روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
واندروومن
سلام، چیزی که میشنوین هفتمین قسمت از پادکست هیرولیکه که در اوایل بهمن ماه 98 ضبط میشه.
هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانهاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
تو این قسمت هم قبل از اینکه بریم سر کار اصلی خودمون، یه سری حرف دارم که باید بهتون بگم. اولیش اینه که بازم تسلیت میگم؛ برای هر کسی که بینمون نیست. برای هر عزیزی که از دست دادیم. برای همهی خون جگرایی که خوردین. فشارهایی که تحمل کردین و میکنین. برای همه چیز دیگه، فقط تسلیت میگم. نکته بعد اینه که بخاطر یه اشتباه ثبت شده از کودکی تو ذهن من، اسم دیو گیبونز، گرافیست واچمن رو قسمت قبل گفتم دیو گیبسون. واقعیتش اینه که همیشه خونده بودم گیبسون و دیگه به املاش دقت نکرده بودم. معذرت میخوام، و ممنونم از سپهر عزیز که این اشتباه رو بهم گوشزد کرد.
حالا وقتشه بگم که قراره تو این قسمت در مورد کی حرف بزنم. واندرومن افسانهای و زیبا و همه چیز تموم. یکی از قدرتمندترین و از اون مهمتر، کاریزماتیکترین ابرقهرمانان همهی دنیاهای مصور. بریم ببینیم تو دنیای واندرومن چی گذشته و داره میگذره. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این هفتمین قسمت از پادکست هیرولیک.
کتابهای مصور یا همون کامیکا به شکلی که امروز ما داریم میبینیم، یعنی همین رنگی رنگی با یه سبک خاصی از گرافیک و داستان، تو سال 1933 به وسیلهی مردی به نام مکسول چارلز، اختراع یا حالا معرفی شد. کسی که از یه معلم سادهی راهنمایی، تبدیل شده بود به شریک تجاری و مشاور تقریبا بیشتر انتشاراتیهای صنعت کامیک. وقتی سوپرمن برای اولین بار، سال 38، سر و کلهاش پیدا میشه یا سال 39 که بتمن شگفتانگیز از لابهلای سایهها شروع میکنه به قهرمان بازی، مکسول تو همشون اون گوشه موشهها نقش خودش بازی میکرده و مرد پشت پرده بوده. همون موقعها که جنگ تو اروپا شروع شده بوده، از چشم منتقدا، داستانهای مصور شده بودن مجموعهای از خشونتهای فیزیکی و جنسی که هر ماه با تیراژ بالا میرسیده به دست بچهها. نسلی که به نظر همون منتقدا اگه قرار بود با این تصاویر بزرگ بشن، میشدن یه چیزی بدتر از نسل قبلی که با همهی این محدودیتهای اخلاقی تازه وارد دو تا جنگ خونین شده بودن.
حرفشون این بود که نسل جدیدی که دیگه این کتابها بشه سرگرمیشون احتمالا مثلا بزرگ شن آدمخوار و اینا میشن. مکسول دید که خب باید یه جوری توجیهی برای این حجم از انتقادها پیدا کنه، وگرنه که به زودی یا باید همه چی رو تعطیل کنه یا بزنه تو کار سیندرلا و زیبای خفته و این چیزا. اونم میره مردی به نام ویلیام مولتون مارستون رو به عنوان مشاور خودش انتخاب میکنه. مردی با سه تا مدرک دانشگاهی، از هاروارد، که شامل دکترای روانشناسی هم میشده و علاوه بر اون ایشون وکیل و استاد دانشگاه هم بوده. تازه شدیدا به احساسات انسانی و تاثیر فیزیکی اونا علاقمند بوده. برای همینم ایشون مخترع دستگاه دروغسنج هم محسوب میشه. ویلیام تا اون موقع مشاوره روانشناسی برای کمپانیهای بزرگ هالیوودی هم بوده. یعنی تو نوشتن فیلمنامه بهشون ایده و راهکار میداد. خودشم فیلمنامه نوشته بود، رمان نوشته بود، تا دلتون بخواد کلی مقاله و گزارش تاثیرگذار تو بهترین روزنامهها و مجلههای آمریکا چاپ کرده بود.
ولی چیزی که مکسول و در واقع هیچ کس دیگهای نمیدونست، این بود که ویلیام، مرد پشت صحنه دستگاه دروغسنج، خودش یکی از پر رمز و رازترین زندگیهای دنیا رو داشته. ویلیام مرد هزار زندگی و دروغ بود. مکسول بیچارهام هیچ کدوم از اینارو نمیدونست، وگرنه برای توجیه خشونت و رابطههای بی در و پیکر دنیای کامیک، سراغ کسی نمیرفت که احتمالا اگر جزئیات نحوهی زندگیش به بیرون درز پیدا میکرد، صنعت کامیک زیر دست و پای منتقدا له میشد. تو سال 1940 که دیگه دیسی واسه خودش پدر مادر دار شده بود و رسما شده بود انتشارات ابرقهرمانی، مکسول و بقیه رییس روسا بیخبر از همه چیز، تصمیم میگیرن یه سری جدید داستانی را بندازن و ویلیام را هم به عنوان نیروی شصت و خوردهای ساله ولی تازه نفس بذارن سرپرستش. یادآوری کنم منظورم از سری داستانی چیه. مثلا سوپرمن تو سری داستانی اکشن کامیکس منتشر شد. یا کاپیتان آمریکا اسم سری یا مجموعهشم کاپیتان آمریکا بود. خلاصه ویلیام میشه مسئول این سری جدیدی که دیسی میخواد تولید کنه.
باید با توجه به انتقادهایی که ازشون شده بود، مجموعهشون یه جوری پیش میرفته که خشونتش کمتر شده باشه. ولی ویلیام کلا مشکل رو از خشونت نمیدونسته. بنظرش مردونگی و اون وجه قلدرمآبانه شخصیتهاست که خیلی پررنگه و مشکلم از همینه. منظورش این نبوده که چون مردن قضیه داره برای منتقدا ناراحتکننده میشه. چیزی که بنظر ویلیام باید عوض میشده کلیشهی مردونگی بوده. مثلا قدرت بالا با عضلههای خیلی بزرگ، داد و فریاد، بیاحساسی و خشونتهای جنسی با زنای داستان، یا مثلا شخصیتهای زن کم رنگی که فقط دلبری میکنن و قهرمان رو تو دردسرهای بیدلیل میندازن. ویلیام معتقد بوده که با تغییر این کلیشهها، میشه مردم رو همراه داستان نگه داشت، بدون اینکه از تاثیرش روی بچههاشون نگرانی داشته باشن. ویلیام این تئوری رو با همسرش در میون میذاره.
همسرش که حالا در ادامه میگم داستانش چی بوده، خیلی با خونسردی برمیگرده و جواب میده خب فدات شم چرا اینقد خودتو اذیت میکنی؟ بجای اینکه مردی با خصوصیات زنانه طراحی کنی، یه شخصیت مستقل زن خلق کن. ویلیام موافقترین بود و اینجوری شد که شروع به خلق ماجراهای پرنسس دیانا از جزیرهی پارادایس کرد. اونم با الهام از شخصیت و ظاهر مهمترین زنهای زندگیش. همون زندگی که میخوام برم سراغش و همهی رمز و رازش و براتون تعریف کنم. فقط اینو بگم که محتوای این قسمت برای بچهها مناسب نیست و پیشنهاد میکنم تنها، یا با هندزفری گوش بدین؛ دمتونم گرم.
ویلیام مولتون مارستون در سال 1893، تو ایالت ماساچوست آمریکا به دنیا اومد. ویلیام تنها پسر خانواده اونم بعد از هفت تا دختر بود. که تو قرن نوزدهم این پدیده واسه خانواده ویلیام یه معجزه به حساب میاد. بنظرشون ویلیام یه جور مائدهی آسمانی بود، اونم بعد از هفت تا مائده جهنمی. ویلیام تنها پسر خاندان از طرف هر دو تا خانواده بود. یعنی از طرف مادری چهارتا خاله داشت، از طرف پدری هم همون باباش بود و بابابزرگش که مونده بود. مردهای خانواده کلا رندوم و تک و توک به دنیا میومدن تا به زور نسل خانوادهی مارتسون ادامه پیدا کنه. پدربزرگ ویلیام که دیگه از این بیعدالتی خدایان، مشاعیرش کامل از دست داده بوده برای نگهداری هر چه بیشتر از مذکر کوچولوی خانواده، یه قصر بزرگ قرون وسطیای میسازه و تمام شجرهنامه خانوادگیشون رو روی تک تک سنگهای قلعهی ترسناکش حک میکنن. هر یکشنبه هم دست ویلیام کوچولو میگرفت و میبرده این نوشتهها رو از اول تا آخر براش میخونده.
یه جورایی میخواسته هم خیالش راحت باشه که ویلیام بفهمه که چه وظیفهی خطیری از باب تولید مثل رو دوششه و اگرم زد، ویلیامم یهو مثلا وبا گرفت و مرد، حداقل از روی این نوشتهها معلوم بشه که یه زمانی خانوادهی مارتسونیام وجود داشته. ویلیام تو ناز و نعمت و محبت رشد میکنه. هفت تا خواهر داشت که براش میمردن، مادرش که دیگه کلا با نفسهای اون نفس میکشید. مادرش از بچگی متوجه هوش عجیب ویلیام تو تحلیل و حل مسئلههای عجیب غریب شده بوده و با اینکه بنظرش ترسناک میومده ولی سعی کرده بود بهترین امکانات آموزشی رو براش فراهم کنه. از همون دبستان، این بچه وارد بهترین مدرسه میشه و با بچههای همکلاسی میشه که از نظر هوش و ذکاوت چیزی از خودش کم نداشتن. یکی از همکلاسیاشم دختری بود به نام الیزابت، دختری که تا حالا هر چی در مورد زندگی ویلیام گفتم اون داشت برعکسشو تجربه میکرد. از طرف خانواده پدریش که اولین دختر بعد از چهار نسل مداوم از تولید مذکر محسوب میشد. ولی چیزی که از همون اول تو زندگی الیزابت و خانوادهاش برای ویلیام کوچولو جذاب بود، تاثیرگذار بودن همون انگشت شمار زنان خانواده الیزابت بود.
یکی از استثناییترین شونم داستان زنی از چند نسل قبل بود، چند لحظه قبل الیزابت. که وقتی متوجه میشه که ناخواسته باردارشده، بدون توجه به اطرافیان و جامعه چون مطمئن بوده که نمیخواسته این موجود زنده رو به این دنیا بیاره و مادر بشه، یه سیم فلزی رو برمیداره و با اون شکمشو پاره میکنه. اون زن با دستهای خودش جنین نرسیده رو از بدنش بیرون میاره و خودشم میمیره. یادآوری کنم که خود ویلیام و الیزابت واسه اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستمان. این خانمی که گفتم برای چند نسل قبله، یعنی خیلی سال قبلتر از این زمان. یعنی کاری که کرده بوده اونم اون موقع از نظر مردم، کاری بود که شیطان انجام میداده و زنده هم میمونده احتمالا بعضی جاها میسوزوندنش. به هر حال اثر کاری که کرده بوده تو تمام نسلها باقی مونده بوده و حالا هم رسیده بود به الیزابت. الیزابت بینهایت باهوش بود. جوری که ویلیام از همون اول عاشقش میشه ولی کمم نمیاره. یه روز میره خونه به مامانش میگه که یه دختره تو کلاسمون هست که فکر میکنم خیلی از من خوشش بیاد. بعدشم از مامانش میخواد که دختر کوچولوی عاشقپیشه رو به خونشون دعوت کنن تا مثلا خیلی عذاب نکشه حیوونی. اینجوری میشه که مهمترین رابطه زندگی ویلیام، تو هشت سالگی و با یکی از عجیبترین موجودات روی زمین شکل میگیره.
دیگه زمان میگذره و ویلیام و الیزابت وارد دانشگاه میشن. ویلیام هاروارد قبول میشه. اونم توی دپارتمان تازه تاسیس شدهی فلسفه و روانشناسی. اونجا یه استادی بوده که به دلیل حمایتاش از جنبشهای زنانه و فمینیستی و حق تحصیل مساوی شون، بدنام و منفور شده بوده. یه اشاره بکنم که اینجا میشه زمانی که زنا کم کم شروع کرده بودن به طور جدی عضو جنبشهایی بشن که بتونن برای گرفتن حق رای، تحصیل، کلا هر چیز معمولی دیگهای بجنگن که البته با شدت و خشونت باهاشون برخورد میشده. استاد ویلیامم جزو حامیان همین حقوق و خانمایی بوده که بخاطرش مبارزه میکردن. ویلیام مجذوب این بعد از شخصیت و افکار استادش میشه که البته رابطه دوطرفهای هم بوده. استاد جانم متوجه نبوغ جالب ویلیام میشه و خیلی زود میبرتش و عضو پروژهایش میکنه که داشته روش کار میکرده. پروژه هم این بوده که تک و توک کارکنان خانمی که تو دانشگاه مشغول بودن میبستن به یه صندلی مکانیکی، البته با رضایت خودشون؛ دلیلشم این بوده که میخواستن عکسالعملهای مختلفشون رو در مقابل دروغ ثبت کنن.
ویلیام دیوونه جذابیت این پروژه میشه و تو همون پروسه هم کمکم ایدههاش برای رسیدن به یکی از مهمترین دستاوردهای زندگی شکل میگیره. اونو با الیزابت مطرح میکنه و بعد میشه دستاوردی که با مغز و دستهای این زوج و بعد از سالها تحقیق و مطالعه، شکل میگیره و اسمشو میذارن دستگاه دروغسنج. حالا برگردیم عقب سر جامون. الیزابت که داشت تو تنها دانشگاه مخصوص خانمها حقوق میخوند تو همون سالی که ویلیام فارغالتحصیل شد، اونم درسشو تموم کرد. یعنی سال 1915. تو همون سال بالاخره باهم ازدواج کردن و رابطشون قانونی ثبت شد. الیزابت اسم خانوادگیش رو به بارتون تغییر داد و تو جواب اوناییم که بهش میگفتن که با این کارت به مردها بها دادی، میگفتش که خب اسم کوچک و خانوادگی من از مرزهای زندگی مثل پدرم بهم تحویل شده. باز الان دارم اسم مردی رو میذارم که دوسش دارم و خودم انتخابش کردم. الیزابت ولی یه تغییر کوچیکی تو اسمش داد و گذاشت بتی. ینی کلا شد بتی. منم از این به بعد بهش میگم بتی. سه سال بعد از ازدواجشون یعنی سال 1918 جنگ جهانی اول با اعلام آتشبس تموم میشه و دنیا میشه پر از زخمی و آواره و اسیر و بیمارایی که با ضربههای روحی وحشتناک، برگشته بودن خونه.
دولت ویلیام رو میفرسته به یه مکانی توی نیویورک به نام کمپ آپتون. یه کمچ بزرگ که محل نگهداری و تحقیق روی جنگزدهها و سربازایی بوده که از نظر فیزیکی و روحی دچار مشکلات شدید شده بودن. اون موقع هنوز PTSD یا اختلال اضطراب پس از حادثه به عنوان یک ترم جدا تو روانشناسی شناخته نشده بود، بنابراین ویلیام و ساکنان کمپ آپتون جزو اولین دکترا و بیمارایی بودن که در نهایت این اختلال روانی رو تو سایکولوژی تبدیل به یکی از مهمترین پدیدههای رفتاری انسانی کردن. جدای حالا ارزش علمی قضیه، ویلیام اونجا با یه روانشناس خانم آشنا میشه که معتقد به تناسخ بوده اولا که، و بعد هم آزادی جنسی کامل زنان؛ برای رسیدن به ارگاسم. ارگاسم زنان هم اون موقع کلا بیمعنی بوده. خلاصه ویلیام شیش ماهی که اونجا کار میکرده شدیدا مجذوب این خانم میشه و باهاش وارد یه رابطه میشه. بعد از شیش ماه بر میگرده خونه و تو همون مدتی خونس بتی باردار میشه. بخاطر همینم ویلیام دیگه به نیویورک برنمیگرده ولی اثرات اعتقادات و بیپروایی جذاب جنسی اون خانم و همینطور آزادی و رهایی تو نمایش بدنش بدون لایههای اغواگری، شدیدا روی ویلیام باقی میمونه.
زنی که فقط از لحاظ فکری و روحی مستقل نبوده بلکه بدن و نیازهاش لذتاشم با آغوش باز پذیرفته بوده، از کسیام نمیترسیده. حالا به هر حال اون دوران تموم میشه. حالا ویلیام دیگه داره بچهدار میشه. چیزی که جلوی بتی برای ادامهی پیشرفتهای چشمگیرش تو زندگی نمیگیره. دانشگاههای حقوق کم کم دیگه داشتن دخترارو هم میگرفتن. بتی باردارم به همراه ویلیام دوباره وارد دانشگاه حقوق میشه و این بار توی کلاس کنار هم میشینن. ولی برای بتی علاوه بر بارداری، موانع دیگهای هم وجود داشته. تو دانشگاههای حقوقی که به زور زنا رو راه میدادن همهی موارد رو بهشون درس نمیدادن. مثلا وقتی کلاس به مبحث جرم تجاوز به خانمها میرسه، بتی به عنوان یک خانم از کلاس بیرون انداخته میشه، که مثلا یهو چشم و گوشش باز نشه. بتی بینهایت عصبی میشه ولی ویلیام میاد به کمکش. از اون روز به بعد ویلیام مباحث تمام کلاسایی که بتی اجازه شرکت تو اونارو نداشته رو میآورده خونه و مو به مو به همسرش درس میداده. بتیام روی پروژههایی که دوست داشته مطالعه و تحقیق میکرده بعد میداد ویلیام اونا رو به اسم خودشون تو کلاس مطرح کنه یعنی خودش میخواسته که این کارو بکنه. اینجوری هم میتونسته تو مسائل ممنوعه نظریهپردازی کنه و هم نظراتش به هر حال یه جایی ثبت بشه.
گاهی هم با هم کار میکردن و اینجوری بهترین و موثرترین مطالعات و مقالات حقوقی و روانشناسی اون زمان رو مینوشتن. تو زمانی که کلا دو درصد حقوقدانان آمریکا زن بودن و حتی همونا اجازه قاضی شدن یا حتی شرکت تو هیات منصفه رو نداشتن، بتی اینجوری میتونست حداقل یه جایی حرفاشو بزنه. جالب اینجاست که خود ویلیام روی پروژهای مستقلا کار کرده که تو اون ثابت میکنه که زنا، برای تصمیمگیری با تامل و تعمق بیشتری عمل میکنن. عجله نمیکنن؛ بنابراین هم برای قضاوت بهترن، هم هیات منصفه. خب تا اینجا ما یه آقا ویلیام داریم که یه نابغه و نظریهپردازیه که شدیدا به خانمها باور داره. همسرشم یکی از باهوشترین و ارزشمندترین حقوق دانای آمریکاست که اگه کسی ندونه ویلیام که خودش اینو خوب میدونه. حالا یه چن باریم به همین خانم خیانت کرده کلا اصل ماجرا رو تغییرنمیده. ولی اصل ماجرا و شروع رازهای بیشتر و عجیب زندگی ویلیام از وقتی شروع میشه که زنی به نام اولیو برن وارد زندگیش شد یا بهتره بگم زندگیشون میشه.
اولیو برن خواهرزادهی زنی بود به نام مارگارت. زنی که در اوایل قرن بیستم وقتی که حتی سلامت و بهداشت زنان اجازهای برای بحث حتی تو جمعهای چند نفره هم نداشت، یعنی در واقع اصلا معنایی نداشت، بنیانگذار جنبشی بود برای کنترل جمعیت و جلوگیری از بارداریهای ناخواسته. یکی از تنها زنانی بود که به عنوان وکیل و حامی حقوق زنان تلاش میکرد. مارگارت زن بزرگی بود و با اینکه خیلی طول کشید و دیگه خودش از دنیا رفته بود، نتیجهی تلاشاش بالاخره همین قرصهای ضد بارداری مدرنی شد که سال 1960 روانهی داروخونهها شدن. مارگارت عقیده داشت که دستیابی به قدرت کنترل جمعیت و مدیریت سایز خانواده توسط خود زنان، میتونه جلوی بخش عظیمی از فقر و فحشا و مرگ اونا رو بگیره. خودش هیجده تا خواهر و برادر داشت که خیلیاشون تو همون بچگی شده بودن قابله، که خواهر برادرای بعدیشون به دنیا بیارن. یکی از این خواهرای کوچیکتر میشه مادر اولیو. مادر اولیو تو سن خیلی کم ازدواج میکنه. شوهرشم مردی همیشه مست و عصبانی بوده. اونقدر که یه بار وقتی مست میاد خونه و صدای گریهی اولیو اوقاتش تلخ میکنه، نوزاد چند ماه رو از خونه پرت میکنه میره بیرون.
نوزاد تو تاریکی و برف گم میشه. تا اینکه مرتیکه خوابش میبره و مادر اولیو که خودشم نوجوونی بیشتر نبوده، جرات میکنه بره دنبالش و از سرما نجاتش بده. مادر اولیو فقط تا دو سالگی دخترش میتونه تو اون خونه دووم بیاره و یه روز صبح میذاره بدون هیچ نشانهای برای همیشه میره که با خواهرش زندگی کنه، همون مارگارت. مردک مستم واسه این که از شر خود اولیو، یعنی بچش راحت شه، اون یه گوشهی شهر ول میکنه، بعدشم میذاره میره. دختر دو ساله رو بلاخره پیدا میکنن و میفرستمش یتیم خونه. چند سال بعد مارگارت و خواهرش برای گرفتن اجازه تاسیس یک کلینیک کنترل جمعیت، دست به اعتصاب خیابونی میزنن. پلیس میاد و درگیریها شروع میشه. مادر الیو هم دستگیر میشه و تو زندان دست به اعتصاب غذا میزنه. میان به مارگارت خبر میدن که اگه این اعتصاب غذای خواهر ادامه پیدا کنه، خونریزی میکنه و به زودی میمیره.
مارگارت تنها راه که به ذهنش میرسه این بوده که بره دختر خواهرش پیدا کنه و ببرتش پیش مادرش. بالاخره اولیو که حالا هیجده سالش شده بوده رو پیدا میکنن و میبرن ملاقات مادرش. دیدن اولیو جون مادرو نجات میده ولی چیزی رو برای اولیو عوض نمیکنه. مارگارت هم برای جبران فشار روحی که بعد از این همه سال به اولیو تحمیل کرده بوده بهش کمک میکنه که درس بخونه و هزینهی ثبت نام توی کالج روانشناسی هم براش تامین میکنه. اولیو خوشحال میشه، استعداد خوبی تو نویسندگی و تحلیل شخصیت داشته و حالا میتونسته آکادمیک هم این کار رو یاد بگیره. اولیو وارد کالج میشه و چیزی نمیگذرد که عاشق استاد عجیب، نابغه و خوش تیپ میشه. مردی به نام ویلیام مولتون مارستون.
اولیو وقتی شاگرد ویلیام میشه که ویلیام و همسرش بتی مشغول یه سری آزمایش و تحقیق در مورد مسائل جنسی بودن. در واقع تغییرات فیزیولوژی یه آدم موقع رابطه مخصوصا روابط سادیسمی، مازوخیستی و همراه با شکنجه؛ که الان اسمش شده BDSM. تحقیقشونم متمرکز روی دلیل تحریک پذیری بعضی از انسانها با این نوع روابط بوده و کاری به خود اینترکورس نداشتن. اولیو که متوجه میشه به استادش میگه میتونه اونو جایی ببره که با چشم خودش اینجور چیزا رو تو کم سن و سالها ببینه. اولیو ویلیامو به خوابگاه مربوط به کالجش میبره. اونجا داشته یه مراسمی برگزار میشده که طی اون سال بالاییا تازه واردارو لخت میکردن میبستن به صندلی باهاشونم مثل حیوون برخورد میکردن و ازشون کار میکشیدن. گاهی کتک میزدن، تحقیرشون میکردن، هیچ فعالیت جنسی هم اتفاق نمیفتاد. ویلیام داشته شاهد زندهای مطالعات خودش و بتی میدیده. جالب این بوده که بعضی از تازهواردها، بعد از یه مدت دیگه وحشت رو کنار میذاشتن و انگار با اشتیاق این حقارتو میپذیرفتن.
ویلیام همه چی رو برای بتی تعریف میکنه، بعدم هردوشون تصمیم میگیرن که اولیو رو به دستیار و کارآموز وارد مطالعاتشون بکنن. اما جلوی چشم بتی اتفاقا جور دیگهای پیش میره و بتی هر روز شاهد نزدیکتر شدن اولیو و ویلیام به هم بوده. تا اینکه یه روز خود ویلیام خیلی جدی و خیلی شیک میاد جلوی بتی وایمیسه، بهش میگه با اینکه هنوز عاشقشه ولی خب همین حسو هم به اولیو داره. ویلیام از بتی میخواد که اجازه بده اولیو باهاشون زندگی کنه و یه رابطهی سه نفره با هم داشته باشن. البته این رو هم میگه که اگه بتی نپذیره به هر حال ویلیام خونه رو ترک میکنه. بتی اولش قبول نمیکنه، ولی بعد با دو تا شرط اجازه میده که اولیو پیششون بمونه. بتی شرط میذاره که تا آخر عمرش به کارش ادامه بده و نه ویلیام و نه هیچ کس دیگهای، در هیچ مرحلهای از زندگیش ازش نخوان به هر دلیلی کارشو ول کنه و مثلا به بچهها برسه. اولیو قبول میکنه و حاضر میشه که مسئولیت خونه و بچهها رو به عهده بگیره. همچینم علاقهای به کار و حرفهای شدن نداشته و از بچگی رویای یه خونه و خونواده تو سرش میپرورونده.
شرط دوم بتیم این بوده که تنها همسر رسمی ویلیام باقی بمونه و تحت هیچ شرایطی هیچکس از قرار سه نفرشون باخبر نشه. اینجوری میشه که یکی از مخفیانه ولی معروفترین رابطههای پولیگنی دنیا شکل میگیره. من توضیح در مورد پولیگنی چون اصلا جاش نیست. فقط تو یه جمله بگم که تو این رابطهها که بیشتر از دو نفر عضوش میشن حالا چه مردونه، چه زنونه، چه ترکیبی، زنا و مردای داخل رابطه با رضایت کامل و با عشق باهمدیگهان. البته اگه با اجبار باشه اسمش رابطه نمیشه بنابراین گزینه رو کلا از پولیگنی میذاریم کنار. اولیو به عنوان خواهر بتی به همسایهها معرفی میشه و حتی وقتی همزمان با بتی از ویلیام باردار میشه، به همسایهها میگن که همسرش مرده و دیگه خودشو بچهاش قراره پیش اونا بمونن. این رابطه تا آخر عمر ویلیام و حتی بعد از مرگش پابرجا میمونه. اولیو بتی دههها بعد از مردن ویلیام، همچنان توی خونه با بچههاشون زندگی میکردن. حقیقت این ماجرا که آیا بتی مجبور شد تن به این رابطه بده یا نه، هرگز روشن نمیشه.
برخلاف چیزی که گوشه و کنار گفته میشه و توی فیلمی که از رابطه این سه نفر ساختن نشون داده میشه، هیچ مدرکی دال بر اثبات رابطهی جنسی بین اولیو و بتی نبوده. هیچ کدومشون هیچ وقت حرفی نزدن. فیلمی که گفتم محصول سال 2017 آمریکاست. اسمشم هست Professor Marston & the Wonder Women که جدای راست و دروغ بودن حالا جزییات رابطه، کلا آشنایی خوبی بهتون میده از این خانواده و دستاوردهاش. تو این فیلم میبینیم که چجوری ترکیبی از این دو زن، که مهمترین آدمای زندگی ویلیام بودن، اونو به سمت پردازش شخصیتی میبره که ما و همهی دنیا دیگه اسمشو به نام واندرومن میشناسیم.
حالا برگردیم به اول اپیزود و سال 1940. مکسول رو که یادتون موند؟ همون که به خاطر حرفای منتقدا، رفت سراغ ویلیام و برای مشاوره استخدامش کرد. ویلیامم بهش میگه که باید کاراکترهاشو از این حالت خیلی قلدرانه عضلانی بیرون بیاره و یه ابعاد دیگه بهشون بده. مکسولم بهش میگه خب خودت دست به کار شو دیگه. ویلیام ذهنش پر از ایده میشه ولی هنوز نمیدونسته که داره دقیقا چی رو تو ذهنش شکل میده. واسه همینم میره پیش شریک همیشگیش بتی و مشغولیتهای ذهنیش رو در میون میذاره. ویلیام داشته راه میرفته و هی میگفته که قهرمانم میخوام اینجور باشه اونجور باشه. نمیدونم این کارو بکنه اون کارو بکنه فلان باشه. بتی همینجوری ساکت نشسته بوده و داشته کتاب میخونده. ویلیام که دیگه دهنش کف کرده بوده، رو به بتی میکنه و میگه حاج خانم شما نظر مظری نداری مثه اینکه. بتیم کتابش میاره پایین با خونسردی جواب میده، خیلی ایدهی خوبیه عزیزم، فقط مونثش کن. دهان ویلیام بهم دوخته میشه. خودشم انگار نفهمیده بوده هر چی که داشته توصیف میکرده، خصوصیات یک زن بوده نه مرد.
اون شب تبدیل میشه به اولین شب کاری و یکی از ماندگارترین ابرقهرمانهای تاریخ؛ واندرومن، یا پرنسس دایانا از جزیرهی پارادایس. اولین حضور واندرومن مربوط میشه به سال 1942 از سری داستانهای آلستا. یعنی هنوز کتاب مستقلی نبوده ولی شخصیت اونجا ظاهر میشه. اسم نویسنده هم با یه نام مستعار معرفی میشه تا دیسی دستش بیاد که حالا قراره چه اتفاقی بیفته. واندرومن ترکیبی بوده از بتی، اولیو و همینطور تمام مطالعاتی که ویلیام و بتی تو این سالها با هم انجام داده بودن. شاخصتریناشم دستبندهای جادویی واندرومنه. که ویلیام اونا رو بر اساس دستبند اولیو طراحی کرده بوده. اولیو اون دستبندها رو به جای حلقهی ازدواج و نمادی از رابطهاش با ویلیام دستش میکرده. از طرفی هم شخصیت قدرتمند و قابل اتکا دیانا یا همون واندرومن آینهای از کاراکتر بتی. با همهی اینا دیسی برای طراحی گرافیک دیانا میره سراغ یه هنرمند مرد، به نام هری جی پیتر. خیلیا باور دارند که ظاهر دیانا با اون زیبایی عجیب و هیکل افسانهای، مثل فانتزیای یه مرد میمونه که مثلا با اون تاج و لباسی که تنشه، شبیه ملکههای زیبایی و برندهی مسابقهی دختر شایسته شده. گرچه ویلیام این رو قبول نداشته و معتقد بوده اینکه دیانا شبیه آیگون جذاب و جنسی طراحی شده، تناقضی با روح قدرتمند زنانه اون نداره.
به هر حال دیانا انقدر جذاب بود که تو سال 1942 اولین کتاب مستقلش چاپ میشه. حالا دیگه هم دیسی، هم ویلیام فهمیده بودند که قهرمانی همتراز سوپرمن و بتمن خلق کردن. واسه همینم ویلیام از پشت پرده بیرون میاد و خودش رو با اسم واقعیش به عنوان خالق واندرومن به دنیا معرفی میکنه. ویلیام دیگه تو عیش و پول غرق میشه. قبل از واندرمن وضع مالی خانواده مارتسون چندان خوب نبوده و هر چی هم در میآوردن در واقع بیشتر بخاطر بتی بوده. ویلیام بخاطر مقالههای آوانگارد و جنجال برانگیزش، یکی یکی از دانشگاهها و مجلههای معتبر اخراج شده بود ولی حالا همه چیز فرق میکرد. ویلیام داشته تو آسمونا پرواز میکرد. در حالی که هر کتاب واندرومنش دست کم یک میلیون نسخه به فروش رفت. دلیلشم فقط ابرقهرمان بودن دیانا و حتی زن بودنش نبود، دلیلش فضا هم بود. واندرومن وسط یه تبلیغ رسانهای بزرگ به دنیا اومده بود. تبلیغی از نجابت و تقوا و مطیع بودن زنان. که به عنوان تنها راه خوشبختی بهشون معرفی میشد. از طرفی هم زنان فمنیست و پیشرو تو همون دوره، دیگه جنبشهای مستقل خودشونو داشتن و موضوع مبارزه شون فراتر از بهداشت و کنترل جمعیت رفته بود.
حالا دیانا دیگه ابر قهرمانی نبود که دشمنای کریپتونی یا مفسد فی الارض های گاتهم رو نابود کنه. دیانا برای مفاهیمی مثل دموکراسی و آزادی و حقوق برابر برای زنها میجنگید. این فقط یه کانسپت نبوده که بخواد مشتری جذب کنه. ساختار داستانها و ماجراها بر اساس همین مفاهیم نوشته میشد. مثلا داستان اصلی یکی از ماجراجوییهای دیانا جنگیدن با گروهی از جرایم سازمان یافته جهانی بوده که با قدرتی که از دولت گرفته بودن، قیمت شیر خشک و مکملهای غذایی نوزادا رو به سطح فضایی از گرون بودن رسونده بودن تا زنان یا به طور مشخص زنان شاغل، مجبور بشن برای جلوگیری از بد تغذیه شدن بچههاشون، همه چی رو ول کن و تو خونه بمونن. یعنی دغدغهای جز بچه و شکم سیرش نداشته باشن. واندرومنم به کمک تمام زنان فقیر، کارمند و کلا هر زن دیگهای که مطمئن بوده زندگی نمیتونه فقط شیر دادن به بچه باشه، یه گروه عظیم درست میکنه و با کمک همشون این خلاف بزرگ و افراد پشت صحنهشو رسوا میکنه.
تو یه داستان دیگه هم که براساس اتفاق واقعی نوشته شده بوده، دیانا برای حق زنانی مبارزه میکنه که تو تولیدیهای عظیم خیاطی ساعتها پشت چرخ خیاطی میشستن و در نهایت با کمتر از یک چهارم حقوقی که به مردها میدادن به خونه میرفتن. دیانا تو هیچکدوم از این داستانا هم منجی نمیشه، اهرم میشه. درسته که اگه نبود نمیشد ولی در نهایت و تو داستانهایی که با این ساختار نوشته میشدن، این زنا بودن که پیروز میشدن و مردا هم مجبور بودن که قبول کنن. ولی نکتهی غم انگیز اینه که ویلیام نتونست تو همهی این افتخارا کنار دیانا باقی بمونه. تو آگوست سال 1944 فردای روزی که ویلیام و بتی و اولیو سه تایی و بعد از مدتها به سینما رفته بودن که یکم خوش بگذرونن، ویلیام شروع به نشان دادن علائمی از یک بیماری میکنه که بعدا معلوم میشه فلج اطفاله. بیماری که ذره ذره ویلیام رو به سمت مرگ میبره. ولی فلج اطفال تنها نبود بعد یه مدتی سرطانم میگیره. که خانواده هیچوقت اینو بهش نمیگن. ویلیام در حالی که سه سال در حال جنگیدن با فلج اطفال و البته سرطان بوده، دیگه نوشتن رو کنار میذاره و در نهایت ماه می سال 1947 از دنیا میره.
با اینکه ویلیام و مطالعات جنجالبرانگیزش باعث اخراج از خیلی جاها شده بوده و همینم تا قبل واندرومن زندگی رو براش سخت کرده بوده ولی الان تو قسمت کامیکهای Walk of Fame یا همون پیادهروی شهرت، ستارهای که اسم ویلیام روشه شدیدا خودنمایی میکنه. واندرومنشم که همین الان داره محبوبتر و محبوبتر میشه و به نظر شخص من، شاید تنها امید دنیای سینمای دیسی برای برگردوندن هیجان و لذت به سینما و فیلماشون باشه. خب دیگه این قسمت کلا شد داستان ویلیام و بتی و اولیو. خدایی ولی اینقدر برا خودم جذاب بود که دلم نیومد کوتاش کنم. حالا دیگه جدی جدی بریم سراغ داستان زندگی واندرومن. ولی قبلش بگم که داستان دیانا بارها و بارها تغییرکرده. چندین بار از اول داستان تولدش نوشته شده، هر بارم یه چیزایی بوده که جابهجاشده. هم تو قدرتهاش تغییر داشته، هم شخصیتش، هم آدمهای اطرافش. من میرم سراغ جذابترین و اصلیترین داستان. یعنی اونیو تعریف میکنم که تقریبا تو همش یه جوره و خب المانهای جذاب بازنویسیهای مختلف واردش کردم؛ باشد که خوش بیاید.
در میان دوازده قلهی کوهستان المپوس یونان، جایی که دوازده خدایان بزرگ و قدرتمند زندگی میکردن، تو خونهی زئوس، خدای خدایان و پدر تمامی ربالنوعهای جهان، جلسهی مهمی در حال برگزارشدنه. در میان نوشیدن شرابهای ناب ملکوتی و غذاهای ماورایی، ایزد بانوان و آقایان دارن در مورد آفرینش حرف میزنن. آفرینش انسانهای جدیدی که این بار با ارتباط مستقیم با خدایگان زندگی کنن و مسیر حیات رو به درستی پیش ببرن. این جلسه داره چندین هزار سال قبل از میلاد مسیح و در عصر تاریک یونان برگزار میشه. فقط خیلی کوتاه بگم که تو افسانههای یونان، بعد از کلی جنگ و قحطی و نابودی شهرهای مهم و بزرگشون، جمعیت یونان به تعداد انگشتان دست میرسه و ارتباط جهانی هم دیگه وجود نداشته. به همون دورانم میگن دوران تاریک یونان. بیشتر از اینم نمیگم، چون این تاریخ و اسطورههای یونان خیلی علم و تسلط میخواد که نه کار منه و نه هیرولیک. اونجا بودیم که تو روزهای سیاه و تاریک یونان، خدایان دنبال راه حل میگردن که کشورشون دوباره سر پا شه و چهار تا جمعیت داشته باشن. اریس که خدای جنگ و نابودیه، پیشنهاد میده که خودش شخصا پاشه بره کل دنیا رو بچرخه و هرچی آدمیزاد روی زمین هستو با هر زور و شکنجهای که شده تسلیم خودش کنه. بعد هم ورشون داره و بیارتشون تو یونان تا دوباره کشورشون روپا شه و اونا بچهدار شن.
زئوس به همراه بقیه ایزدها شدیدا با این ایده مخالفت میکنن. مخصوصا آرتینس که الههی صلح و حاصلخیزی بوده. تو جلسه هم همه میشه. آرتیمس از جاش پا میشه و با صدای بلند همه رو به سکوت دعوت میکنه و میگه: ما نیاز به یک نسل جدید داریم. آوردن انسانهای فانی که سرنوشتشون از همین حالا قراره به خون و شکنجه ختم بشه، فقط تاریخ رو برای ما تکرار میکنه. ما باید خلق کنیم. این بار درست و قوی و نامیرا. انسانهایی که با مفهوم بزرگی و عظمت به دنیا بیان و هرگز هم نمیرن. شاید هم تونستن همین باقیماندهی انسانهای فانی رو هم به راه راست هدایت کنن. زئوس ولی واقعا نمیدونم چرا دوباره عصبانی میشه و از جاش بلند میشه. به نظر زئوس نه گروگان گرفتن و نه خلق کردن، مشکلات دوران تاریک هستیشون رو حل نمیکردن. جلسه تموم میشه ولی الههها تصمیم میگیرن که بدون دعای خیر پدرشون پیشنهاد آرتیمس رو عملی کنن. ولی باید بیشتر رو جزییات نقششون فکر میکردن. تصمیم نهاییشون برای خلق نسل جدید و پیشروی از انسانیت، رفتن پیش نگهبان مردگان بود. نگهبانی که مسئول تمام ارواحیه که حالا به هر دلیلی نمیتونستن رها و رستگار بشن.
الههها از نگهبان مردگان میخوان که اونا رو به روحهایی برسونه که جیا، مادر جهان، اونا رو توی رحم خودش نگهداری میکرده. جیرا مرده بودا ولی این ارواحو تو رحم خودش نگه میداشته. جیا یا مادر همه چیز، یا Mother of Everythings، هر چیز زندهای بوده که وجود داشته یعنی سرچشمه حیات، هر حیاتی. داستان ارواحی که تو رحم جیا بودن این بوده، خیلی کوتاه میگم. از میون تمام موجودات زندهای که از داخل بدن جیا قدم به دنیا میذاشتن، خدایگان مرد و زنی که به دنیا میاره، دنیا را برای رسیدن به قدرت به خاک و خون میکشه. یعنی خیلی سال قبل از اون جلسهای که الان داشتم راجعبهش حرف میزدم. آخرش زئوس که نوهی جیا محسوب میشده، میشه خدای خدایان و پادشاه پادشاهان. ولی تو هزارههای که این جنگها ادامه داشته، زنانی که دختران جیا محسوب میشدند زیر دست و پای مردونگی، شکنجه و اذیت و کشته شدن. جیا روح تمام دخترانش رو به رحم خودش برمیگردونه. یعنی در واقع روح تمام دخترانیو به رحمش برمیگردونه که بخاطر قلدری مردونه کشته شده بودن، یعنی اذیت شده بودن.
اونا رو برمیگردونه، روحشونو نگه میداره تو رحمش که زجر نکشن. در واقع این ارواح متعلق به اولین زنانی بودن که در معرض خشونت و سواستفاده دنیای مردانه قرار گرفته بودن. حالا آرتیمس و الهههای دیگه تصمیم گرفته بودن که برای خلق نسل جدیدشون، برن سراغ این ارواح و اونا رو به زندگی برگردون. آفرودیت الهه زیبایی و اغواگری، به همراه آرتیمس، ارواحو به یونان میبرن و اونجا دوباره بهشون زندگی دوم رو هدیه میدن. زنان بالغی از اون ارواح به دنیا میان که دیگه هیچ قدرت زمینی توانایی شکستشون رو نداشتن. زنانی که پیر نمیشدن و آینده براشون روشنتر از هر وقت دیگهای بوده. نه نیاز داشتن، نه خواستهای داشتن، نه عطش داشتن، نه ضعف داشتن. مطلقا قدرتمند مستقل. فراتر از هر موجود دیگهای که هر ایزد یا ایزدبانویی تا حالا خلق کرده بود. آفرودیت و آرتیمس متوجه روحی میشن که هنوز به حیات برنگشته و تو رحم جیا باقیمونده. اونا تصمیم میگیرن که هرگز این موضوع رو به کسی نگن. دلیلش هم این بوده که باور داشتن که وقت زندگی برای روح گمشده نرسیده، وگرنه خودش رو از تاریکی به روشنی میرسوند. زنان متولد شده نام آمازون رو برای ملیت خودشون انتخاب میکنن. رهبریشون به طور مشترک بین هیپولیت، اولین زنی که خونش به وسیله یک مرد ریخته شده و خواهرش انتیوپی، دومین زن قربانی دنیا تقسیم میشه. ملت آمازون حالا با پاکترین و خاصترین روح و هدف شروع به ساخت تمدنی باور نکردنی میکنن.
خبر تشکیل این تمدن قدرتمند زنانه به گوش هرکول، قهرمان بزرگ یونان میرسه. هرکولم هم توی شب مستی اونو با آریس خدای جنگ و اینا مطرح میکنه و میگه اصلا حال نمیکنه که اون همه قهرمان زن توی سرزمین به اون خفنی زندگی کنن. آریس خودش همه چی رو میدونسته و از این که آرتمیس و الهههای دیگه بدون دعوت از اون دست به این کار زده بودن، یه کینهی شتری تو دلش نگه داشته بوده. واسه همینم هی پیاز داغشو زیاد میکنه و هی آتیش به خشم از ریشه الکی هرکول میندازه. خدای نابودی بوده دیگه، کلا چشم نداشته ببینی جایی سالم و سرحال داره همینجوری زندگیشو میکنه. هرکول جانم که نیمه خدا نیمه انسان بوده، خیلی اهل فکر کردن نبود. واسه همینم خیلی جدی تصمیم میره که بره آمازونیا رو نابود کنه و برگرده. از طرفی هرکول مثل همین رستم خودمون، که هفت خان داره، اونم دوازده تا خان داشته. که حالا نهمیش میشه شکست هیپولیت، ملکه شگفتانگیز آمازون. هرکول رهسپار سرزمین زنان آمازون میشه. لشکر آمازون که خبر این سفر هرکول شنیده بودن، به حالت آمادهباش رو ساحلی که قرار بوده کشتی هرکول لنگر بندازه، سیخ رو دستاشون منتظر نشسته بودن. هرکول از روی کشتی میتونه این صف عظیم و قدرتمندو ببینه.
قبل از اینکه به ساحل برسه تصمیم میگیره استراتژیش رو عوض کنه. هرکول از راه دوستی وارد میشه و ملکههای آمازونو قانع میکند که به عنوان یک قهرمان جهانی، اومده تا سرزمین تازه ساخته شده خدایان رو از نزدیک ببینه و به رسمیتش بشناسه. هیپولیت حرف هرکولو باور میکنه. اینجوری میشه که آمازونیا از لاک دفاعیشون بیرون میان. حالا هرکول و لشکرش با خیال راحت حمله میکنن و تک تک زنان رو به اسارت میگیرن. سرزمینشون غارت میکنن و به آتش میکشن. حالا دوباره همهی اون زنا اسیر مردای قلدری شده بودن که بدون هیچ دلیلی، خونه، زندگی، آزادیشون رو ازشون گرفته بودن. هیپولیت ملکه آمازون، گوشهی سلول تاریکش، تو یکی از بزرگترین و ترسناکترین قلعههای دنیا نشسته و داره شبانه روز خودشو سرزنش میکنه. که آتنا، قدرتمندترین الههی یونان جلوش ظاهر میشه. آتنا الهه هر چیزی بوده؛ هر چیزی که جهان بهش احتیاج داشت.
از قدرت گرفته تا صلح و تمدن و چیزای دیگه. آتنا دستهای هیپولیت میگیره از جاش بلند میکنه. من آزادت میکنم، هم تو رو، هم تمام خواهرانت رو. هر چی رو هم که داشتین بهتون برمیگردونم ولی یک شرط مهم دارم. شرطی که باید قبول کنین وگرنه هرگز نمیتونین تاریکی این قلعه رو از روحتون پاک کنید. آتنا همه رو آزاد میکنه به شرط اینکه هیچ کدومشون به سمت انتقام از هرکول و لشکرش نرن و همون هدفی رو دنبال کنن که بخاطرش برای زندگی دوم انتخاب شده بودن یعنی صلح و انسانیت به روش مادر همهی کائنات و حیات. زنان آمازون وقتی آزاد میشن نمیتونن خشم و کینه شونو کنترل کنن با اینکه هیپولیت با هر زوری که میشه باهاشون مخالفت میکنه ولی فایده نداره. قلعه و تمام مردانش و تمام مردان سرزمین اطرافش، به خونبارترین حالت ممکن کشته میشن. و تقاص جنایت و تعرضاتشونو پس میدن.
ولی این اتفاق الهههای یونان را خشمگین میکنه. اونا تصمیم میگیرن زنان آمازون رو به یه جزیرهای دور افتاده و پنهان از چشم انسانها تبعید کنن. جایی که تا وقتی روحشون از کینه و خشم و جنایت پاک نکنن، حق خروج ازش رو نداشته باشن. اونا باید یاد میگرفتن که هیولای آزاد شدهی درونشون رو دوباره رام کنن و تزکیه بشن. توی جزیره همه چیز از اول شروع میشه. تمدن بزرگ دوباره شکل میگیره. تمدنی که تبدیل میشه به مدینه فاضلهای با ساکنینی قدرتمند و هوشمند. با یه حباب بزرگ و ماورایی دور تا دورش که باعث میشد هیچ موجود زندهی بیرونی نتونه ببینتش. یعنی تو هیچ نقشهای از کرهی زمین، نشونهای از این مکان دیده نمیشده. چه 4 هزار سال قبل از میلاد مسیح و چه الان. جزیرهی مخفی و افسانهای به نام پاردایس آیلند.
سالها از تبعید ملت آمازون به جزیرهی پاردایس میگذره. جزیره حاصلخیز و پر از نعمت میشه. تکنولوژی و انرژی و قدرتهای زمینی و ماورای زنا، هر روز بیشتر و بیشتر میشد. ولی یه چیزی بوده که ملکه هیپولیت درکش نمیکرد. یه چیزی توی درونش، که هر چقدر زمان میگذشته، قدرتمندتر هم میشده. یه نیاز عجیب و غیرقابل کنترل برای مادرشدن. تو تمام این سالها هیچ کدوم از زنای آمازون نه نیازی به مردها احساس میکردن و نه نیازی به بچهدار شدن و حس مادری. همین باعث میشده که ملکه این موضوع رو حتی با خواهرش مطرح نکنه. وقتی این حس دیگه به جایی میرسه که زندگی رو براش مختل میکنه دست به دامان الهه دانایی میشه و ازش میخواد که دلیل این دردشو بفهمه. الهه بهش نگاه میکنه و جواب میده: هیپولیت ملکه آمازون تو اولین زنی بودی که به وسیلهی یک مرد کشته شد ولی این تنها اتفاقی نبود که برای تو افتاد. تو اولین و آخرین زنی بود که وقتی به قتل رسیدی، فرزندی رو توی شکمت حمل کردی.
تو باردار بودی و روح دیگهای هم با خودت به تاریکی بردی. حالا روح اون نوزاد متولد نشده داره از اعماق تاریکی رحم مادر کائنات تو رو صدا میزنه؛ اون فرزندته. هیپولیت از هم میپاشه و غمگین به کنار ساحل میره. خورشید داشته طلوع میکرده و همه جا نارنجی بود. ملکهی غمگین روی زمین زانو میزنه و در حالی که با صدای بلند اشک میریخته، شروع میکنه یک مجسمهی شنی به شکل یه نوزاد. ملکه از جاش بلند میشه و نوزاد شنی رو به آسمون میگیره. ملکه فریاد میزنه و بارها و بارها آرتمیس رو صدا میزنه. اما الههها همشون جمع میشن. حالا دیگه وقتش بوده تا روح گمشدهای که تو تاریکی رهاش کرده بودن رو به زندگی و به مادرش برگردونن. مجسمهی شنی تو دستهای هیپولیت در یک لحظه، تبدیل به یک نوزاد واقعی میشه و به چشمهای خیره مادرش نگاه میکنه. تمام ایزد بانوان دور ملکه و فرزندش جمع میشن و یه دایرهی الهی به دورش تشکیل میدن. دونه دونه جلو میان برای هدیه هر کدوم ذرهای از وجودشون رو تقدیم میکنن.
دینیتر، الهه زمین، به نوزاد گوشهای از قدرتش رو میده. آفرودیت زیبایی و درخشش و قلبی از عشق رو بهش هدیه میده. آتنا، خرد و دانش رو وارد جسم و روح نوزاد میکنه. آرتمیس چشمان یک شکارچی رو بهش پیشکش میکنه. هستیا، الههی آتش و گرما، شعلههای آتش را به عنوان خواهر تقدیم میکنه تا همیشه در کنار نوزاد باقی بمونه و هرمس، سرعت و قدرت و پرواز به پای پرنسس میریزه. حالا ملکه نوزاد شگفتانگیزش که تو دستهای خودش حیات گرفته بالا میگیره و اونو دیانا صدا میزنه. دیانا اولین و آخرین مولود جزیرهی پارادایس. دیانا پرنسس جزیرهی پارادایس، دو سه هزار سال قبل از اینکه تبدیل به قهرمانی به نام واندرومن بشه تو مدینهی فاضله ملت آمازون و تحت حمایت بزرگترین و قدرتمندترین خدایان شروع به بزرگ شدن میکنه. ولی بزرگ شدنش خیلی طول نمیکشه. وقتی دیانا به سن جوانی و در واقع به سنی میرسه که همهی زنای آمازون توش مونده بودن، اونم رشدش متوقف میشه. یادتونه دیگه؟ الههها ارواح مرده ساکنان فعلی آمازون رو به جسم جوونشون برگردوندن. حالا دیانا به اون سن رسیده بود و دیگه رشد نمیکرد.
دیانا در تمام طول کودکیش و وقتی که دیگه بزرگ شده بوده، تحت تعلیم خاله و مادرش، هر چی لازم بود از جنگیدن و قدرت بدونه یاد میگیره. بخاطر اون قدرتهای بیانتهایی که خدایان بهش داده بودن، خیلی زود از تمام جنگاورا بالا میزنه و دیگه کسی نبوده که بتونه شکستش بده. البته غیر از مادر و خالهاش که تا حالا باهاشون مبارزه نکرده بود. دیانا همیشه پر از سوال بوده. از بچگی همیشه سوال داشته که چرا داره اینا رو یاد میگیره. ما برای چی میجنگیم مادر؟ برای کی؟ ما برای درد نکشیدن میجنگیم، چیزی که تو نمیشناسی، نمیشناسی چون اینجایی. میجنگیم که نه تو و هیچ آمازونی دیگهای هیچوقت این درد رو نبینه و برای این هدف باید قوی باشی، قوی و قدرتمند. دیانا درکی نداشته. پرنسس به دریا و افق سرخ رنگش خیره شده بوده. تنها روی شنها نشسته بود و به دورترها فکر میکرد. به اینکه پشت خورشید نارنجی رنگی که داره بالا میاد، سرزمین دیگهای هست؟ زنای دیگهای هم هستن؟ اونا ترسناکن؟ درد کشیدن؟ یا شاید همین الانم درد دارن. دیانا به دستبندهای دور دستش نگاه میکنه. دستبندهایی از تکههای زره خدای خدایان، یعنی زئوس، و فلز مخصوص جزیرهی پارادایس ساخته شده. دیانا این هدیه گرانبها رو توی مسابقه بهترینهای آمازون برنده شده بود.
مادرش امیدوار بود که دیانا لیاقتش رو داشته باشه اما لیاقت چی؟ چیزی که ممکنه هرگز ازش استفاده نکنه؟ دستبندهای دیانا میتونستن در مقابل قدرتمندترین حملهها و انفجارها ازش محافظت کنن. در حالی که میتونستن مرگبارترین انفجارارو بوجود بیارن. دیانا شبهای زیادی رو تا صبح کنار همین ساحل میگذرونده، به امید اینکه یک روز ازش عبور کنه. پرنسس این بار پردهی افکارش پاره میشه. صدای عجیب و بلندی از دور شنیده میشه. صدایی که بلندتر هم میشد. دیانا به آسمون نگاه میکنه. گلولهی کوچیک و شعلهوری داشته به ساحل نزدیک و نزدیکتر میشه. دیانا چشاشو تنگ میکنه. شیء عجیبی که از آسمون داره با سرعت به سمتش میاد، به نظر آتیش گرفته بود و داشته سقوط میکرده. صدا بلندتر میشه، شیء بزرگتر واضحتر میشه. تا اینکه با شدت زیادی کنار دیانا و به ساحل برخورد میکنه. ذرات شیء عجیب تو ساحل پخش میشه. دیانا نزدیک میشه و به سمت آتیش میره. شعلهها خواهر جاویدان دیانا بودن و خب هرگز بهش آسیب نمیرسوندن.
میون شعلهها پرنسس موجودی رو میبینه که سرتاسر بدن و لباس خونی شده و تکون نمیخوره. پرنسس موجود رو بیرون میکشه. موجود چشماشو باز میکنه. چند ثانیه به بالا و به صورت دیانا خیره میشه. من تو بهشتم؟ دیانا خم میشه و شدیدا به موجود خیره میشه. آره، ولی در واقع تو جزیرهی بهشتی. موجود آه میکشه و میگه ای بابا پس من مردم ولی پس چرا هنوز انقدر درد دارم. درد داری؟ چرا درد داری؟ موجود به دیانا خیره میشه. ذهنش دیگه تحلیل این یکی رو نمیکشه و دوباره از حال میره.
استیو تراور خلبان جنگی بوده که داشته تو نیروی هوایی آمریکا با درجه کلونل، تو جنگ جهانی دوم خدمت میکرده. رویای استیو از بچگی فقط و فقط خلبان شدن بود. درست مثل مادرش دیانا تراور توی عملیات جنگی و جنگ جهانی اول، تو اقیانوس سقوط کرده بود و هرگز هم مشخص نشده بود که چه اتفاقی براش افتاده. استیو با پدرش بزرگ شده بود. پدری که همیشه حمایتش کرده و بهش افتخار کرده بود تا وقتی زنده بود البته. استیو با اینکه تنها و بیکس شده بوده ولی خیلی زود ارتش رو مثل خانوادش قبول میکنه و سریعتر از هر آدم دیگهای به درجات بالا میرسه. شروع جنگ جهانی دوم، استیو رو کلا غرق تو کارش میکنه و بخش بزرگی از نیروی هوایی رو با فرماندهی خودش به دست میگیره. تو آخرین عملیاتش که برای شناسایی یه محل مشکوک بهش ابلاغ شده بوده باید تنها میرفته.
چیزی که بهش گفته بودن این بوده که نشانههایی از وجود یک جزیرهی مخفی، وسط اقیانوس پیدا شده که حتی نمیشه تو نقشه پیداش کرد. یعنی نشونه که نه، یه سری اطلاعات سری، از شخصی نامشخص به دستشون رسیده بوده که تنها یک راه برای اثباتش وجود داشته. فرستادن فردی قابل اعتماد و ماهر برای پیدا کردن مدرک و محل مورد نظر. استیو مدت زیادی رو تو آسمون اقیانوس پرواز میکنه، هرجا که لازم بوده رو رصد میکنه ولی چیزی پیدا نمیکنه. کمکم شب میشه، آسمون شروع به سیاه شدن میکنه ولی سیاهی که بیشتر از ابرها بوده تا از تاریکی. ابرا فشرده میشن و استیو از دور صاعقههای ترسناک رو میبینه، که دارن بیشتر و بیشتر میشن. باد شدیدی هم شروع به وزیدن میکنه و استیو برای کنترل جت جنگیش دچار مشکل میشه. سعی میکنه با پایگاه نیروی هوایی ارتباط برقرار کنه ولی نمیتونه. صاعقهها بهش نزدیکتر میشن و بارونم خیلی یهو شدید رو سرش خراب میشه. استیو از بیسیم و رادارش ناامید میشه و سعی میکنه رو زنده موندن تمرکز کنه. همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاده بود.
بارون و باد و ابرهای سیاه دیگه نمیذاشتن جایی رو ببینه. جت تقریبا داشته دور خودش میچرخیده و بادم به شدت به پرههاشو بالاش ضربه وارد میکرده. استیو تو همون سرگردونیا متوجه نور قرمز و گردی میشه که داره به طرفش میاد. تو اون بلبشو طول میکشه تا بفهمه که این یه چیزی که مثل گلولهاس در واقع بمبه و اصلا خود جت خود استیو نشونه گرفته. جوون بیچاره خیلی سعی میکنه فرار کنه ولی فایدهای نداره، گلوله به جت اصابت میکنه. استیو سعی میکنه خودشو پرت کنه پایین که البته خب البته تو اقیانوس غرق میشده ولی همونم جواب نمیده و استیو و جت آتیش گرفتهش، تو مسیر باد رها میشن و با سرعت هرچه تمامتر سقوط میکنه. استیو چشاشو باز میکنه، نه بادی هست نه بارونی، نه بمبی نه صاعقهای. فقط و فقط یه حوری بهشتی جلوش وایساده که خیلی خوشگله، خیلی. مدتی میگذره که استیو دوباره بتونه چشماشو باز کنه. هنوز درد داشته و نمیتونسته تکون بخوره.
بنظر میومده تو یه جایی مثل یه غار بزرگ روی دشک راحت خوابوندنش. به دوروبرش نگاهی میندازه و با تعجب میبینه که لاشه هواپیماشم کنارشه. تو چی هستی؟ استیو قلبش وایمیسه ازترس. حوری قشنگی که قبلا دیده بوده، اونوقت خیلی جدی بالا سرش وایساده بود و منتظر بود که استیو جوابشو بده. استیو سعی میکنه از جاش بلند شه ولی نمیتونه. استیو از تلاش کردن خسته میشه و میپرسه من کجام؟ دیانا بهش میگه تو تو جزیرهی پارادایسی. استیو کلافه میشه، میگه خب اینجا کجاست؟ اینجا کجای دنیاس؟ دیانا جواب نمیده و بعد از چند ثانیه سکوت، دوباره میپرسه؟ توی چی هستی؟ استیو با حالت کلافهای جواب میده: یکی که داره از درد میمیره. دیانا ادامه نمیده و از غار خارج میشه. ملکه و خواهرش تو قصر باشکوهش نشستن. دیانا وارد میشه و بهشون میگه که باید باهاشون حرف بزنه و موضوع خیلی مهمی برای گفتن داره. دو ملکه آمازونی بعد از شنیدن داستان دیانا به شدت عصبانی میشن. ملکه از جاش بلند میشه و به نگهبانانا دستور میده که به همه اعلام آمادهباش کنن. دیانا به خالهش که سکوت کرده نگاه میکنه و میگه: من مطمئنم کسی دنبالش نکرده، خودشم انقدر زخمی شده هر لحظه ممکنه بمیره.
اینجا اومدم تا ازتون بخوام کمکش کنین، نه اینکه بکشینش. اگر حالش خوب بشه میتونیم ازش حرف بکشیم. کمکش کنیم؟ ملکه با عصبانیت این سوالو میپرسه و ادامه میده: آخرین باری که یک مرد خودش رو به ما رسوند میدونی چه اتفاقی افتاد؟ تازه مردی که نیمه خدا بود. این انسانهای فانی کاری جز نابودی و جنایت بلد نیستن. تو همهی ما رو تو معرض خطر گذاشتی دیانا. حالام برو اون موجود حقیرو بیار پیش من. دیانا معنی عصبانیت مادرش نمیفهمید ولی خودشم دیگه عصبانی و کلافه شده بود. وقتی ملکه و خواهرش تنها میشن، ملکه به خواهرش میگه که فکر میکنه که این هم یه نقشس. غک میکنه شاید هرکول یا آریس خدای جنگ، دوباره میخوان نابودش کنن. همین لحظه در باز میشه و تمام فرماندهان ارشد آمازون وارد اتاق میشن. آخر سرم دیانا به همراه مرد زخمی و چند تا سرباز که در حال حمل استیو هستن وارد میشه. استیو روی تخت میخوابونن. ملکه اعلام میکنه که اول تمام حقیقت رو از زبان ایشون باید بشنوه و بعد حاضر میشه درمانش کنه.
استیو ساکت و زخمی سر جاش میخوابه. تا حالا این همه زن خفن یه جا با هم ندیده بود. دیگه مطمئن شده بود مرده و دنیای بعد از مرگ اون چیزی نیست که فکر میکرده. دیانا جلو میاد و از مادرش تقاضا میکنه که تا طناب حقیقت رو بهش بده تا اونو روی استیو امتحانش کنه. طناب حقیقت به وسیلهی هفاستوس، خدای سنگتراشی و فلزات ساخته شده بود. خدایی که کلا بزرگترین سلاحهای بقیه خدایان رو طراحی میکرد و میساخت. طناب طلایی رنگ و درخشان حقیقتم از لباس زنانه جیا، همون مادر همهی کائنات ساخته شده بود و به ملکه آمازون هدیه داده شده. این سلاح علاوه بر اینکه میتونسته حقیقت رو از زبان هر کسی بیرون بکشه، میتونسته جلوی سلاحهای توهمزا مقاومت کنه و آدما رو از تاریکی بیرون بکشه. خلاصه، دیانا قدرت طناب رو روی استیو امتحان میکنه. استیو اعتراف میکنه که برای شناسایی به اونجا اومده بوده. اونم بر اساس یه سری اطلاعات که به ارتش داده بودن که آلمانها قصد دارن توی پایگاه مخفی وسط اقیانوس، به بمب اتمی بیولوژیکی بسازن و روی کل زمین امتحان کنن. که اگر این اتفاق بیفته بعد از اون چیزی به نام بشریت و زمین وجود نخواهد داشت. ولی استیو ادامه میده که نتونسته یه جایی با همین مشخصات پیدا کنه و بعدم یه موشک به هواپیماش اصابت کرد. ملکه با شنیدن حرفای استیو اون رو به خواب فرو میبره. بعدم دستور میده که از اونجا ببرنش تا درمانش کنن.
ملکه و خواهرش و دیانا دوباره تو قصر تنها موندن. آنتوپی و ملکه حرفی نمیزنن ولی هر دو مطمئنن که سقوط استیو تو جزیره نمیتونه تصادف باشه و اگر زیر سر خدای نابودی باشه به این معنی که این جنگ فقط یه جنگ جهانی انسانی نیست و قراره اتفاقای بزرگتری بیوفته. دیانا از اونا میخواد که اجازه بدن او با استیو بره و بفهمه پشت این ماجراها چیه. ملکه ادامه نمیده. برمیگرده به خواهرش نگاه میکنه و میگه: تو این مردو به خونه ببر، ببین تو دنیاشونم چخبره. یعنی کلا حرف دیانا رو نادیده میگیره و از خواهرش میخواد که این ماموریت رو انجام بده. دیانا جلو میاد و جلوی مادرش زانو میزنه. دیانا میگه فرمانده آنتوپی رو برای گرفتن این ماموریت به مبارزه میطلبه. آنتوپی خوشش میاد که خواهرزادهش همچین جسارتی کرده. بعد رو به ملکه میکنه و میگه من این مبارزه رو میپذیرم. ملکه ام دیگه چارهای نداشته قبول میکنه. دیانا برای اولین بار در مقابل جنگجوترین زن آمازون قرار میگیره.
مبارزهی تاریخی که با برد بیبازگشت دیانا به پایان میرسه. روز خداحافظی فرا میرسه. استیو سالم و سرحال زیر نگاههای خفنترین زنهای جهان به سمت هواپیمای عجیب دیانا میره و سوارش میشه که به دنیای کثیف و زمخت خودش برگرده. دیانا روبروی مادرش در حالی که کل ساکنین جزیره پشت مادرش ایستادن و نگاهش میکنن زانو میزنه. مادر شمشیر بهش هدیه میده. شمشیری که ساخته شده تا موجودات نامیرا را از پا دربیاره. دیانا سوار هواپیمای عجیبش میشه در حالی که استیو کنارش نشسته. هواپیمای دیانا توانایی ناپدید شدن رو داره، هنوز از روی زمین بلند نشده کاملا محو میشه و دیگه دیده نمیشه.
پرنسس دیانا استیو رو به بوستون و بیمارستان ارتش میبره. زخمهای استیو به قدری خوب شدن که بتونه از مرگ رها بشه ولی برای رد گم کنی هنوز یه مقداری گذاشته بودن بمونه. دیانا استیو رو پیاده میکنه و خودش میره که ببینه این نقشهها زیر سر کیه. استیو هیچ ایدهای نداشته که ممکنه تمام این جنگ اصن زیر سر یه خدایی باشه، که برای نابودی بوجود اومده. دیانا چیزی از این ماجرا بهش نگفته ولی خودش برای اینکه بتونه سر در بیاره که دنیا دست کیه، لباس مبدل میپوشه و تو شهر جنگزده انسانهای ضعیف و ترسیده شروع به تحقیق و مشاهده میکنه. چیزی که دیانا میبینه فراتر از همه داستانهایی بوده که مادرش براش از دنیای بیرون از حباب تعریف میکرد. انسانها تو فقر و ترس و خون زندگی میکردن. دیانا از دیدن اتفاقات مردم عصبانی میشه. به سمت بیمارستانی میره که استیو اونجا بستریه و از دور به استیو و پرستاری که داره ازش مواظبت میکنه نگاه میکنه. دیانا تو همین کشیکهای شبانش، پرستاری رو میبینه که از نظر ظاهری شبیه خودشه. دیانا توی کوچه تاریک پرستارو گیر میندازه. پرستار بیچاره اول میترسه ولی بعد وقتی دیگه لباس و قدرتهای دیانا رو میبینه آروم میشه. دیانا بهش بگه که میتونه جای اون رو بگیره و به سربازها کمک کنه، هر چی بخواد بهش میده.
پرستار میگه چیزی نمیخواد، جز اینکه از این کشور بره، برگرده خونش یعنی آمریکای جنوبی. تا حالا هم مونده بود چون پولی برای برگشتن نداشته وگرنه میخواسته پیش مردم خودش باشه. معامله به راحتی انجام میشه و از اون روز به بعد دیانا با هویت اون پرستار وارد بیمارستان جنگی میشه و کنار تنها موجودی که تو دنیای انسانها میشناخته میمونه و از طرفیم واقعا شروع به کمک کردن میکنه. استیو اولش متوجه نمیشه ولی کمکم میفهمه که پرستارش همون دیاناس. دیانا به استیو میگه که میخواد کمک کنه و مطمئنه که این جنگ فقط یه جنگ انسانی نیست. استیو حرف دیانا رو قبول میکنه، قانع میشه و اون رو به عنوان منشی وارد ارتش میکنه. دیانا خیلی زود و سریع به خاطر هوش و توانایی داشت تو یه سری عملیات، از سمت منشی به یکی از فرماندهان یعنی در واقع اولین فرمانده زن تو گردان تحت خدمت استیو ارتقا پیدا میکنه. حالا استیو و دیانا و گروه تحت فرمانش شروع به تحقیق برای رسیدن به ریشهی عملیاتی میکنن، که قراره با یک بمب اتم بیولوژیک بزرگ دنیا را نابود کنه.
خبر ملحق شدن پرنسس دیانا به ارتش به گوش خدای جنگ خشمگین میرسه. ملازمان آریس با لباسهای مختلف و به عنوان جاسوس همه جا بودن. حضور یک زن کنار استیو که برای شناسایی آمازون فرستاده شده بوده و زخمی برگشته بود اونا رو به شک میندازه. کلا فرستادن هواپیمای تک سرنشین استیو بالای سر آمازون در واقع نقشهای آریس، برای نمیان کردن اون سرزمین بهشتی بود. اون میخواسته به همهی دنیا نشون بده که همچین جایی هست. اینجوری بهشت برین زنان قدرتمند آمازون یک بار دیگه تبدیل به ویرونه میشد. آریس برای اینکه بتونه دیانا رو شکست بده پسرش فوبوس رو احضار میکنه. فوبوس که فرزند آفرودیت هم بوده به نام خدای ترس شناخته میشده. فوبوس برای نابود کردن پرنسسی که تمام الههها تو تولدش دخیل بودن از جمله مادرش، ثانیه شماری میکرد. به پدرش قول میده که این دختر جوون و جاهل رو از سر راهشون برمیداره و نمیذاره کسی هدف نهایی رو به خطر بندازه. اما هدف نهایی آریس نه زنان جنگجوی آمازون بودن و نه انسانها و زمینی که توش زندگی میکردن. کشوندن جنگ زمینی به نابودی ابدی، تنها و تنها یک هدف برای آریس داشته؛ زئوس و تخت پادشاهیش. آریس میخواسته هر چی که جلوی راهش بودرو نابود کنه تا برسه به المپوس و پیرمرد یا همون پدرش رو از روی تخت فرمانرواییش پایین بکشه. البته وقتی که دیگه چیزی برای فرمانروایی وجود نداره. آریس میخواسته به زئوس ثابت کنه که لیاقت خلق هیچ موجودی رو نداره، یعنی زئوس نداره و نمیتونه از چیزایی که ساخته مراقبت کنه.
اون قصد داشته همهی اون مخلوقات رو نابود کنه و دنیای خودش رو بسازه. دنیایی که قراره به دست خدای جنگ و نابودی ساخته بشه. دنیای ترسناکی که هیچ قدرتی توانایی نابود کردنش رو نداره و نخواهد داشت. فوبوس یکی از ماموراش که زنم بوده میفرسته تا تو یکی از شبهایی که تمام نیروهای استیو خوابیدن و فقط خودش و دیانا موندن وایسه بیرون پایگاه و کشیک بده. مامور فوبوس وارد اتاق میشه. استیو و دیانا از دیدنش جا میخورن. استیو میخواد بهش حمله کنه اما دیانا جلوش رو میگیره. مامور کمکم چهرهی انسانیش رو کنار میذاره و کمکم به شکل و شمایل واقعیش برمیگرده زنی به نام دیکی، که از دختران منحوس شده مدوسا بوده. مدوسا هیولای افسانهای سرزمین خدایان، همون زن بالداری که تو نقاشی و کتابا موهاش از مار درست شده، یه عالمه مار. هر کسی هم به چشماش خیره میشده تبدیل به سنگ میشد. حالا دخترش با همون شمایل ترسناک و عجیب، به خدمت خدای جنگ و نابودی و پسرش دراومده. دیانا برمیگرده به استیو میگه از اینجا برو، این جنگ برای تو ساخته نشده. لباسای دیانا همون لحظه به شکل واقعیشون در میان. حالا دو تا دشمن روبروی هم وایسادن تا جنگی ماورایی رو شروع کنن. استیو از اتاق خارج میشه و بیرون وایمیسته. دیگه دیانا براش فقط یه ناجی نبوده، استیو عاشق پرنسس نامیرای آمازون شده بوده.
جنگ برای دیانا خیلی راحتتر از چیزی که انتظار داشته تموم میشه. حالا دیانا با طناب حقیقت، اسیر ترسناک جنگیش رو به حرف میاره و میفهمه که آریس و پسرش یکی از پایگاههای مهم آمریکا را تصرف کردن و با شمایل انسان دارن نقشههای شیطانیشون رو پیاده میکنن. دیانا پیروزمندانه از اتاق بیرون میاد. حالا نه تنها استیو بلکه کل گروه بیرون در منتظرش وایسادن. دیانا به سمت گروه میره و جلوشون وایمسه. با من بیاین، تا بریم و با هم جنگ این لعنتی رو تمومش کنیم.
آریس و پسرش تو مقر فرماندهی که حالا تقریبا بیشتر اعضاش از نیروهای خودشون بودن، در حال کشیدن نقشههای بیشتر و خطرناکتر بودن. دیانا و گروهش از حرکتهای داخل پایگاه متوجه میشن که اتفاقاتی در حال افتادنه و هرچیم هم هست مربوط به همین امشبه. یه هواپیمای بزرگ در حال سوختگیری بوده. و استیو مطمئن بوده که ارتش هیچوقت همچین دستوری نداده. دیانا از استیو و تیمش میخواد که برن سراغ هواپیما در حالی که خودش به سمت مقر فرماندهی پرواز میکنه. دیانا با بیشترین نیروش تو اتاق فرود میاد و همراه با سقف رو سر آریس و پسرش خراب میشه. فوبوس سریع خارج میشه تا وقتی خدایان مشغول جنگن یه وقت به نقششون خدایی نکرده خدشهای وارد نشه. آریس در مقابل دیانا وایمیسه و با لبخند بهش نگاه میکنه. پس مخلوق آفرودیت رو بقیهی الههها تویی، دیانا، زاده شن، خواهر آتش ولی میدونی که من خدای جنگم و تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی. نه، راستش نمیدونم، من مطمئنم که تو هم نمیدونی چون تا حالا با من نجنگیدی. آریس میخنده و به سمت دیانا حمله میکنه. تو محوطه جنگ شلوغتر به راه شده بود. استیو و گروهش به سختی در حال مبارزه کردن با نیروهای پایگاه بودن که دیگه الان بیدارشدن. استیو میدونسته که در مقابل ارتش آریس حرفی برای گفتن نداره.
واسه همینم تصمیم میگیره تا جلوی حرکت هواپیما رو بگیره. هواپیمایی که حامل مرگبارترین سلاحهای اتمی شناخته شدهی دنیا تا همین الان بوده، همین الان یعنی همون موقع، جنگ جهانی دوم. جنگ دیانا و خدای نابودی، زمین زیر پاشون به لرزه میندازه. استیو از این فرصت استفاده میکنه و با گروهش خودش رو به هواپیما میرسونه. فوبوس نمیتونه جلوشون بگیره. هواپیما تمام خدمه از دست میده و حال افراد استیون که هدایتش میکنن. استیو خودش سوار نشده بود و از نیروهاش خواسته بود که هواپیما رو به جای امنی ببرن و اونجا فرود بیارن. خودش میره ببینه عشق زندگیش چجوری میخواد خدای نابودی رو نابود کنه. دیانا که دیگه از کشتن آریس ناامید شده بوده، بالاخره میتونه طناب طلایی و درخشان حقیقت رو دوذ تا دور بدنش بپیچه و توانایی حرکت رو ازش بگیره. دیانا به آریس که درحال خندیدن بوده نزدیک میشه. برای شکستت میخندی؟ به تو میخندم. تو منو شکست دادی اما جنگو تموم نکردی، چون من شروعش نکردم، من فقط بهش سوخت رسوندم و سریعترش کردم. این انسانها تو وجودشون سیاهی و تاریکی است که فریاد میزنه و منو صدا میزنه. من به دعوت تمام ارواح فاسد شده این بشر اینجام. دعوتی که تا انسان زنده است همیشه پابرجاست.
حتی تو هم نمیتونی نجاتشون بدی؛ نه الان، نه هزار بار دیگه. دیانا از شنیدن حرفای آریس عصبانی میشه و با فریاد اونو به آسمان پرتاب میکنه. آریس مثل یک ستاره دنبالهدار کمی میدرخشه و بعد هم تو تاریکی آسمون گم میشه. دیانا و استیو از اونجا میرن. جمگ تموم نمیشه و دیانا میفهمه که برای کمک کردن به بشریت فقط جنگیدن با خدایان نیست که نتیجه میده، باید بمونه و کنار انسانها زندگی کنه تا شاید بتونه چیزی رو عوض کنه یا بهتر کنه، اگه بتونه. من همیشه دلم میخواست دنیا رو نجات بدم. جنگ رو تموم کنم و همه جا رو پر از صلح کنم. اما جرقههای تاریکی و روشنایی وجود انسانها دیدم. من یاد گرفتم که درون هر کدوم از اونا همیشه هر دوی این تاریکی و روشنایی وجود داره و این تصمیم خودشونه که کدوم رو انتخاب کنن و هیچ قهرمانی نمیتونه تو این تصمیم دخالتی کنه. من کنارشون زندگی کردم. دیدم که به اسم نفرت چه بلاهایی سر هم بیارن و دیدم که به نام عشق حاضرن که همهی زندگیشون رو فدا کنن. من بهترین و بدترین شون رو دیدم و لمس کردم، اما حالا دیگه خوب میدونم که تنها عشقه که میتونه دنیا رو نجات بده. برای همین هم من اینجا میمونم. میمونم و میجنگم. نه برای دنیایی که هست برای دنیایی که میدونم که میتونه باشه. این کاری که من براش متولد شدم. حالا و برای همیشه این ماموریتمه، ماموریت واندرومن.
داستانی که براتون تعریف کردم تقریبا تم اصلی تمام بازنویسیهای واندرومنه. با یکم تغییر تو شخصیتها و انگیزههاشون. ولی ادامه این ماجرا که گفتم تو دورههای مختلف فرق کرده. مثلا تو عصر طلایی که اولین حضور واندرومنم هست و نویسندش یعنی ویلیام هنوز زندست، بعد از این ماجراها دیانا رو زمین میمونه و مثل همهی ابر قهرمانا با جرم و جنایت میجنگه. ولی عشق هم تو این دوره نقش بزرگی تو زندگی دیانا بازی میکنه و در نهایت با استیو ازدواج میکنه. ولی تو عصر نقرهای این تصمیم دیانا برای موندن و زندگی تو دنیای انسانها براش هزینه داره. تو این عصر زنان آمازون اگه قصد رفتن از جزیره شون رو برای همیشه داشتن و یا میخواستن با کسی که خدای نیست ازدواج کنن، نیروهاشونو از دست میدادن. دیانا قبول میکنه این هزینه رو و روی زمین میمونه و تمام تمرینات هم که از بچگی داشته میذاره کنار. یعنی اصلا دیگه قدرتشو نداشته و تحت تعلیم بهترین معلم رزمی کار و این چیزایی که روی زمین بوده از اول شروع به یاد گرفتن میکنه. ولی این سختیها و محدودیتها فقط مربوط به همون عصر نقرهای بوده. تو عصر برنزی دیانا برمیگرده به همون قدرتاش و فرقی نمیکرد که تو جزیره باشه یا نباشه. ولی عصر مدرن بیشترین تغییرات رو وارد زندگی پرنسس آمازونی میکنه. دیانا این بار به عنوان سفیر صلح بین جزیره شون و دنیای انسانها رفت و آمد میکنه.. استیو تراور نقش کمرنگی داره نسبت به قبل، سنشم یکم بیشتره.
اما اصلیترین تغییر برای همین آخریاس. که فیلم سال 2017 هم از روی همونه. تغییر مهمی که اتفاق میفته که خیلی چیزا رو عوض میکنه، اینه که دیانا حاصل رابطهی عاشقانهی زئوس و ملکه بوده. ملکه هیچوقت این رو به دخترش نمیگه. تا اینکه دیانا تو همین جنگ آخرش با آریس متوجه میشه که در واقع دختر خدای خدایانه. قدرتش از همهی بازنویسیهای قوی تو این بازنویسی بیشتره. یعنی یه جورایی اون کانسپت بدون مرد متولد شدن دیانا، البته دوباره متولد شدن دیانا نادیده گرفته میشه و دیانا پدر داشته. کلا تو هر کدوم از بازنویسیها تغییرات شخصیتی و اخلاقی زیادی داره دیانا. مثلا بعد از ویلیام نویسندهها این انتقادهای جنسی که به لباس و کارهای دیانا میشد جدی گرفته بودن و سعی کرده بودن حالا به ایدهی خودشون اخلاقیش کنن. یکی از مهمترین تغییرات هم حالا جلوتر بریم بیشتر در موردش حرف میزنم. این بوده که حالا به هر دلیلی ویلیام داستان طوری نوشته که مردایی که دیانا رو میگرفتن یعنی زندانی میکردن همیشه دست و پاشو میبستن و با این حال خیلی BDSMطوری نگهش میداشتن. تصاویر یعنی خیلی به نظر جنسی میومده، داستان جنسی نبوده. ولی بعد از ویلیام این فاز کمتر و مناسبتر میشه. خب حالا بریم سراغ سینما و تلویزیون.
سریال و انیمیشن و فیلمهای زیادی دربارهی واندرمن ساخته شده. که معروفترینش یک سریال تلویزیونی بوده با بازی لیندا کارتر. که از سال 75 تا 79 پخش میشده. 1975 تا 1979. یه جورایی اصلا واندومن تا قبل از این فیلمهای اخیرش با تصویر اون لیندا کارتر تو ذهن مردم مونده بود. سال 2011 هم یه تلاش مجدد برای ساخت سریال میشه اما همون قسمت اولش بدون اینکه وارد تلویزیون بشه از طرف منتقدا رد میشه. ولی توی سینما، تو فیلم بتمن علیه سوپرمن، سال 2016 ما برای اولین بار شمایل جذاب گل گدوت افسانهای رو تو نقش واندرومن میبینیم. اون فیلمی که حالا خودش چندان جذاب نبود به نظر من، ولی سر نخهایی از فیلم مستقل واندرومن رو بهمون میداد. فیلم واندرومن تو سال 2017 اکران شد. فیلم و بازیا و اینا همه خوب بودن. داستان که همون داستان مدرن واندرومن بود که باباش میشد زئوس. فیلم بعدی هم که اسمش هس واندرومن، در واقع واندرومن 1984. فیلم قراره به زودی اکران شه با همون کارگردان و همون بازیگرا. اصن اگه واندرمن دوست ندارین بخاطر من و گل روی خانم گل گدوت هم که شده برید فیلمو ببینید، خوبه واقعا.
داستان بوجود اومدن واندرومن از این داستانهای معمولی که هر روز میشنوین نیست. تو جامعهی جهانی امروزی حق برابر زن و مرد، حتی اگه محقق نشده باشه، کانسپت نامفهوم و غیرقابل بحثی نیست. اما سال 1940 که ویلیام تصمیم گرفته بود پرنسس دیانا رو خلق کنه، مردم آمادگی دیدن تصویر یک زن با اعتماد به نفس، قوی، باهوش و جذاب رو نداشتن. تصویری که ویلیام از زن ابرقهرمانش خلق کرد حداقل برای مخاطبین کامیک دریچهای رو باز کرد که به خودشون بگن خب پس شاید اینجوری میشه به دنیا نگاه کرد. ویلیام تو هر زمینهای که کار کرده بود تونسته بود به یه جاهایی برسه. چه وقتی فقط یه روانشناس بود، چه حقوقدان، چه نویسنده، چه حتی مخترع. زندگی شخصی ویلیام حتی همین الانم چندان قابل هضم نیست. ویلیام مدافع عشق آزاد و بدون مرز بود. البته مفهوم مرز اون موقع با الان فرق داشت. خیلی چیزایی که اون موقع مرز و محدودیت محسوب میشده در واقع بیشتر دیکتاتوری جوامع و دخالت و زندگی فردی آدما بوده. به هر حال ویلیام مخالف تمام این محدودیتها بود. عشقش رو هم رو دو تا زن عجیب و پیشرو گسترش داده بود و با هر دوشون یه جا زندگی میکرد. از هر کدوم دوتا بچه داشت. اولیو و بتی هر دو از خانوادههایی با زنان عجیب بودن. اولیو که از خانواده یکی از پیشروترین فمینیستهای جهان بود. بتی هم که خودش زن پشت صحنهی تمام موفقیتهای ویلیام محسوب میشد. و اگه دوره زمونهی دیگهای بود احتمالا شرایط دیگهای از زندگی یک زن تحصیل کرده رو تجربه میکرد. خلاصه همهی اینا باعث شد تا ویلیام برای ساختن شخصیت واندرومن بره سراغ خصوصیات مثل قدرت هوش.
به قول خودش واندرومن تو جامعهای خلق شد که بیشتر زنان نمیخواستن که زن باشن. دخترا دوست داشتن پسر به دنیا میومدن و حتی از خودشون متنفر بودن. ولی چیزی که نمیدونستن این بود که مشکل زن بودنشون نبوده. مشکل محدودیت و غفلت جاهلیت بوده. زنا تنها یک روش برای زندگی و آرامش جلو روشون بود، اونم تبدیل شدن به جنس لطیف و مهربونی که با همهی وجودش عشق میورزه و از مردش حمایت میکنه. خونه رو گرم نگه میداره و به تربیت فرزندش اهمیت میده. اینا چیزای بدی نیست ولی وقتی خوبه که انتخاب دیگهای هم باشه. بعد قدرتمند توانایی زنان نادیده گرفته میشده. چون نگاه انسانی بهشون نمیشده. خب چرا یکی دلش بخواد جنسیتی داشته باشه که جزو انسان محسوب نمیشه. واندر مانیفستی بوده از طرف تمام زنانی که ویلیام میشناخته و باهاشون زندگی میکرده. بیانی از قدرت، هوش، آزادی بدون نیاز به اجازه از هیچ مغز و قانون دیگهای. یادتونه گفتم که تو سال 40 کتابهای مصور زیر فشار شدید منتقدان قرار گرفتن، اونم به خاطر محتوای خشن جنسیشون. بعد از اون یه بار دیگه تو سال 1954 که میشه بعد از مرگ ویلیام، این قضیه دوباره خیلی جدیتر شروع شد و حتی به مجلس سنا هم کشیده شد. حتی تو اون دوره یه کتابی چاپ شد به اسم Seduction of the Innocent. که معنیش میشه اغوای معصومی. تو اون کتاب محتوای کامیکا به شدت مورد حمله قرار میگیره.
مخصوصا واندرومن که طرز لباس پوشیدن و اینکه به صندلی و اینا بسته میشده و حتی شلاق میخورده، برای نویسنده حکم پورن رو داشته. از طرفیم کتاب کاملا زن بودن واندرومن و هم تراز بودن قدرتهاش با سوپرمن و ابرقهرمانان مذکر دیگه رو به سخره گرفته بوده و منطقش رو زیر سوال برده بوده. به هر حال انقدر تاثیرگذار بوده این کتاب که سنا قانون محدودیت در محتوای کامیکارو تصویب میکنه. حالا اینجا یکی از جملههای کتاب ر براتون میگم. اگر بخوایم از باب زنانگی پیشرفته یا همان فمینیسم به کامیکا نگاه کنیم این پرسش مطرح میشود که در کتابهای کامیک فعالیتهایی که زنان ابرقهرمان در آنها جایگاه برابری با مردم دارند کدامن؟
آنها کار نمیکنند، خانهدار نیستند، به خانواده رسیدگی نمیکنن، از عشق مادرانه به کل خبری نیست. حتی وقتی واندرومن یک دختر را به فرزندخواندگی قبول میکند کارش رنگ و بوی همجنسگرایی دارد. قانونی که تصویب میشه یه سری کد رو به صنعت کامیک دیکته میکنه. تو بحث خشونت و صحنههای جنسی که تا سال 2011 تا حدودی رعایت میشد. جالب اینجاست که تو این قانون یه تبصرهای بوده که مخصوص واندرومن بوده با این محتوا.
روابط نامشروع نه اجازه دارند که به تصویر کشیده بشن و نه حتی به آنها اشارهای شود. صحنههای عاشقانه و جنسی همراه با خشونت و همچنین روابطی که هنجار به شمار نمیآیند قابل قبول نیست و با آنها برخورد خواهد شد. یه جورایی میشه گفت که این محدودیتها مقدار زیادی از اون جذابیت کتابهای مصور کم کرد. ولی تاثیری که امثال نویسندهی اون کتاب میخواستن که حذف بشه، در واقع هیچوقت حتی کم هم نشد. حالا از این بگذریم و بریم سراغ مشکل اصلی که منتقدا با واندرومن داشتند و انقدر سرش خودشون اذیت میکردن. تو کل داستان گرافیک یه مایههایی از اسارت، اونم با مفهوم جنسیش وجود داره. اصن یکی از ضعفای دیانا این بوده که اگه به دست یه مردی به صندلی بسته میشده یا کلا طنابپیچ میشده، قدرتهاشو از دست میداده. چیزی که خود ویلیام توضیح داده اینه که از طناب و اسارت و شلاق خوردن در حالی که واندرومن مثلا بسته شده به دیوار و اینا استفاده کرده، چون که اولا بسته شدن با طناب یکی از نمادهایی بوده که مارگارت سنگر همون خالهی اولیو تو جنبشهای فمینیستی ازش به عنوان نمادی برای محدودیت زنان استفاده میکرده.
مثلا زنا تو گردهماییها و اعتراضشون خودشو میبستن، دهنشون میبستن. مارگارت حتی تو مجلهای که بیرون میداده زیاد از این نماد استفاده میکرده. نظر من اینه که به خاطر همین نگاه غیر جنسی که حتی اروتیک هم نمایش داده میشده، بعد از تصمیم محدودیتها چیزی از قدرت واندرومن و اثرگذاریش کم نشد. یعنی در واقع منتقدا بودن که کلا مفهوم و پیام واقعی واندرومن رو نمیدیدن و فقط صحنههای جنسیش رو مخشون بوده و قاطی میکردن. به تکاپو افتاده بودن که جلوشو بگیرن که یه وقت زنا و بچهها چشم و گوششون بازنشه. ولی داستان اصلی واندرومن اونا نبود. که حالا با تصویب چندتا قانون دیگه نشه تعریفش کرد. بودن یا نبودن طناب دور بدن نیمه برهنه دیانا، تفاوت و احترامی که جلب کرده بود ایجاد نمیکرد. تمام مخاطبین کامیک از همون سال 41، 42 تا همین الان هیچ دشواری در باور کردن خفن بودن واندرومن نداشتن و ندارن. حالا میشه هدف ویلیام را برای ساخت این شخصیت اونم تو شصت سالگیش فهمید و معنی این جمله معروفش هم خیلی خوب درک کرد. واندرومن خلق نشد تا اینکه ابرقهرمان زن باشه، خلق شد تا نمادی، تا صدایی از همه زنان دنیا باشه. صادقانه بخوام بگم واندرومن یه پروپاگاندای روانشناسانهس برای تمام زنان؛ که به نظر من باید رهبران واقعی دنیا میبودن.
کاری از : فائقه تبریزی و بردیا برجستهنژاد
لوگو و کاور: نسرین شمس
طراحی وبسایت: نیما رحیمیها
موزیک:
Avengers: Alan Silvestri- Bryan Tyler
Wonder woman 2017:Rupert Gregson
Doris Day-Etta James-Koko Taylor-Mahalia Jackson-Nina Simone- Encient Gods Orchestra
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیرون من
مطلبی دیگر از این انتشارات
هالک باورنکردنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوئیت توث