روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
موربیوس؛ خونآشام زنده
سلام، چیزی که میشنوید قسمت بیست و پنجم پادکست هیرولیکه که در بهمنماه ۱۴۰۰ ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانها و کتابهای مصوره.
روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم. قبل از هرچیزی بگم که این آخرین اپیزود سال ۱۴۰۰ ئه.
خب قراره تو این اپیزود از موربیوس (Morbius) حرف بزنم. موربیوس کیه؟ یه خونآشام که اولین بار تو داستانهای اسپایدرمن به طرفدارهای کمیک معرفی شد.
راستش منم دقیق نمیشناختمش تا این که مارول و سونی خبر ساخت یه فیلم به نام موربیوس رو دادن.
شاخکهام تیز شد دیگه. ساخت فیلم اختصاصی از روی یه شخصیت یعنی اون کاراکتر درام خوبی داره. چندوقت پیش هم تریلر فیلمش اومد که خیلی هم جذاب بود. سال ۲۰۲۲ قراره اکران بشه و بازیگر نقش موربیوس هم جرد لتوئه (Jared Leto) ئه.
منم دیدم که بهبه، چه کاراکتر جذابی. چه بازیگر مناسب و متشخصی. چه تریلر دارکی. طرف خونآشام که هست، قهرمان و ضدقهرمان بودنش با هم قاطیه. پس دیگه هیرولیکیتر از این نمیشه خدایی. قبول ندارین؟
از اینهایی که تا الان گفتم مشخصه دیگه که اپیزود برای بچهها مناسب نیست. پس تنها یا با هندزفری گوش بدین. نکتهی آخر هم این که توی این اپیزود، دوست و همکار عزیزم آقای بهزاد الماسی به من افتخار دادن و توی روایت داستان کمکم کردن.
اگه اپیزود بیستم و بیست و سوم یعنی از جهنم و سوییت توث (Sweet tooth) رو شنیده باشین دیگه حتما ایشون رو میشناسید. دمتون به طور کل گرم.
من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجستهنژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این قسمت بیست و پنجم از پادکست هیرولیک.
اکتبر سال ۱۹۷۱ بود که مارول جلد صد و یکم از سری محبوب و پرفروش د امیزینگ اسپایدرمن (The Amazing Spider-Man ) رو چاپ کرد.
روی کاور، یعنی روی جلد این شماره، تصویری از یک مرد بود با پوست سفید یخچالی، چشمهای سرخرنگ و بدنی عضلانی که یه لباس براق مشکی پوشیده بود و یه شنل قرمز هم انداخته بود روی دوشش. بعدش هم داشت بین زمین و آسمون با اسپایدرمن میجنگید.
مرد سفیدرنگ و ترسناک دوتا دندون نیش بزرگ هم داشت. درواقع برای مخاطب اصلا سخت نبود که بفهمه با کی طرفه. این آقا یا دراکولا بود یا از بستگان دراکولا بود.
ولی اتفاق مهمی که مخاطبها رو به وجد آورده بود، وجود یک خونآشام تو دنیای اسپایدرمن و مارول نبود بلکه مجوز حضور یه خونآشام تو این دنیا یعنی به طور کل دنیای کمیک بود.
اگه اپیزودهای اول هیرولیک مثل واندرومن (Wonder Woman) و اپیزود پونزدهم یعنی داستان اسپایدرمن رو گوش داده باشین، یادتونه که از یه کتاب قانون صحبت کردم به اسم اتوریتی کد (Authority Code) که همون دستورالعمل سانسور خودمونه.
این کتاب از اواخر دورهی طلایی وارد کمیک شد. کل عصر نقرهای و یه کم از عصر برنزی رو تحتالشعاع قرار داد تا ای نکه آدمایی مثل استنلی اومدن و کم کم این کدها رو زیر پا گذاشتن.
خیلی کوتاه یادآوری کنم که صنعت کمیک به چهار دوره تقسیم میشه که از سال ۱۹۳۹ با دوران طلایی و تولد سوپرمن شروع شد. بعد عصر نقرهای بود و بعد هم برنزی و بعد هم میرسیم به دههی هشتاد که میشه عصر مدرن.
این دورهها هر کدوم خصوصیتهای خودشون رو داشتن. عصر نقرهای و برنزی هم شدیدا تحت تاثیر سانسور بودن. سانسورهایی مثل لباس، شیوهی زندگی، اعتقادات یا قوانینی مثل محکوم شدن حتمی شخصیت منفی.
خاکستری نبودن شخصیتها و رعایت اصل خیر و شر مطلق. روابط عاشقانه هم باید طبق عرف میبودن. زنها باید در نهایت به ازدواج و بچهدار شدن فکر میکردن. همجنسگرایی و نشونههاش نباید وجود میداشته و خیلی چیزهای دیگه.
اسپایدرمن براتون مثال زدم که استنلی یعنی خالق اسپایدرمن و ادیتور ارشد کمپانی مارول در واقع با طراحی و خلق کاراکترهایی مثل پیتر پارکر (Peter Parker) که در معرض قلدری بود یا دوستش هری ازبورن (Harry Osborn) که درگیر اعتیاد بود و دوستدخترش امجی (MJ) که پدر آزارگری داشت، این سانسورها رو دور زده بود.
یعنی حتی اینها هم خط قرمز بود. آوردن موضوعاتی مثل قلدری و اعتیاد و آزارگر بودن والدین هم ممنوع بود. تو اون دوران خیلی از این مفاهیم مقدس و نقد ناپذیر محسوب میشدند مثل خانواده.
پس یکی از دلایل محبوبیت استنلی و کاراکترهایی که خلق کرد، همین کنار گذاشتن قوانین دست و پاگیر و درگیر کردن کاراکترها با زندگی عادی بود.
یعنی کاراکترهایی مثل اسپایدرمن با چیزی که واقعا تو دنیا و زندگی روزمرهی همهی آدمها اتفاق میافتاد، دست و پنجه نرم میکردن.
حالا خلاصه یکی از اون سانسورهای عجیب ممنوع بودن استفاده از موجودات ماورالطبیعه یا سوپرنچرال (Super Natural) تو داستانهای ابرقهرمانی بود.
یعنی اونها ژانر بزرگسال و ترسناک خودشون رو داشتن و حق نداشتند که بیان اینور. از یه سالی به بعد دیگه حق نداشتند وارد داستانهای ابرقهرمانی بشن. چون که تو دنیای کمیک تعداد زیادی از مخاطبان، نوجوان بودن و اون موقع این داستانها نامناسب به نظر میومد.
تا این که شد سال ۱۹۷۱ و این کتاب سانسورها منحل شد. دیوار نفوذناپذیری هم که دور سرزمین کمیک کشیده بودن اومد پایین و راه ورود ایدههای جدید باز شد.
استنلی که اون موقع همه کارهی مارول بود رفت به دست راستش یعنی روی توماس (Roy Thomas) گفت که آب دستته بذار زمین و یه ویلن خونآشام واسه اسپایدرمن طراحی کن.
روی توماس یکی از اصلیترین مهرههای مارول و دست راست استنلی بود که تو قسمت هجدهم یعنی ویژن (Vision)، کامل معرفیش کردم.
خیلی مختصر بگم که روی سال ۱۹۴۰ متولد شد. تو ۲۴ سالگی دانشگاه قبول شد و رفت نیویورک و اونجا رفت کمپانی دیسی و شد دستیار.
روی عاشق نوشتن نامه به کمپانیها و نظر دادن در مورد داستانها و کاراکترها بود. استنلی مارول هم یکی از نامههای روی رو خوند و خوشش اومد. بهش زنگ زد و گفت پاشو بیا مارول ادیتور شو. روی هم دیسی رو ول کرد و رفت مارول. زود هم شد معتمد استنلی.
کارش خوب بود، ذهنش خوب کار میکرد. آدم باکیفیتی بود. استعداد فوقالعادهای هم تو خلق شخصیتهای خاکستری و پیچیده داشت، مثل ویژن، گوست رایدر (Ghost Rider) و اگه یادتون باشه ایدهی خلق ولورین (Wolverine) هم اول به ذهن توماس رسید.
خلاصه میرسیم به سال ۱۹۷۱ و سفارش استنلی به روی توماس برای خلق یک ویلن خونآشام. توماس عاشق هیولاها و ویلنهای ادبیات کلاسیک بود که مشخصا اینجا منظورمون دراکولاست. روی دیوونهی دراکولا بود و چندتا کمک تو ژانر ترسناک از این کاراکتر نوشته بود.
ولی خب وقتی استنلی اومد سراغش و گفت خونآشام میخوام روی نمیتونست فقط به یک هیولای خونخوار بسنده کنه. روی نیاز به یه کاراکتری داشت که بشه باهاش همزاد پنداری کرد.
واسه همین تصمیم گرفت اورجین (Origin) یا یه بکگراند براش بنویسه که مثل بیشتر شخصیتهای مارول مخاطب رو در کنار اون کاراکتر قرار بده و کاری کنه که مخاطب نه بتونه عاشقش بشه، نه این که بتونه ازش متنفر بشه.
روی اسم موربیوس رو از روی فیلم فوربیدن پلنت (Forbidden planet) سال ۱۹۵۶ برداشت. فقط اسمش رو البته. فیلم و کاراکتر هیچ ربطی به خون و خونخواری نداشتن.
بعد هم رفت سراغ گیل کین (Gil Kane) که اون موقع تصویرساز سری پرفروش د امیزینگ اسپایدرمن (The Amazing Spider-Man ) بود. در واقع ایده این بود که موربیوس تو این مجموعه و بین نیمه ویلنهای اسپایدرمن معرفی بشه.
گیل کین که اون موقع ۴۵ سالش بود یه مهاجر یهودی بود که از سه سالگی اومده بود آمریکا و خیلی زود هم عاشق صفحههای کمیک روزنامهها شده بود. تو نوجوونی هم همین راه رو واسه خودش انتخاب کرد. بعد از چند سال هم رفت دیسی و بعد هم اومد مارول. یعنی کلا هنهشون یه سرنوشت شبیه به هم رو دارن.
گیل کارهای زیادی تو ژانر ترسناک و عاشقانه و ماورایی کرده بود که با اومدن سانسور مجبور شده بود ولش کنه و بچسبه به ژانر ابرقهرمانی. برای همین وقتی با ایدهی استنلی روبرو شد حسابی کیفش کوک شد. نشستن دوتایی با روی به طراحی کاراکتر موربیوس.
این رو تو پرانتز بگم که از لحظهای که این موضوع رو انتخاب کردم استرس گرفتم که به جای موربیوس یهو نگم اورفیوس (Orpheus). سخته خدایی. هی باید با خودم تکرار کنم. شما هم تکرار کنید.
اون قسمت شونزدهم بود. مورفیوس بود، ارباب رویاها. این مورفیوسه. خونآشام خونخوار و ترسناک. همین الان هم که اومدم ضبط کنم اسن فایل رو نوشتم مورفیوس. یعنی در این حد گیجکنندهست برام.
حالا هردوشون چیز خوبین. شما اگه شنیدید مورفیوس به بزرگی خودتون ببخشید. منظورم موربیوسه. بگذریم. پرانتز بسته. روی و گیل نشستن و ظاهر موربیوس رو طراحی کردن.
من بهتون پیشنهاد میدم که برین و کاور این اپیزود رو که نسرین زحمتش رو کشیده نگاه کنید. میخوام صورت موربیوس کامل ملکهی ذهنشون بشه. اگه اپی که دارین گوش میدین کاور نداره، یه سر به اینستاگرام هیرولیک بزنین.
از بدن عضلانی و رنگ پوست سفیدیخچالی موربیوس که بگذریم، به صورتش میرسیم. استخوانبندی عجیب، گونههای تیز، بینی سربالایی که انگار از وسط نصف شده و چشمهای قرمز و درشت.
این چهره تو کتابهای مختلف ترسناکتر و عجیبنر هم شده ولی اولش و تو سری اسپایدرمن همینقدر بود که گفتم که این هم خودش واقعا صورت عجیبیه.
موربیوس همون اول مورد توجه قرار گرفت. استقبال از حضور موربیوس کنار اسپایدرمن به قدری بود که تونست یه شخصیت مستقل پیدا کنه و بتونه از اون به بعد واسه خودش داستانها و کمیکهای اختصاصی داشته باشه.
داستانهایی که هم ترسناک بودن و هم پر از هیولا. یعنی هم تو ژانر ابرقهرمانی جلون میداد و هم تو ژانرهای ترسناک و هارور (Horror) و اینها.
همچنان هم نوشتن داستان از روی شخصیتش ادامه داره و چون یه شخصیت خاص و فلسفیای داره، اتفاقا تو دوران مدرن خیلی کمیکهای بهتری ازش منتشر شد.
اینها رو هم بهش توجه داشته باشید که موربیوس مثل بقیهی خونآشامها نیست. مثلا نور اذیتش نمیکنه، با خنجر چوبی و از این چیزها نمیمیره، تو تابوت نمیخوابه، صلیب و سیر هم آزارش نمیده.
گفتم نور اذیتش نمیکنه. یه جاهایی یکم اذیتش میکنه ولی تو بعضی از داستانها اصلا اذیتش نمیکنه. کلا میگم خصوصیت خونآشامی رو نداره. یعنی موربیوس یه موجود ماورالطبیعه نیست، یه محصول آزمایشگاهیه.
قدرتهای خونآشامها رو دارهها. ضعفهاشون رو نداره. مثلا استخوهاش به طرز شگفتانگیزی انعطاف دارن. اگه به مدت طولانی به چشمهای یکی نگاه کنه، میتونه هیپنوتیزمش کنه.
خون قویتر و جوانترش میکنه. بعد دیگه جونم واستون بگه که میتونه یه کاری شبیه پرواز انجام بده، نه شبیه نه دیگه. میتونه پرواز کنه. گوشهاش خیلی تیزن. تو شب میبینه. خلاصه خیلی کارها از دستش بر میاد که واقعا جای غبطه خوردن داره.
داستانی که من میخوام تعریف کنم قسمت اورجینش از کتابهای مختلف برداشته شده. چون هرکدوم یه تیکهش رو تعریف کرده بودن. یعنی داستان کودکی و بکگراند و اتفاقی که منجر به خونآشام شدنش شده، تو چندتا کتاب مختلف بود که من یکیشون کردم.
قسمت ماجرای اصلی اپیزود، یعنی قصهای که میخوام تعریف کنم از روی کتاب موربیوسه که سال ۲۰۲۰ چاپ شد و یکی از قشنگترین روایتها از این خوناشام جذاب بود.
چندتا شخصیت هم غیر از مربیوس تو ایک داستان هست که بد نیست یع خورده بشناسیمشون مثل اسپایدرمن که البته فکر نمیکنم نیاز به معرفی داشته باشه ولی اگه نمیشناسیدش، میتونین قسمت پانزدهم هیرولیک رو گوش بدین.
خلاصه بگم که اسپایدرمن با اسم اصلی پیتر پارکر یه نوجوونه که با نیش یه عنکبوت رادیواکتیوی قدرتهای عنکبوتی پیدا کرده. خیلی هم پسر خوبیه. ابرقهرمان هم هست.
یه کاراکتر دیگه رو هم معرفی میکنم و بعد دیگه میریم سراغ داستان. کاراکتری به نام ملتر (Melter). ملتر یعنی کسی که ذوب میکنه. ملت یعنی ذوبشدن.
حالا این آقای ملتر قبل از ملتر شدن یک دانشمند و طراح و تاجر اسلحه بود که برای دولت آمریکا کار میکرد تا این که دولت متوجه نامرغوب بودن متریالهای استفاده شده تو اسلحهها شد و دیگه کلا باهاش کار نکرد.
به جاش رفت سراغ مردی به نام تونی استارک (Tony Stark) که اون هم طراح اسلحه بود که البته ما جناب استارک رو بیشتر به نام آیرونمن (Iron Man) میشناسیم
خلاصه ملت ورشکست شد. خیلی هم خشم و نفرت و کینه فرا گرفتش. یه روزی هم که داشت تو کارخونهی ورشکستهش راه میرفت یهو یکی از اسلحههای قدیمیش رو دید که میتونست همه چی رو ذوب کنه.
ملتر خم یه لباس ضد قهرمانی برای خودش درست کرد و ذوبکننده رو هم زد به سینهش. بعدشم رفت به جنگ آیرون من که کار خاصی نتونست بکنه و آیرونمن زد لهش کرد.
و همین شکست هم باعث شد که ملتر دیگه بشه یکی از ویلنهای مارول که تو داستانی هن که میخوام الان تعریف کنم همین نقش رو بازی میکنه. یعنی نقش ویلن رو بازی میکنه. خب این هم از این. بریم دیگه داستان موربیوس یعنی خونآشام جذابمون رو بشنویم.
تو یکی از شهرهای کوچک کشور یونان، یه زن جوان و تنها با پسر کوچکش زندگی میکرد. اونا فقط همدیگه رو داشتن و سالها بود که مردی به نام پدر ترکشون کرده بود
پسر خیلی منزوی و غمگین بود. یه چیزی بود که پسر رو از بقیهی بچهها جدا میکرد. باعث میشد حس کنه که تنهاست. باعث میشد بترسه و مفهومی ناآشنا و تاریک به نام مرگ هیچ وقت راحتش نذاره.
اسم پسر مایکل موربیوس بود. موربیوس با یک بیماری نادر و مرگبار به دنیا اومده بود. بیماریای که هر روز بزرگتر شدن رو براش دردناکتر و ترسناکتر میکرد.
گلبولهای خونی موربیوس یکی یکی میمردن. سیستم ایمنی بدنش هر لحظه ضعیفتر میشد و تو سن نوجوونی به جایی رسیده بود که حتی با یک ضربه یا یه افتادن ساده روی زمین امکان داشت زندگیش برای همیشه تموم بشه.
مادر موربیوس نمیذاشت که اون از خونه بیرون بره. میترسید که پسرش رو از دست بده و برای همین مثل زندانیها باهاش رفتار میکرد. موربیوس تو کتابا و دنیای خودش غرق میشد و حبس شدنش توی خونه رو پذیرفته بود.
هیچ جایی نمیرفت. با این حال اونقدر هم تنهای تنها نبود. دوتا دوست صمیمی و نزدیک داشت که همیشه کنارش بودند. پسری به اسم امیل و خواهرش الیزابت.
امیل و الیزابت همسایههای موربیوس بودن ولی بیشتر وقتشون رو تو خونهی موربیوس میگذروندن. باهاش بازی میکردن، ازش مراقبت میکردن و پای صحبتاش مینشستن.
موربیوس با بقیهی بچهها فرق داشت. یه موجود استثنایی بود که امیل و الیزابت هم این رو میفهمیدن. اونا شیفتهی مایکل موربیوس و ذهن زیباش بودن.
موربیوس برخلاف بدن مریضش یه مغز فوقالعاده داشت، یه نابغه بود. از همون بچگی به خودش و امیل و الیزابت قول داده بود که وقتی بزرگ بشه این بیماری رو درمان میکنه.
اینجوری همهی بچههای جهان رو از شرش نجات میده. موربیوس دوست نداشت که هیچ بچهای مثل خودش برای زنده موندن تو خونه زندانی بشه و از زندگی کردن بترسه.
سهتا دوست با هم بزرگ شدند. موبیوس و امیل با هم درس خوندن و هر دو دکترای بیوشیمی گرفتن. امیل همکار و دستیار موربیوس بود و به خودش قول داده بود که هرکاری که ممکنه برای درمان بیماری موربیوس انجام بده.
اونا تبدیل به دوتا دانشمند فوقالعاده شدن. امیل به باهوشی موربیوس نبود ولی میدونست که رفیق دانشمندش یه نابغهست و باید زنده بمونه. میدونست که اگه قراره یه نفر همهی بچههای جهان رو از شر این بیماری خلاص کنه، اون مایکل موربیوسه.
موربیوس سالها برای درمان خودش و آدمهایی مثل خودش تلاش کرد و تو این راه حتی برندهی جایزهی نوبل شد ولی تنها کاری که تونست بکنه این بود که عمر خودش و اونها رو طولانیتر کنه.
این چیزی نبود که موربیوس میخواست. موربیوس میخواست که سلامت باشه. یه انسان بدون بیماری، بدون ترس. میخواست جوونی رو مثل بقیه تجربه کنه و این حس رو به همهی اونایی که خون داره جونشون رد ازشون میگیره هدیه بده
برای همین یه پروژهی مخفی رو شروع کرد و فقط امیل رو در جریان گذاشت نه الیزابت خواهر امیل قضیه رو میدونست و نه هیچ کس دیگه.
امیل و موربیوس تو آزمایشگاه کوچیکشون مشغول شدن. اولین قدم برای انجام کار غیرممکنی که شروع کرده بودند پیدا کردن نوع نادری از خفاش بود.
خفاشی خونآشام ولی هیچی جلودار موربیوس نبود. اونا تونستن به هرزحمتی که بود خفاش رو گیر بیارن و شکارش کنن و توی قفس بندازن.
حالا باید یه دستگاه میساختن .دستگاهی که قرار بود به بدن موربیوس شوک الکتریکی بده و دیانای دستکاری شدهی خفاش رد وارد بدنش کنه.
موبیوس و امیل تصمیم گرفتند که این آزمایش رو روی یک کشتی خصوصی انجام بدن. اونا قصد داشتند که از مواد رادیواکتیوی استفاده کنند. برای همین بهتر بود که همه چی خارج شهر و وسط اقیانوس اتفاق بیفته.
موربیوس تمام پولی رو که از نوبل به دست آورده بود خرج این آزمایش کرده بود. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. اونها سوار کشتی شدند و جایی وسط اقیانوس توقف کردن.
تو پایینترین طبقهی کشتی امیل و موربیوس مشغول راه اندازی دستگاه شدن و دیانای خفاش خونآشام رو آماده کردن. امیل موربیوس رو روی صندلی شوک الکترونیکی نشوند.
امیل شک داشت. نگران بود. بارها از موربیوس خواسته بود که ادامه ندن یا کمک بخوان اما موربیوس میدونست که هیچکس کمکشون نمیکنه.
اون داشت از طریق دستکاری تو سلولهای خونی یه خفاش، خودش رو تبدیل به یک جهش یافته میکرد و البته اگه شکست میخورد، کارش معنیای جز خودکشی نداشت.
امیل هم چارهای جز پذیرفتن نداشت. از بچگی شاهد زجر کشیدن نزدیکترین دوستش بود. نزدیکترین دوستی که یکی از بهترین انسانهایی هم بود که میشناخت
پس موربیوس رو روی صندلی نشوند. سوخت دستگاه رو آماده کرد و برای بار آخر پرسید مایکل مطمئنی؟ هنوز هم میخوای روی خودت آزمایش کنی. موبیوس جواب داد که آره، مگه قراره چه اتفاقی بدتر از مرگ بیفته؟
امیل دکمه رو زد و الکتریسیته تمام وجود موربیوس رو لرزوند. همهی آزمایشگاه روشن شد. تو همون لحظه، تو همون چند ثانیه، غرق در الکتریسیته و رادیواکتیو و دیانای خفاش، موربیوس احساسش کرد.
جوابی که همیشه دنبالش بود رو لمس کرد. تو اون لحظهای که زمان و مکان گم شدن و درد برای همیشه از وجودش محو شد، موربیوس تغییر رو توی خودش احساس کرد.
امیل دستگاه رو خاموش کرد. به سمت موربیوس رفت دستاش رو باز کرد. موربیوس روی صندلی خم شد و سرش رو لای دستهاش گذاشت. همه چی براش فرق کرده بود.
سردش بود، چشمهاش میسوختن، همهجا زیادی روشن بود. چنان احساس ضعف و تشنگی و گرسنگی میکرد که انگار هرلحظه ممکنه بمیره. امیل به سمتش اومد و صداش کرد.
موربیوس و سرش رو بالا آورد. امیل شوکه شد. صورت موربیوس به سفیدی دندونهاش بود و چشمهاش به رنگ خون. صورتش تغییر کرده بود. میشد چهرهی خفاش رو تو خط و خطوط صورتش دید.
موربیوس حالت خوبه؟ موربیوس به امیل خیره شد. امیل بوی خون میداد و این اصلا خوب نبود. موربیوس نمیدونست چه خبره. نمیفهمید که این چه حسیه. این تمنای عجیب. این حس توصیفنشدنی رو درک نمیکرد ولی به هیچ چیز دیگهای هم جز اون نمیتونست فکر کنه.
تنها چیزی که میدید گردن امیل بود که در نزدیکترین حالت قرار گرفته بود. میتونست صدای جریان خون تو رگ درشت و برآمدهی امیل رو بشنوه. موربیوس گرسنهش بود. دیگه هیچی نفهمید و به امیل حمله کرد.
وقتی از پاره کردن گردن امیل و خوردن خونش حسابی سیر شد، تازه تونست اتفاقی که افتاد رو درک کنه. امیل روی زمین بود غرق در خونی که روی زمین ریخته بود. موربیوس صداش کرد. چندینبار. روی زمین نشست و بغلش کرد. گریه کرد ولی دیگه فایدهای نداشت. امیل مرده بود. به دست بهترین دوستش.
مرد بیمار و ضعیفی که یه نابغه بود و هرکاری کرد که درمان بشه و زنده بمونه. نه برای خودش، برای همهی بچههایی که هر شب کابوس مرگ رو میدیدن اما حالا خودش تبدیل به یه کابوس شده بود. یه هیولا، یه خونآشام. یه خونآشام به نام موربیوس.
موربیوس تنها کاری که تونست بکنه این بود که به عرشهی کشتی بره و خودش رو به دریا بسپره. موربیوس که همهی عمرش دنبال جوابی برای سوالش میگشت حالا هویتش به عنوان یک انسان رو از دست داده بود.
سوال چرا من؟ چرا من باید مریض میشدم حالا تبدیل شده بود به من کیام؟ بعد از فرار از اون کشتی کذایی موربیوس سرگردون دریاها شد تا به آمریکا رسید توی راه بارها عطش خون وجدانش رو ازش گرفت.
قربانیهای این عطش مدام بیشتر و بیشتر میشدن. اسمش همهجا به عنوان هیولایی که خون قربانیهاش رو میخوره پیچید. زندگیش بدتر و سختتر شد. ابرقهرمانها افتادن دنبالش. آدمای بد راحتش نمیذاشتن.
تو این راه هیولاهایی مثل خودش رو دید که بر خلاف اون راهشون رو پیدا کرده بودن. تکلیفشون با خودشون معلوم بود. یا تونسته بودن ذات ترسناک خودشون رو سرکوب کنن یا این که تسلیم هیولای درونشون شده بودن.
اینجا بود که موربیوس تصمیم گرفت با هیولای درونش مبارزه کنه و دیگه آدم نکشه گاهی موفق میشد و گاهی نمیشد. سالها دنبال درمان گشت. درواقع هیچ چیز عوض نشده بود. انگار اون به دنیا اومده بود که برای درمان شدن، برای رهایی از نفرین زندگیش بجنگه
اما با هر تلاشش اوضاع بدتر میشد. تا این که بالاخره بعد از چند سال سرگردونی، بهش خبر رسید که مردی به نام ملتر در حال ساخت فرمولیه که میتونه سلولهای بیمار انسان رو درمان و جهشیافته کنه. بهشون قدرت بده.
موربیوس با شنیدن این خبر دوباره امیدوار شد. شاید این فرمول میتونست دیانای خونآشامی رو از بدنش پاک کنه. موربیوس تصمیمش رو گرفت و برای پیدا کردن ملتر و فرمولش راهی نیویورک شد.
ارسطو میگه خلقت انسان جوریه که باید منطقی و معقول عمل کنه. منظورش این نیست که عقلانیت هدف نهایی بشریته. منظورش اینه که بشر وقتی میتونه به بالاترین درجهی موفقیت و انسانیت برسه، که از روی عقل و منطق تصمیم بگیره و عمل کنه.
اما... اما اگه اتفاقی بیفته که با هیچ عقل و منطقی نشه توضیحش داد چی. اگه تنها راه حل ممکن برای انسان تو اون اتفاق رها کردن دلیل و منطق باشه چی. اگه اصلا یکی باشه که دیگه نتونه کارکردی به عنوان انسان داشته باشه چی. اون موجود، اون حالت چیه؟
تو یه انبار قدیمی و متروک تو یکی از محلههای خلوت بروکلین، مردی به نام ملتر و نوچههاش جمع شدن و میخوان یه آزمایش مهم و مخفی رو شروع کنن که به ملتر قدرت جهشیافتگی بده.
ملتر خیلی وقته که دیگه یه جنایتکاره و از روزای تاجر اسلحه بودنش فقط یه نشون روی سینهش مونده. روی سینهی لباس براق و شبیه به فلزش که طلاییه، یه دایرهی نورانی هست که با نیروش میشه همه چی رو ذوب کرد.
ملتر یه کلاهخود طلایی هم رو سرشه. بدنش با همون زره طلایی محافظت میشه. لباس ملتر مثل مجسمههای قصرهای باستانی میمونه. تو انبار مخفی پر از لولههای آزمایشگاهه که پر شدن از مایعات رنگ و وارنگ و خطرناک.
انبار کثیفه و معلومه که سالهاست کسی بهش سر نزده. بهترین جا برای ملتر و افرادش که هرکاری دلشون خواست بکنن. مردی بیخانمان، لاغر و مریض روی یک صندلی چوبی بسته شده و نوچههای ملتر کلی لوله و سرم بهش وصل کردن.
ملتر روبروی لولههای آزمایشگاه وایساده و داره چندتا مایع رو با هم قاطی میکنه. روزی که تصمیم گرفت که زره تنش کنه و بد باشه، هیچی جز انگیزههای شخصی براش مهم نبود اما الان میدونه که تو این دنیا چیزی جای قدرت رو نمیگیره. ملتر مرد باهوشیه و این هوش راه پیدا کردن قدرت رو بهش نشون میده.
یکی از نوچههاش فریاد میزنه رئیس این بدبخت آمادهست. شروع نکنیم؟ ملتر مایع بنفشرنگی رو داخل یک سرنگ بزرگ میریزه. به سمتشون میره و میگه فرمولش که درست و بینقصه.
مرد بیخانمان که داره از ترس سکته میکنه به سرنگ غولآسا نگاه میکنه و میگه درد که نداره؟ ولتر جواب میده که خب حالا شاید هم یکم درد داشته باشه اما نمیتونه حرفش رو تموم کنه.
یهو از حیاط خلوت انبار صدای فریاد افرادش میاد و چند دقیقهی بعد همهشون ترسیده و عرقکرده سرازیر میشن داخل. ملتر فریاد میزنه که چه خبرتونه احمقا ولی نوچهها انگار که جن دیده باشن فقط میدون به سمت خروجی.
فریاد میزنن یه هیولا. فرار کنید هیولا. هرچی ملتر فریاد میزنه که وایسید، من بهتون پول دادم، فایدهای نداره. دیگه عصبانی میشه و اسلحهی ذوب کنندهش رو روشن میکنه.
یه نور نارنجی و داغ از اسلحه خارج میشه و هرکی داشت فرار میکرد، ذوب میشه و میمیره. هرکی هم که میمونه دیگه چون نه راه پیش داره، نه راه پس میشینه روی زمین و گریه میکنه.
تا این که یه سایهی بزرگ و ترسناک روی دیوار میفته. سایهای از چنگالهای لاغر و تیز. چنگالهایی که از آسمون روی یکی از نوچهها فرود میان و کمرش رو میشکافن.
هیولا با بدنی عضلانی که توی لباس مشکی و چسبون خودنمایی میکنه جلوشون وایمیسه. قدش بلنده. موهاش بلند و سیاه و ژولیدهست. رنگش مثل گچ سفیده و صورتش...
اجزای صورت هیولا باورنکردنیه. گوشهای تیز، چشمهای قرمز، گونههایی به تیزی دندون و دندون.هایی که بزرگ و سفید و برندهان. دماغ هیولا سر بالاست. انگار از وسط نصف شده.
هیولا شنل قرمز رنگی داره و همه چیزش فریاد میزنه که یه خونآشامه. یه خونآشام با صورتی شبیه به خفاش. موربیوس. صورت موربیوس خونیه و از لای دندوناش داره خون میچکه.
همه فرار میکنند. موربیوس به یکیشون حمله میکنه و میندازتش زمین. شروع میکنه به مکیدن خون گردنش. ملتر چیزی که میبینه رو باورش نمیشه.
داد میزنه که تو دیگه چهجور جونوری هستی. موربیوس که روی زمین نشسته و داره همچنان خون مینوشه، بلند میشه و درست جلوی ملتر وایمیسته. هیبت عجیب موربیوس ملتر رو میترسونه و دستگاه ذوبش رو روشن میکنه.
دست موربیوس آتیش میگیره ولی زود خاموش میشه. موربیوس به سمت ملتر قدم برمیداره و میگه: فکر کردی هر غلطی خواستی میتونی بکنی؟ طمع و عطشی که برای قدرت داری هیچ جایی برای اخلاق نذاشته.
ملتر که هنوز از شوک بیاثر بودن شلیکش بیرون نیومده شنیدن بحث اخلاق از زبون یه خونآشام گیج ترش هم میکنه. برای همین اصلا نمیفهمه که مشت موربیوس کی به صورتش میخوره و پرت میشه گوشهی انبار.
تو لیاقت چیزی که ساختی رو نداری. من با خودم میبرمش و جایی استفاده میکنم که ارزشش رو داشته باشه. چشمهای ملتر تار میبینن و دیگه تقریبا نمیفهمه هیولا چی میگه. موربیوس هرچی رو میزه رو برمیداره و از اونجا میره.
موربیوس مایعات رنگی آزمایش ملتر رو به زیرزمین مخفی خودش میبره. یه آزمایشگاه کوچیک که بعد از عوض شدن زندگیش برای خودش دست و پا کرده بود. مایعات رو با هم قاطی میکنه و چیزی که به دست میاد رد وارد یک سرنگ بزرگ میکنه.
شبه و هیچ صدایی از بیرون نمیاد موربیوس تو زیرزمین کوچیک و کهنه و تنهاش، روبروی آینه وایمیسته. شاید این آخرین امید باشه. سرنگ رو برمیداره و تو رگ برآمدهی گردن سفیدرنگش فرو میکنه.
بعد منتظر میمونه. به آینه نگاه میکنه. حس میکنه داره تغییر میکنه. پوست دستش داره عادی میشه. پنجههاش دارن تبدیل به انگشت میشن و صورتش... صورتش! اما نه.
دوباره درد برمیگرده. سر موربیوس به قدری درد میگیره که دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته و روی زمین میفته. فریاد میزنه، به خودش میپیچه، صورتش سفیدتر و چشماش قرمزتر و پنجههاش تیزتر میشن.
تمام استخونهاش شروع به حرکت میکنند و انگار بزرگتر و قویتر میشن. دردش انتها نداره. بعد دوباره حسش میکنه. تشنگی و گرسنگی. عطش، عطش بیانتها برای خون.
موربیوس روی زمین میفته. مهرههای کمرش دونهدونه بیرون میزنند. استخونهای دستش بزرگتر و تیزتر میشن. صورتش دیگه هیچ نشانهای از انسان بودن نداره. لباسهاش به خاطر بزرگتر شدن عضلاتش پاره میشن. اون دیگه واقعا تبدیل به یک هیولا میشه.
موربیوس میره و خودش رو تو آینه نگاه میکنه. با دیدن موجودی که تو آینهست وحشت میکنه و با تمام وجودش فریاد میزنه. نه هیچی درست نشده بود. موربیوس حالا از چند ثانیه قبل هم خونآشامتر بود.
ارسطو تو تحقیقاتش در مورد اخلاق و عمل نیک دنبال یه چیز بود. اون دنبال چیزی نبود که برای خود انسان خوب باشه، به درد خودش بخوره، اون هر چیزی رو که ممکن بود به عنوان مدرک استفاده بشه رو نادیده میگرفت.
مثل دوستی، لذت، شجاعت. مثل اشتیاق داشتن یا تحسین کردن و الهامبخش بودن. گفتم اون فقط دنبال یه چیز بود. هدف متعالی. چیزی که تمام اخلاقیات و خوبیها در خدمتش باشه به جای این که اون در خدمت انسان و زندگی باشه.
ارسطو یه نابغه بود ولی یه چیزی رو فراموش کرده بود، که تمام اینها، تمام این اخلاقیات و نیکی، فقط با داشتن یه چیز ممکن میشه. سلامتی. زندگی رها و سبکبار از بیماری.
امیل حرف من رو میفهمید. دوست نازنینم که هیچوقت ترکم نکرد. همیشه کنارم بود. کسی که تو راه درمان شدن من مرد اما من از اون روز همهی سعیم رو کردم که تسلیم این طلسم نشم.
من کسی رو نمیکشم. اونها زنده میمونن. هرروز دارم با ترس و عطشم میجنگم. این قدرت منه، اخلاقیات منه. من فقط میخواستم دوباره خودم بشم. یه آدم خوب اما بازم شکست خوردم.
فکر میکردم که میدونم چیام. فکر میکردم که عمق عطش این هیولا رو درک کردم. اشتباه میکردم. دوباره برای این که از شر یه بیماری خلاص بشم، عجله کردم و علم رو نادیده گرفتم. تصمیمی که بیمنطق بود و از روی ترس.
به جای این که درمان بشم اون هیولا رو قویتر کردم. نمیتونم فکر کنم. نمیتونم نفس بکشم. تنها چیزی که حس میکنم عطشیه که تو وجودمه. تمام ذرههای وجودم فریاد میزنن و فقط یه چیز میخوان. خون! من چیکار کردم؟ تبدیل به چی شدم؟
ملتر و افرادش تو آزمایشگاه به هوش اومدن. همه زخمیان. هیولا کسی رو نکشته خون زیادی ازشون رفته ولی نمردن. درواقع هرجسدی که روی زمینه به دست خود ملتر کشته شده.
ملتر هم زخمی و عصبانیه رو به باقیماندهی افرادش میکنه میگه دیگه ناله کردن بسه. یکی به من بگه اینجا چه اتفاقی افتاد. مردی مبهوت و خونی جواب میده که اون یه خونآشام بود رئیس.
معلومه که خونآشام بود ولی چرا ذوب نشد؟ صدای ناآشنا و زنونهای جواب میده سوال اصلی اینه که دنبال چی میگشت؟ همه برمیگردن. زنی با موهای طلایی بلند، کلاه کابویی و لباس سیاه رنگ جلوشون وایساده.
لباس سیاه چسبون با یه جفت چکمهی چرم تا زانو. یه شنل هن داره که اون هم سیاه و بلنده. سر تا پا هم مسلحه و یک حلقه فشنگ مثل کمربند دور کمر بسته شده.
همه بهش خیره میشن ولی ملتر فریاد میزنه که مگه این انبار نگهبان نداره. زن جلوتر میاد و ادامه میده انقدر سرشون داد نزن. امروز به قدر کافی کشیدن.
ملتر نگاهش میکنه و میگه تو دیگه کی هستی. من کسیم که میدونه اون هیولا برای دشمنی با تو نیومده بود. اون ترسیده و ناامیده. سالهاست که عین احمقها داره دنبال رستگاری میگرده. به هر حال من و تو الان دنبال یه هدفیم، مرگ مایکل موربیوس.
موربیوس به سختی میتونه راه بره. عطش داره دیوونهش میکنه. به هر زحمتی که هست خودش رو به میکروسکوپ میرسونه. کمی از خونش رو زیر لنز میذاره و نگاه میکنه.
فرمول اون مرد، ملتر باعث شده بود که سلولهای خونآشامیش جهش پیدا کنن. اون فکر میکرد قراره درمان بشه. فکر میکرد با فرمولی که ملتر ساخته میتونه دوباره روی انسانیش رو قویتر کنه. موربیوس ناامید روی زمین میشینه .حالا باید چیکار میکرد؟
تو همین فکرهاست که خیلی ناگهانی یکی از دیوارهای آزمایشگاه منفجر میشه. بعد از یه صدای مهیب و مقداری آتیش، دو نفر با قدهای برافراشته و سر تا پا مسلح وارد میشن. ملتر به همراه زنی عجیب ظاهر میشه.
موربیوس تا میاد به خودش بجنبه زن بهش حمله میکنه و با یه خنجر بزرگ زخمیش میکنه. موربیوس هنوز گیجه که ملتر هن بهش حمله میکنه و میسوزونتش. موربیوس روی زمین میفته.
اونها دوباره بهش حملهور میشن ولی این بار دیگه هیولا عصبانی میشه و هر دوشون رو پرت میکنه یه گوشه. اما زن دست برنمیداره، بلند میشه و دوباره حمله میکنه. مشت میزنه، خنجر میزنه.
اونقدر عصبانی و در عین حال قدرتمنده که توجه موربیوس جلب میشه و میپرسه بسه دیگه. این همه عصبانیت باید یه دلیل شخصی داشته باشه. من اگه کاری کردم ازت معذرت میخوام. زن فریاد میزنه که خفه شو و دوباره بهش حمله میکنه.
صداش برای موربیوس آشناست اما نمیتونه به این چیزها فکر کنه. دیگه نمیتونه جلوی هیولای درونش رو بگیره و هرچی بیشتر ضربه میخوره، عطشش بیشتر میشه. التماس میکنه که تمومش کنید.
میگه هرکاری هم کرده خودش نبوده. میگه اگه تمومش نکنید ممکنه اتفاقات بدی بیفته اما زن فریاد میزنه که تمومش نمیکنه. بهش میگه تو لیاقت بخشش رو نداری.
یهو دنیا جلوی چشمهای موربیوس سیاه میشه. دیگه هیچ صدایی نمیشنوه. میره عقب و به زن خیره میشه. یادش میاد، الیزابت. خواهر امیل. یکی از سه تفنگدار جدانشدنی.
الیزابت خودتی؟ الیزابت با امیل مرد. من انتقامشم. شنیدن اسم امیل قلب موربیوس رو میسوزونه. بیشتر از هر سلاحی. موربیوس داره زیر دست و پای الیزابت له میشه ولی هیچی نمیگه. باورش نمیشه. این زن چطور میتونست همون الیزابت باشه.
الیزابت یه طناب بزرگ رو دور گردن موربیوس میبنده و با تمام وجودش فشار میده. امیل به خاطر تو مرد، به خاطر عطش تو برای موفقیت. تو هیچوقت نمیخواستی درمان بشی.
عطش. موربیوس حرفهای الیزابت رو میشنوه ولی تنها چیزی که بهش فکر میکنه عطشه، خوردن خونشه. ملتر علاقهای به این دعوای عجیب نداره و به سمت وسایل آزمایشگاه موربیوس میره.
چه وسایلی داری خونخوار جون. از مال من هم بهترن. الیزابت با شنیدن صدای ملتر حواسش پرت میشه و موربیوس از دستش فرار میکنه اما باز هر دوشون به سمتش میان. موربیوس دیگه این بار نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. خودش رو پرت میکنه روی ملتر و گردنش رد گاز میگیره.
با اولین قطرهی خون موربیوس دیگه کاملا تبدیل به هیولا میشه و این حتی الیزابت رو هیجان زده تر هم میکنه. الیزابت موربیوس رو پرت میکنه یه گوشهو روش نارنجک میندازه. آزمایشگاه منفجر میشه. الیزابت و ملتر بعد از انفجار از بین دود و خاک نگاه میکنن ولی دیگه موربیوسی وجود نداره.
موربیوس فرار میکنه. انفجار کار خاصی باهاش نمیکنه ولی تشنگی و گرسنگی هیولای درونش داره دیوونهش میکنه. خوردن خون مبتر باعث شده روی کمرش دو تا بال کوچیک شبیه خفاش دربیاد. باورنکردنیه.
موربیوس نمیدونه باید چیکار کنه تا این که ذهنش به بیمارستان و بانک خون میرسه. تو تاریکی و خیلی مخفی وارد نزدیکترین بیمارستان میشه. هر چی خون دم دستشه رد میخوره ولی کافی نیست.
به سمت پرستارها میره و حتی اونهارو هم گاز میگیره. مثل همیشه تا جایی که زنده بمونن خونشون رو مینوشه ولی باز هم کافی نیست. حالش داره از خودش و بیچارگیش به هم میخوره. بیچارگی باعث میشه انسان وحشی و نادون بشه ولی اون که دیگه انسان نیست.
موربیوس روی زمین راهروی بیمارستان و روبروی نیمهجنازههای پرستارها میشینه. به الیزابت فکر میکنه. به روزهایی که با هم داشتن. الیزابت هم تغییر کرده بود.
موربیوس فقط خودش رو نابود نکرده. هرکسی که یه روزی کنارش بوده حالا تبدیل به یه موجود دیگه شده. یعنی چند سال دنبالش گشته؟ چقدر به انتقام فکر کرده؟ چقدر برای انتقامش تغییر کرده، تلاش کرده؟
موربیوس به زخمهای بدنش که هنوز خوب نشدن نگاه میکنه. الیزابت حسابی تحقیق کرده بود که چجوری به یه خونآشام حمله کنه وگرنه تا حالا زخمهاش باید درمان میشدند. این از امتیازهای خونآشامی بود. درمان شدن، چیزی که همیشه موربیوس میخواست.
احتمالا خنجر الیزابت زهرآلود بوده و به خاطر همینه که زخمهاش خوب نشدن ولی شاید همهی اینها یه روزی تموم بشه. شاید همه شون نجات پیدا کنن. خودش، الیزابت. شاید همه چیز دوباره عوض بشه.
موربیوس تو همین فکرهاست که یکی از پرستاران به هوش میاد و زنگ خطر رو به صدا درمیاره. پرستار به سمت بقیه میره و سعی میکنه اونها رو هم به هوش بیاره.
موربیوس عصبانی میشه. صدای زنگ تو سرش میچرخه و قلبش شروع میکنه به تپیدن. بلند میشه و فریاد میزنه، بعد به سمتشون حمله میکنه. فقط لازم بود که ساکت باشید. همه چیز میتونست با خون کمتری تموم بشه.
چشمهای سرخ و بدن ترسناک و دندونهای تیز موربیوس پرستارها رد تا حد مرگ میترسونه. موربیوس یقهی یکی از پرستارها رو میگیره و با یه دست بلندش میکنه. بعد اون یکی دستش رو بالا میبره تا با چنگالهای تیزش صورت پرستار رو بشکافه.
اما ناخنهاش چند سانتیمتری صورت مرد متوقف میشن. نه به خاطر این که پشیمون میشه بلکه دور تا دور چنگالها و دست و بازوها پر از تار عنکبوت میشه و دیگه نمیتونه تکون بخوره. تار محکمی که موربیوس، خوب میشناستش.
موربیوس برمیگرده و بالای سرش اسپایدرمن رو میبینه که به سقف چسبیده. سلام دکی. بهتره یکم با بقیهی بچهها مهربونتر باشید وگرنه دیگه بازیت نمیدنها.
یه کم آروم باش دکی. موربیوس داره تقلا میکنه که تارها رو باز کنه. عصبانیه و فریاد میزنه که تو نمیفهمی. اسپایدرمن جواب میده درسته نمیفهمم. آخرین خبری که ازت داشتم این بود که آدم نمیکشی و حتی به مردم کمک میکنی. حتی بعضیها بهت میگفتن قهرمان. میشه توضیح بدی چه بلایی سرت اومده. قیافهت هم یکم عوض شده نه؟
موربیوس عصبانیتر میشه و باز فریاد میزنه میگه کمکم کن. اسپایدرمن میاد پایین و به پرستارها کمک میکنه که از اونجا برن. بعد روش رو میکنه به سمت موربیوس و بهش میگه آروم باش. بگو چی میخوای.
موربیوس گشنهتر و لاغرتر و ترسناکتر شده. چشمهای سرخ و درخشانش بیرون زدن. دندون هاش تیزتر و بزرگتر شدن. من خون لازم دارم. موربیوس این رو میگه و به سمت اسپایدرمن حمله میکنه.
اونها درگیر میشن و حسابی همه جا رو بهم میریزن. اسپایدرمن هی حرف میزنه و سعی میکنه موربیوس رو آروم کنه ولی فایدهای نداره. خون جلوی چشمهای موربیوس رو گرفته. همه چی به هم میریزه. تارهای اسپایدرمن هم فایده ندارن
موربیوس فقط حمله میکنه و اسپایدرمن جاخالی میده تا این که موربیوس گیرش میندازه و با دندونهوش گردن اسپایدرمن رو میشکافه. درحال مکیدن خونه که اسپایدرمن دیگه شاکی میشه و پرتش میکنه اونور. هی بسه دیگه.
موربیوس روی زمین میفته و با تعجب به دستهای خودش نگاه میکنه. داره مثل قبل میشه. مثل قبل از تزریق اون سرم. بعد به اسپایدرمن نگاه میکنه و میگه خواهش میکنم، تو باید کمکم کنی.
من داشتم سعی میکردم خودم رو درمان کنم ولی همه چی بدتر شد. عقلم رو از دست داده بودم. خون همهی چیزی بود که میخواستم، بیشتر از قبل ولی خون تو آرومش کرد. خواهش میکنم، اگه کمکم کنی دیگه هیچی از دکتر موربیوس باقی نمیمونه
اسپایدرمن میاد جلو و دستش رو به سمت موربیوس میگیره که بلندش کنه. باشه ولی شرط داره. دیگه گازم نمیگیری و وقتی هم بهتر شدی میای به همه میگی که اینجا رو تو بهم ریختی نه من.
موربیوس قبول میکنه به هم دست میدن. بعد هردوشون به سمت آزمایشگاه مخفی اسپایدرمن میرن. تو یه خونهی ساحلی و خیلی دور. موربیوس خیلی زود شروع میکنه به تحقیق روی خون خودش تا بفهمه که چه اتفاقی براش افتاده.
همه چی رو هم برای اسپایدرمن تعریف میکنه. میگه هروقت سعی کرده به مردم کمک کنه بالاخره یکی یا چندین نفر به خاطر وجود اون آسیب دیدن.
حتی اگه آدم بدها رو هم رسوا میکرده و از بین میبرده، باز انقدر خرابی و خون به بار میومده که فهمیده ارزشش رو نداره و باید هرطور شده درمان بشه.
بعد فهمیده که ملتر در حال انجام یک سری آزمایش روی فرمولیه که باعث جهشیافتگی و درمان سلولهای مریض بدن میشه. موربیوس هم بهش حمله کرده و بدون این که تست کنه فرمولش رو دزدیده و استفاده کرده.
موربیوس با میکروسکوپ و خیلی دقیق به خونش نگاه میکنه و میگه حدسم درست بود. اون فرمول سلولهای خونآشامی رو جهشیافته کردن و اصلا قرار نبود من رو درمان کنن. من فکر میکردم که دیانای انسانی در واقع دیانای اصلی منه ولی اینجوری نیست. هنوز هم باورم نشده که انسان بودن بخشی از گذشتهی منه و خونآشامی مریضی نیست.
اسپایدرمن جواب میده خب الان باید چیکار کنیم؟ خون تو میتونه این جهش یافتگی رو متوقف کنه ولی چیزی که من میخوام در نهایت دوباره انسان شدنه.
اسپایدرمن جواب میده ببین من اصلا خوشم نمیاد که بشم ساندویچ جنابعالی. موربیوس جواب میده که منم خوشم نمیاد ولی یه چیزی تو خون تو هست که داره جواب میده. میتونم باهاش پادزهر فرمول ملتر رو بسازم. من بهت خیانت نمیکنم قول میدم.
خب اگه نشد چی؟ موربیدس عصبانی و کلافه جواب میده نکنه دلت میخواد یه هیولای خونآشام تو شهر بچرخه و آدم بکشه. تو هیچ ایدهای نداری که انسان نبودن چه حسی داره. شوخیت گرفته؟
تو نمیدونی چند نفر به خاطر من مردن. آدمهایی که عاشقشون بودم. تو اصلا نمیدونی که مجبور شدم با چه چیزهایی کنار بیام تا عقلم رو از دست ندم. خودخواه خونخوار عوضی.
تو آزمایشگاه تخریبشدهی موربیوس، ملتر و الیزابت هنوز مشغول گشتنن. ملتر تمام یادداشتهای موربیوس رو برداشته و از دیدنشون حسابی هیجانزده شده.
ببینم خانم، این خونآشام شما قضیهش چی هست؟ خیلی شبیه این خونآشامهای فیلمها نیست. الیزابت که مشغول آماده کردن مهماتشه جواب میده از اون خونآشامهای مادرزادی که تو فیلمها دیدی نیست.
کسی گازش نگرفته. خودش خودش رو تولید کرده. خیلی علمی. حالا تقریبا همهی قدرتهای همون خونآشامها رو داره ولی ضعفهاشون رد نداره.
ملتر که هرچی بیشتر میشنوه، بیشتر هیجانزده میشه جواب میده یه خونآشام علمی؟ یعنی میشه تکرارش کرد. چرا باید یکی دوباره همچین بلایی سر خودش بیاره.
ملتر که چشمهاش برق میزنه جواب میده این چه سوال خندهداریه خانم؟ قدرت. بهتره چند قدم جلوتر از خودت هم ببینی. الیزابت عصبانی میشه و یقهی ملتر رو میگیره. بهش میگه بهتره مواظب حرف زدنش باشه وگرنه بعد از موربیوس نوبت اونه.
ملتر دست الیزابت رو کنار میزنه و میگه به ریسکش میارزه. الیزابت سکوت میکنه و بعد وسایلش رو جمع میکنه و میگه طمع تو رد هم نابود میکنه. همون کاری که با موربیوس کرد.
نگران من نباش خانم کوچولو. نگران وسواس خودت به اون یارو باش. مطمئنم که حتی اگه گیرش هم بندازی، لحظهی آخر نمیتونی بکشیش. الیزابت اهمیت نمیده. پشتش رو به مبتر میکنه و از اونجا میره.
خیلی وقت پیشها یه پسری رو میشناختم که خیلی قوی بود. مصمم و در عین حال مهربون. اون میتونست تو بنبستترین موقعیتها غیرممکن رو ممکن کنه.
امیدوار بود. هرلحظهی زندگی براش پر از ماجراجویی و اکتشاف و شگفتی بود. اسم اون پسر مایکل موربیوس بود. اون پسر دیگه مرده. یه هیولا اون رو کشت.
ما سه نفر، من و موربیوس و امیل جداناپذیر بودیم. هیچکس نمیتونست جلومون رو بگیره. موربیوس همیشه مریض بود ولی ما کنارش بودیم. ازش مراقبت میکردیم.
امیل برادر خونی من بود و موربیوس هم جزوی از خانوادهمون. اگه قلبمون میشکست، اگه میترسیدیم، اگه غمگین بودیم، باز هم تنها چیزی که خوشحالمون میکرد کنار هم بودنمون بود.
برادر من پسر حساس و مهربونی بود. اون از زجر کشیدن بقیه عمیقا درد میکشید و درد کشیدن موربیوس قلبش رو میشکوند. برای همین باهاش کار کرد و برای درمان بیماریش هرکاری که لازم بود رو انجام داد. اون زندگیش رو وقف کسی کرد که بهش احتیاج داشت و حتی به خاطرش مرد.
درسته که دیگه موربیوس هرروز با مرگ دست و پنجه نرم نمیکنه ولی اون تبدیل به یک هیولا شده. اولش به خودم میگفتم که چارهای نداشت، میخواست زندگی کنه. میخواست سالم باشه ولی کمکم فهمیدم که نه. اون فقط میخواست که موفق بشه.
غرور، خودخواهی. برای خونخواهی برادرم باید یه آدم دیگه میشدم. باید قویتر میشدم. برای همین به ارتش ملحق شدم. هرچی از الیزابت گذشته مونده بود رو با برادرم دفن کردم. دشمن یه هیولا بود پس باید تبدیل به کسی میشدم که بتونه باهاش بجنگه.
خیلی وقت پیشها یه پسری رو میشناختم که بینهایت دوستش داشتم اما اون تبدیل به یک هیولا شد و خانوادهی من رو کشت. خانوادهی سه نفری ما رو کشت.
حالا من تبدیل به یه روح شدم که باید انتقامش رو بگیرم. امیل و مایکل موربیوس. اون هیولا هردوشون رو ازم گرفت و من انتقامشون رو میگیرم.
الیزابت پشت درختها و تو تاریکی ایستاده و به خونهی ساحلی و مخفیای نگاه میکنه که مطمئنه موربیوس اونجا قایم شده. پیدا کردن رد موربیوس دیگه برای الیزابت راحت شده. میره و نزدیک خونه میشه.
میتونه صدای بحث کردن موربیوس و اسپایدرمن رو بشنوه ولی وقت این کارا رو نداره. یه نارنجک پرت میکنه داخل خونه و دیوار فرو میریزه.
موربیوس و اسپایدرمن پرت میشن یه گوشه. الیزابت خنجرش رو درمیاره و بالای سر موربیوس وایمیسه. پاش رو روی گردن موربیوس میذاره و میگه: دیگه آخرشه موربیوس.
ولی اسپایدرمن نمیذاره الیزابت خنجرش رو پایین بیاره و بهش حمله میکنه. بهش میگه که هراتفاقی که افتاده احتمالا اون حق داره ولی دکتر موربیوس داره سعی میکنه که همه چی رو درست کنه.
الیزابت که درگیر جنگیدن با اسپایدرمنه جواب میده دکتر موربیوس برادر من رو کشته. من دارم عدالت رو اجرا میکنم. اسپایدرمن جواب میده که این عدالت نیست، انتقامه.
موربیدس از جاش بلند میشه و خواهش میکنه که الیزابت به حرفهاش گوش بده. بهش میگه که اون حق داره ولی باید اجازه بده که درمان رو پیدا کنند وگرنه اتفاقای بدتری ممکنه بیفته. اگر درمان بشه جبران میکنه.
الیزابت فریاد میزنه که مربیوس تو هیچ زندگیای نمیتونه این همه خون ریخته رد جبران کنه. بعد دوباره بهش حمله میکنه. اونها با هم درگیر میشن.
موربیوس عصبانی میشه و میگه الیزابت من رو عصبانی نکن. من نباید کنترلم رو از دست بدم. الیزابت که داره از هر طرف به موربیوس حمله میکنه جواب میده که مطمئنه هیولاتر از اینی که هست نمیتونه بشه.
موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده. موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟حالا من تبدیل به یه روح شدم که باید انتقامش رو بگیرم. امیل و مایکل موربیوس. اون هیولا هردوشون رو ازم گرفت و من انتقامشون رو میگیرم.
الیزابت پشت درختها و تو تاریکی ایستاده و به خونهی ساحلی و مخفیای نگاه میکنه که مطمئنه موربیوس اونجا قایم شده. پیدا کردن رد موربیوس دیگه برای الیزابت راحت شده. میره و نزدیک خونه میشه.
میتونه صدای بحث کردن موربیوس و اسپایدرمن رو بشنوه ولی وقت این کارا رو نداره. یه نارنجک پرت میکنه داخل خونه و دیوار فرو میریزه.
موربیوس و اسپایدرمن پرت میشن یه گوشه. الیزابت خنجرش رو درمیاره و بالای سر موربیوس وایمیسه. پاش رو روی گردن موربیوس میذاره و میگه: دیگه آخرشه موربیوس.
ولی اسپایدرمن نمیذاره الیزابت خنجرش رو پایین بیاره و بهش حمله میکنه. بهش میگه که هراتفاقی که افتاده احتمالا اون حق داره ولی دکتر موربیوس داره سعی میکنه که همه چی رو درست کنه.
الیزابت که درگیر جنگیدن با اسپایدرمنه جواب میده دکتر موربیوس برادر من رو کشته. من دارم عدالت رو اجرا میکنم. اسپایدرمن جواب میده که این عدالت نیست، انتقامه.
موربیدس از جاش بلند میشه و خواهش میکنه که الیزابت به حرفهاش گوش بده. بهش میگه که اون حق داره ولی باید اجازه بده که درمان رو پیدا کنند وگرنه اتفاقای بدتری ممکنه بیفته. اگر درمان بشه جبران میکنه.
الیزابت فریاد میزنه که مربیوس تو هیچ زندگیای نمیتونه این همه خون ریخته رد جبران کنه. بعد دوباره بهش حمله میکنه. اونها با هم درگیر میشن.
موربیوس عصبانی میشه و میگه الیزابت من رو عصبانی نکن. من نباید کنترلم رو از دست بدم. الیزابت که داره از هر طرف به موربیوس حمله میکنه جواب میده که مطمئنه هیولاتر از اینی که هست نمیتونه بشه.
موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده. موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟حالا من تبدیل به یه روح شدم که باید انتقامش رو بگیرم. امیل و مایکل موربیوس. اون هیولا هردوشون رو ازم گرفت و من انتقامشون رو میگیرم.
الیزابت پشت درختها و تو تاریکی ایستاده و به خونهی ساحلی و مخفیای نگاه میکنه که مطمئنه موربیوس اونجا قایم شده. پیدا کردن رد موربیوس دیگه برای الیزابت راحت شده. میره و نزدیک خونه میشه.
میتونه صدای بحث کردن موربیوس و اسپایدرمن رو بشنوه ولی وقت این کارا رو نداره. یه نارنجک پرت میکنه داخل خونه و دیوار فرو میریزه.
موربیوس و اسپایدرمن پرت میشن یه گوشه. الیزابت خنجرش رو درمیاره و بالای سر موربیوس وایمیسه. پاش رو روی گردن موربیوس میذاره و میگه: دیگه آخرشه موربیوس.
ولی اسپایدرمن نمیذاره الیزابت خنجرش رو پایین بیاره و بهش حمله میکنه. بهش میگه که هراتفاقی که افتاده احتمالا اون حق داره ولی دکتر موربیوس داره سعی میکنه که همه چی رو درست کنه.
الیزابت که درگیر جنگیدن با اسپایدرمنه جواب میده دکتر موربیوس برادر من رو کشته. من دارم عدالت رو اجرا میکنم. اسپایدرمن جواب میده که این عدالت نیست، انتقامه.
موربیدس از جاش بلند میشه و خواهش میکنه که الیزابت به حرفهاش گوش بده. بهش میگه که اون حق داره ولی باید اجازه بده که درمان رو پیدا کنند وگرنه اتفاقای بدتری ممکنه بیفته. اگر درمان بشه جبران میکنه.
الیزابت فریاد میزنه که مربیوس تو هیچ زندگیای نمیتونه این همه خون ریخته رد جبران کنه. بعد دوباره بهش حمله میکنه. اونها با هم درگیر میشن.
موربیوس عصبانی میشه و میگه الیزابت من رو عصبانی نکن. من نباید کنترلم رو از دست بدم. الیزابت که داره از هر طرف به موربیوس حمله میکنه جواب میده که مطمئنه هیولاتر از اینی که هست نمیتونه بشه.
موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده.
موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟حالا من تبدیل به یه روح شدم که باید انتقامش رو بگیرم. امیل و مایکل موربیوس. اون هیولا هردوشون رو ازم گرفت و من انتقامشون رو میگیرم.
الیزابت پشت درختها و تو تاریکی ایستاده و به خونهی ساحلی و مخفیای نگاه میکنه که مطمئنه موربیوس اونجا قایم شده. پیدا کردن رد موربیوس دیگه برای الیزابت راحت شده. میره و نزدیک خونه میشه.
میتونه صدای بحث کردن موربیوس و اسپایدرمن رو بشنوه ولی وقت این کارا رو نداره. یه نارنجک پرت میکنه داخل خونه و دیوار فرو میریزه.
موربیوس و اسپایدرمن پرت میشن یه گوشه. الیزابت خنجرش رو درمیاره و بالای سر موربیوس وایمیسه. پاش رو روی گردن موربیوس میذاره و میگه: دیگه آخرشه موربیوس.
ولی اسپایدرمن نمیذاره الیزابت خنجرش رو پایین بیاره و بهش حمله میکنه. بهش میگه که هراتفاقی که افتاده احتمالا اون حق داره ولی دکتر موربیوس داره سعی میکنه که همه چی رو درست کنه.
الیزابت که درگیر جنگیدن با اسپایدرمنه جواب میده دکتر موربیوس برادر من رو کشته. من دارم عدالت رو اجرا میکنم. اسپایدرمن جواب میده که این عدالت نیست، انتقامه.
موربیدس از جاش بلند میشه و خواهش میکنه که الیزابت به حرفهاش گوش بده. بهش میگه که اون حق داره ولی باید اجازه بده که درمان رو پیدا کنند وگرنه اتفاقای بدتری ممکنه بیفته. اگر درمان بشه جبران میکنه.
الیزابت فریاد میزنه که مربیوس تو هیچ زندگیای نمیتونه این همه خون ریخته رد جبران کنه. بعد دوباره بهش حمله میکنه. اونها با هم درگیر میشن.
موربیوس عصبانی میشه و میگه الیزابت من رو عصبانی نکن. من نباید کنترلم رو از دست بدم. الیزابت که داره از هر طرف به موربیوس حمله میکنه جواب میده که مطمئنه هیولاتر از اینی که هست نمیتونه بشه.
موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده. موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟حالا من تبدیل به یه روح شدم که باید انتقامش رو بگیرم. امیل و مایکل موربیوس. اون هیولا هردوشون رو ازم گرفت و من انتقامشون رو میگیرم.
الیزابت پشت درختها و تو تاریکی ایستاده و به خونهی ساحلی و مخفیای نگاه میکنه که مطمئنه موربیوس اونجا قایم شده. پیدا کردن رد موربیوس دیگه برای الیزابت راحت شده. میره و نزدیک خونه میشه.
میتونه صدای بحث کردن موربیوس و اسپایدرمن رو بشنوه ولی وقت این کارا رو نداره. یه نارنجک پرت میکنه داخل خونه و دیوار فرو میریزه.
موربیوس و اسپایدرمن پرت میشن یه گوشه. الیزابت خنجرش رو درمیاره و بالای سر موربیوس وایمیسه. پاش رو روی گردن موربیوس میذاره و میگه: دیگه آخرشه موربیوس.
ولی اسپایدرمن نمیذاره الیزابت خنجرش رو پایین بیاره و بهش حمله میکنه. بهش میگه که هراتفاقی که افتاده احتمالا اون حق داره ولی دکتر موربیوس داره سعی میکنه که همه چی رو درست کنه.
الیزابت که درگیر جنگیدن با اسپایدرمنه جواب میده دکتر موربیوس برادر من رو کشته. من دارم عدالت رو اجرا میکنم. اسپایدرمن جواب میده که این عدالت نیست، انتقامه.
موربیدس از جاش بلند میشه و خواهش میکنه که الیزابت به حرفهاش گوش بده. بهش میگه که اون حق داره ولی باید اجازه بده که درمان رو پیدا کنند وگرنه اتفاقای بدتری ممکنه بیفته. اگر درمان بشه جبران میکنه.
الیزابت فریاد میزنه که مربیوس تو هیچ زندگیای نمیتونه این همه خون ریخته رد جبران کنه. بعد دوباره بهش حمله میکنه. اونها با هم درگیر میشن.
موربیوس عصبانی میشه و میگه الیزابت من رو عصبانی نکن. من نباید کنترلم رو از دست بدم. الیزابت که داره از هر طرف به موربیوس حمله میکنه جواب میده که مطمئنه هیولاتر از اینی که هست نمیتونه بشه.
موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده. موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟حالا من تبدیل به یه روح شدم که باید انتقامش رو بگیرم. امیل و مایکل موربیوس. اون هیولا هردوشون رو ازم گرفت و من انتقامشون رو میگیرم.
الیزابت پشت درختها و تو تاریکی ایستاده و به خونهی ساحلی و مخفیای نگاه میکنه که مطمئنه موربیوس اونجا قایم شده. پیدا کردن رد موربیوس دیگه برای الیزابت راحت شده. میره و نزدیک خونه میشه.
میتونه صدای بحث کردن موربیوس و اسپایدرمن رو بشنوه ولی وقت این کارا رو نداره. یه نارنجک پرت میکنه داخل خونه و دیوار فرو میریزه.
موربیوس و اسپایدرمن پرت میشن یه گوشه. الیزابت خنجرش رو درمیاره و بالای سر موربیوس وایمیسه. پاش رو روی گردن موربیوس میذاره و میگه: دیگه آخرشه موربیوس.
ولی اسپایدرمن نمیذاره الیزابت خنجرش رو پایین بیاره و بهش حمله میکنه. بهش میگه که هراتفاقی که افتاده احتمالا اون حق داره ولی دکتر موربیوس داره سعی میکنه که همه چی رو درست کنه.
الیزابت که درگیر جنگیدن با اسپایدرمنه جواب میده دکتر موربیوس برادر من رو کشته. من دارم عدالت رو اجرا میکنم. اسپایدرمن جواب میده که این عدالت نیست، انتقامه.
موربیدس از جاش بلند میشه و خواهش میکنه که الیزابت به حرفهاش گوش بده. بهش میگه که اون حق داره ولی باید اجازه بده که درمان رو پیدا کنند وگرنه اتفاقای بدتری ممکنه بیفته. اگر درمان بشه جبران میکنه.
الیزابت فریاد میزنه که مربیوس تو هیچ زندگیای نمیتونه این همه خون ریخته رد جبران کنه. بعد دوباره بهش حمله میکنه. اونها با هم درگیر میشن.
موربیوس عصبانی میشه و میگه الیزابت من رو عصبانی نکن. من نباید کنترلم رو از دست بدم. الیزابت که داره از هر طرف به موربیوس حمله میکنه جواب میده که مطمئنه هیولاتر از اینی که هست نمیتونه بشه.
موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده. موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟
اسپایدرمن جواب میده عذاب وجدان داشت از درون میکشتش برای همین از یک فرمول تستنشده استفاده کرد که درمان بشه ولی تبدیل به یه خونآشام جهش یافته شد. خون من باعث میشه که سرعت جهش کم بشه ولی دیر یا زود بالاخره اتفاق میافته. دیگه راه برگشتی نمیمونه.
الیزابت نمیتونه از موربیوس چشم برداره. دیگه هیچیش شبیه مایکل نیست، شبیه انسان نیست و درد. موربیوس هنوز هم مثل بچگیش داره درد میکشه ولی مهم نیست.موربیوس محکم به صورت الیزابت میزنه و اون پرت میشه گوشهی اتاق. بهت گفتم برو تا از این بدتر نشده. فرار کن وگرنه میمیری.
موربیوس این رو میگه و با فریاد روی زمین میفته. همهی بدنش دوباره شروع میکنه به درد گرفتن. استخوناش تغییر شکل میدن و بزرگ میشن. دندوناش، گوشاش، دستاش. حتی دوباره بالهای خفاشیش با درد و زجر زیادی از کمرش بیرون میزنن.
اسپایدرمن به سمت الیزابت میره و اون رد از روی زمین بلند میکنه. الیزابت خشکش زده. موربیوس هنوز داره به خودش میپیچه. الیزابت میپرسه چه اتفاقی داره میفته؟
اسپایدرمن جواب میده عذاب وجدان داشت از درون میکشتش برای همین از یک فرمول تستنشده استفاده کرد که درمان بشه ولی تبدیل به یه خونآشام جهش یافته شد. خون من باعث میشه که سرعت جهش کم بشه ولی دیر یا زود بالاخره اتفاق میافته. دیگه راه برگشتی نمیمونه.
الیزابت نمیتونه از موربیوس چشم برداره. دیگه هیچیش شبیه مایکل نیست، شبیه انسان نیست و درد. موربیوس هنوز هم مثل بچگیش داره درد میکشه ولی مهم نیست.
الیزابت تصمیم میگیره که به این چیزا فکر نکنه و دوباره حمله کنه. اسپایدرمن نمیتونه جلوش رو بگیره. اون به سمت موربیوسی میره که هنوز در حال تبدیل شدنه.
شروع میکنه به جنگیدن. موربیوس مقاومت نمیکنه میگه حق با توئه الیزابت، تمومش کن. من رو بکش. الیزابت فریاد میزنه که با کمال میل ولی وقتی به چشمهای موربیوس نگاه میکنه، دستاش تو هوا متوقف میشن.
نمیتونه. ملتر راست میگفت. این همه خشم، این همه نفرت. همهی این سالهای تمرین و سختی هیچکدوم مهم نبودن. الیزابت هیچوقت نمیتونه مایکل موربیوس رو بکشه.
اسپایدرمن نزدیک میشه و میگه بهتره از اونجا برن. الیزابت از فکر بیرون میاد. اسلحهش رو میندازه و بدون این که چیزی بگه راهش رو میکشه که بره ولی یه اتفاق وحشتناک میفته.
موربیوس از جاش بلند میشه. قدش بلندتره، بالهای خفاشیش بزرگترن، رنگش سفیدتر و بدنش عضلانیتره. صورتش ترسناکتره. دیگه هیچ انسانیتی تو جسمش نمونده.
الیزابت خشکش میزنه. موربیوس یه قدم جلو میاد و میگه باید وقتی شانسش رو داشتی، من رو میکشتی. گردن الیزابت رو میگیره و بلندش میکنه. الیزابت از ترس داره سکته میکنه. صورت موربیوس فقط چند سانتیمتر باهاش فاصله داره و وحشتناکترین چیزیه که تا حالا دیده.
همونموقع اسپایدرمن به موربیوس حمله میکنه و به الیزابت میگه که فرار کنه. بعد عمدا کاری میکنه که موربیوس دستش رو گاز بگیره و خونش رو بمکه.
الیزابت میپرسه داری چیکار میکنی؟ خودمم نمیدونم ولی خون من اثرش رو کم میکنه. ما هر دو دیانای جهشیافتهای داریم و احتمالا همین کمکش میکنه البته برای یه مدت کوتاه.
موربیوس بعد از نوشیدن خون اسپایدرمن روی زمین میفته. خستهست، نفسنفس میزنه. با صدای لرزونی میگه متاسفم. من اون فرمول تستنشده رو با تحقیقات خودم قاطی کردم و امتحانش کردم.
میخواستم که از دست این هیولا راحت بشم ولی انگار دارم یه اشتباه رو بارها و بارها تکرار میکنم. همون اشتباهی که باعث کشته شدن امیل شد.
الیزابت به فکر فرو میره و بعد یهو میگه وای نه. اسپایدرمن ازش میپرسه که چی شده؟ الیزابت جواب میده اون مرد. ملتر، اون تحقیقات موربیوس رو برداشت.
موربیوس از روی زمین بلند میشه و میگه من نمیدونم که چه تاثیری روی انسان بذاره. ممکنه هیچ اتفاقی نیفته ولی من میتونم پادزهرش رو درست کنم. من و اسپایدرمن داشتیم رو همین کار میکردیم.
البته من به خون کسی مثل اسپایدرمن نیاز دارم ولی برای پادزهر ملتر خون یه انسان لازمه. اسپایدرمن به الیزابت خیره میشه. به چی زل زدی بچه؟ اسپایدرمن جواب میده خب راستش من یه ایدهای دارم.
خیلی وقت پیش از خودم یه سوال پرسیدم. اگه یه انسان که کارکردش منطقی عمل کردنه، با موقعیتی روبرو بشه که با هیچ دلیل و منطقی قابل حل نیست، باید چیکار کنه.
اگه تنها راه نجاتش از اون موقعیت، تنها راه درک اون موقعیت، رها کردن منطق و عقلانیت باشه چی؟ من تمام زندگیم رو تو ولع پیدا کردن یه جواب بودم. یه درمان.
و تو اون راه هرچیزی که باعث میشد خودم رو یه انسان بدونم از دست دادم اما وقتی دیگه انسان نیستی عقل و منطق به چه دردت میخوره. اگه ارسطو اونموقعها من رو میدید درموردم چه فکری میکرد؟
حتما فکر میکرد که من یه بیارزشم. درست فکر میکرد. خودخواهی کورم کرده بود. حالا دیگه میدونم که شهوت زنده موندن رو با علم و منطق اشتباه گرفته بودم.
پسری که الیزابت میشناخت، پسری بود که جایزهی نوبل گرفته بود. میخواست با دانشش بچههایی مثل خودش رو نجات بده. نمیخواست اونهام زجر بکشن. یعنی من چجوری میتونم دوباره همون موربیوس بشم. چجوری راهم رو پیدا کنم.
هیچ کس ملتر رو جدی نمیگیره. مرد شکستخوردهای که خیلی شانسی تونسته بود با یکی از معدود تکنولوژیهای جذاب تولیدات نامرغوبش، تبدیل به یه ویلن یا شاید بهتره گفت موی دماغ بشه.
این تصویریه همه ازش دارند اما برخلاف چیزی که دیگران فکر میکنن، ملتر دنبال سود و قدرت و اینجور چیزها نیست. اینبار یه هدف دیگه داره. زندگی.
چندماه پیش بود که سرطان خون شروع به فراگیر شدن تو کل بدنش کرد. درمان فایدهای نداشت تا این که با خودش فکر کرد چرا خودم دست به کار نشم.
به هر حال قبل از همهی این اتفاقها اون یه دانشمند بود تا این که تو اون شب کذایی موربیوس اومد و همه چی رو خراب کرد ولی حالا ملتر یه فرمول جدید داره.
نیمهشبه. ملتر تو انبار قدیمیش پشت میز آزمایشگاه وایساده و داره مایع بنفشرنگی رو توی سرنگ بزرگ وارد میکنه. این بار فرمول شگفتانگیزش به کمک نوشتههای موربیوس قراره معجزه کنن.
برای ملتر فرقی نداره که نتیجه چی میشه. اون یه هیولا میشه؟ یه موجود ترسناک؟ ولی قدرتمند، زنده. مگه فقط همین مهم نیست؟
فقط چهار پنجتا از افراد ملتر اونجان و همگی به صندلی بسته شدن. حتی دهنهاشون هم بستهست تا هیچ صدایی بیرون نره. ملتر این بار تصمیم داره که فرمول رو روی همهشون امتحان کنه. یا میمیرند یا تبدیل به یک ارتش کوچیک از هیولا میشن.
ملتر به سرنگ نگاه میکنه و به سمت نوچههای بیچاره.ش میره. اونا دارن سکته میکنن. ملتر غرق در لبخند بهشون نزدیک میشه و سرنگ رو تو گردن یکی یکیشون تزریق میکنه.
چیزی نمیگذره که همهی این بختبرگشتهها، نوبتی و پشت سر هم شروع به درد کشیدن و فریاد زدن میکن. بهم میپیچند، طنابهاشون پاره میشه و بدنهاشون شروع به بزرگ شدن و تغییر میکنه.
چند دقیقهی بعد اونها تبدیل به هیولاهایی بزرگ شدن. ترکیبی از خرس و گرگینه که فریاد میزنن و دنبال طعمه میگردن. این تصویر ملتر رو غرق در امید و لذت و پیروزی میکنه.
ملتر با رضایت کامل به محصولات وحشیش نگاه میکنه. فرمول موربیوس رو یکم دستکاری کرده بود ولی نتیجه راضی کننده به نظر میومد. ملتر تو همین فکرهاست که یهو سقف آزمایشگاه رو سرش خراب میشه و اسپایدرمن و الیزابت و موربیوس از آسمون جلوش ظاهر میشن.
موربیوس با دیدن هیولاهایی که ملتر ساخته فریاد میزنه. میگه چطور میتونی انقدر پست باشی. ملتر قهقهه میزنه و میگه تازه کجاش رو دیدی. بعد یه سرنگ دیگه رو تو گردن خودش تزریق میکنه و کسی نمیتونه جلوش رو بگیره.
ملتر جلوی چشمهای بقیه تبدیل به یک گرگنمای بزرگ و خاکستری میشه. بعد رو میکنه به نوچههاش و میگه حمله کنید. درگیری ترسناکی شروع میشه.
پنجتا هیولای درندهخو با یه مرد عنکبوتی، یک خونآشام و یه انسان. صدای غرش و فریاد همهجا شنیده میشه و خونه که به در و دیوار میپاشه. حتی موربیوس هم جلوی اون هیولاها فقط یه جونور کوچیکه.
ملتر و موربیوس در حال جنگیدن و تحقیر کردن همدیگهان. موربیوس بهش میگه که اون هیچ ایدهای نداره که با چه نفرینی طرفه و ملتر هم جواب میده که تازه این نفرین یک درجه بالاتر از مال موربیوسه.
موربیوس درحالی که داره کتک میخوره با شنیدن این حرف خشکش میزنه و میگه تو فرمول رو دستکاری کردی؟ همونموقع اسپایدرمن که داره از سر و کول یکی دیگه از هیولاها بالا میره داد میزنه و به موربیوس میگه که پادزهرهایی که ساختن اثر نمیکنه.
موربیوس جواب میده اون فرمولها دستکاری شدن. من باید دوباره روشون کار کنم. الیزابت و اسپایدرمن بهش میگن بره و کار رو تموم کنه. اونها میمونن و میجنگن.
موربیوس میره و شروع میکنه به کار کردن روی میز ملتر. هیولاها گاهی میان سراغش و همهچی رو بهم میریزن ولی موربیوس باهاشون میجنگه. الیزابت و اسپایدرمن سعی میکنن اونها رو دور نگه دارن.
موربیوس تمام نوشتههای ملتر رو زیر و رو میکنه تا بالاخره راه ساخت پادزهر رد کشف میکنه. الیزابت و اسپایدرمن سر کشتن و نکشتن هیولاها با هم بحث میکنن.
اسپایدرمن از الیزابت میخواد که اونها رو نکشه چون قراره به زودی درمان بشن. همون موقع موربیوس با بالهای ترسناک و یه غرش بلند از راه میرسه.
هیولاها به سمتش حمله میکنن و اون یکی یکی پادزهر رو بهشون تزریق میکنه. اونها با درد و فریاد روی زمین میافتند. دوباره درد شروع میشه و بالاخره بعد از کلی زجر و داد و بیداد با بدن انسانیشون بیحال و بیجون نقش زمین میشن.
ملتر میخواد فرار کنه که اسپایدرمن جلوش رو میگیره و موربیوس هم از پشت سر پادزهر رو گردنش فرو میکنه. ملتر هم روی زمین میفته. فریاد میزنه و درد میکشه. التماس میکنه که نجاتش بدن. نمیخواد انسان باشه ولی فایده نداره.
کم کم صدای فریاد اون هم قطع میشه و با بدن انسانیش کنار نوچههاش روی زمین میفته. همهشون حال نزاری دارن. نوچهها که اصلا نفهمیدن چی شده و با دیدن آزمایشگاه به هم ریخته و اسپایدرمن که جلوشون وایستاده زبونشون بند اومده.
اسپایدرمن میره کنارشون و بهشون میگه که لازم نیست بترسن. بعد بلند میشه و یه نفس راحت میکشه. به موربیوس نگاه میکنه. موربیوس داره سرنگها و یادداشتهاش رو از روی میز ملتر جمع میکنه.
اسپایدرمن به سمتش میره و یه جعبه رو روی میز میذاره. جلوی موربیوس. این هم پادزهر خودت. فکر کنم بتونه کمک کنه خودت بشی. یعنی همون خود خونآشامی که یکم لطیفتر بود.
موربیوس لبخند میزنه و جعبه رو از اسپایدرمن میگیره. بعد به دور و برش نگاه میکنه و میگه الیزابت کجاست؟ الیزابت از اونجا رفته بود. بدون هیچ حرف و خداحافظیای. اسپایدرمن جواب میده احتمالا رفته حساب هیولاهای دیگه رو برسه.
موربیوس در جعبه رو باز میکنه. سرنگ توش رو برمیداره و به خودش تزریق میکنه. بعد از کلی درد تبدیل به همون موربیوس خونآشامی میشه که اون شب خودش و امیل ساخته بودن.
موربیوس قبل از این که پلیسها برسن به سمت اسپایدرمن میره و ازش خداحافظی میکنه. اسپایدرمن بهش میگه که میتونه رو کمکش حساب کنه. موربیوس جواب میده ممنونم ازت، من میرم و سعی میکنم که با وسواسم کنار بیام. خدانگهدار اسپایدرمن.
شاید حقیقت اینه که اخلاق و کار نیک چیزهایین که آدم باید تو همهی زندگیش دنبالش بگرده، مثل یه درمان. یا شاید بشه بین چیزهایی که دنیا بهمون داده دنبالشون بگردیم نه چیزایی که ازمون میگیره ۰یا شاید عکسالعمل هرکسی نسبت به یه اتفاق همون حقیقتیه که دنبالش میگردیم. نمیدونم. دوباره احساس میکنم که گم شدم.
موربیوس تو آزمایشگاه تاریکش نشسته و داره مثل همیشه دنبال یه درمان میگرده. غمگینه مثل همیشه. چندبار دیگه میخوای تکرارش کنی موربیوس. داری دیوونه میشی.
موربیوس برمیگرده و الیزابت رو میبینه. الیزابت سرش رو میندازه پایین و ادامه میده کاری که با امیل کردی رو هیچوقت نمیبخشم. تا حالا فقط انتقام بود که زنده نگهگ میداشت ولی فکر نمیکنم این چیزی باشه که امیل بخواد.
موربیوس از روی صندلی بلند میشه. میخواد حرف بزنه ولی الیزابت جلوش رو میگیره و میگه الیزابتی که تو میشناختی همراه با برادرش دفن شد. من باید بفهمم که کیام و برای اینکار باید تو رو فراموش کنم. باید ازت بگذرم. خدانگهدار مایکل موربیوس. امیدوارم هردومون به آرامش برسیم.
من خیلی احمق بودم. فکر میکردم که میدونم. هدف متعالی رو میبینم. فکر میکردم که جواب همهی سوالای پیچیدهی زندگی رو دارم اما نه، نداشتم. ولی مهم اینه که هنوز زندهام.
باید بگردم، کشف کنم، بزرگ شم. امیدوارم اینبار نیازم برای پیدا کردن جواب جلوی منطقم رو نگیره. من فقط دلم میخواد که یه انسان باشم و برای رسیدن به این هدف باید به خودم اجازه بدم که یه هیولا باشم.
اپیزود آخر سال ۱۴۰۰ و داستان موربیوس تموم شد. امیدوارم لذت برده باشید. من که خیلی کتاب رو دوست داشتم. اصلا راستش یکی از اصلیترین دلایلی که من مارول رو دوست دارم اینه که شخصیتهاش کامل نیستن.
بزرگترین ابرقهرمانان مارول هم یه نقصی دارند. نقص که نه، یه لحظههایی از تاریکی و غم و سگ سیاه افسردگی دارن. مثلا اسکارلت ویچ (Scarlet Witch) یا آیرونمن قشنگم که تو کمیکها با مشکل الکلی بودن دست و پنجه نرم میکنه.
موربیوس یکی از بارزترین مثالها برای این قضیهست. رسما یه فیلسوفه، درگیریش با خودش فیلسوفانهست بیشتر تا قهرمانی. به نظر شما موربیوس قهرمانه یا ضد قهرمان؟
ویلن یا شرور که حتما نیست ولی به نظر من ضد قهرمان میتونه توصیف خوبی ازش باشه. آنتی هیرو میگن بهش. کسی که برای اعمال بد و مصیبتباری که باعثش میشه احساس شرم و پشیمانی میکنه.
کسی که دائم تو شکنجهی روحی و روانیه و از چیزی که بهش تبدیل شده یا گاهی میشه، همیشه در عذابه. بخوام راحتتر بگم مثلا جوکر رک در نظر بگیرید. بهترین ویلن جهان در خاورمیانه.
جوکر حس همدردی و همدلی نداره. اصلا درکی از این حس نداره. توی مغزش از همون اول همچین چیزی وجود نداشته. هیچوقت از کاری که میکنه پشیمون نیست. اصلا نمیدونه پشیمونی چیه، کانسپت پشیمونی وجود نداره. کانسپت همدلی و همدردی هم وجود نداره.
جوکر یه ویلن یا شروره ولی موربیوس یا ونوم (Venom) یا سرباز زمستان یا پانیشر (Punisher) یا حتی گوست رایدر (Ghost Rider)، اینها آنتی هیروان.
اینها قبل از هرجنگ بیرونیای، با خودشون و وجودشون تو مبارزهان و البته تو این راه انسانها یا موجوداتی هم هستند که قربانی این جنگ درونی میشن که همین هم باعث میشه بار این عذاب روانی رو دوش آنتی هیروها بیشتر و بیشتر بشه.
خلاصه نویسندهها برای خلق ویلن و آنتی هیرو دو تا روش مختلف دارند که روش خلق موربیوس آنتی هروییه. از خرابیهایی که به بار میاره پشیمون میشه و هرکاری حاضر بکنه تا اون وجه هیولاییش رو از بین ببره یا حداقل کنترل کنه. برای همین ممکنه حتی به خودکشی فکر کنه.
دکتر مایکل موربیوس یه دکتر بیوشیمی و برندهی جایزهی نوبله، با یه بیماری خیلی نادر خونی که یواشیواش داره میکشتش. زمان هم همهچیز رو بدتر و شدیدتر میکنه.
موربیوس هرکاری برای پیداکردن درمان میکنه و در نهایت به خاطر همون هرکاری، بیماریش جاش رو به خونآشام شدن میده. اگه بهش خون نرسه عقلش رو از دست میده.
برای همین آدم میکشه. گناهکار و غیر گناهکار بودن اون آدمها هم مهم نیست. موربیوس برای بقا اونها رو میکشه تا سیر بشه. خب این کاملا خصوصیات یک ویلنه.
یه موجود خونخوار بدون عاطفه و قدرت همدلی ولی موربیوس نمیخواد این باشه. نمیتونه اینجوری زندگی کنه. در لحظهای که سیر میشه و میتونه فکر کنه، پشیمونی مثل خوره وجودش رو نابود میکنه.
موربیوس بارها سعی میکنه خودش رو بکشه ولی نمیمیره و بالاخره تصمیم میگیره با خونآشامیش کنار بیاد و اگه خیلی تشنهش هم شد بره سراغ کسایی که به نظر خود موربیوس لیاقتش رو دارن.
اینجوری میشه آنتیهیرو. ضد قهرمان. چون هیرو یعنی قهرمان قضاوت نمیکنه که کی لیاقت مردن رو داره و کی نداره. فقط جلوی فاجعه رو میگیره، مثل اسپایدرمن، ولی موربیوس میشه کسی که به هرحال چارهای جز کشتن نداره پس حداقل خدمت ویلنها میرسه.
موربیوس به ابرقهرمانها هگ ملحق میشه و در کنارشون میجنگه. خلاصه ته حرف من اینه که خیلی از کاراکترهای مارول این خصوصیت رو دارن که خاکستری باشن و جذابیتشون هم باعث میشه که بتونن درام و کتاب و فیلم مخصوص خودشون رو داشته باشن، مثل لوکی (Loki)، مثل مگنتو (Magneto).
به هرحال دکتر مایکل موربیوس تمام دوران انسانیتش رو تو بیماری و تلاش برای درمان خودش و کسایی مثل خودش گذروند و بعدش هم دوران خونآشامیش رو در حال جنگ با خودش. درواقع چه قبلش و چه بعدش بزرگترین دشمن موربیوس خودش بوده و هست.
این روح شکنجهشده و پر از درد موربیوس خودش موضوع کلی از داستانها شد و فکر میکنم حداقل تو کمیکهایی که من خوندم، تعارضات درونی و سوالهای ذهنیش خیلی مهمتر و عمیقتر از جنگش با ویلن داستان بود.
همین هم رسوندش به یه فیلم مستقل که من شخصا هیجان دارم زودتر اکران بشه. جرد لتو (Jared Leto) انتخاب خیلی خوبیه. تو ظاهرش و صداش میشه این حس رو دید.
من جرد لتو رو قبل از این که تو فیلمها ببینم با صداش میشناختم. نمیدونم میدونین یا نه ولی ایشون خوانندهی گروه ترتی سکند تو مارسه (Thirty Seconds to Mars) که من یه زمانی بهش معتاد بودم.
خیلی صدای عجیبی داره. از این صداها که خیلی سوارن رو موزیک. حالا من تخصصی ندارم ولی به عنوان یک مخاطب عادی، به گوش من مثلا صدای جیمز خیلی بارزه تو گروه متالیکا یا فردی مرکوری (Freddie Mercury) تو کویینز (Queens). صدای جرد لتو هم این شکلیه.
بعدترها تو فیلم ریکوییم فور ا دریم (Requiem for a Dream) دیدمش و اونجا دقیقا میشه بازیش تو یه کاراکتر با روح شکنجهشده که اتفاقا معتاد هم هست رو دید. برای همین خیلی برام هیجانانگیزه که تو نقش موربیوس ببینمش.
فیلم تا جایی که از تریلرش معلومه فضای عجیبی داره. به نظر میاد که تا حدودی به داستان اورجین وفاداره. رو دوران بچگی و بیماری تمرکزش بیشتره.
یه صحنه داره که کلی خفاش دور موربیوس رو گرفتن که تو کمیکهایی که من دیدم نبود و البته امیدوارم که تو فیلم یه دلیل منطقی بیارن که اون خفاش کذایی چه خصوصیتی داشت که خفاشهای دیگه نداشتن و ندارن.
اما نکاتی که خیلیها دارن در موردش حرف میزنن نه ظاهر موربیوسه و نه اصلا به طور کل داستانی که تریلر برامون تعریف میکنه. مهم مثلا اون صحنهایه که موربیوس داره از خیابون رد میشه و روی دیوار یه نقاشی هست از اسپایدرمن توبی مگوایر (Tobey Maguire) که روش نوشته قاتل.
یا ساختمانی به اسم اسکورپ (Oscorp) که اگه طرفدار اسپایدرمن باشید، میدونید اسکورپ کمپانی نورمن آزبورن (Norman Osborn) یا همون گرین گابلینه (Green Goblin) که از دشمنهای اسپایدرمنه.
ولی نکته اینجاست که ساختمون مربوط به فیلم اسپایدرمن اندرو گارفیلده (Andrew Garfield). تازه مایکل کیتون (Michael Keaton) هم هست توی تریلر که ایشون هم ولچر اسپایدرمن تام هالنده (Tom Holland).
تازه اگه دارید فکر میکنید که این چه خر تو خریه باید بهتون بگم که از ونوم (Venom) هم صحبت میشه توی تریلر دیگه واقعا معلوم نیست مارول و سونی که امتیازدار دنیای اسپایدرمنه قراره چه بلایی سرمون بیارن.
کمکم باید فیزیکدان بشیم تا سر در بیاریم که چه خبره. حالا باید تا آوریل سال ۲۰۲۲ صبر کنیم ببینیم که چیکار میخوان بکنن. در این قسمت برنامه شما رو به شنیدن صدای زیبای آقای جرد لتو دعوت میکنم.
چیزی که شنیدین بیست و پنجمین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجستهنژاد میسازم. کار لوگو و کاور هرقسمت رو هم نسرین شمس انجام میده.
طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمیها انجام داده که همهی لینکهای مربوط به پادکست اونجا در دسترسه.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاپیتان آمریکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
بتمن (قسمت چهارم): شوالیه تاریکی بر می خیزد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوپرمن