت پلیسهای بیعار منطقه بیدار میشدن. گاهی هم بیدار نمیشدن، همونجا میمردن و مردم از کنار جسدشون رد میشدن.
مردن یا کشته شدن روسپیا تو اون منطقه چیز غیرعادی نبود. کسی هم نه دنبال دلیل و نوع مرگ میگشت، و نه دنبال قاتل و انگیزهی قتل. اونا یه آشغال دیگه بودن که از روی زمین جمع میشدن و یه جایی هم دفن میشدن.
این منطقه، این جهان سیاه رنگ و این خیابونای تاریک و کثیف بهترین مکان و این زنای بدبخت و بیپناه بهترین قربانی بودن برای انسانی به نام جک دریپر، یا همون جک قصاب.
اسپانسر این قسمت هیرولیک، فانتازیوئه. فانتازیو یه فروشگاه اینترنتی خیلی هیجانانگیزه.
پر از یادگاریهای باحال از دنیای فانتزی و ابرقهرمانی و حتی انیمه. مثل ماگ و تیشرت و استیکر و حتی اون جادو جنبلای هری پاتری که من خیلی نمیشناسم ولی کلی طرفدار داره…
ولی قسمت مهم، یعنی قسمت مهم برای هیرولیک و هیرولیکیا اینه که فانتازیو شروع کرده به انتشار کمیک که منم تا حالا چندتاشونو معرفی کردم اما… دیگه تو این قسمت میخوام این مژده رو بدم که فقط قرار نیست که کمیکی که من تعریف میکنم رو چاپ کنن.
کلی کمیک پرطرفدار و خفن موجود کردن که فقط کافیه روی لینکی که تو توضیحات میذارم کلیک کنین و دیگه خودتون کمیک و شخصیت مورد علاقتون رو انتخاب کنین. منم دخالت زیادی تو انتخاب کمیکاشون داشتم پس حتما یه سری بزنین. توضیحات اپیزود یادتون نره. دمتون گرم.
نیمه شب آگوست سال هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، یه روسپی تنها و مست در حال قدم زدن و کوچههای تاریک و مه گرفتهی وایت چپل بود که مردی از پشت بهش نزدیک شد. زن صدای قدمهای غریبه رو شنید و روشو برگردوند ولی فرصت نکرد که اون مرد رو ببینه.
دستهای مرد به طرفهالعینی دور گردنش حلقه زده شد و فشار به قدری زیاد بود که زن بیچاره بیهوش شد. چند دقیقهی بعد جسدش تو خیابون پیدا شد؛ جسدی با صورتی زخمی و گلویی بریده شده. عمق بریدگی به قدری زیاد بود که چیزی به قطع شدن سرش نمونده بود. شکمش باز شده بود و اعضای داخل شکمش بهم ریخته بود.
حدود ده شب بعد، جنازهی دوم پیدا شد؛ با سر تقریبا قطع شده و شکم دریده شده و اعضای داخلی دزدیدهشده. چیزی نگذشت که خبر این جنایتهای ترسناک تو روزنامهها چاپ شد و برای اولین بار لقب جک دریپر به قاتل شبهای تاریک وایت چپل داده شد. وایت چپل نظمش رو از دست داد. نظم کثافتی که به هر حال به روش خودش برقرار بود، تبدیل به ترس و وحشت و شورش شد. اما با همهی اینا، جک قصاب به کارش ادامه داد.
این بار تو یه شب و با فاصلهای نیم ساعت دو تا جنازه تو خیابون پیدا شد. جسد اول مثل قبلیا تیکه پاره نشده بود و پلیس معتقد بود که جک قصاب مجبور شده صحنه رو ترک کنه و برای همینم سیر نشده بعد رفته سراغ قربانی بعدی و آنچنان تیکه پارهاش کرده که حتی توی پزشک قانونی هم توانایی دیدنش وجود نداشت.
چند روز بعد یه نامه، به همراه یک جعبه به ایستگاه پلیس فرستاده شد. داخل جعبه یه کلیه بود و جناب قصاب نوشته بودن که قسمتی از کلیه رو خوردن و بقیشو یادگاری فرستادن برای پلیس. امضای نامه هم با اسم جک دریپر بود، که این یعنی اگه نامه واقعا از سمت قاتل ارسال شده بود، ایشون از لقبی که بهش داده بودن راضی بود.
این وسط بگم که من تازه دارم قسمتهای زیادی از جزئیات رو نمیگم که اسپویل نشه و بتونم خوب تو داستان شرحشون بدم، برای همین یادتون نره که داستان مناسب بچهها نیست. اگه روحیهتون حساسه خودتون گوش ندین.
خلاصه تو ماه نوامبر، جک قصاب، قربانی بعدیشو پیدا کرد؛ جوونترین زنی که تا اون موقع به دام قصاب افتاده بود که فجیعترین مرگ ممکن رو هم تجربه کرد. این دختر ساعتها بعد از مرگش و تو اتاق اجارهای مرطوب خودش پیدا شد. عکس صحنهی جرم و جنازهی این روسپی جوون، یکی از وحشتناکترین عکسهای قتل به طور کله.
اتفاقای اون شبو توی اون اتاق، یکی از فجیعترین جنایتهایی بود که موجودی به نام انسان میتونست رقم بزنه، ولی به نظر خیلیها اون قتل، آواز قوی جک قصاب بود. اوج جنون موجودی که انگار اون شب، تمام مراسمی که لازم داشت رو اجرا کرده بود. انگار نمایشش اپرا و کلا پرفورمنسش به کمال رسیده بود؛ یه ارضای وجودی و درونی.
در عین حال معلوم بود که انگار این احساس قدرت خداگونهای که اون شب تو وجودش حس کرده بود، یه جورایی کار دستش داده بود؛ چون دیگه سر و کلهاش پیدا نشد. قاتلهای زنجیرهای وقتی دستگیر نمیشن، از احساس شکست ناپذیری هم لذت میبرن. جدای از کشتن… و همینم باعث میشه که زیادهروی کنن.
به نظر میاد که جک قصاب با اینکه دستگیر نشد ولی مجبور شد که کنار بکشه. این آخرین باری بود که جسد یه روسپی به دقت و خیلی تمیز تیکه پاره شد. بعد از اون شب، هر زن دیگهای که کشته میشد، فقط کشته میشد. البته بعد از اینکه بهش تجاوز میشد. یعنی دیگه هیچ قتلی شبیه قتلهای این پنج تا روسپی نبود و همین هم همه رو متقاعد کرد که جک قصاب رفته که رفته… چون جک قصاب به کسی تجاوز نمیکرد. ولی ترس و وحشت و گمانه زنی ادامه داشت.
هیچ کس درک نمیکرد که چرا باید این زنها، اونم با این روش فجیع کشته بشن. پلیس و حتی افکار عمومی، مظنونین زیادی داشتن، ولی حتی یه ذره مدرک هم نداشتن.
اگه مدرک درست و حسابی هم گیرشون میاومد، خودشون، یعنی خود پلیس یه جوری از بینشون میبرد. حالا دلیل اینم تو داستان میگم. ولی موضوع خیلی مهمتر این بود که اصلا نمیدونستن با چی طرفن.
پلیس نمیفهمید که چرا یه نفر باید یه زن رو اینجوری بکشه ولی بهش تجاوز نکنه؟ چرا این همه زحمت بده و انقدر تمیز تیکه پاره کنه؟ این آدما چه ربطی به هم دارن؟ اصلا انگیزهی پشت این همه خشونت چی میتونه باشه؟ یعنی پلیس انگلستان و اصلا پلیس کل دنیا تو اون زمان هیچ اطلاعاتی از موجودی به نام سایکوپث زنجیرهای نداشت.
قتلهایی که بدون انگیزه و به دلیل اختلالات شخصیتی قاتل اتفاق میافتن و مقتول صرفا یه وسیلهست. قتلایی که به قاتل احساس قدرت و حتی زندگی میدن. مثل مواد عمل میکنن. قاتل مجبوره که دوباره حمله کنه تا بتونه زندگی کنه و قربانی هرکسی میتونه باشه. این خیلی بحث پیچیده و تخصصیایه.
من واردش نمیشم. فقط از لحاظ تاریخی بگم که تو سال هزار و نهصد و هفتاد و تو بخش پژوهشی افبیآی، ماموری به نام رابرت رسلر برای اولین بار عبارت قاتل سریالی یا قاتل زنجیرهای رو برای اینجور پروندهها اختراع کرد.
سریال مایند هانتر (mind hunter) از روی همین پژوهشهای اف بی آی تو دههی هفتاد ساخته شده. خیلی سریال خوبیه پیشنهاد میکنم ببینینش. خیلی خوب تونسته شخصیت این آدما و تفاوتشون با قاتلای دیگه رو نشون بده. حالا بگذریم.
تو سال هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، از این خبرا نبود. کسی از روانشناسی مدرن سر در نمیآورد. کسی هنوز اصلا اونقدر به روح و روان آدمها اهمیت نمیداد که بخواد بفهمه که اختلال داره، که نداره. گفتم که پلیس، چندین و چند مظنون داشت که برای هیچ کدوم مدرک نداشت.
بعد از تعریف کردن داستان، مظنونین اصلی رو تعریف میکنم ولی تا همین الانم که من دارم اینو مینویسم، جرم هیچ کدومشون صد در صد ثابت نشده و هنوز کسی نمیدونه جک قصاب واقعا کی بود. حدود صد و سی سالی که از اون شب گذشته، هر چند سال یه بار، یه مامور پلیس یا روزنامهنگار و نویسنده سر و کلهاش پیدا شد و با گذاشتن مدارک باقی مونده کنار هم، یکی از مظنونین رو جک قصاب واقعی معرفی کرد که چندوقت بعدشم چندتا تناقض توشون پیدا شد و بعدش نوبت تئوری بعدی شد.
یکی از اون نویسندهها، مردی بود به نام استفان نایت، که تو سال هزار و نهصد و هفتاد و شیش، یعنی تقریبا نود سال بعد از قتلها، کتاب مستندی نوشت به نام جک دریپر، د فاینال سولوشن (the final solution)؛ جک قصاب، راه حل نهایی. تو این کتاب با توجه به شواهد و اظهارات بچهی یکی از درگیران پرونده، قاتل معرفی و رسوا شده بود.
گرچه این داستانم پر از گره کور بود و کلی مخالف داشت و بعدها حتی یه نویسندهی دیگه یه مظنون بهتر رو، رو کرد ولی داستان به مذاق آلن نور خوش اومد و تصمیم گرفت که بره سراغش و از روش کتابی بنویسه به نام فرام هل. آلن مور تو سال هزار و نهصد و پنجاه و سه و تو یه خانوادهی بینهایت فقیر تو کشور انگلیس به دنیا اومد.
بعد از اینکه تو هفده سالگی به خاطر فروش مواد گرفتنش، تصمیم گرفت درسو ول کنه و بره تو کار کتابهای مصور. اول میخواست طراح بشه، ولی بعد کشف کرد که چه نویسندهی خوبیه و تصمیم گرفت تو قسمت نوشتن برای کمیک مشغول بشه.
آلن تو انگلیس نوشتنو شروع کرد تا اینکه تو دههی هشتاد کتاب واچمن و وی فور وندتا رو تموم کرد و کمپانی دیسیم کتابا رو منتشر کرد. من بیوگرافی آلن مور رو تو قسمت ششم که داستان واچمنه کامل تعریف کردم.
اینجا فقط یه یادآوری کردم و برای اینکه بیشتر یادتون بیاد، اینم بگم که از این نویسنده تا حالا غیر از واچمن، داستان وی فور وندتا تو قسمت نهم و دهم تعریف کردم و همینطور قسمت دوم چهارگانهی بتمن که روایت کتاب مصور کیلینگ جوک بود، اثر ایشون بود.
سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت، یعنی صد سال بعد از قتلهای وایتچپل، آلن مور تو فکر نوشتن کمیک جنایی بود؛ یه داستان معمایی و ترسناک. ولی ذهنش اصلا به سمت جک قصاب نرفته بود که کتاب جک دریپر دفاینال سولوشن رو خوند و نظرش تغییر کرد.
آلن زنگ زد به طراحی به نام ادی کمپل. ادی کمپل متولد هزار و نهصد و پنجاه و پنج بود. مثل خود آلن مور هم انگلیسی بود. خلاصه آلن مور زنگ زد به ادی و گفت که بیا جک قصاب رو کمیک کنیم. اونم قبول کرد.
انتشارات تبو هم که تو کار کمیکهای جنایی بود تو سال هزار و نهصد و هشتاد و نه، کتاب فرام هل یا از جهنم رو چاپ کرد. کتاب فرام هل یکی از بهترین آثار آلن مورئه. همینطور شناخته شدهترین اثر ادی کمپل.
به نظر آلن مور جنایتو نمیشد فقط تعریف کرد یا نوشت. به نظر اون آثار موجودی به نام جک دریپر باید به تصویر کشیده میشد.
درست هم فکر میکرد و موفق شد که تو کتابش پیادهش کنه. کتاب فرام هل یکی از خشنترین و مریضترین کتاباییه که من تا حالا خوندم. تصاویرش گاهی نفسگیر میشن و نگاه کردن بهشون سخت میشه. کمیک البته بالای هیجده ساله، هم داستانش و هم تصاویرش. خیلی پرداخت بیپروایی داره و تا اونجایی که میدونم تا مدتها تو بعضی از کشورها فروشش ممنوع بوده.
تو تمام جلدهای کتاب که ده تاست آلن مور صفحات آخر توضیح داده که کجا رو با سند و مدرک از روی واقعیت گفته و کجا رو از خودش درآورده که درام داستانو بیشتر کنه. کلا خودش یه دور کامل پرونده رو خونده و بعد نوشته. چیزی که لازمه شما تا آخر داستان تو ذهنتون بمونه؛ اینه که داستان قتلها واقعیه، شخصیتها واقعیان، ولی مظنون و ماجرایی که آلنمور تعریف کرده فقط یکی از چندین تئوریایه که از این قتلها وجود داره.
یعنی مظنون هم یه شخص واقعیه که وجود داشته ولی اتهامی که تو داستان بهش وارد میشه بر اساس یه سری مدارک و احتمالاته. یه نکتهی مهم دیگه رو هم بگم. داستان سال هزار و هشتصد و هشتاد و هشت اتفاق میفته که میشه دوران ویکتوریایی.
در مورد ملکه ویکتوریا و سبک ویکتوریایی حرف زدم، ولی چیز دیگهای که برای فهم بهتر داستان لازمه بدونیم، فراماسونریه. فراماسونری یک فرقهی اجتماعی یا یک گروه برادریه مثل یک کلاب مردونه، که البته مثل اینکه الان زنهارو هم راه میدن. چندان مشخص نیست که کی و از کجا شروع شده. مهمه که بدونیم فراماسونرها مذهبی نیستند یعنی فرقهشون یه فرقهی مذهبی نیست.
یه کلوب مردونهست که چند وقت یک بار دور هم جمع میشن، پیمان برادری میبندن، قول میدن که رازهای فرقه رو جایی نگن، به هم کمک کنن که قویتر باشن و از این حرفا. این فرقه قرنها تو کل جهان فعالیت داشته و داره. به مراکزشونم میگن لژ، یعنی به جایی که جمع میشن و جلسه میذارن میگن لژ. کلی آدم قدرتمند و سیاستمدار و هنرمند هم تو طول تاریخ ماسون بودن. به اعضای گروه فراماسون میگن ماسون.
افرادی مثل اولین رییس جمهور آمریکا، یعنی جرج واشنگتن یا چرچیل نخست وزیر انگلیس و موتزارت و خیلیای دیگه. همینم باعث شده که تئوری توطئهای همیشه پشت سر فراماسونها باشه. یه عده که همه مردن، لباسها و نمادهای عجیب دارن، جلسات مخفی با آدمای مهم دارن و هیچی هم به کسی نمیگن.
فراماسون ها به خیلی چیزا متهم شدن، از حکومت پنهانی به کل دنیا تا شیطان پرستی و چیزای دیگه، اما کلا چون خیلی مخفی کارن هیچ کدوم از اینا ثابت نشده. اینایی که من گفتم خیلی ساده شده است. اصلا فکر نکنید دارم در موردشون توضیح میدم. میخوام فقط یه اسمی ازشون برده بشه که بدونیم تو داستان داریم در مورد کیا حرف میزنیم.
من خودم چیزی بیشتر از این که براتون گفتم نمیدونم، ولی اگه خودتون دوست دارید بیشتر ازشون بدونین قسمت یازدهم پادکست دایجست رو گوش بدین. تو داستان فرامهل فقط اون قسمت مخوف بودن و نفوذ بین سیاستمدارا و ادارات دولتی رو یادتون باشه، همین.
خیلی خب دیگه بریم ببینیم که تو کتاب فرامهل آلنمور، جک قصاب که بود و چهکرد. آلنمور کتابش رو تقدیم کرده به قربانیهای جک تریپر: آنا، لیز، کتی، مریجین و پلی. منم این اپیزودو تقدیم میکنم به اونا و تمام زنان و مردهایی که تو واقعیت تلخ زندگیشون هیچ جایی برای عدالت نیست.
جولای هزارو نهصد و هشتاد و چهار، لندن. توی شیرینی فروشی ساده تو مرکز لندن، زن جوونی کار میکنه به اسم آنیتروک. آنی یه دختر خیلی جوونه، حدود بیست سالشه، موهای سیاه رنگی داره، لباس سفید و دکمهداری پوشیده و دامن سیاه رنگش تا زمین ادامه داره.
آنی پشت کانتر شیرینی فروشی وایساده و داره با لبخندی دلنشین به مشتریا رسیدگی میکنه. هوا روشن آفتابیه و آنی داره از روز قشنگ لندن لذت میبره. از پشت پنجره میتونه درشکههای بزرگ و کوچیک رو ببینه که تو خیابونای سنگفرش لندن در حال رفتوآمدن.
آنی واسه اون محله نیست و از این که تونسته یه کار آبرومند توی منطقهی امن داشته باشه خوشحاله. در شیرینی فروشی باز میشه و صدای خوردن در به زنگوله سقف، آنی را متوجه مشتریای جدید میکنه. دو تا مرد جوون و خیلی شیک. هر دو کت و شلوار پوشیدن و به محض ورود به مغازه کلاهشون رو از روی سرشون برمیدارن. آنی یکی از اون جنتلمنها رو میشناسه و بلافاصله بهش خوشآمد میگه.
"آقای سیکرت از دیدنتون خوشحالم." آقای سیکرت جواب آنی رو میده و بعد به سمت همراه خودش برمیگرده و میگه "آنی، ایشون برادرمه، آلبرت." آلبرت یه مرد جوون و قد بلنده. موهای مشکی داره و لباسهای گرون قیمتی تنش کرده. آلبرت به آنی لبخند میزنه و بهش نزدیک میشه، بعد دستش رو میبوسه و از زیباییش تعریف میکنه.
صورت آنی سرخ میشه. آلبرت مرد فوقالعاده جذاب و شیکپوشیه. آقای سیکرت و آلبرت بعد از خرید از مغازه بیرون میرن و سوار درشکهی گرون قیمتشون میشن. تو طول راه آلبرت با هیجان از آنی حرف میزنه.
میگه اون خیلی خوشگله و اون رو یاد مادرش میندازه. آقای سیکرت هم میخنده هم مضطربه. آلبرت جوون بیپرواییه و بدون فکر هر کاری میکنه. آقای سیکرت به آلبرت میگه "بهتره حواست به رفتارت باشه آلبرت، مادرت تو رو به من سپرده. میدونی که ممکنه همهمون رو بندازی تو دردسر."
چند ماه از اون روز گذشته. آقای سیکرت تو اتاق آپارتمان کوچیکش در حال نقاشی از زن جوونیه به نام مریجین. مریجین موهای قرمزی داره، کلاه پرداری سرش کرده و پیراهن سبز و مشکی پفداری پوشیده.
مریجین روی یک صندلی چوبی نشسته و هیچ حرکتی نمیکنه. آقای سیکرت پشت چهارپایهی نقاشیش وایساده و داره صورت مریجین رو روی بوم نقاشی میکنه. این بار چندمیه که مریجین مهمون خونهی آقای سیکرت شده. اونا تو خیابون با هم آشنا شده بودن. خیابون محل کار مریجین بود، ولی آقای سیکرت با دیدن موهای قرمز و صورت سفید رنگش، تصمیم گرفته بود که برای مریجین کار پیدا کنه.
چندین و چند بار هم از روی اون صورت معصوم طراحی کنه. آقای سیکرت عاشق نقاشی از زنان روسپی وایتچپله. مری جین در حالی که سعی میکنه بیحرکت باشه داره با آقای سیکرت حرف میزنه. "کار توی شیرینی فروشی فوقالعادهس آنی هم خیلی خوشحاله، البته خوشحالیش بیشتر به خاطر برادر توئه، آلبرت."
آقای سیکرت مضطرب میشه ولی سعی میکنه آروم باشه و میگه "آلبرت؟ زیاد میبینیش؟" مری جین با خونسردی جواب میده "تازگیا که نه، ولی اون دختر بیچاره شیش ماهه که حاملهاست. بهتره به برادرت بگی که خودش رو برسونه." قلممو تو دستای آقای سیکرت میشکنه. مریجین جا میخوره. میپرسه که حالش خوبه؟ آقای سیکرت جواب نمیده. سرش داره گیج میره و اضطراب همهی وجودش رو گرفته.
چند ماه بعد تو یه نیمه شب بارونی، آقا سیکرت با عجله و ترس وارد یه زایشگاه میشه. زن پیری دم در نشسته و ازش میپرسه که با کی کار داره. آقای سیکرت میگه که دنبال آنیکروک میگرده. زن میپرسه که اون پدر بچهاست؟ آقای سیکرت که خیس آب شده با ناراحتی میگه نه و با صدای آرومی میگه که پدر بچه رو نمیشناسه، فقط اومده که آنی رو ببینه. زن توی کاغذ تولد بچه و جلوی اسم پدر میزنه ناشناس.
آقای سیکرت وارد سالن بزرگ و کم نوری میشه. سالنی که بیشتر شبیه به یک راهرو میمونه. دو ردیف تخت چیده شده روبروی هم پر از زنان تنهایی که یا بچه بغلشونه یا به زودی زایمان میکنن. آقای سیکرت به سمت آنی میره. آنی دخترش رو تو بغلش گرفته و بینهایت خوشحاله. آقای سیکرت بالای تخت آنی وایمیسه و آنی بهش میگه "خوشگله نه؟ آلبرت باهاتون نیست؟"
آقای سیکرت جواب میده "ببین آنی آلبرت برادره..." آنی حرفش رو قطع میکنه و میگه "آلبرت بهم قول داده که بعد از ازدواجمون بیشتر پیشم باشه. پیش من حالا دیگه دخترمون." آنی اشتباه نمیکرد، چند ماه بعد سر و کلهی آلبرت پیدا میشه. آلبرت با کمال میل حاضر میشه با آنی ازدواج کنه. مراسم تو یه کلیسای کوچیک انجام میشه.
آقا سیکرت و مریجین هم به عنوان شاهد حضور دارن. سیکرت تمام مدت پشت داماد وایساده. در حالی که همهی بدنش خیس عرق شده تو گوش آلبرت زمزمه میکنه "این چه حماقتیه که داری میکنی، سر همهمون رو به باد میدی" ولی آلبرت توجهی نمیکنه. بهش میگه ساکت باش. اتفاقی نمیفته، کسی نمیفهمه.
چند ماه بعد وقتی مریجین بچهی ادی رو تو بغلش گرفته و داره با آقای سیکرت تو خیابونای لندن قدم میزنه، با جمعیتی روبهرو میشه که با قیافههای بهتزده جلوی در خونهی کوچیک آلبرت و آنی وایسادن. همه به جلو خیرهشدن.
روبروی خونه یه کالسکهی سلطنتی وایساده با چند تا مامور سیاهپوش. از توی خونه هم صدای داد و فریاد و گریه شنیده میشه. مریجین خشکش میزنه. آقای سیکرت با اضطراب دست مریجین رو میگیره و ازش میخواد که گوشهی خیابون پنهان بشه. چند ثانیه بعد چند تا مرد قوی هیکل از در خونه بیرون میان، در حالی که آنی رو تو بغل گرفتن دارن با خودشون میبرن.
آنی داره فریاد میزنه و تقلا میکنه اما نمیتونه، زورش به اون مردا نمیرسه. اونا با خشونت زیادی از موها و دستها و پاهای آنی گرفتن و کتکش میزنن. آنی آلبرت رو صدا میزنه، دخترش رو صدا میزنه اما فایدهای نداره. آنی به داخل یه درشکه پرتاب میشه و درشکه با سرعت از اونجا دور میشه. بعد آلبرت با دو تا محافظ از خونه خارج میشه. آلبرت لباس خونه تنشه و خیس عرقه. داره گریه میکنه. سرش رو پایین انداخته تا کسی نبینتش.
محافظها، سرورم و پرنس صداش میکنن و با زور ملایمی مجبورش میکنند که سوار کالسکه بشه. بعد به دور و برشون نگاه میکنن، به مردم. مامورا دارن دنبال یه نوزاد میگردن. آقای سیکرت که داره از ترس میمیره، برمیگرده و به صورت سفید و بهتزده مریجین نگاه میکنه و میگه "فرار کن مریجین، با همهی وجود بدو و اون بچه رو هم با خودت ببر."
سالها قبل
- پدر بعد چهارم یعنی چی؟ یعنی تاریخ میتونه یه معمار داشته باشه؟ ایدهی ترسناک ولی شکوهمندیه، مگه نه؟
+ ویلیام چیزی گفتی؟ من صدات رو نمیشنوم.
- نه پدر، فقط میخواستم پژواک صدام رو بشنوم. کانال تاریکیه. چرا نمیرسیم به اقیانوس؟ من دوست دارم وقتی بزرگ شدم رو اقیانوس کار کنم. مثل الان سوار قایق بشم و... میدونی پدر، حتی اگه اقیانوس هم نشد، دلم میخواد با یه چیزی کار کنم که مثل اقیانوس قدیمی باشه. جاری و شور.
+ پسر کوچولوی من تو مرد بزرگی میشی اما بهش فکر نکن. خدا برای هر کسی یه نقشهای داره و فکر کردن بهش بیمعنیه. باید منتظر بمونی.
- میدونم پدر، درست میگی. اما به نظرت بیمعنیه که فکر کنم خدا برای من نقشهی بزرگی داره؟ خیلی مهم و خیلی سخت. من باید کاری بکنم که لازمه. من باید کاری بکنم که هیچکس نمیتونه بکنه. من باید به جهان خدمت کنم، حتی اگر هیچکس قدر دستاوردهای من رو ندونه، مهم اینه که خدا از همه چی خبر داره. اون من رو انتخاب کرده.
+ هر کاری که بکنی برای خدا ارزشمنده ویلیام. اون نور کوچیک رو میبینی؟ این کانال داره تنگ میشه. داریم به اقیانوس میرسیم. صداش رو میشنوی؟ صدای نور، صدای آب.
دکتر ویلیامگال، شما در آستانهی بیست و یک سالگی و با افتخار از تاریکی به روشنی آورده شدید. آیا با کمال میل و رضایت خاطر در برابر قوانین فراماسونری که وفاداری و رازداری تا پای جان میباشد، پایبند خواهید بود؟ دکتر ویلیامگال جوون و مصمم، جلوی مرد سیاه پوش زانوزده.
چشماش رو بسته و از گردنش طنابی به نماد اسارت آویزونه که قراره با پیوستن به گروه فراماسونری از گردنش باز بشه. کتاب قوانین رو جلوش گرفتن و ویلیام دست راستش رو روی کتاب گذاشته. توی دست چپ ویلیام، یه خنجر تیزیه که به سمت قلب خودش گرفته.
ویلیام چیزی نمیبینه. مثل همون روز توی کانال با پدرش، وقتی تو اون تاریکی مطلق مطمئن بود که خداوند برای هدف بزرگی اون رو به دنیا آورده و حالا اون داره درست به سمت همون هدف قدم برمیداره. اعضای لژ انگلستان دور تا دورش ایستادن با ردای سیاه رنگی که دارند و در سکوت به مراسم عضویت برادر جدیدشون نگاه میکنن.
"من دکتر ویلیامگال در محضر معمار بزرگ جهان هستی، قسم میخورم که همیشه رازدار برادران ماسونم باشم و هرگز هیچ حرفی را فاش نکنم. نه حتی با بدنی شکنجه شده و نه با گلوی بریده شده و نه با زبانی سوختهشده."
دکتر ویلیامگال، تقریبا هفتاد ساله شده، با سابقهی درخشان پنجاه ساله در علم پزشکی. ویلیام وقتی ده ساله بود پدرش رو از دست داد و به دست مادر فوقالعاده مذهبی و سنتی بزرگ شد. تو سن هیجده سالگی وارد دانشگاه پزشکی شد.
چیزی نگذشت که به خاطر استعداد بی نظیرش، مدالهای مختلفی گرفت. تو بهترین بیمارستان انگلستان مشغول به ادامه تحصیل و کار شد. انگشتای حرفهای و هنرمندش اون رو تبدیل به یک جراح فوقالعاده کردن.
هوش سرشارش از اون یه دانشمند ساخت و وطنپرستی و شخصیت محکمش از اون یه ماسون ارزشمند.
دکتر ویلیامگال تونست برای درمان چندتا از بیماریهای مرگبار قرن نوزدهم درمان پیدا کنه و حتی بیماری انورکسیا (Anorexie) و یا بیاشتهایی عصبی را کشف و نامگذاری کرد.
سال هزار و هشتصد و هفتاد و یک دکتر ویلیامگال تونست بیماری حصبه شاهزاده ادوارد رو درمان کنه. بیماری که همیشه به مرگ ختم میشد. بعد از اون ویلیام، ملقب به باران شد و ملکه ویکتوریا هم اون رو پزشک مخصوص خودش کرد، اما روشهای درمانی ویلیام پر از شبهه و رمز و راز بود.
طبق گفتهها ویلیام برای درمان بیماری سفلیس که تو اون زمان منجر به اختلال مغزی و توهم میشد، از زنان روسپی و بیخانمان استفاده میکرد. اونا رو تو شرایط وحشتناکی نگه میداشت و انواع و اقسام درمانها رو روشون آزمایش میکرد. اونا نمیدونستن که چرا اونجان و بعد از تحمل شکنجههای پزشکی هویت خودشونم یادشون میرفت.
دکتر ویلیام تو زیرزمینهای سرد و کثیف بیمارستانهای روانی، از زنها به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میکرد و به بهانه درمان بیماری روانی دست و پاشون رو زنجیر میکرد، دهنشون رو میبست، اون هارو جلوی دانشجوها برهنه میکرد، معاینه میکرد، بهشون شوک میداد و حتی با استفاده از روشی خاص قسمتی از مغزشون رو دستکاری میکرد تا جنونشون رو درمان کنه. اگر هم میمردن بدنشون رو باز میکرد و اعضای داخلی رو تشریح میکرد.
دکتر ویلیام گال بهترین جراح و بهترین کالبدشکاف انگلستان بود. برای اون هیچی مهمتر از بدن موجود زنده نبود. ویلیام عاشق آناتومی بود. حالا ویلیام تقریبا هفتاد ساله به همراه همسرش تو یه خونهی بزرگ تو غرب لندن زندگی میکنه. به تازگی یه حملهی مغزی رو از سر گذرونده. دوران نقاهت رو هم به خوبی پشت سر گذاشته.
کم کم در حال بازنشست شدنه ولی همچنان قابل اعتمادترین دکتر ملکه ویکتوریا و لژ لندن فراماسونراست. اون بدن درشتی داره، قدش متوسطه، خط ریش بلندی داره و موهای سفید رنگ و کوتاهش تا وسط پیشونیش ادامه دارن. همیشه و حتی تو خونه کت و شلوار و جلیقهی سیاه رنگی میپوشه که از زیر با یه پیراهن سفید ست شدن.
ویلیام داره یکی از روزهای دوران نقاهتش رو میگذرونه که یه مامور از طرف ملکه ویکتوریا میاد دنبالش و اون رو با خودش به قصر سلطنتی میبره. ملکه ویکتوریا لباس مخمل سیاه رنگی پوشیده. صورت پیر و موهای سفیدش بهش ابهت بیشتری داده. وسط یه اتاق بزرگ روی صندلی تک نفره نشسته و منتظر دکتره. دکتر که اورکت و کلاه سیاه رنگی روی کت و شلوارش به تن داره وارد میشه. ملکه ویکتوریا خیلی منتظرش نمیذاره.
میگه برای نوهی من آلبرت مشکلی پیش اومده که ما تو رو برای حل کردنش انتخاب کردیم. همونطور که میدونی اون دومین وارث سلطنت محسوب میشه. مادر احمقش این اواخر بهش اجازه داده بود تا برای آموختن هنر وقت زیادی رو با دوستش، آقای سیکرت بگذرونه. معلوم شد که تحت نظر اون آقای احمق، آلبرت از زن دون پایه یه بچهی حرومزاده رو به دنیا آورده.
بعد هم از روی حماقت باهاش ازدواج کرده. ازدواجی که سلطنت اون رو مشروع نمیدونه، ما تونستیم اونا رو از هم جدا کنیم نوهی من از انگلستان خارج شده ولی دکتر گال، آنیکروک تو بیمارستان شماست و من از شما انتظار دارم که برای پاک کردن این نقطه شر و از بین بردن هرگونه شایعه هر کاری که لازمه رو انجام بدید.
دکتر ویلیامگال از قصر سلطنتی خارج میشه. دم در یک درشکه منتظرشه. با یه درشکهچی مخصوص به نام نتی. درشکهچی دستور داره که شبانهروز در اختیار دکتر ویلیام باشه. نت یه مرد جوونه. حدودا چهل ساله. اورکت قهوهای پوشیده که با کلاه کرم رنگش هماهنگ شده. تهریش داره و کمی هم تپله. صورتش مهربونه و تمام زندگیش غیر از خدمت کردن به سلطنت هدف دیگهای نداشته.
دکتر ویلیام مستقیم به بیمارستان میره. تو زیرزمین بیمارستان بزرگ لندن زنی بستری شده به نام آنی. یه زن جوان که روانی تشخیص داده شده.
به تن زن یه پیراهن بلند و سفید کردن و موهاش رو تراشیدن. زن تو یه اتاق شبیه زندان انفرادی گیر افتاده و فقط فریاد میزنه. آنی مردی به نام آلبرت رو صدا میکنه و میگه بچهشو ازش گرفتن. میگه که مامورا به همسرش میگفتن پرنس، میگفتن سرورم. میگه همسرش یه پرنسه ولی کسی گوش نمیده و هر بار که فریاداش غیرقابل تحمل میشن با سرنگ آرومش میکنن، تا این که دکتر ویلیام وارد میشه.
دستور میده که آنی رو به تخت ببندن. آنی رو همچنان داره فریاد میزنه. میبندنش به تخت. تقلا میکنه ولی نمیتونه جلوی دکتر ویلیام رو بگیره که بیهوشش نکنه.
قبل از اینکه از حال بره وقتی داره تو تاریکی فرو میره صدای دکتر ویلیام رو میشنوه که میگه "نترس دختر جون من دکتر ویلیامگال هستم. تشخیص من اینه که تیرویید تو دچار مشکل بزرگی شده و چون ید نقش مهمی تو ساختار بدن زنا داره، کمبودش باعث اختلال مغزی تو شده. تو روانی و مجنون شدی. من بدن تو رو باز میکنم و تیروییدت رو برمیدارم. حالت بهتر میشه." آنی دیگه صدایی نمیشنوه. همه جا سیاه میشه.
لندن، آگوست هزار و هشتصد و هشتاد و هشت. آقای سیکرت در آپارتمانش رو برای مریجین باز میکنه. مریجین در حالی که یه دختر کوچولو رو تو بغلش گرفته با صورتی عصبانی پشت در وایساده. مریجین بچه رو روی زمین میذاره و میگه چند ماهه که دارم به خاطر جنایت تو و اون رفیق سلطنتیت از این بچه مراقبت میکنم، اما دیگه نمیتونم. آقای سیکرت با شرمندگی جواب میده "مری من سعی کردم جلوشو بگیرم ولی گوش نداد. الانم اگه مشکل پوله..."
مریجین حرفش رو قطع میکنه و میگه "من پول کثیف تو رو نمیخوام. تو یه دروغگویی. من دیگه میدونم آلبرت کیه. اون نوهی ملکهست ولی تو گفتی برادرته. همهتون مثل همین. هیچ ارزشی برای ما قائل نیستین.
اون آنی بدبخت قراره تو اون دیوونه خونه بپوسه فقط چون حوصلهی شما سر رفته بود. مسئولیت این بچه هم هیچ ربطی به من نداره. مریجین بدون توجه به التماسهای آقای سیکرت گریههای بچه بیچاره، بچه رو میذاره و اونجا رو ترک میکنه.
تو راه برگشت به خونه مریجین که از کارش تو شیرینی فروشی بیرون اومده، تو کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک وایت چپل تنش رو میفروشه و چند تا سکه کاسبی میکنه. با همون سکهها میره که یکم مست کنه تا سرنوشت آنی و دخترش از جلوی چشماش پاک بشن. تو کنج یه بار قدیمی و شلوغ وسط محله وایتچپل مریجین پشت یه میز چوبی میشینه.
هوا روشنه ولی بار پر از سر و صدای مردا و زنای مستیه که صدای فریادشون بلنده و بوی عرق شون نفس کشیدن رو سخت کرده. مری به اندازهی یه لیوان کوچیک آبجو پول درآورد و همین هم براش کافیه. مری جین یه ایرلندیه که به خاطر قحطی به انگلیس فرار کرده. اون از ملکه ویکتوریا متنفره، از امپراطوری ظالمش متنفره و حالا از نوشم متنفره.
مری تو همین فکراست که دوستش لیز بهش ملحق بشه. لیز روبروی مری جین میشینه و میگه خسته شدم دیگه باید یه چیزی بخورم. لیز موهای طلایی داره، پیراهن پفدار کرم رنگی پوشیده که از کثیفی داره سیاه میشه. لیز اهل سوییسه، تو سن خیلی کم مجبور شده که خدمتکار یه مرد منحرف بشه که هر شب و طی چند سال به اتاقش میومد و یه روز هم که لیز باردار شد اخراجش کرد.
بچهی لیز مرده به دنیا اومده بود ولی لیز به هر حال مجبور شده بود که فرار کنه و خودش رو به لندن افسانهای برسونه. لیز و مری جین در حال صحبت کردن در مورد روزهای تکراری خودشونن که پلی و آنا دو تا از همکارا و هم محلیاشون وارد بار میشن. پلی و آناهیتا به میز دوستاشون ملحق میشن. پلی صورتش کبود و خونیه.
از قلدر محله وایتچپل کتک خورده. مردی که بیدلیل به روسپیا حمله میکنه و ازشون پول میخواد. پول زور، که اگه ندن اندام زنانشون رو با چاقو تیکه پاره میکنه و اگه بهشون رحم کنه میکشدشون.
پلی هر روز از اون مرد کتک میخوره و بقیه هم میدونن که به زودی قراره نوبت خودشون بشه. "اونا ما رو میکشن دیگه چیکار باید بکنی." مری جین خیلی آروم میگه باید یه چیزی برای فروش داشته باشیم. آنا جواب میده خودمون کافی نیستیم؟ چند بار دیگه میتونیم تو روز، تنفروشی کنیم؟
مریجین مکث میکنه و بعد میگه منظورم خودمون نبود، منظورم اطلاعات بود. من از یه چیزی خبر دارم. یه چیز خیلی ارزشمند. یه خبر در مورد یه بچه سلطنتی. ما تهدیدشون میکنیم. من مردی میشناسم که میتونه پیغام ما رو به ملکه برسونه. اونا به ما پول میدن و ما هم ساکت میشیم. قراره چی بشه؟ ما چی داریم که از دست بدیم؟ ما همین الانشم فقط چهارتا روسپیایم که داریم تو آخرالزمان جون میدیم.
لندن تاریک و سرده. آقای سیکرت داره به خونه برمیگرده. رفته بود که دختر آلبرت و آنی رو به خانوادهی آنی بسپره. مادر آنی هم خیلی سرد نوهی تازه شناختهش رو بغل کرده بود و در رو روی آقای سیکرت بسته بود. آقا سیکرت در آپارتمان خودش باز میکنه. جلوی در یه پاکت کوچیک افتاده، برش میداره، توش یه نامهست.
"آقای سیکرت عزیز من، میدونم که تو مرد آبرومندی هستی و دلت نمیخواد که اسرار مثلا برادرت فاش بشه. من و دوستام ده پوند لازم داریم و بهتر که هرچه زودتر به دستمون برسه. با احترام مریجین."
آقای سیکرت با تردید و ترس نامه رو به دست مادر آلبرت میرسونه و اونم نامه رو تقدیم به ملکه ویکتوریا میکنه. ملکه نامه رو میخونه و میگه دکتر ویلیامگال رو خبر کنیم. دکتر ویلیام با موهای سفید روی پیشونیش و کت و شلوار مشکی روبروی ملکه وایمیسته. ملکه نامه رو به دکتر میده.
دکتر در حال خوندن نامه است که ملکه شروع به حرف زدن میکنه. من میدونم که شما امثال این انسانها رو بهتر از هر کس دیگهای میشناسین. من این مساله رو کاملا به شما میسپارم. به بهترین شکل ممکن حلش کنید. دکتر ویلیام سرش رو از روی نامه بالا میاره و به ملکه خیره میشه. "همشون رو بانوی من؟" ملکه جواب میده "همهشون." حالا دیگه برین و کارتون رو شروع کنین.
سی و یک آگوست هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، دکتر ویلیامگال از خواب بیدار میشه. آفتاب دلانگیزی به داخل میتابه که اتاق خواب بزرگ دکتر رو روشن کرده. دکتر با لباس خواب سفیدش روی تخت میشینه و کشوقوس میاد، بعد بلند میشه، ربدوشامبر مخمل زرشکی تنش میکنه، میره که برای صبحونه به همسرش ملحق بشه.
بعد از صبحونه دکتر ویلیام گال میره و کت و شلوار تنش میکنه، پاپیونش رو تنظیم میکنه، کلاهش رو سرش میذاره و اورکت بلند و مشکیش هم میپوشه. نتی درشکهچی مخصوصش دم در منتظرشه. دکتر ویلیام داخل درشکه نمیشه، به جاش کنار نتی میشینه. نتی به اربابش صبح بخیر میگه و در حالی که درشکه رو راه میندازه ادامه میده "پیداشون کردم، هر چهارتاشونو، روسپین و بیخانمان. بیشتر وقتها با همن. مریجین، لیز، آنا و پلی."
دکتر گال جواب میده "پس آدرسی ندارن، از تو خیابون پیداشون میکنیم. یکیشون رو انتخاب کن و یه نشونه بذار. میتونی یه کلاه یا روسری بهش بدی که گمش نکنیم. امشب بعد از ساعت دوازده بیا دنبالم." درشکه جلوی در اسکاتلندیارد وایمیسته، پلیس مرکزی لندن. دکترگال پیاده میشه و با قدمهای مصمم مستقیم به سمت اتاق رییس میره. سروارند،
رئیس پلیس لندن با دیدن ویلیام از جاش بلند میشه و میگه "جناب دکتر، منتظرتون بودم. نامهتون به دستم رسید. مجوزی که در مورد منطقهی وایت چپل خواستیم..." دکتر حرفش رو قطع میکنه و میگه "سوتفاهم شده، من مجوز نخواستم. من فقط شما رو در جریان گذاشتم. اونم از روی احترام. چهارتا روسپی سلطنت رو تهدید کردن و به من دستور داده شده که بهش رسیدگی کنم، همین. از امشب شروع میکنم و تا ماه آینده یا یکم بیشتر هر چهار نفرشون حذف میشن. در تمام مدت هم انتظار همکاری کامل رو از سمت شما دارم.
رئیس پلیس با صدای پریشونی جواب میده "ولی من نمیتونم. روزنامهها همین جوریشم من رو محکوم به کم کاری میکنن."
رییس پلیس با یه نگاه به صورت سرد دکتر متوجه میشه که بحث فایدهای نداره. دکتر ویلیام، دکتر مخصوص ملکه ویکتوریا و از بزرگان برادران ماسونه. برای همینم رییس پلیس وارن سرش رو پایین میندازه و میگه "خواهش میکنم حداقل بی سر و صدا انجامش بدین." دکتر ویلیام کلاهش رو سرش میذاره و با خونسردی از اتاق رئیس خارج میشه.
پلی مثل همیشه چسبیده به دیوار و کنار بقیه از خواب بیدار میشه. تو خونهی بیخانمانا اونا رو به یه دیوار و کنار هم میبندند که بتونن ایستاده بخوابن. پلی بیدار میشه و سعی میکنه از چاه کنار خونه یه کم آب برداره و سر و صورتش رو بشوره. بدنش هنوز از کتکی که خورده درد میکنه ولی باید کار کنه.
مثل هر روز تو کوچه پس کوچههای وایت چپل راه میوفته و مردای مستم خیلی زود میان سراغش. بعد چن تا سکه میریزن جلوش و میرن تو همون خیابونا تو کنج کوچهها. همه چی همون جا شروع میشه و تموم میشه.
نزدیک غروب میشه و پلی میره تو بار میشینه. تو همون حال یه مرد شیک پوش به میز نزدیک میشه. ازش میخواد که اجازه بده کنارش بشینه. مرد شروع به حرف زدن میکنه و وقتی میخواد بره یه دستمالسر بنفش قشنگ رو به پلی هدیه میده. پلی خوشحال میشه، خیلی وقته که هدیه نگرفته.
نزدیکای دو بعد از نیمه شب پلی مست و تنها از بار خارج میشه. هدیهش رو به سرش بسته و خوشحاله. پی داره زیر لب آواز میخونهو تو تاریکی راه میره که یه درشکه جلوش وایمیسته. یه درشکهی ایونی و سیاهرنگ.
مردی با صدای جاافتاده و آرومی از داخل درشکه شروع به حرف زدن میکنه. "خانم جوان موقع شب اصلا مناسب پیاده روی نیست، بهتره سوار درشکه بشی."
این پیشنهاد برای پلی خیلی هم بد نیست. مرد کمک میکنه تا پلی سوار بشه و هر دو تو اتاقک درشکه تنها میشن.
"من اسمم ویلیامه خانم جوان. یکم انگور میخوری؟" تو دستهای مرد که همون دکتر ویلیامه یه کیسه پر از انگوره. پلی چندتا دونه انگور از تو دستای دکتر ویلیام برمیداره و میبره انگور میوهی ثروتمنداست.درواقع این اولین باریه که پلی انگور میبینه.
دکتر ویلیام ادامه میده "یکم با من حرف بزن. اسمت چیه؟ این موقع شب چرا اینجایی؟" "من اسمم پلیه آقا، اینجا زندگی میکنم اما همیشه اینجا نبودم. من سیزده سالگی ازدواج کردم و دو تا بچه داشتم. همهشون رو ترک کردم. سرم داره گیج میره. چرا همه چی اینجا برق میزنه؟" ویلیام با آرامش دستای پلی رو میگیره. پلی گیجه و داره از حال میره. ویلیام بهش میگه که ستارههان که دارن برق میزنن. پلی لبخند میزنه. تو بغل ویلیام از حال میره و میمیره.
دکتر ویلیام از درشکه پیاده میشه. نتی در حالیکه جسد بی جون پلی رو روی دوشش انداخته دنبالش راه میفته. به تاریکترین کوچه وایتچپل میرسن. به روی زمین میندازن. ویلیام معتقده که باید مراسم کامل اجرا بشه. مراسم اعدام خیانتکارا.
ویلیام کیف سیاه رنگش رو باز میکنه. چاقوی بزرگ و تیزش رو برمیداره. از راست به چپ گردن پلی رو میشکافه. بعد به سمت شکمش میره. وحشت میکنه ولی ویلیام احساس میکنه که لازمه. دامن پلی رو پاره میکنه. با چاقو شکمش رد میشکافه. دستاش رو داخل بدن پلی میکنه. کلیهش رو برمیداره و به آسمون میگیره.
"میبینی نتی، میبینی که چقدر زیباست." نتی خشکش زده. التماس میکنه که دکتر تمومش کنه. میگه "اون که مرده ولش کن." ویلیام لبخند میزنه. انگار از خوشی مسخ شده. کلیه رو سر جاش میذاره. دامن پلی رو روی شکمش میکشه و بعد سوار درشکه میشه. وقتی به خونه میرسه کتش رو درمیاره.
لباس خواب سفیدش رو میپوشه. روی لبه تخت خواب میشینه. همسرش رو میبوسه و بعد کنارش دراز میکشه و آروم و رها چشماش رو میبنده. قبل از طلوع آفتاب، یه جسد کنار یکی از خیابونای وایت چپل پیدا میشه. مردم جمع میشن، پلیس میاد، جسد رو با خودشون به پزشک قانونی میبرند.
دکتر به همه میگه که گردنش رو بریدن ولی وقتی میخواد جسد رو معاینه کنه تا ببینه بهش تجاوز شده یا نه، با شکم تیکه پاره شده زن بیچاره روبرو میشه. یه شکاف بزرگ که تا زیر شکم زن ادامه داره. تمام اعضای داخلی شکم معلومه. دکتر پزشک قانونی حالش بد میشه و بی حال روی زمین میفته.
بازرس ابرلاین به واحد مرکزی اسکاتلندیارد احضار شده. خبر پیدا شدن جسد تیکه پاره شده یه روسپی اونم بدون تجاوز جنسی رئیس پلیس وارن به هم ریخته. اون خیلی وقته که وارد یک جنگ روانی با روزنامهها شده. خبرنگارا اون رو یه دستنشاندهی بیعرضه میدونن و حالا با اتفاقی که افتاده، اوضاع بدتر هم شده.
وارن که دستور مستقیم عدم دخالت از سلطنت ماسون رو داره تنها راهی که به ذهنش میرسه استفاده از بازرس ابرلاینه. مردی که بیشترین دوران خدمتش رو تو وایت چپل گذرونده و قوانین اون جهنم رو خوب میدونه و مردمش رو میشناسه.
وارن به هم ریخته و عصبانی. آخه چرا جسد باید تیکه پاره میشد؟ این نمایش عجیب برای چی بود؟ نمیشد بیسر و صدا همه چی تموم میشد واینجوری خبری هم تو روزنامهها چاپ نمیشد؟ یه روسپی دیگه تو وایت چپل مرده بود، کسی اهمیت نمیداد ولی حالا همه ترسیدن.
رئیس وارن تو همین فکراست که بازرس ابرلاین وارد اتاقش میشه. باران حتی اجازه نمیده که ابرلاین حرف بزنه و پرونده رو بهش واگذار میکنه.
ابرلاین از اتاق خارج میشه. از وایت چپل متنفره. اون چاه تاریک و متعفن. رئیس بهش گفته بود متخصص وایت چپل. اما بهتر بود بگه قربانی وایتچپل. ابرلاین تو راهروهای اسکاتلندیارد سرگردون میشه تا به اتاق تحقیقات میرسه. دادستانی در حال بررسی مدارک و مصاحبه از شاهدین ماجراست.
چند تا زن روسپی که پلی رو دیشب تو خیابون دیدن، چندتا مرد مست که جسد رو پیدا کردن، هیچ کدوم حرف خاصی برای گفتن ندارن. ابرلاین برمیگرده تو اتاقش. دستیاراش در حال تحقیق در مورد قتلهای زنان روسپی تو محلهی وایت چپلن. تو سال گذشته این ششمین جنازهایه که پیدا کردن.
ابرلاین میشینه پشت میزش، به عکس جسد بقیه زنان نگاه میکنه و میگه نه این با اون فرق داره. اونا شکنجه شدن و بهشون تجاوز شده. من خوی وحشیانهی اونا رو میشناسم. من خشم ضربههای متعدد چاقو رو میفهمم اما قتل پلی انگار یه روش خاصی داره. یه جراحیه، یه جراحی تمیز و بینقص. من این رو درک نمیکنم. چه انگیزهای میتونه پشت این قصابی تمیز و بی نقص باشه.
همهی اعضای اسکاتلندیارد و روزنامهها از دو تا مظنون حرف میزنن. یه مرد سرخپوستی یهودی چرمدوز. پلیس تا جایی که تونسته این جنایت وحشیانه رو به غریبهها و مهاجران نسبت داده و سعی کرده مردم شریف انگلستان رو تبرئه کنه.
اما ابرلاین اینجوری فکر نمیکنه. اون فکر میکنه هر کسی که این کار رو کرده دستای ماهر و ذهن فرهیختهای داشته. فقط اینجوری بوده که میتونسته گردن رو جوری ببره که سر قطع نشه یا شکم رو جوری پاره کنه که پوست تیکه پاره نشه و خون همهجا رو پر نکنه. لباس قربانی تمام خون بدنش رو به خودش جذب کرده بود و خیابون تمیز بود.ابرلاین احساس میکنه که این بار با یه پدیدهی متفاوت طرفه.
اول سپتامبر هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، آقای سیکرت بعد از شنیدن خبر کشته شدن پلی داره دیوونه میشه. مادر آلبرت بهش گفته که چارهای نداشته و باید موضوع تهدید رو به ملکه ویکتوریا میگفته.
سیکرت تمام وایت چپل رو زیر و رو کرده تا مریجین رو پیدا کنه ولی نه خبری از اون هست و نه دوستای همیشگیش. سیکرت تو بار پاتوق مریجین میشینه تا شاید بالاخره ببینتش. زنی بهش نزدیک میشه و بهش میگه که دلش میخواد سرگرم بشه.
سیکرت لبخند تلخی میزنه و میگه نه. زن میگه اسمم کتیه و برای شما ارزون حساب میکنم. سیکرت یه سکه میندازه توی دستای زن و بهش میگه اگه مریجین کلی رو دیدی فقط بهش بگو که فرار کنه. سیکرت میره و کتی هم فقط یه اسم یادش میمونه. مریکلی.
آنا، لیز و مریجین تو یکی از کوچههای وایت چپل دور هم جمع شدن. هر سه تاشون وحشت زدهان و نمیدونن باید چیکار کنن. هنوز خبری از پول سلطنتی نیست و هر سه تاشون مطمئنند که قتل پلی کار مرد خلافکار وایتچپل بوده که عادت داره روسپیهارو سرکیسه کنه و اونا رو بکشه. اونا هیچ راهی جز پول درآوردن ندارند. برای همین از هم جدا میشن.
آنا به سمت خونهی پیرمردی میره که براش کار میکنه. میشورتش و نیازهاش رو برطرف میکنه. اون پیرمرد خرفت و کثیف تنها دوستیه که آنا داره. آنا اون روز حال خوشی نداره م. چند بار تو روز سرش گیج رفت و هر بار تونسته با خوردن یه تیکه نون خودش رو جمع و جور کنه. شب که میشه دیگه پولی هم براش نمیمونه و سعی میکنه با التماس تو راهروی یه مهمون خونه بخوابه. سردشه و حالش خیلی بده ولی مرد صاحب مهمون خونه حسابی کتکش میزنه و از اونجا پرتش میکنه بیرون.
آنا نصف شب و تو سرمای وایت چپل سرگردون میشه. زندگی آنا همیشه این شکل نبود، اون یه شوهر و دوتا دختر داشت ولی شوهرش مرد و اونا رو با بیپولی تنها گذاشت. بچههاش رهاش کردن و خودش موند و تنهایی. در حالی که آنا دستش رو به دیوارهای سرد خیابون گرفته و آروم راه میره، یه درشکه کنارش وایمیسته.
مردی با صدای گرم از داخل درشکه شروع به حرف زدن میکنه. "مادام حالتون خوبه؟ من دکترم شاید بتونم کمکتون کنم." آنا به مرد نگاه میکنه و میگه راستش سردمه و گرسنمه. مرد دستش رو دراز میکنه و از آنا میخواد که دستش رو بگیره. آنا با خجالت دست مرد رو میگیره و سوار درشکه میشه. مرد یه کیسه چرمی پر از انگور دستشه که به آنا تعارف میکنه. آنا لبخند میزنه و میگه "میوه، میگن برای مریضی خوبه نه؟ من همیشه یکم نفس تنگی دارم.
همیشه احساس میکنم قلبم درد میکنه. دکتر گال دستش رو روی پیشونی آنا میذاره. میگه "تبم داری. اسمت چیه؟ ازدواج کردی؟" "اسمم آنائه، بیوهم. البته ازدواج که این روزا بیمعنی شده. اگه شما دوست دارید میتونید یه جای خلوت نگهدارید. دکتر ویلیام همون لحظه فریاد میزنه و از نتی میخواد که درشکه رو نگه داره.
از درشکه پیاده میشه و دکتر تعقیبش میکنه. اونا به حیاط خلوت یه ساختمون قدیمی میرسن. ویلیام مردی رو میبینه که از پشت پنجرهی خونهش داره به اون نگاه میکنه. ویلیام به مرد خیره میشه و مرد هم پرده رو میکشه و از پشت پنجره کنار میره. آنا میره به دیوار تکیه میده، بعد پشتش رو به ویلیام میکنه و صورتش رو میچسبونه به دیوار. هر کاری که دوست دارین انجام بدین قربان.
ویلیام نزدیک میشه و خودش رو از پشت به آنا میچسبونه. آنا چشماش رو میبنده ولی خوشحاله که این بار با این مرد تمیز طرفه. ویلیام ولی به لباس آنا کاری نداره. خیلی ناگهانی دستاش و دور گردن آنا حلقه میکنه و به شدت فشار میده. آنا تقلا میکنه، فریاد خفهای میزنه، چشماش گرد میشن، صورتش کبود میشه و کمکم خفه میشه و میمیره.
بدن بی جون آنا روی زمین میفته. ویلیام کنارش میشینه. گردنش رو خیلی تمیز میبره جوری که سرش سر جاش بمونه. لباسش رو پاره میکنه، چاقو رو وارد بدن آنا میکنه. از گردن تا پایین شکم آنا رو عمیق پاره میکنه بدن آنا کاملا شکافته میشه. ویلیام رودهی آنا رو درمیاره و دور گردنش حلقه میکنه. رحمش رو در میاره و میذاره تو کیفش و برای ختم ماجرا تکههایی از اندام زنانش رو هم میبره و روی زمین میذاره.
ویلیام دستاش رو پاک میکنه، چاقوش رو تمیز میکنه و توی کیفش میذاره. بعد بلند میشه و به سمت درشکه میره. فردا صبح وقتی جنازهی تیکه پاره شده آنا پیدا میشه دیگه کسی نمیتونه از مرد سرخپوست و یهودی چرمدوز حرف بزنه. داستان فراتر از یک مظنون محلی و یه قاتل متعصب میشه.
چیزی که این بار مردم تو حیاط خلوت وایتچپل دیدن فقط از یه حیوون درنده با مهارت عجیبی تو سلاخی برمیاومد. که هیچ کدوم از اون مظنونها شامل نمیشدن. تو یکی از آپارتمانهای لندن سه تا خبرنگار در حال خوندن اخبار مربوط به قتلهای وایتچپلن، اما اونا یه داستان میخوان. یه ویلن، یه چیزی که مردم رو تا پای مرگ بترسونه.
برای اونا مهم نیست که خبر دروغ باشه یا راست، اونا فقط میخوان یه کاری بکنن که داستان رو برای خودشون کنن. اونا میخوان قاتل شبهای تاریک لندن واسه خودشون بشه. برای همین تصمیم میگیرند که از طرف اون یه نامه به پلیس بنویسن، یه نامه با خون. اونا تصمیم میگیرن که یه نامهی تقلبی بنویسند و به اسم قاتل برای بازرس ابرلاین بفرستن اما یه چیزی کم دارن، یه اسم.
دو روز از قتل آنا گذشته و هنوز هیچ سرنخی وجود نداره. ابرلاین همهی شواهد رو زیر و رو کرده. مرد مستی ادعا میکنه که صدای فریاد آنارو شنیده ولی توجه نکرده چون وایت چپل پر از صدای فریاده.
یکی دیگه که ادعا میکنه یه مرد تنومند ولی پیر تو حیاط خلوت دیده. مرد پیر؟ چطوری یه مرد پیر میتونه از پس سلاخی یه آدم دیگه بربیاد. ابرلاین تو همین فکراست که یه نامه براش میاد. نامه از طرف قاتله یا حداقل اینجوری ادعا میکنه. دستیارای ابرلاین دورش جمع میشن. اون نامه رو باز میکنه و با صدای بلند میخونه.
"بازرس عزیز سلام، خبرهای زیادی از دستگیری خودم شنیدم ولی باید اذعان کنم که اشتباه کردین. خیلی خندیدم، مخصوصا وقتی مطمئن بودین که مرد چرمدوز قاتل واقعیه ولی خوب گوش بدین؛ من یه روسپی دیگه رو نابود کردم و تا وقتی که خیابونا رو ازشون پاک نکنم کارم رو تموم نمیکنم. شما نمیتونین دستگیرم کنین. من عاشق کارمم و ادامه هم میدم. به زودی دوباره برمیگردم. این نامه رو با خون اون زن آخری نوشتم. جوهر خوبی شده، مگه نه؟ دوست دار همیشگیت، جک قصاب."
مری جین و لیز تو کنج بار همیشگیشون نشستن. هنوز اول صبحه و هر دو مستن و ترسیدن. روزنامهی مچاله شدهای روی میز جلوشون افتاده که عکس جنازهی پلی و آنا رو نشون میده. لیز صورتش رو لای دستش گرفته و داره گریه میکنه. مری جین سعی میکنه آرومش کنه اما خودشم ترسیده.
نامهای که به آقای سیکرت فرستاده بود. تا حالا باید یه جوابی براش میومد. اونا شدیدا به پول احتیاج دارن. تو گوشهی دیگری از شهر دکتر ویلیامگال با رییس پلیس وارن قرار ملاقات داره. رییس پلیس ازش خواسته که تو یکی از رستورانهای معمولی لندن به ملاقاتش بیاد. دکتر وارد رستوران میشه و وارن رد میبینه که مضطربانه پشت یه میز دو نفره نشسته. ویلیام میره و روبروش میشینه. "میخواستین من رو ببینین سر وارن؟"
وارن با ترس و لرز جواب میده "باید تمومش کنید، همین الان، این یه دستوره. من یه نامه از طرف ملکه دارم که توش نوشته این جنایتها باید تموم بشه. این وحشیگری. سرویلیام قرار ما این نبود."
ویلیام پوزخند میزنه و میگه "این نامهی مسخره رو بذار تو جیبت. خوب گوش بده. دروغ گفتن به من بیمعنیه. به زودی نفر بعدی هم کشته میشه.
مریجینلی. اگه هر کدوم از برادرانی که زیر دست تو کار میکنن دیدنش باید سریع به من خبر بدن. بهتره خیلی بهش فکر نکنی و وظیفهت رو به درستی انجام بدی. همون شب تو خیابونای وایت چپل زنی روسپی به نام کتی مست وسط خیابون شروع به داد زدن و خندیدن میکنه که توسط پلیس دستگیر میشه.
زن رو به زندان مخصوص مستای خیابونی میبرن. اونجا ازش اسمش رو میپرسن و اونم برای اینکه اسم واقعیش رو نگه یاد مردی میفته که تو کافه دیده بود. مرد بهش گفته بود که به مری کلی بگو که مواظب خودش باشه. کتی در لحظه و بدون هیچ فکری میگه که اسمم مریکلیه.
سی سپتامبر هزار و هشتصد و هشتاد و هشت، نیمه شبه، لیز تو خیابونای وایت چپل دنبال مشتری میگرده. حالش خوب نیست. جایی برای خوابیدن نداره، ترسیده و هر لحظه منتظره که یکی بهش حمله کنه. درشکهای سیاه رنگ و اعیانی بهش نزدیک میشه و کنارش وایمیسه.
"سلام خانوم شما لیز هستید درسته؟ عذر میخوام که مزاحمتون شدم ولی صاحب این درشکه از من خواسته که شما رو سوار کنم. فکر کنم از شما خوشش اومده."
نتی یا همون مرد درشکهچی به کابین درشکه اشاره میکنه و ادامه میده مرد خوبیه سوار شو. دکتر ویلیامگال سرش رو از پنجره درشکه بیرون میاره و میگه سوار شین خانم لیز، میتونیم با هم انگور بخوریم. صدای گرم و پخته دکتر ویلیام به لیز دلگرمی میده و میگه من عاشق انگورم. دکتر ویلیام از روی درشکه پیاده میشه و ظرف پر از انگور رو جلوی صورت لیز میگیره.
لیز با علاقه شروع به خوردن میکنه. ویلیام میگه جایی رو میشناسی که بتونیم یکم تنها باشیم؟ لیز سرشو تکون میده و هر دو تا تو تاریکی شروع به قدم زدن به سمت یه جای تاریکتر و خلوتتر میکنن تا اینکه لیز سزش گیج میره و حس میکنه حالش خوب نیست. لیز یه نگاهی به انگور میندازه و بعد اونا رو به سمت ویلیام پرتاب میکنه و سعی میکنه که فرار کنه.
ویلیام پیرتر از اونیه که بتونه جلوش و بگیره ولی سر و کلهی نتی پیدا میشه و خودش رو روی لیز میندازه. لیز شروع میکنه به تقلا کردن. چند نفر این صحنه رو میبینن ولی واینمیستن و به راهشون ادامه میدن. نتی لیز رو بلند میکنه. از پشت، محکم دهن و دستاشو میگیره.
ویلیام به لیز نزدیک میشه. چاقوی تیزش تو دستاشه. لیز هنوز تو دستای نتی اسیره و گردنش کاملا تو تیررس ویلیامه. با یه حرکت دست ویلیام، گردن لیز میشکافه و خونش همه جا پخش میشه. لیز روی زمین میوفته. نتی به دکتر ویلیام نگاه میکنه و میگه "من میگم همینجا تمومش کنیم قربان.
هر لحظه ممکنه یکی بیاد." همون موقع یه افسر پلیس بهشون نزدیک میشه. نتی خشکش میزنه اما افسر بیتوجه به جنازه و اون همه خون میاد جلو و میگه زن مستی به نام مریکلی تو بازداشتگاهه. ممکنه به زودی آزادش کنن.
دکتر ویلیام تشکر میکنه و افسر از اونجا میره دکتر و نتی جسد لیز بیچاره رو همونجا رها میکنن و میرن به سمت بازداشتگاه تا کار مریکلی هم تموم کنن. مریکلی که در واقع اسمش کتیه از بازداشتگاه آزاد میشه و به سمت خونه راه میفته. درشکه دکتر ویلیام پشت سرش در حال حرکته. درشکه کنارش وایمیسه. کتی تا روش رو برمیگردونه که ببینه چه خبره ویلیام خودش رو پرتاب میکنه روش و گردنش رو میبره.
روی بدن در حال جان دادن کتی میشینه، چاقوش رو بالا میبره و بعد کل شکمش رو از روی لباس پاره میکنه. دندهها رو از هم باز میکنه و با دقت زیادی کلیهها رو درمیاره بعد باز دستش رو تو شکمش میکنه، این بار رحمش رو در میاره و میذاره کنار سرش.
بعد دستاش رو بالا میبره و به آسمون نگاه میکنه. پیروزمندانه نفس میکشه و دستهای رو به آسمونش رو مشت میکنه. از لای انگشتاش داره خون میچکه.
چند دقیقه میگذره تا به خودش میاد. نتی بهش میگه باید بریم تا کسی نیومده. دکتر ویلیام از جاش بلند میشه. نتی ادامه میده مری کلی آخریش بود. دیگه کارمون تمومه قربان مگه نه؟
ویلیام آهی میکشه و جواب میده "فقط یکی دیگه میتونست یه پایان شگفتانگیز باشه. پنج عدد مقدسیه ولی اینا چهارتا بودن. نتی یه گچ توی کیف من هست. برام میاریش؟ باید یه پیام بفرستم اون زنا خیانتکار بودن و همه باید این رو بدونن. اونا لایق چیزی بودند که سرشون اومد." ویلیام گچ سفید رو از دستای نتی میگیره و روی دیوار سیاه رنگ و کثیف اون کوچهی تاریک یه پیغام مینویسه. "جوز هرگز مقصر شناخته نخواهند شد."
فردا صبح مریجین کلی خسته و کوفته برمیگرده تو اتاقی که اجاره کرده. دوستش تو اتاق منتظرشه و با دیدنش فریادی از خوشحالی میکشه. مری جین تعجب میکنه و میپرسه که چیشده؟
دوستش بهش میگه که دو تا جسد دیگه تو وایت چپل پیدا شدن. یکی لیز و و اون یکی زنی به نام کتی که به پلیس اسم دروغی گفته بوده، گفته بود اسمش مریکلیه. دوست مری جین اون رو تو آغوش میکشه و بهش میگه که اون مری کلی تقلبی تیکه پاره شده، خیلی وحشتناک، خیلی زیاد. مری جین مثل یه شاخهی خشک شده تو بغل دوستش وایمیسته.
همهی بدنش یخ کرده. همه مردن، اون مونده و اون زن بیچاره جای خودش سلاخی شده. چه اتفاقی داره میفته؟ یعنی ممکنه اون نامه...همه چی به خاطر اون نامهست؟ یعنی ممکنه همه چی به خاطر اون نامه باشه؟
لندن شلوغ شده. تو بخشهای غربی شهر لندن مردم بر علیه پلیس تظاهرات راه انداختن. به نظرشون پلیس لندن عرضه جمع کردن این قاتل رو از تو خیابونا نداره. مغازهدارا تحصن کردند و همه منتظر یه مظنون واقعین. تو شرق لندن و وایتچپل اوضاع فرق داره. دلالهای مختلف تو خیابون ریختن.
هر کدوم دارن یه جوری کاسبی میکنن. یکی طلسم ورد میفروشه و میگه قاتلی که همه جا به جک قصاب معروف شده یه شیطانپرستع برای همینم زنهارو تیکه پاره میکنه و اعضای بدنشون رو واسه همین درمیاره. زنای بدبخت وایت چپل حتی تنشون رو برای داشتن طلسم ضد جک قصاب میفروشن تا یه شب دیگه زنده بمونن.
چهار زن کشته شدند و انگار این شروع کلی شغل جدید تو خیابونای وایت چپل شده اما تو ایستگاه پلیس بحث دیگهای در جریانه. جملهای که جک قصاب روی دیوار نوشته بود به دستور رییس پلیس وارن و قبل از عکاسی یا حتی دیده شدن پاک شده بود. فقط تو گزارش دو تا از افسرا جمله به طور کامل نوشته شده بود. جک قصاب نوشته بود که جوز هرگز مقصر شناخته نخواهد شد.
وارن معتقد بود که منظور از جوز یهودیها بوده و اون به خاطر شروع نشدن یک جنگ مذهبی دستور پاک کردن نوشته رو داده بود. یهودیان تو وایت چپل به شدت مورد ظلم بودن، تازه بعد از اینکه یهودی چرمدور هم به اشتباه مظنون شناخته شده بود، زندگی براشون سختتر شده بود.
وارن معتقده که با پاک کردن مهمترین مدرک جلوی ویرانی لندن رو گرفته اما ابرلاین موافق نیست. جک قصاب ننوشته بود یهودیا، اون به جای حرف ای (E) تو کلمهی جوز از یو (U) استفاده کرده بود.
جوز با U یه استناد تاریخی از داستان مقدس فراماسونرا بود، سه تا شخصیت از عهد عتیق که اسمشون با j شروع میشد و قاتل حیرام، یکی از اصلیترین شخصیتهای تاریخ فراماسونری بودن.
ابرلاین معتقده که مردی که به جک قصاب معروف شده یه مرد پولدار و تحصیلکردهست. بنا به گزارش، دستخط فوقالعادهای داشته و نمیتونسته تو تنها جملهای که از خودش به یادگار گذاشته غلط املایی داشتهباشه. دوم اینکه حتما یه جراح یا دکتره چون کلیهی قربانی به طرز شگفتانگیزی حرفهای از شکمش برداشته شده و سوم اینکه پولداره. پولداره چون تو دهان قربانی باقی ماندهای از انگور پیدا شده. انگور میوه پولدارست.
ولی رییس پلیس وارن در حالی که عرق میریزه و از ترس داره سکته میکنه به ابرلاین اطمینان میده که داره اشتباه میکنه. اون فقط یه وحشیه یا اینکه یه یهودیه یا ایرلندیه و اصلا یه سرخپوست، چون تو خونه هیچ انگلیسی با اصالتی همچین قساوتی وجود نداره.
تو کاخ سلطنتی، ملکه ویکتوریا یه جلسه فوری با دکتر ویلیامگال داره. ملکه مثل همیشه رو یه صندلی وسط اتاق بزرگش نشسته دکتر ویلیام کلاهش رو توی دستش گرفته و خبردار جلوی ملکه وایساده. ملکه ویکتوریا عصبانیه.
"سرویلیام میخوام بدونم که چه دلیلی پشت این روش حذف کردن شما وجود داشت، میگید هشدار ولی هشدار برای کی؟ ما فقط دستور داده بودیم که تهدیدی که علیه سلطنت شده از بین بره."
دکتر ویلیام جواب میده "هشدار برای دشمنان فراماسون و انگلستان. با همهی احترامی که برای شما قائلم ولی به نظرم کاری رو انجام دادم که لازمه. گروههای خطرناک و وحشی تو کل اروپا پخش شدن و دارن به انگلستان میرسن. فرانسه رو یادتون رفته؟ ما که یه انقلاب توی انگلستان عزیزمون نمیخوایم. میخوایم؟"
ملکه ویکتوریا سکوت میکنه. تو فکر فرو میره و میگه نمیخوایم. حالا که همه چی تموم شده من براتون آرزوی سلامتی میکنم. دکتر ویلیام تعظیم میکنه و از اتاق ملکه خارج میشه. ویلیام با خونسردی و اعتماد به نفس به سمت خونه حرکت میکنه.
تو خونه، نتی درشکهچی منتظرشه. ویلیام از دیدنش عصبانی میشه و میگه تو حق نداشتی وارد خونهی من بشی، من دلم نمیخواد همسرم تو رو ببینه. اما نتی آشفته و مست وایساده و میگه یه خبر داره.
"قربان من باید میومدم. اون زن آخر اسمش رو اشتباه به پلیس داده بود. مریجین کلی واقعی هنوز زندهست ولی قربان من دیگه نمیتونم. من هر جا که میرم میبینمشون. تعقیبم میکنن. من یه آدم عادی بودم. من حتی... من حتی الان دیگه نمیدونم کیام، نمیدونم کجام."
دکتر ویلیام دستش رو روی شونههای نتی میذاره و میگه "من بهت میگم که ما کجاییم نتی. ما تو کاملترین قسمت ذهن انسانیم. تو عمیقترین بخش ناخودآگاه. یه پرتگاه درخشان. جایی که انسان خود واقعیش رو پیدا میکنه. جهنم نتی، ما تو جهنمیم ولی این جهنمی نیست که من میخواستم. تو جهنم من اشتباه معنی نداره. من عاشق جهنم فاوستوس بودم ولی جهنم دانته درستتره. اون میگه که راه جهنم از توی قلب آدماست. بیا نتی، بیا راه جهنم رو بهشون نشون بدیم."
دکتر ویلیام در کیفش رو باز میکنه و کلیهی کتی، یعنی قربانی آخر رو از توش درمیاره. کلیه رو روی میز و کنار دست نتی میذاره. خودش میره و از پنجره به بیرون نگاه میکنه. لندن داره تاریک میشه و برف میاد.
"اونا من و مسخره میکنن، بهم میگن جک قصاب. بیا ما هم مسخرهشون کنیم نتی، بیا اون افسانهای که برای منفعت خودشون ساختن رو ازشون بگیریم و یه اسطورهی واقعی تحویلشون بدیم. اسطورهای که وجود مریضشون رو سیراب کنه. بهم بگو نتی تو نوشتن بلدی؟"
رئیس پلیس عزیز، نصف کلیهی یکی از اون زنها رو براتون فرستادم. نصف دیگهش رو سرخ کردم و خوردم و باید بگم که خیلی خوشمزه بود. اگه یه کم دیگه صبر کنید شاید چاقویی که باهاش کلیه رو در آوردم هم براتون فرستادم. به هر حال هر وقت که تونستین من رو دستگیر کنین. ارادتمند، جک قصاب.
هشت نوامبر هزار و نهصد و هشتاد و هشت، دکتر ویلیامگال خیلی ناگهانی وارد اتاق رئیس پلیس وارد میشه و میگه امشب مری جین کلی حذف میشه. بهتره حواست باشه.
رییس پلیس با ترس و عصبانیت از جاش بلند میشه و جواب میده شوخیتون گرفته؟ تمومش کنین سرویلیام.
همین کار رو میخوام بکنم. میخوام تمومش کنم. ویلیام از اتاق رییس خارج میشه.
وارن عصبانی و کلافه تو اتاقش راه میره و فریاد میزنه. بعد دیگه نمیتونه تحمل کنه و از یکی از افسرا میخواد که براش یه کاغذ و خودکار بیارن. رییس پلیس وارن همون لحظه و برای همیشه استعفا میده و اسکاتلندیارد رو ترک میکنه.
مری جین بعد از تیکه پاره شدن دوستاش دیگه تنها زندگی نمیکنه. دوست مری هر شب میاد تو اتاق تنگ و نمور مری کنارش میخوابه. مری همیشه مسته و مدت زیادی از روز رو تو بار میگذرونه. از همه چی میترسه. نمیدونه قراره تا کی زنده بمونه.
اون شب تو راه بازگشت به خونه، مردی از پشت دهن مریجین رو میگیره و اون رو با خودش به یه گوشهی تاریک میبره. مریجین داره از ترس سکته میکنه که بالاخره مرد دستش رو برمیداره و میگه نترس، منم آلبرت. من رو یادت میاد؟
مری جین از ترس تکیه میده به دیوار میگه تو...تو نوهی ملکهای. اومدی من رو بکشی مثل بقیه.
آلبرت دوباره دستش روی دهن مری جین میذاره میگه "ساکت باش، من نیومدم تو رو بکشم. اونا رو هم من نکشتم. من اصلا انگلیس نبودم. تازه خبردار شدم چه خبره. امشب نوبت توئه فرار کن... نرو خونه." مری جین خشکش میزنه. نمیتونه حرف بزنه. آلبرت یکم نگاهش میکنه و بعد تو تاریکی فرار میکنه. مری جین روی زمین میشینه و شروع به گریه کردن میکنه.
نیمههای شب در اتاق کوچک مریجین باز میشه. دکتر ویلیام وارد اتاق میشه. اتاق یه مربع کوچیکه که یه تخت یه نفرهی فلزی به دیواراش چسبیده. یه عسلی کوچیک و کهنه کنار تخته و یه شومینه کوچیکم کنار عسلی. زنی روی تخت خوابیده و ویلیام صدای نفسهای آرومش رو میشنوه.
ویلیام در رو میبنده و به زن روی تخت نزدیک میشه. زن متوجه حضورش میشه و از خواب میپره ولی همون لحظه گردنش با چاقوی تیز ویلیام میشکافه و خونش روی دیوار و سقف پخش میشه، ولی برای ویلیام تازه همه چیز شروع میشه. ویلیام کتش رو درمیاره، آستیناش رو بالا میزنه. یه شمع روی عسلی کنار تخته. ویلیام شمع رو روشن میکنه. بعد میره جلو شومینه و یه کتری کوچیک رو از روی زمین برمیداره و رو آتیش میذاره.
بعد بلند میشه و بالای سر جنازهی زن وایمیسه، چاقوش رو برمیداره و با ظرافت تمام پوست صورت زن رو میبره. بعد پوست بریده شده رو میندازه توی شومینه. یکم با آتیش ور میره و دوباره بلند میشه.
این بار لباس زن رو کامل پاره میکنه، بعد سینههای زن رو میبره و یکیشون رو میذاره زیر سر زن و اون یکی رو میذاره روی عسلی کنار تخت.
دوباره میشینه و لباسهای زن رو تو آتیش شومینه میسوزونه. بلند میشه. این بار چاقوش رو تو شکم زن فرو میبره و کل بدن زن رو از وسط میشکافه ولی ویلیام یهو احساس میکنه که تو اتاق تنها نیست.
صدای پدرش رو تو گوشش میشنوه. اون داره از بعد چهارم حرف میزنه. از تاریخ. به نظر پدر ویلیام تاریخ مثل طاقهای معماریان، پشت سر هم تکرار میشن. هر اتفاق مهم دنیا صد سال بعد دوباره تکرار میشه، بعد پنجاه سال بعد، بعد بیست و پنج سال بعد. ویلیام دستش رو تو شکم زن میکنه و رحمش رو درمیاره. بعد سرش برمیگردونه که هنرش رو به پدرش نشون بده اما میبینه که اتاق خالیه.
ویلیام رحم رو روی عسلی میذاره و به کارش ادامه میده. چاقوی ویلیام تا اعماق وجود زن فرو میره. تمام پوست و گوشت روی بدن زن بریده میشه، دندهها بیرون میزنند و از هم میشکافن. خون همه جا رو قرمز میکنه.
ویلیام کبد رو در میاره و توی دستش میگیره. یهو صدای تشویق دانشجوهاش رو میشنوه. همه دارن براش دست میزنن و ازش میخوان که در مورد کبد باهاشون حرف بزنه. ویلیام خوشحال میشه و شروع میکنه به سخنرانی بهشون. میگه که کبد مثل تاج بدن میمونه، بدون اون بدن قدرتی نداره. میگه خیلی قرن پیشا میگفتن که کبد به روح متصله.
ویلیام دوباره دستش رو تو شکم زن میکنه و این بار رودهشو بیرون میکشه ولی وقتی میخواد رودهش نشون دانشجوها بده میبینه که همه غیب شدن و باز تو همون اتاق کوچیک و تاریک تنهاست.
ویلیام تمام اعضای داخلی رو دونه دونه درمیاره و هر کدوم رو یه جایی از اتاق با دقت تمام میچینه. بعد میره سراغ پاها و شروع میکنه به کندن پوست و عضلههای یکیشون. انقدر که استخوان پا بیرون میزنه. بعد یکی از دستهای زن رو قطع میکنه. ویلیام دیگه وایمیسته و به بدن زنی که مطمئنه مریجینه نگاه میکنه. من و تو اینجا تنهاییم مریجین، تو این آخر دنیا.
ویلیام کنار تخت میشینه و جنازهی تیکه پاره زن رو تو آغوشش میگیره و میگه تو حتما میفهمی که همهی اینا واسه اینه که من دوستت دارم. مگه نه؟ تا قبل از همهی این اتفاقا هم مرده بودی، فراموش شده بودی، تو و همهی اون دوستات. من نجاتتون دادم، من شما رو از زندان زمان رها کردم. ازتون یه افسانه ساختم. ماه، من و تو... من و تو و همه اون دوستات دیگه تا ابد با همیم، ما جدایی ناپذیریم.
ویلیام که همهی جونش غرق خونه جسد رو روی تخت میذاره. دستش رو بالا میبره و با شدت زیادی وارد بدن زن میکنه. این بار با تمام وجودش قلب رو از تو سینهی زن بیرون میکشه و پرتابش میکنه تو شعلههای شومینه.
ویلیام روی زمین میشینه و به سوختن قلب نگاه میکنه و بعد تیکهی سوختهی قلب رو از تو آتیش درمیاره. آروم بلند میشه، چاقوش رو تو کیفش میذاره. کتش رو تنش میکنه و قلب نیمه سوخته رو میذاره توی جیبش. کلاهش رو سرش میکنه به سمت در میره. در رو باز میکنه. برای آخرین بار به اثر هنریش نگاه میکنه و بعد از اتاق خارج میشه.
ویلیام وسط یکی از کوچههای تاریک وایت چپل وایمیسه. قلب رو از تو جیبش درمیاره. قلب دیگه تبدیل به خاکستر شده. ویلیام خاکستر قلب زنی که شاید مری جین بوده و شاید نبوده رو تو آسمون لندن پخش میکنه. بازرس ابرلاین به صحنهی تاریک اتاق مری جین خیره شده. همه چیز غیر واقعی و باور نکردنیه. مثل یه کابوس ناآشنا و ترسناک.
همهی خونههای اطراف، همهی خیابونا انگار تو قعر تاریکیان و این اتاق تنها روزنهایه که باقی مونده و داره ازش خون میچکه. ساعتها طول میکشه تا پلیس باقی مونده جنازهی زنی که شاید مری جین بود و شاید نبود رو جمع کنه. دست و پای قطع شده، صورت کنده شده، شکم سلاخی شده، استخونای بیرون زده. میشه تیکههای بدنش رو تو جای جای اتاق پیداکرد.
بوی خون و تعفن همه جای اتاق رو گرفته. کتری مسی هنوز روی آتیش میسوزه و بوی گوشت سوخته نفس کشیدن رو مشکل کرده. ابرلاین از اتاق خارج میشه. عکاس فقط یه عکس میتونه بگیره و بعد مثل همهی آدمای دیگه حالش بد میشه و اون هم از اتاق خارج میشه.
کسی نمیتونه حتی به این فکر کنه که فقط چند ساعت پیش تو این اتاق جهنمی چه خبرایی که نبوده. تو یکی از اتاقهای مخفی لژ فراماسونری سه تا از برادران ماسون در حال بحث کردنن. هر سه تا ناراحتن و از عواقب افتضاح پیش اومده وحشت کردن.
چرا وارن استعفا داد؟ چیکار باید میکرد؟ انتخاب دیگهایم مگه داشت؟
خب میتونست پلیس رو همدست یه قاتل نکنه.
چی داری میگی این دستور لژ بود، دستور ملکه بود. دستور؟
کی همچین دستوری داده بود؟ کی دستور این وحشیگری رو داده بود؟ این وحشیگری هیچ وقت از دامنمون پاک نمیشه.
دیگه این بحثا فایده نداره. ما اینجا جمع شدیم که این کثافتکاری رو جمع کنیم. تمیز کردنش احتمالا سالها طول میکشه. باید جلوی ویلیام رو بگیرین. الان دیگه؟دیگه لازم نیست. ماموریتش تموم شده. ماموریت اون تموم شده ولی ماموریت ما تازه شروع شده. باید حواسمون باشه که هیچ جای پرونده اسمی از ما برده نشه.
آخه چجوری؟ مردم و روزنامهها افتادن به جون پلیس. بالاخره یکی پیدا میشه که یه چیزی یه جایی دیده باشه.
خب پس باید با یه دلیل خوب پرونده رو ببندیم. شاید بشه یه کاری کرد، مثلا یه قاتل پیدا کرد و به سزای عملش رسوند.
چی داری میگی یه قاتل بهشون بدیم؟ چجوری میتونیم دادگاه رو قانع کنیم؟ خب اگه قبل از دادگاه بمیره چی؟ مثلا خودکشی کنه. فکر بدیم نیست ولی باید دنبال یه آدم درست بگردیم. یه غریبه که از هر نظر مناسب باشه. خیلی خب ماموریت بعدیمون مشخص شد آقایون. ما یه قاتل لازم داریم.
توی یکی از دبیرستانهای خصوصی پسرانه انگلستان معلمی وجود داره به نام آقای درویت، دوست و رفیق نداره، خانواده طردش کردن، تنها چیزی که خوشحالش میکنه درس دادن به پسرای نوجوونه. آقای درویت یه مرد تحصیل کرده ولی خجالتی عاشق کریکته و مربی خوبی هم هست.
اما چیزی که تنها و عجیبش کرده دفاع از حقوق زنان و تمایلش به مرداست. چیزی که تو اون دوران انگلستان یک گناه نابخشودنی و عمل شیطانی محسوب میشه. آقای درویت به خاطر گرایشش از خودش متنفره. همیشه غمگینه و هر لحظه از زندگی رو توی ترس و احساس شرم و گناه میگذرونه.
یه شب که آقای درویت در حال قدم زدن کنار رودخونه بزرگ لندنه یکی از دوستان دوران دانشگاهش رو میبینه. پسری جوون و سرخوش و پولدار، اونا از دیدن هم خوشحال میشن و جناب دوست آقای درویت رو به یه مهمونی مردونه تو یکی از آپارتمانهای لوکس لندن دعوت میکنه. آقای درویت قبول میکنه. چند شب میگذره و درویت جوون و خجالتی با یه بطری شامپاین به مهمونی میره.
دوستش به علت مستی بیاندازه مهمونی رو ترک کرده بوده و آقای درویت مجبور میشه بره یه گوشه وایسه و به مردای مستی نگاه کنه که میخندن و از تئوریهای شخصیشون در مورد قاقاتلطر شبهای وایت چپل حرف میزنن. تو همین معذب بودن و دو دل بودن برای رفتن، مردی به درویت نزدیک میشه و خودش رو معرفی میکنه.
مردی مسن با کت و شلواری مشکی. درویت بهش سلام میکنه. مرد بهش میگه که چرا تنها وایساده؟ درویت هم جواب میده که اصلا نباید میومده اونجا و به اصرار دوستش تو مهمونی شرکت کرده. دوستی که حتی خیلی هم دوستش نیست. درویت که کمی هم مسته میگه اشتباه کرده و باید مثل همیشه تو خونه تنها میمونده.
مرد ازش میپرسه چرا؟ چرا تنها؟ پس خانواده چی؟ آقای درویت بهش میگه که کسی رو نداره و الان دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید بره. درویت خداحافظی میکنه و از اونجا میره اما مرد کت و شلواری اسم آقای درویت تو ذهنش میمونه و تصمیم میگیره که به برادران ماسون خبر بده.
فردای اون روز آقای درویت به دفتر مدیر مدرسه احضار میشه. طبق شکایت یکی از شاگردا، آقای درویت بعد از تمرین کریکت گونهی اون رو بوسیده و این خلاف قانونه. شاگرد احساس تعرض بهش دست داده و پدر مادرش هم شکایت کردن. چون آقای درویت سابقهی همجنسگرایی گناه رو داره مدرسه دیگه نمیتونه اونجا نگهش داره، ایشون اخراجه.
آقای درویت تو بهت و ناباوری و غم بلافاصله مدرسه رو ترک میکنه. تو روزهای بعد تلاشش برای استخدام ناکام میمونه و به نظر میاد که دیگه اسمش لکهدار شده به نظر بقیه، مردی که به پسرهای جوان گرایش داره و بهشون تعرض میکنه یه مشکل بزرگ جنسی و البته مهمتر از اون روانی داره. یه مریض روانی که شیطان در وجودش رخنه کرده.
درویت اول تصمیم میگیره که خودش رو به بیمارستان روانی لندن معرفی کنه اما بعد میترسه و تصمیمش عوض میشه. چند شب بعد از اخراجش یعنی یک هفته بعد از قتل زنی که شاید مری جین بود شاید هم نبود، آقای درویت به یه بار تو مرکز شهر لندن میره و تا جایی که میتونه الکل مصرف میکنه.
آقای درویت بعد از کلی مستی و گریه به سمت رودخونه میره و از اون به بعد دیگه کسی نمیبینتش. چند روز بعد توی رودخونه لندن یه جسد پیدا میشه. جسدی که تو جیبای بارونیش پر از خرده آجره. کنار رودخونه هم یه نامه پیدا میشه که به نظر میاد با دستخط آقای درویت نوشته شده.
بعد از جمعهی گذشته من احساس میکنم که مردنم بهتر از زنده موندنمه.
آقای درویت تو تمام روزنامهها برای مدتی به عنوان جک قصاب معرفی میشه. مرد منحرفی که به خاطر بیماریش عقدهی شدیدی نسبت به زنا داشته و به خاطر گرایش منحوسش بهشون تجاوز نمیکرده.
ولی ابرلاین از همون لحظهی اول متوجه دروغ بودن ماجرا میشه. کسی که میخواد تو رودخونه خودکشی کنه تو جیباش آجر نمیذاره. آجر سبکه و باعث غرق شدن نمیشه. به نظر ابرلاین یکی درویت رو کشته بوده و انقدر خنگ بوده که به جای سنگ تو جیباش آجر گذاشته بوده، ولی نظرات ابرلاین تو دست و پای قدرتمند خبر گم میشه.
تو گیرودار خبر خودکشی جک قصاب و تو یه شب تاریک و سرد برادران ماسون ماموری رو به دم خونهی دکتر ویلیامگال میفرستند تا اون رو با خودش به لژ بیاره. دکتر ویلیام کت و شلوارش رو تنش میکنه، کلاهش رو سرش میذاره و با قدمهای محکم همراه مامور میره. تو زیرزمین لژ تو اتاقی که با مشعل روشن نگه داشته شده، برادران بلند مرتبهی ماسون، ردای سیاه رنگ پوشیدن و نوار قرمز رنگی از گردنشون آویزون کردن.
هفت نفر همه پشت این میز بلند مثل جایگاه قاضی و روی صندلیهای بزرگ و مخمل قرمز نشستن. جایگاه چند پله بالاتر از سطح اتاقه و ویلیام درست وسط اتاق و در جایگاه متهم وایمیسته.
دکتر ویلیام گال آیا با کمال میل و رضایت خاطر در برابر قوانین فراماسونری که وفاداری و رازداری تا پای جان میباشد پایبند خواهید بود؟
بله.
بسیار خب؛ ما اینجا جمع شدیم تا در برابر چشمان خداوند، معمار هستی، پروندهی شما را قضاوت کنیم. برادر ویلیام شما متهم هستید که با سهلانگاری جایگاه برادرتون رو در معرض خطر قرار دادین.
دکتر ویلیام به سردی جواب میده: من اینجا کسی رو در جایگاهی نمیبینم که بتونه من رو قضاوت کنه.
برادران ماسون از شنیدن جواب دکتر حیرت میکنند، ولی ویلیام ادامه میده.
مراسمای شما چیزی جز قسمهای تو خالی نیست. اگه عمیقا باور دارین که خداوند انتخابتون کرده باید بگم که انسانهای احمقی هستین، اما من فرق میکنم. اون با من حرف میزنه. فقط اونه که میتونه مردگان من رو قضاوت کنه. اون لیاقتشو داره، من از اون نمیترسم. حقیقت وجودی من بالاخره خودش رو نشون داده. من تبدیل به ابزاری برای خداوند شدم.
صدای زمزمهی تعجب حضار شنیده میشه. انگار دکتر ویلیام واقعا عقلش از دست داده. رئیس برادران که روی صندلی وسط نشسته همهمه رو قطع میکنه و میگه این مرد مریضه، این جلسه بیفایدهست. برش گردوندید خونه و تحت نظر بگیرینش. ماموران ماسون میان و کمک میکنن که دکتر ویلیام از اتاق خارج بشه.
هفت برادر بلند مرتبه رو صندلیشون میمونن که تصمیم بگیرن. اونا با هم شروع به حرف زدن میکنند.
به نظر میاد که کاملا دیوانه شده. جلسات بیشتر فقط وقت تلف کردنه ولی اون مرد بزرگ رو نمیشه زندانی کرد، ساکت نمیمونه.
منظورتون چیه؟ یعنی بکشیمش؟
معلومه که نه. اون دکتر مخصوص ملکه است.من ایدهی بهتری دارم. به همه میگیم که مرده، دو تا دکتر مرگش رو تایید میکنن. یه مراسم جعلی میگیریم بعد یه بدن جدید دفن میکنیم.
خب همسرش چی؟ من مطمئنم که اون موافقت نمیکنه.
باهاش حرف میزنی. شرایط رو درک میکنه.
بعد چی؟ خودش چی؟ بالاخره که زندهست. خودش رو توی بیمارستان روانی تحت نظر میگیریم. با یه هویت دیگه میذاریم همونجا بمیره.
این نقشه مهمیه، باید یه کاری کنیم که همه باور کنن. در همون حال هر جا که شد تو اخبار از خودکشی مرد جوون همجنسگرایی حرف میزنیم که به خاطر زوال عقل و شرم و عقدههای روانی دست به کشتن اون زنا زده بود.
پدر بعد چهارم یعنی چی؟ یعنی تاریخ میتونه یه معمار داشته باشه؟ ایدهی ترسناک ولی شکوهمندیه، مگه نه؟ پدر بعد چهارم یعنی چی؟ چیزی گفتی ویلیام؟ من صداتو نمیشنوم.
نه پدر فقط میخواستم پژواک صدام رو بشنوم. کانال تاریکیه. چرا نمیرسیم به اقیانوس؟ من دوست دارم وقتی بزرگ شدم رو اقیانوس کار کنم.
پدر... اینا رو قبلا گفتم مگه نه؟ ما قبلا اینجا بودیم. قبلا اتفاق افتاده. پدر من کجام؟ تو اونجایی؟ صدام رو میشنوی؟ من داشتم خواب میدیدم. خواب دیدم که بزرگ شدم، خیلی بزرگ. یه جراح که با چاقو جادو میکنه. اما... اما بعد وقتی پیر شدم داشتم توی دیوونه خونه میمردم.
حقیقت داره مگه نه؟ من توی دیوونه خونه میمیرم؟ بهم میگفتن توماس میسون. اتاق صد و بیست و چهار. اما پدر من... من... من ویلیامگالم. من نمیمیرم پدر. من برمیگردم، صد سال بعد، پنجاه سال بعدش، بیست و پنج سال بعدترش؛ مثل تاریخ. من هیچ وقت نمیمیرم پدر. خدا منتظر منه.
تو سال هزار و هشتصد و نود و شیش، پیرمردی به نام توماس میسون که سالها در تیمارستان بستری بود در اثر بیماری میمیره. توماس همیشه توی سلول انفرادی و تاریک نگهداری میشد و بارها و بارها تو هذیوناش خودشو جک دریپر معرفی میکرد، جک قصاب.
نه کسی به ملاقاتش میومد و نه اجازه داشت که با کسی تماس بگیره. پیرمرد همونجا مرد و توی تنهاییم به خاک سپرده شد. سلام که چیزی که شنیدین روایت کتاب مصور فرامهل از داستان یکی از مظنونین قتلهای وایتچپل بود که آلنمور از روی کتاب مستند جک دریپر، فاینال سلوشن نوشته بود.
تاکید من برای گفتن عبارت یکی از مظنونین، برای اینه که یادتون نره که این یکی از تئوریهایی بود که از هویت مظنون مطرح شده و شاید گرانترین و جذابترین شون برای تبدیل شدن به یک کتاب مصور. یه فیلمم از روش هست به نام فرامهل که جانی دپ توش بازی کرده بود ولی اصلا فیلم خوبی نیست، توصیه نمیکنم ببینین، اگه دوست داشتین ببینین.
اما اصل ماجرا چندین و چند مظنون داشت و خب هنوزم داره. تحقیقات پلیس هیچ وقت موفق نبود و هیچ مدرکی که بشه باهاش به یه مظنون درست و حسابی رسید وجود نداشت یا بهش توجهی نشد.
پلیس روش درستی هم پیش نگرفت. از صحنهها عکاسی نمیشد، پلیس به موقع به محل جرم نمیرسید و حتی در اتاق مریجین ساعتها بعد از اینکه جسدش از پشت پنجره دیده شده بود باز شد. پلیس از چند صد نفر بازجویی کرد، کلی گزارش نوشت و همشونم تو پرونده ثبت شد. آدمایی که یه چیزایی از پنجره دیده بودن، قربانی رو بار آخر با یه مرد دیده بودن، درشکه رو دیده بودن و خیلی چیزای دیگه، ولی در نهایت هیچی به هیچی.
خلاصه تمام مسئولین پرونده، یکی یکی استعفا دادند و حتی از پس گشت زنی تو هزارتوهای وایت چپل برنیومدن، ولی اتفاقی که در نهایت تونست به وایت چپل کمک کنه این بود که سر زبونها افتاد، و همین هم تونست کمی سیاستمدارا و شهردارای بعدی لندن رو به فکر فرو ببره و تصمیم بگیرن شرایط رو به هر حال درست یا غلط تغییر بدن.
به هرحال درست یا غلط پرونده چندتا مظنون اصلی هم داشت، مظنونینی که به خاطر پیدا شدن سر نخ یا اثر انگشت تو صحنهی جرم نبود که تو لیست قرار گرفتن، به خاطر سوابق و ارتباطاتی بود که داشتند؛ که البته همهشون هم همون موقع مظنون نشدن.
بعدا یه سری داستان از گوشه و کنار به گوش پلیس یا خبرنگارا و نویسندهها میرسید. من چند تا از اصلیاشون رو اینجا میگم. جان درویت؛ درویت در داستان فرام هل به عنوان یک قربانی معرفی شد. کسی که برادران ماسون تصمیم گرفتن بندازن جلو تا کسی به سمت ویلیام نره و اونا بتونن خودشون ویلیام رو سر به نیست کنن، ولی واقعیت اینه که پلیس به هرحال به درویت شک کرد. دقیقا به همون دلایلی که گفتم، همجنسگرا بودنش که اونموقع بیماری روانی محسوب میشد.
گرچه بعدا شواهدی پیدا شد که نشوندهندهی این بود که درویت در هنگام وقوع قتلها، حداقل بعضی از قتلها اصلا لندن نبود ولی به هر حال پیدا کردن جسدش توی رودخونه و نامهی خودکشیش که اشاره به روزی داشت که مریجین مرده بود باعث شد که پلیس بهش شک کنه، ولی بعدا مظنونین بهتری معرفی شدن.
مثل شخصی به اسم کارل، یک بازرگان آلمانی که روی کشتی کار میکرد. تمام مدت قتلها هم کشتیش کنار اسکلهی شرقی یعنی نزدیک وایت چپل پهلو گرفته بود. کارل تو سال هزار و هشتصد و نود یعنی دو سال بعد از اون پنج تا قتل، تو آمریکا به جرم کشتن یک زن دستگیر شد و اونجا اعتراف کرد که عاشق مثله کردن زناست. اون یه سایکوپث روانپریش بود که حتی وکیلشم اعتقاد داشت که جک دریپر خود همین کارله ولی خب مدرکی وجود نداشت.
مظنون بعدی آرایشگری بود به نام آرون کمینسکی، که بعدا دیانایش (DNA) هم روی لباس یکی از قربانیها پیدا شد، البته بعدا که علم پیشرفت کرد و رو پرونده بیشتر کار شد.
آرون متولد روسیه بود و سال هزار و هشتصد و هشتاد که تقریبا بیست ساله بود ساکن لندن شد. آرایشگر بود، اصلا از زنان خوشش نمیومد. خیلی دوست داشت آدم بکشه و حتی سال هزار و هشتصد و هشتاد و نه به خاطر همین شرایطش انداختنش تو تیمارستان که همونجا هم مرد. نکتهی مهم اینه که ایشون در حال حاضر محتملترین مظنونه ولی خب اون موقع، یعنی زمان وقوع قتلها، کسی حتی خیلی بهش شک نکرد.
مظنون بعدی که واسه خودم جالب بود، آقای سیکرت خودمونه. تو داستان، دوست آلبرت نوهی ملکه بود و اصلا اون بود که باعث شد آلبرت با آنیکروک آشنا بشه. والتر سیکرت نقاش بود و مدلشم روسپیها بودن. چندتا تابلو از صحنههای قتل ها هم میکشید که به نظر پلیس خیلی شبیه به صحنههای واقعی قتل بود. حالا چیزی که شک رو به سمتش برد، این بود که بعدها که دیانای نامههای جک درپیر بررسی شد دیانای ایشون هم بود ولی خب نه اینقدر که بتونن ثابت کنن.
حالا دیگه میرسیم به دوتا مظنون آخر که مربوط به داستان فرام هلن.اولیش که ویلیامگاله که شنیدیم کل ماجرا رو و بعدی میشه خود جناب پرنس آلبرت.
پرنس آلبرت شایعات جنسی زیادی داشت، هم با روسپیها و هم با مردها. اصلا بزنید تو گوگل میاد کاملا این شایعات. به همین دلیل هم ایشون یکی از مظنونین بود و اصلا میگن که خود دکتر ویلیام از این قضیه خبر داشت و حتی خودش رو انداخت جلو که کسی به پرنس آلبرت و سلطنت شک نکنه. تا اینکه میرسیم به سال هزار و نهصد و هفتاد و شیش وقتی که کتاب فاینال سلوشن چاپ شد.
تو کتاب از قول پسر آقای سیکرت، داستان ویلیام و فراماسونرا و تهدید اون پنج زن تعریف میشه اما بعد از چاپ کتاب پسر سیکرت همه چی رو تکذیب کرد، کاخ سلطنتی هم همینطور. ولی خب، هیچ کدوم از اینا جلوی آلنمور رو برای نوشتن کتاب فرامهل نگرفت.
کتاب فرام هل خیلی جزییات بیشتری نسبت به اون چیزی که من تعریف کردم داره. خیلی از دیالوگها و جلسات پلیس و نشونهها توی پروندهی واقعی وجود دارن و آلن مور تنها به کتاب فاینال سلوشن اکتفا نکرده. خودش تمام جزئیات پرونده رو مرور کرده و تمامش رو تو پایان هر چپتر نوشته.
اینکه کدوم دیالوگها و صحنهها تخیل خودشه رو توضیح داده، حتی تمام مظنونین و اینکه چی شد که مظنون شدن و چه سالی روایتشون چاپ شد رو هم نوشته؛ اما چیزی که کتاب رو ارزشمند میکنه علاوه بر روایت فوقالعاده تاثیرگذارش از یک داستان واقعی، استفاده از تاریخ و معماری لندنه.
تو کتاب چندین و چند صفحه با جملات شگفتانگیز از ساختمونهای لندن گفته، از تاریخچهشون. همینطور اتفاقات مهم اون زمان رو هم توش آورده. چیزی که تو کتاب چند بار تکرار میشه
دیالوگ بعد چهارم و تکرار تاریخه. اینطور که آلن مور نوشته حدود صد سال قبل از اتفاقای وایت چپل، یعنی سال هزار و هفتصد و هشتاد و هشت، یه سری قتل دیگه تو انگلستان اتفاق افتاده بود و پنجاه سال بعد از جک دریپر هم یه قاتل زنجیرهای کشف شد و بیست و پنج سال بعد یکی دیگه.
یعنی آلن مور یه سری تئوریم از خودش اضافه میکنه که به نظر من ربطی به تخیلش نداره. کلا ذهن عجیب و نظریهپردازی داره و این تو دیالوگهای کتاباش خیلی مشهوده.
مثلا تو کتاب کلینجوک (clean joke) دیالوگای جوکر واقعا آدم رو تحت تاثیر قرار میده. واچمن و ویفوروندتا هم که اصلا گفتن نداره. یه سری واقعیت دیگه هم تو کتاب مطرح میشه که من برای پیچیده نشدن داستان تعریف نکردم؛ مثلا تو کتاب بر اساس یه سری مدارک و مشاهدات واقعی نوشته شده که بازرس ابرلاین متوجه میشه که دکتر ویلیام تو این قضیه دست داره ولی مجبورش میکنن که سکوت کنن.
خب من دیگه چیزی از تئوریا و تحلیل جک دریپر و این چیزا نمیگم، شخصیت رو هم نمیتونم تحلیل کنم. یعنی اصلا چیزی نیست که من ازش سر در بیارم.
چون اینجا دیگه بحث شخصیتپردازی نیست. بحث واقعیته. مثل خیلیای دیگه منم قاتلای زنجیرهای رو فقط تو سریالا و فیلما و اخبار دیدم. اما تو فصل آخر کتاب خود آلنمور از تجربه نوشتن کتاب و درگیریش با داستان تاریک جک قصاب گفته.
من تصمیم گرفتم که به جای تحلیل شخصی اونا رو براتون بگم. پس از این به بعد هر چی که میشنوید حرفهای آلنموره نه حرفای من.
تصمیم گرفتم این داستان رو بنویسم چون جدا از کتاب و تئوری ویلیام، از اینکه ممکن بود بالاخره یه جوابی وجود داشته باشه مغزم سوت کشیده بود. چون قتل، کشتن اینا با همهچی فرق دارن، شبیه کتاب نیستن، پایان واقعی ندارن. قتل یه اتفاق کاملا انسانی، تو زمان و مکان خاصی اتفاق میفته ولی هیچ ربطی به هیچ کدوم از این پدیدهها نداره.
انگار خودش یه دنیای دیگهای داره. یه معنای دیگهای داره، ولی در عین حال هیچ راه حلی براش وجود نداره. مثل فیزیک کوانتوم میمونه. عدم قطعیت. نمیشه ماهیتش رو کشف کرد. قتل هرگز قابل حل نیست .خود مفهومش قابل درک نیست. این لکهی تاریک انسانی تو هیچ مایع شفافی حل و ذوب نمیشه. هیچ وقت نمیشه ذراتش رو از هم جدا و تجزیه کرد و شناخت.
یه روزی کارآگاه به من گفت که انگیزه و آلت قتاله رو پیدا کن. جنایت رو حل کردی ولی خب اینجوری و با این تئوری دلیل جنگ جهانی دوم تو سه تا عبارت خلاصه میشه. هیتلر، اقتصاد آلمان، تانک؛ که درست نیست. اینجوری ما فقط سعی میکنیم از پیچیدگی اتفاق کم کنیم، ولی مهمترین جنبهی هر قتلی زنده کردن اون بخش وجودی ماست که مملو از شیفتگی و هیجانه. حتی اگه قاتل نباشیم. زنده کردن سرزمین تئوریهای ذهنی. یک مکان تاریک و خستگی ناپذیر. محل شیفتگیهای شوم درونی ما. پنج مقتول و یه قاتل ناشناس بین تمام این تئوریها گمشدن.
واقعیت اینه که موضوع هیچوقت راجع به قتل و قاتل و قربانیهاش نبوده. موضوع ماییم، موضوع ذهن ماست و روشی که میرقصه و ما رو میرقصونه.
جک قصاب نمادی بدون صورت از همهی ترسها و هیجانات و تعصبات و نفهمیهای روزانهی ماست. یه روز زنای، یه روز یهودیها، یه روز مسلمونا، فراماسونرها، همجنسگراها و همهی چیزهایی که ذهن ما تصمیم میگیره که با حذف کردنشون دنیای خیالیش رو متعالی کنه.
خیلی زود یکی متوجه شباهت بین جک قصاب و سلاخی گاوها میشه که خب الان هزاران دلیل قانع کننده و درست براش وجود داره ولی یه روزی اونم جزو جنایت جهانی طبقهبندی میشه، اما خب چه فرقی میکنه. الان سال هزار و نهصد و نود و هشته، هنوزم خیابونا پر از رقص زنان برهنهس، پر از رقص فقر و نیازه، پر از رقص شهوت و جنون مردان و زنان. هیچی عوض نشده. برای همینم همهی تئوریها بیمعنی و بیهودهست.
هیچ وقت هیچ کس قرار نیست بفهمه که اون شب تو اتاق مری جین کلی چه اتفاقی افتاد. قرار نیست بفهمیم که اون شب تو مغز اون آدم، حالا هرکی که بود، چی گذشت. به نظر خود من اون شب تو وجود قاتل یه جور آخرالزمان اتفاق افتاد. انگار تجربهی انسانی، تجربهی انسان بودنش به ته رسید و بعد یه قدم فراتر رفت. اون آدم پاش رو از سرزمین انسانیت بیرون گذاشت.
چیزی که تو این کتاب دیدین آخرین ظرفیت من برای فکر کردن به اون آدم و نوشتن و به تصویر کشیدن اتفاقیه که اون شب افتاد. اتفاقی که تو اون اتاق تو ذهن اون آدم افتاد، حالا هر کسی که بود. همهی سعیمو کردم که واقعیت رو نشون بدم ولی نمیتونستم بیشتر از این به اون آدم و ذهنش نزدیک بشم. راستشو بخواین نمیخواستم که بیشتر از این به اون آدم و ذهنش نزدیک بشم.
چیزی که شنیدین بیستمین قسمت از پادکست هیرولیک بود.هیرولیک رو من، فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمیها انجام داده.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاپیتان آمریکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
بتمن(قسمت اول): سال اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقامجویان